قحطی ایران از زبان ناصر الدین شاه
سال ۱۲۸۸ه. ق (۱۲۵۰ ه. ش)، سال قحطی عمومی ایران است. از یکی دو سال قبل از آن خشکسالی آغاز و گرانی نان و خواربار خودنمایی میکرد. در زمستان سال قبل به هیچوجه بارانی نبارید و ذخیرهها هم تمام شده بود، قیمت نان که در اوایل ۱۲۸۷حدود یک من شش هفت شاهی بود به مرور افزایش یافته و به یک من یک قران رسید.
و، چون این اتفاق همزمان با بازگشت شاه از عتبات عالیات بود، مردم تهران این اشعار را زمزمه میکردند: شاه کج کلا، رفته کربلا، گشته بیبلا، نان شده گران، یک من یک قران، یک من یک قران، ما شدیم اسیر، از دست وزیر، از دست وزیر.
قحطی سال ۱۲۸۸ هجری قمری
البته مراد از وزیر در این اشعار میرزا عیسی وزیر تهران بود، که اخیرا به جای پدرش میرزا موسی به این سمت منصوب شده بود. باری دشمنان میرزا عیسی برای از کار انداختن او این تصنیف را ساخته بودند، چنان که به زودی میرزا عیسی معزول و پاشا خان امینالملک به پیشکاری نایبالسلطنه در وزارت تهران برقرار شد.
در زمستان سال ۱۲۸۸ قیمت نان به یک من پنج قران که پانزده شانزده برابر قیمت عادی آن بود رسید، بهطوری که بالاجبار و شاید برای نخستین بار پای آرد روسی به ایران باز شد و، چون آردها از حاجی طرخان حمل میشد، به آرد حاجی طرخان شهرت یافت. اما ناگهان در زمستان این سال برف و باران بی حسابی آمد و همین بارندگی زیاد مایه تلف نفوس بسیاری شد.
در بهار هم مرض حصبه و محرقه (تیفوس) جمعی از مردم را به هلاکت رساند و این اولینبار بود که ناصر الدین شاه در طول سلطنت ۲۴ ساله خود با چنین پیشامدی مواجه میشد. پس از این تاریخ مصمم شد، همیشه حساب نان شهر تهران را تحت مراقبت مخصوص خود نگاه دارد.
به هرصورت آثار بارشها در ماه سوم بهار ۱۲۸۹ جلوه گر و غله مناطق گرمسیر به تهران رسید و قیمت نان بعد از یک ماه به همان شش هفت شاهی ماه قبل از سالهای خشکی و قحطی تنزل کرد و دلیل آن این بود که در آن دوره همین قدر که حاصل خوب میشد مردم مرفه میشدند. اما ناصرالدینشاه در خاطرات خود قحطی را با دستخط خود چنین روایت میکند:
سلطنتآباد، شهر (ماه) جمادیالثانی ۱۲۸۸ قویئیل: قرار نان شهر و … با امینالملک به این طور شد که گندم از دیوان بگیرند، نان را در یک من سه عباسی بفروشند، قرارداد به این طور شد و امینالملک رفت شهر که روز ۲۰ جمادیالاول نان را سه عباسی بکنند.
همه اهل شهر و مردم منتظر ۲۰ [جمادی الاول]شدند، امینالملک هم اعلاناتی نوشت، به در و دیوارهای شهر چسباند، که از روز بیستم نان سه عباسی است، امینالسلطان هم شهر بود.
روز ۲۰ [جمادی الاول]صبح که بیرون رفتم، در دالان تکیه سلطنتآباد نشسته بودم، از تلگراف خبر رسید که شهر برهم خورده، دکاکین و … بسته شد، مردم ازدحامی دادند، اعتضادالسلطنه بود، مشیرالدوله را هم از شهر با تلگراف خواستم، با علاءالدوله آمدند، همه را به شهر فرستادم که انتظامی بدهند، آنها رفتند، بعد معلوم شد که نانواها شب ۲۰ [جمادیالاول]پیش امینالملک رفته بودند که ما نمیتوانیم فردا در سه عباسی بفروشیم.
قحطی نان
او هم لابدا اِذن داده بود که ۴ عباسی بفروشند، اغلب نانواها هم بست رفته، روز ۲۰ که مردم منتظر وفور نان و یک من سه عباسی بودند، مبدل به بستن دکاکین و قحطی دیدند، زن و مرد ازدحامی کرده، دکاکین نانوا و … را غارت میکردند، و علت دیگر هم آن بود که حاجی کاظم اعلانات چسبانده را از دیوارها میکند و میگفت در سه عباسی نفروشند.
خلاصه شهر نظمی گرفت و همان روز ۲۰ [جمادیالاول]امینالملک زنها را گرفته به فلک بسته، چوب زده بود. میرزا عیسی وزیر هم که مطلقالعنان بود، در شهر بود، اغتشاش را به او نسبت دادهاند، گرفته با زنجیرهای گران به سلطنتآباد آوردند، در باغ مسجد با زنجیر محبوس بود.
چند روزی گذشت شهر به همان اغتشاش باقی بود، یعنی نان پیدا نمیشد و بد وگران بود. روزی که میهمان عزتالدوله در رستمآباد شدیم، همه بودند، امینالملک هم آمده بود. مخفیا عمل شهر و … و مابین چند نفر تقسیم شد. بدین تفصیل:
انتظام شهر و کلیه عمل با مشیرالدوله.
نانواخانه و ایلات دور شهر کلا با امینالسلطان.
حکومت اطراف شهر و بلوکات با علاءالدوله، علاوه به انبار.
وجوهات شهر و گمرک و اجارات و … با معیرالممالک، عضدالملک هم داخل در این مجلس و اجزا شد و قرار شد همه با هم اتفاق بکنند و انشاءالله کار بکنند. میرزا عیسی وزیر را هم که با زنجیر آورده بودند، با احترام تمام به شهر برده، عمل نیابت حکومت شهر را مشیرالدوله به او واگذار کرد. امپراتور روسیه در ماه رجب وارد تفلیس میشود، حشمتالدوله از راه انزلی مامور شد، رفت به تفلیس برای تهنیت ورود.
صاحب دیوان مامور وزارت آذربایجان شد. سلطان سلیم میرزای لال معروف که در لار هم همراه بود بعد از معاودت از لار، در سلطنت [آباد]و همه جا بود، وقتی که رفتم اقدسیه آنجا هم بود، بعد در همانجا، نوبه تب و لرز کرد، در منزل ملکآرا چندی خوابید به قدر ده روز خودش، خودش را معالجه میکرد، احوالش بدتر شد، بردند شهر، خانه احمد میرزا، در آنجا بیچاره فوت شد.