مالکوم ایکس؛ خشمگینترین سیاه آمریکا
مالکوم هفتمین فرزند پدرش بود. پدر مالکوم، اِرل لیتل، کشیش سیاهی بود که به نفع اتحاد سیاهان وعظ و خطابه میکرد و معتقد بود که سیاهان باید آمریکا را به سفیدها وابگذارند و با برگشت به سرزمین پدریشان، آزادیشان را به دست آورند. او از ازدواج قبلیاش سه دختر داشت که در بوستون زندگی میکردند، بعد از ازدواج با مادر مالکوم در اوماهای ماساچوست، او برایش هفت بچهی دیگر به دنیا آورده بود. فرق مادر مالکوم، لویی، با زن سابق کشیش، این بود که چون پدری اسکاتلندی داشت، تقریبا سفید بود. نه پوست و مو و نه لهجه و رفتارش به سیاهها نرفته بود. به همین دلیل، مالکوم پوست نسبتا روشنی داشت و به عنوان سفیدترین سیاه خانواده، محبوب بود تا بعدها که از هر قطرهی خون سفیدی که در رگهایش بود، متنفر شد.
خانوادهی لیتل با تهدید سفیدها باید به شهری دیگر میرفتند. اما آنجا هم چندان راحت نبودند. کار به جایی کشید که یک شب خانهشان را آتش زدند. مالکوم یادش میآمد که تا صبح زیر باران گریه میکردند و پلیس و ماموران آتشنشانی سفیدپوست، فقط شاهد خاکستر شدن خانهی آنها بودند. دو سال بعد، پدر مالکوم بر اثر تصادف با تراموا کشته شد.
مقامات محلی مرگ او را سانحه گزارش کردند و گفتند وقتی بالای سرش رسیدند، زنده بوده و خودش گفته که سر خورده و روی ریل تراموا افتاده اما خانوادهاش مطمئن بودند که اعضای یک گروه نژادپرست سفید، او را به قتل رساندهاند. لویی لیتل، مادر مالکوم در ۳۴سالگی با یک دوجین بچه، بیوه شده بود. دولت به بهانهی اینکه او از عهدهی نگهداری از بچههایش برنمیآید، مدام در زندگیشان دخالت میکرد. چند تا از برادرها و خواهرهایش را به خانوادههای دیگر و یتیمخانهها دادند تا عاقبت، کار مادر به جنون و تیمارستان کشید.
مالکوم دانشآموز باهوش و موفقی بود اما معلمش با این تذکر که وکیل شدن هدف واقعبینانهای برای یک سیاه نیست، ذوقش را به مدرسه کور کرد و چسباندن آدامس روی صندلی معلمی دیگر که جوکهای سیاه میگفت، اخراجش را در ۱۳،۱۲سالگی آسانتر کرد. حالا مالکوم لیتل نوجوان، به جای رفتن به مدرسه، توی خیابانهای بوستون ول میگشت و از مغازهها جنس کش میرفت. در کوچه و خیابان با قمار آشنا شد. آنجا فهمید که هر کس که همیشه برنده میشود، حتما دارد تقلب میکند. سفیدها همیشه در آمریکا برنده بودند، پس قطعا تقلبی در کار بود. پس از آنکه مدتی در بوستون ماساچوست، کارهای مختلفی را تجربه کرد، به هارلم رفت.
هارلم نیویورک بزرگترین محلهی سیاهان آمریکا و مأوای قماربازان، پااندازان، دزدان، مالخرها و موادفروشها بود. این نوجوان ۱۷سالهی دیترویتی در هارلم با سیگار، مشروب و قمار آشنا شد، موهایش را صاف کرد و کت و شلواری خرید که به کمک جثهی بزرگش، او را بزرگتر از سنش نشان میداد. حالا دیگر در همهی بارها و جاهای خلاف میشناختندش و به خاطر موهای قرمزش به او «قرمزه» میگفتند. دایرهی واژگانش شامل بیش از ۲۰۰ کلمه نبود که نصفش، فحش و بقیهاش کفر بود. در هارلم با ماریجوانا و کوکائین آشنا شد. کوکائین به او توهم رفاه و اعتماد به نفس میداد. شغل روزانهاش پااندازی و موادفروشی بود و شبها با همدستی چند دختر سفیدپوست، خانههای خالی را شناسایی و سرقت میکرد.
زندان
زندگی مالکوم در هارلم اینگونه میگذشت تا روزی که برای تعمیر ساعت گرانقیمتی که دزدیده بود، به مغازه رفته بود، دستگیر شد. پلیس در آپارتمانش کلی کت خز و جواهرات مسروقه و زرادخانه کوچکی از اسلحه پیدا کرد. حکم معمول برای سرقت، دو سال بود اما قاضی از اینکه او دختران سفیدپوست را به همدستی واداشته بود، عصبانی شد و برایش حکم ده سال زندان را صادر کرد. سال ۱۹۴۷ در ۲۰ سالگی به زندان افتاد در حالی که هنوز تراشیدن ریشش را شروع نکرده بود. اوایل به دلیل ضدیتش با مذهب در زندان لقب شیطان گرفته بود. بعضی آدمها شانس میآورند به زندان میافتند. در زندان بود که سرنوشت مشتش را باز کرد و او را با آدمی آشنا کرد که آیندهاش را تغییر داد؛ بیمبی، سیاهپوستی کک مکی و سارق سابقهداری بود که سالهای زندان از او مرد فرزانهای ساخته بود. یک کتابخانهی متحرک که حتی نگهبانها و زندانبانان نیز در مورد هر چیزی از او سوال میکردند.
۲۰،۱۰ زندانی دورش مینشستد و به حرفهایش گوش میدادند. مالکوم جذب او شد. پیش او احساس میکرد نمیتواند فحش بدهد. بیمبی در وجود این شیطان سیاه، فرشتهای دیده بود. او به مالکوم پیشنهاد داد درس خواندن را در زندان شروع کند و از کتابخانهی زندان استفاده کند. از وقتی که مالکوم لیتل، مدرسهاش را در میسون میشیگان، ول کرده بود، زمان زیادی میگذشت. او تقریبا بیسواد بود و نمیتوانست نامههایی را که در زندان دریافت میکرد، بخواند. پس از حدود یک سال از طریق تمرینات مکاتبهای خواندن و نوشتن ابتدایی را یاد گرفت. گاری کتابها که از جلوی سلولها میگذشت، کتابی برمیداشت و سعی میکرد بخواندش.
برادرش فیلبرت در نامهای نوشته بود که دین واقعی سیاهان را کشف کرده و به سازمانی به نام «امت اسلام» پیوسته است. مالکوم بدترین جواب ممکن را برایش فرستاد. مدتی بعد، از برادر کوچکترش رینالد برایش نامهای رسید با این مضمون که «مالکوم دیگر گوشت خوک نخور و سیگار نکش. نشانت میدهم چطور از زندان آزاد شوی» این جواب معماگونه، مالکوم را به فکر فرو برد. چطور میتوانست با نخوردن گوشت خوک آزاد شود؟ سیگار نکشیدن زیاد برایش سخت نبود. در روزهای انفرادی عادت کرده بود. بسته سیگاری را که داشت تمام کرد و دیگر تا آخر عمرش سیگار نکشید. ناهار روز بعد را که از گوشت خوک تهیه شدهبود، نخورد و این خبر همه جا پیچید که شیطان دیگر خوک نمیخورد.
بعد از چند سال حبس در زندان چارلزتاون و با تلاشهای خواهرش اِلا به یک اردوگاه منتقل شد که شرایطی بهتر از زندان داشت. زندانیان پنج نفری در یک خانه زندگی میکردند و تفریحشان بحثهای فرهنگی بود.دفعهی بعد که برادر سادهلوحش رینالد در زندان جدید به ملاقاتش آمد، اول از همه پرسید: «فکر میکنی کیست که همه چیز را میداند؟» رینالد فریفتهی کسی شده بود که ادعای پیامبری داشت و با این حربه افراد زیادی را دور خودش جمع کرده بود. این اولین بار بود که کلمهی «الله» به گوشش خورد؛ برادرش از وجودی میگفت که دانشی۳۶۰ درجه و کامل دارد و در برابر او، شیطان با دانشی کمتر سعی در گمراه کردن آدمها دارد. رینالد میگفت :« خدا به آمریکا آمده و خود را بر فردی به نام عالیجاه محمد ظاهر ساخته و گفته که دیگر زمان حکومت شیطان به پایان رسیده است.»و بعد از کمی مکث، ادامه داد:
« میدانی شیطان کیست؟ آدمهای سفید.» مالکوم به فکر فرو رفت. همهی آدمهای سفیدی که تا آن روز میشناخت، از جلوی ذهنش رژه رفتند: سفیدهایی که پدرش را کشته بودند، ماموران سفید حکومت که راحتشان نمیگذاشتند، سفیدهایی که به مادرش آنقدر دیوانه گفتند که عاقبت کارش به جنون کشید، پلیسهای بوستون، قاضی سفیدی که برایش۱۰سال زندان بریده بود، نگهبانان و مقامات زندان. قبولش چندان سخت نبود.
از برادر و خواهرهایش که همه به امت اسلام پیوسته بودند، تقریبا روزی یکی، دونامه برایش میرسید که نوشته بودند دعا میکنند تا او هم به این فرقه مشرف شود. در مورد عالیجاه محمد اینطور فکر میکردندکه خود خدا به او فرمان داده پیغامش را به سیاهانی که از اعقاب امت اسلام در این توحش آمریکای شمالی هستند، برساند. نوشته بودند « این پیامبر خدا یک مرد کوچک و دوستداشتنی و مثل خودمان سیاه است.» او در زندان و تنهایی به عالیجاه محمد فکر میکرد. به تدریج علاوه بر نامهها، جزوههای چاپی عقاید رهبرشان را نیز برایش میفرستادند.
ایدهی اصلی او این بود که بشر اولیه که بنای تمدن را بنا گذاشته، سیاهپوست و در آفریقا بوده و دیگر ابنای بشر از این آدم اولیه پدید آمدهاند. اما بشر سفید با شر ذاتی که در وجودش نهفته، به آفریقا آمد و میلیونها آفریقایی را با کشتی به بردگی برد و آنها را از زبان، فرهنگ و گذشتهشان جدا کرد و اکنون نسل سیاهان آمریکا تنها انسانهایی هستند که هیچ اطلاعی از هویت واقعی خود ندارند؛ این حرفها برای مالکوم، کاملا جدید و با همهی زندگی گذشتهاش در تضاد بود. به قول خودش، احساسش مانند احساس پاول قدیس در راه دمشق بود که در مکاشفهاش صدای عیسی ع را شنید و بیهوش شد.
بالاخره تصمیم گرفت به مردی که برادرها و خواهرهایش را شیفته کرده بود، نامه بنویسد. در نامهاش نوشت که برادران و خواهرانش او را معرفی کردهاند و برای دستخط و نامهی بدش عذرخواهی کرد. عالیجاه محمد یک نامهی تایپ شده در پاسخ فرستاد. روی پاکت امضا کرده بود «رسول خدا». عالیجاه محمد نوشته بود که زندانی سیاه، نماد جرم و جنایت جامعهی سفید در نگهداشتن سیاهپوستان در محرومیت، نادانی و بیکاری و تبدیل آنها به مجرمان است.
گفته بود که شجاع باشد و یک پنج دلاری هم برایش فرستاده بود. خانواده در نامههایشان مینوشتند که برای آرامش روحی رو به شرق کند و به درگاه خدا نماز بخواند. نماز خواندن برای مالکوم که زانوهایش تنها برای بازکردن قفل درها و دزدی خم شده بود، کار سختی بود. یک هفته طول کشید تا توانست شرم و خجالت خم کردن کمرش را بر خود هموار کند و اولین نمازش را به انگلیسی بخواند.
میلیونری هزاران کتاب کتابخانهاش را وقف زندان کرده بود و انبوه کتابها و وقت زیاد، این فرصت را به مالکوم داد که زندان را تبدیل به دانشگاهی برای خودسازی کند. ابتدا با فرهنگ لغات شروع کرد. از صفحاتش کپی میگرفت و شب در سلولش از روی نسخهها مشق مینوشت و نوشتههایش را برای خود تکرار میکرد تا رابطهی بین حروف و آواها را دریابد و بعد خواب کلمات جدیدی را میدید که یاد گرفته بود. از کتابخانه کتاب میگرفت و در تنهایی سلولش، غرق کلماتی میشد که تازه از عهدهی کشف رمزشان برآمده بود. خاموشی ساعت ۱۰ که غافلگیرش میکرد، کف زمین دراز میکشید و در باریکهی نوری که افتاده بود، خواندن را ادامه میداد و تا صدای پای نگهبان را میشنید، سریع به تختش برمیگشت.
تقریبا همهی کتابهای کتابخانهی زندان را خواند. با فلسفه آشنا شد و آثار همهی فیلسوفان مهم را خواند. ذهنش آرامتر شده بود و از آن حیوان سابق، در او نشانی نمانده بود. تاریخچهی دخالتها و دستاندازیهای نژاد سفید در هندوچین و بسیاری جاهای دیگر، حرفهای عالیجاه محمد را تایید میکرد. او حالا طرفدار دوآتشهی امت اسلام و عالیجاه محمد شده بود و اگر کسی را میدید از تبلیغ دریغ نمیکرد. با شرکت در جلسات هفتگی بحث و جدل زندان با مهارت سخنرانی و ارتباط با مخاطب آشنا شد. همبندانش مخاطبان تمرینی خوبی برای نطقها و بحثهای آتشینی بودند که قرار بود در آینده انجام دهد.
کشیش سفید زندان در برابر سوال او که مگر مسیح عبری و یهودی نبود؟ پس سیاه بوده نه سفید، هیچ جوابی جز اعتراف به اینکه مسیح سبزه بوده، نداشت. برای دوستهای خلاف سابقش، صاحبان بارها و دزدها، نامه مینوشت و آنها را به امت اسلام دعوت میکرد، به فرماندار ایالت نامه میفرستاد و از ستمی که سفیدها بر سیاهان روا داشتهاند، میگفت. همین نامهها برای او یکجور مدرسه بود. وقتش با آموزههای عالیجاه محمد، نامهنویسی، ملاقات و خواندن کتابها پر میشد. ماهها میگذشت و یادش نبود که در زندان است، در واقع انگار تا آن روز آزادتر از این نبود. وقتی به زندان افتاده بود، بیناییاش مشکل نداشت اما در زندان آنقدر کتاب خواند که عینکی شد.
بالاخره سال ۱۹۵۲ در ۲۷ سالگی از زندان آزاد شد. این همه سال، زمان کمی برای آدمی که قرار بود حادثهای تومار عمرش را در هم بپیچد، نبود. به حمام ترکی رفت و خود را به دست دلاک سپرد، انگار آب، همهی ناپاکیهای گذشتهاش را میشست و میبرد؛ انگار همانطور که تنش پیش نوازشهای دلاک اختیاری نداشت، خود را به وجودی قدتمندتر سپرده بود تا او برایش تصمیم بگیرد. مدتی در مغازهی یک یهودی فروشنده شد. میدید که چطور هر شب یهودی پیر با چندبرابر فروختن اثاث بنجل به سیاهها،یکگونی پول با خودش به خانه میبرد. آرامش خانهی برادر برای او که هفت سال را در زندان گذرانده بود، مطبوع بود و تشریفاتشان همانقدر جالب. صبح زود بیدار میشدند، وضو میگرفتند و نماز میخواندند و جای صبح به خیر به هم سلام علیکم میگفتند.
اولین ملاقاتش با عالیجاه محمد که در زندان از بس عکسش را دیده بود، خوابش را میدید، لحظهای فراموشنشدنی بود. عالیجاه به او پیشنهاد داد که به عنوان نمایندهی امت اسلام شروع به کار کند. آمریکا ۲۰ میلیون سیاه داشت و عالیجاه محمد با جوان خوشتیپ، باهوش و سخنوری طرف بود که میتوانست هدفش را پیش ببرد. مالکوم لیتل پس از پیوستن به امت اسلام تصمیم گرفت مانند دیگر برادران و خواهرانش در امت اسلام نام فامیلش را به ایکس تغییر دهد. ایکس نام خانوادگی واقعی هر خانواده آفریقایی آمریکایی بود که نام خانوادگی واقعی اجداد بردهی خود را نمیدانست و مجبور شده بود، نامی را که اربابانش بر او نهادهبودند، بپذیرد. مالکوم هم نام خانوادگی خود، لیتل را که اربابی چشمآبی برای کوچک کردن بر نیایش نهاده بود، دوست نداشت. از این به بعد او همهجا نامش را مالکوم ایکس مینوشت تا بر ناشناخته بودن هویت سیاهان در آمریکا تاکید کند.
حادثهای که نام امت اسلام و مالکوم ایکس را سر زبانها انداخت، با کتک زدن یک مرد سیاه توسط دو پلیس شروع شد. رهگذری به نام هینتون از اعضای امت اسلام به پلیسها اعتراض میکند که شما در آلاباما و جورجیا نیستید، اینجا نیویورک است که خودش هم قربانی خشونت پلیس میشود و با باتون جمجمهاش را تقریبا خرد میکنند و همهی سیاهان را به ایستگاه پلیس میبرند.
یک ربع بعد که خبر به گوش مالکوم ایکس رسید، صف منظمی از مردان امت اسلام جلوی ایستگاه پلیس کشیده شده بود. مالکوم با لحنی حاکی از قدرتی پنهان که صف مردانی جدی تاییدش میکرد، به ستوان مسوول گفت جای این مرد در بیمارستان است. پلیس چارهای جز انتقال او به بیمارستان نداشت.
جمعیت امت اسلام و مالکوم ایکس در شلوغترین خیابان هارلم به سمت بیمارستان راه افتادند. سیاهان که تا حالا چنین چیزی ندیده بودند، از فروشگاهها، رستورانها و بارها بیرون آمدند و جمعیت زیادی پشت سر مسلمانان در مقابل بیمارستان هارلم تجمع کردند. یک مقام پلیس بالا آمد و از مالکوم خواست که جمعیت را متفرق کند. مالکوم گفت که قصد این برادران مسالمتآمیز است، فقط میخواهند دکترها مطمئنشان کنند که حال برادر هینتون خوب است.
وقتی خبر سلامتی هینتون رسید، جمعیت با یک حرکت دست مالکوم رفتند. همان موقع در سازمانهای نظامی و امنیتی آمریکا، پروندهای برای این جوان که با اشارهی یک انگشت سیاهان را کنترل میکرد، باز شد. با تلاشهای مالکوم که انگار مادرزاد وکیل بود، هیات منصفه، بیشترین خسارت را تا آن تاریخ برای وحشیگری پلیس مقرر کرد.
او حالا کارهای متفرقهی دیگرش را رها کرده بود تا همهی وقتش را در اختیار امت اسلام بگذارد. مالکوم حالا مبلغ شمارهی یک مرکز دیترویت فرقهی امت اسلام شده بود. بعد از کارش، توی خیابانهایی که با فرهنگشان آشنا بود، راه میافتاد تا «ماهیگیری» کند و سیاهان را جذب امت اسلام کند. جوانهای سیاه مانند گذشتهی خودش را میدید که سعی میکردند با صاف کردن موها و هرچه بیشتر خود را شبیه سفیدها کردن از هویت واقعی خود فرار کنند. بعد از مدتی عالیجاه محمد او را به عنوان رئیس مرکز نیویورک با بیش از یک میلیون سیاهپوست، عازم این شهر کرد.
سخنرانیهای آتشین این جوان همه را جذب میکرد. هر جای آمریکا که میرفت، صدها سیاه به واسطه تلاشهای او جذب مرکز امت اسلام میشدند. در طول ۱۰سال خدمتش برای امت اسلام، بیش از ۳۰هزار نفر را عضو این تشکیلات کرد که مشهورترینشان کاسیوس (محمد علی) کلی بود. تنها سفیدهایی که در این سخنرانیها حاضر میشدند، دانشجوها و ماموران اف.بی.آی بودند.
مالکوم علاوه بر مهارت زیادش در سخنرانی و استدلال، با قدی حدود دو متر و اندامی ورزشکارانه مرد خوشتیپی بود. زنش هم از طریق سخنرانیهایش جذب او شد. بتی دختر جوانی بود که در همهی سخنرانیها ردیف جلو مینشست و زل میزد به دهان این سیاه خشمگین.
بتی که پدر و مادری غیرمسلمان داشت، با مشکلات زیادی برای پیوستن به ملت اسلام رو به رو بود. در نهایت مالکوم ایکس و بتی در مراسمی ساده ازدواج کردند. حاصل ازدواجشان شش دختر بود که مالکوم فقط چهارتایشان را دید: آتالا، قوبیلا، یاسا و امیلا .بعد از برنامه تلویزیونی «نفرتی که حاصل نفرت است» ساختهی مایک والاس، همهی آمریکا با این جماعت مردان سیاه عصبانی و نمایندهی آنها، مالکوم ایکس، آشنا شدند که خود را خشمگینترین سیاه آمریکا معرفی میکرد.
این برنامه به طرز اغراقآمیزی این سیاهان مسلمان را خطرناکترین تهدید حال حاضر آمریکا معرفی میکرد. بعد از این برنامه، شهرت، دیگر مالکوم ایکس را رها نکرد. خبرنگاران روزنامهها، رادیو و تلویزیون همه جا دنبالش بودند و هر جا میرفت، از او میپرسیدند که چرا نفرت از سفیدها را بین سیاهان تبلیغ میکند، چرا اعضای امت اسلام آموزش جودو و کاراته میبینند و… .
یک روز که دانشگاه حقوق هاروارد از او به عنوان سخنران دعوت کرده بود، از پنجرهی دانشگاه آپارتمانی که مخفیگاه خلافکاریهای سابقش بود را دید. اسلام توانسته بود او را از آن منجلاب بیرون بکشد و حالا به عنوان سخنران در هاروارد ایستاده بود. خدا را شکر کرد. یاد داستان ایکاروس افتاد که با بالهایش به سمت نور و خورشید پرواز کرده بود. حقیقتی که یک لحظه هم از یادش نمیرفت، این بود که این بالها را خدا به او بخشیده بود.
انشعاب از امت اسلام
مالکوم مدتی نمایندهی عالیجاه محمد و زیر سایهی او بود. مرد شمارهی دو امت اسلام اما همیشه اصرار داشت که اول حرفهایش، هرچند هم از خودش بودند، اضافه کند «عالیجاه محمد میفرماید». عالیجاه هم در مورد او گفته بود این وفادارترین و سختکوشترین مبلغ من است که تا مرگش به من وفادار خواهد ماند. اما پیشگویی این پیامبر دروغین درست درنیامد. قرار نبود مالکوم زیر سایهی عالیجاه بماند. کمکم شایعاتی پشت سر عالیجاه راه افتاد که روابط این دو را تیره کرد؛ شایعهای که به تیتر روزنامهها هم درز کرده بود، این بود که عالیجاه با منشیان جوانش رابطه داشته.
مالکوم نمیخواست بپذیرد که مراد و پیشوایش؛ کسی که او را پیامبری زنده میدانست، به چنین ورطهای افتاده باشد. باورش نمیشد تا اینکه مستقیم سراغ خود زنها رفت و با واقعیت روبهرو شد. منتظر بود که محمد ابراز پشیمانی کند اما عالیجاه محمد بیشتر در پی پنهان کردن ماجرا و ساکت کردن او بود. در همین اثنا او اظهار نظر شدیدی در مورد ترور کندی کرد و از طرف امت اسلام به سکوتی سه ماهه محکوم شد. مالکوم ایکس دیگر به آخر همکاریاش با امت اسلام رسیده بود.
عالیجاه محمد، افسانهپردازی بیش نبود. مالکوم بعدها خودش هم تعجب میکرد که چطور داستانهای او را باور کرده و آنها را جای اسلام واقعی گرفته. هرچه بیشتر میخواند بیشتر به حقیقت پی میبرد و میفهمید که آموزههای عالیجاه محمد هیچ نسبتی با اسلام واقعی ندارد.
تعجبی نداشت که امت اسلام دستور قتل او را صادر کرد. کسی که فرستاده بودند در ماشینش بمب بگذارد، پشیمان شده و پیش مالکوم اعتراف کرده بود. این دستور ترور، جدایی او از امت اسلام را یکسره کرد.۲۰ سال خودش را نمایندهی عالیجاه محمد و ملت اسلام معرفی کرده بود اما حالا دارایی ارزشمندی داشت: شهرت و معروفیت. هم در آمریکا و هم در سطح بینالملل، چهرهی شناختهشدهای بود. تصمیم گرفت برای خودش دو سازمان به نام مسجد مسلمانان و سازمان وحدت آفریقا آمریکا راه بیندازد.
حج
همان سالی که از امت اسلام جدا شد، تصمیم گرفت یکی از مهمترین واجباتش را به عنوان مسلمان انجام دهد. مقامات فرودگاه جده به این آمریکایی سیاه که عربی بلد نبود و خود را مسلمان میدانست، حرکات صحیح نماز و تلفظ عربی آن را یاد دادند که واقعا مسلمان بشود و بتواند پا به مکه بگذارد. مکه سرزمین آرزوهایش بود؛ خاکی که همهی پیامبران بر آن گام نهاده بودند. کعبه را طواف کرد، از زمزم آب خورد و بین صفا و مروه هفت بار دوید تا حاجی شود. نام جدیدی هم برای این هویت کاملشدهاش برگزید: حاج مالک الشباز. دیگر نام خانوادگیاش ناشناخته نبود. حالا احساس میکرد به یک دین بزرگ، به یک حقیقت تمدنساز و به چیزی فراتر از رنگ و نژاد وابسته است.
این سفر، تحولی عظیم در او ایجاد کرد. با دیدن این همه آدم از رنگها و نژادهای مختلف که اسلام آنها را گرد هم آورده بود و لباس سادهی احرام، فاصلهی طبقاتیشان را برداشته بود، دریافت که نژاد و رنگ که تا به حال بر آن پای فشرده بود، اصلا مهم نیست. در واقع این تسلیم در برابر یک حقیقت والاتر است که میتواند یک چشمآبی و سیاه را با هم برادر کند. سفیدها به خودی خود بد نبودند و سیاهها به خودی خود خوب. انگار اسلام کوررنگی نژادی داشت.
«در طول این روزهای گذشته در دنیای اسلام، از همان بشقابی غذا خوردهام و از همان لیوانی آب نوشیدهام و همان خدایی را عبادت کردهام که همدینانم با بلوندترین موها و آبیترین چشمها و در کلمات و رفتار مسلمانان سفید همان خلوصی را یافتم که در مسلمانان سیاه نیجریه، سودان و غنا»؛ این تحول برای کسی که تا چند روز قبل، سفیدها را شیطان و دشمن شمارهی یک خود میدانست، تغییری شگرف بود. پیغام او حالا دیگر نه متوجهی آفریقایی آمریکاییها بلکه پیامی برای همهی نژادها بود.
پس از حج به بیروت رفت تا سفرش را به نیجر و غنا و دل آفریقا ادامه دهد. هیچ جا مانند آفریقا از او استقبال نکردند. به او لقب «امُواله» دادند؛ یعنی پسری که به خانهاش برگشته است. دیدن یک کشور مستقل سیاه که ادارهی همهی امورشان دست خودشان و نه سفیدهاست، آرزویی بود که میتوانست در آمریکا متحقق شود. در بازگشت به آمریکا دیگر هیچ یک از عقاید امت اسلام را قبول نداشت و یک مسلمان واقعی شده بود. در فرودگاه صدها خبرنگار منتظرش بودند تا بشنوند که او دیگر نفرتی به نژاد سفید ندارد و سیاه و سفید برایش تفاوتی ندارد.
ترور
در خاطراتش نوشت: «هر صبح که بیدار میشوم، حسم این است که این روز را به من قرض دادهاند. به هر شهری که میروم، سخنرانی میگذارم و برای سازمانم جلسه برگزار میکنم، سیاهان همهی کارهایم را زیر نظر دارند و منتظر فرصتی هستند که مرا بکشند.» تا آن زمان، چند بار تهدید مرگ دریافت کرده بود و هر جا میرفت، محافظانش همراهش بودند. یک بار هم خانهاش بمبگذاری شد اما آسیبی به او، بتی و چهار فرزندشان نرسید.
یک هفته بعد اما دیگر شانس یاریاش نکرد. روز ۲۱ فوریهی سال ۱۹۶۵ زمانی که مالکوم در سالنی در منهتن در حال سخنرانی برای جمعیتی ۴۰۰نفری بود، فریادی که انگار رمز ترور بود از بین جمعیت بلند شد، «سیاه دستت رو از جیب من بکش بیرون». همین که مالکوم جلوی سِن آمد تا مرد را ساکت کند، سه مرد مسلح از فاصله نزدیک ۱۵ بار به او شلیک کردند.
به بیمارستان نرسیده مرده بود. در جسدش ۲۵ گلوله پیدا کردند. او در ۴۰سالگی و زمانی که هنوز میتوانست عمر طبیعی زیادی داشته باشد، قربانی همان خشونتی شد که همواره علیه آن تبلیغ میکرد. هزاران نفر در تشییع جنازهاش در هارلم سوگواری کردند. سه مرد مسلحی که دستگیر شدند، خود را از اعضای امت اسلام معرفی کردند.
علی فارسی نژاد