نقش اخلاق جنسی در عوامل اخلاقی تمدن / ویل دورانت
روابط پیش از ازدواج – روسپیگری – عفت – بکارت – دو نوع قاعده – حجب – نسبی بودن اخلاق – نقش زیستشناختی حجب – زنا – طلاق – سقط جنین – بچهکشی – کودکی – فرد
سروسامان بخشیدن به روابط جنسی همیشه مهمترین وظیفه اخلاق به شمار میرفته است، زیرا غریزه تولیدمثل، نه تنها در حین ازدواج، بلکه قبل و بعد از آن نیز مشکلاتی فراهم میآورد، و در نتیجه شدت و حدت همین غریزه، و نافرمان بودن آن نسبت به قانون، و انحرافاتی که از جاده طبیعی پیدا میکند، بینظمی و اغتشاش در سازمانهای اجتماعی تولید میشد. نخستین مشکلی که پیش میآید راجع به روابط بین زن و مرد پیش از ازدواج است، و اینکه آیا این روابط باید مقید به قیودی باشد یا نه؟ حیات جنسی، حتی در میان حیوانات نیز، آزاد و نامحدود نیست، و اینکه حیوان ماده، جز در مواقع معین، نر را به خود نمیپذیرد معلوم میدارد که حیات جنسی در عالم حیوانات بسیار محدودتر از انسان است که شهوت فراوان دارد. چنانکه بومارشه میگوید: اختلاف انسان با حیوان در آن است که بدون گرسنگی غذا میخورد، بدون تشنگی میآشامد، و در تمام فصول سال به اعمال جنسی میپردازد. در عین حال، در میان ملل اولیه، مانند حیوانات، این قید موجود است که در ایام حیض با زنان نزدیکی نمیکنند، و چون از این بگذریم باید گفت که روابط جنسی در میان ملل اولیه تا حدود زیادی آزاد است و تابع هیچ قید و بندی نیست. در میان هندیشمردگان امریکای شمالی، دختران و پسران جوان آزادانه با یکدیگر میآمیزند، و این عمل به هیچوجه مانع ازدواج آنان نمیشود؛ نیز در قبیله پاپوا، در گینه جدید، حیات جنسی در سن کم شروع میشود، و قاعدهای که تا پیش از زناشویی مورد عمل است کمونیسم جنسی است. این آزادی پیش از ازدواج، در قبیله سویوت سیبری و قبیله ایگوروت فیلیپین و میان اهالی بیرمانی شمالی و در نزد کافرها و بوشمنهای افریقا و قبایل نیجریه و اوگاندا و گرجستان و جزایر ماری، آندامان، تاهیتی، پولینزی، آسام و غیر آنها نیز وجود دارد.
نباید انتظار داشت که در چنین اوضاع و احوالی آثار عمیق روسپیگری د راجتماعات اولیه دیده شود. روسپیگری، گرچه از «حرفههای کهن» است، نسبتاً تازه پیدا شده و تاریخ ظهور آن از زمان پیدایش مدنیت و مالکیت خصوصی و از بین رفتن آزادی عمل جنسی پیش از زناشویی دورتر نمیرود؛ آری، گاه گاهی، در اینجا و آنجا، دخترانی به نظر میرسیدند که خود را میفروختند تا جهیزی فراهم کنند، یا پولی برای پیشکش کردن به معابد به دست آورند، ولی این کار هنگامی صورت میگرفت که دستورات اخلاقی این عمل را همچون فداکاری اجباری برای مساعدت کردن به والدین یا سیر کردن خدایان گرسنه تلقی کرده باشد.
مفهوم عفت نیز از آن چیزهاست که تازه پیدا شده است. آنچه دختر بکر در زمانهای اولیه از آن نگرانی داشت از کف دادن بکارت نبود، بلکه از آن میترسید که مبادا شایع شود فلان دختر نازاست. غالباً چون زنی پیش از ازدواج فرزندی میآورد، این عمل بیشتر به شوهر رفتن وی کمک میکرد؛ چه آنگاه معلوم میشد که این زن عقیم نیست و فرزندانی خواهد آورد که وسیله جلب مال و ثروت برای پدرشان خواهند بود. حتی اجتماعات اولیه، پیش از ظهور مالکیت خصوصی، به دختر بکر با نظر تحقیر مینگریستند و این را دلیل عدم توجه مردان میدانستند؛ در قبیله کامچادال، اگر داماد عروس خود را بکر مییافت برآشفته میشد و «مادر عروس را از اینکه دختر خود را بکر به تصرف وی داده به باد دشنام میگرفت»؛ در بسیاری از موارد، بکر بودن مانع ازدواج میشد، چه بار سنگینی بر دوش شوهر میگذاشت؛ یعنی باید برخلاف تحریمی که وجود دارد خون یکی از افراد قبیله خود را بریزد، به همین جهت غالباً دختران، قبل از رفتن به خانه شوهر، خود را به فردی بیگانه از قبیله تسلیم میکردند تا این مانع ازدواج را از پیش پایشان بردارد. در تبت، مادران با کمال جدیت دنبال کسی میگردند که مهر بکارت از دخترانشان بردارد، و در مالابار، خود دختران از رهگذران خواهش میکنند که کسی این جوانمردی را در حق آنان انجام دهد، «چه تا چنین نشود، قادر به رفتن به خانه شوهر نخواهند بود.» در بعضی از قبایل، عروس ناچار است پیش از رفتن به حجله زفاف، خود را به مهمانانی که در عروسی حاضر شدهاند تسلیم کند؛ در بعضی دیگر، داماد شخصی را اجیر میکند که بکارت عروس او را بردارد. در فیلیپین مأمور خاصی برای این کار وجود دارد که حقوق خوبی میگیرد و کارش آن است که به نیابت از داماد با عروس بخوابد و بکارت او را زایل کند.
آیا چه شده است که بکارت، که روزی قبح و گناهی محسوب میشد، امروز جزو فضایل به شمار میرود؟ بدون شک، هنگامی که مالکیت خصوصی در جریان زندگی فرمانفرما گردید، در امر بکارت هم این تحول به وقوع پیوست. هنگامی که مرد مالک زن شد میخواست که این مالکیت برای مدت پیش از ازدواج هم امتداد پیدا کند؛ به همین جهت، لازم شد که زن در دوران پیش از ازدواج هم عفت را برای شوهر و مالک آینده خود نگاه دارد. هنگامی که خریداری زن معمول گردید، قیمت زن بکر از زن دیگری که ضعف اراده نشان داده و بکارتش را از کف داده بود بیشتر شد، و این خود نیز، به رزش و اخلاقی بودن عفت و بکارت کمک کرد؛ بکارت در این هنگام نشانه امانت و وفاداری زن نسبت به شوهر شد، چه مردان به چنین امانتی محتاج بودند تا ترس و نگرانی آنان، از اینکه اموالشان به بچههای نامشروع برسد، مرتفع گردد.
ولی مردان هرگز در صدد آن نیفتادهاند که چنین قیودی را خود نیز مراعات کنند؛ در تمام تاریخ، حتی یک نمونه نمیتوان یافت که اجتماعی از مرد خواسته باشد که تا هنگام ازدواج عفت خود را حفظ کند. در هیچ یک از زبانهای عالم نمیتوان لغتی یافت که معنی آن «مردبکر» باشد. هاله بکارت همیشه بر گرد سر و صورت دختران دیده شده، و از بسیاری جهات، سبب خرد کردن و از پا در آوردن آنان شده است. در طایفه طوارق، کیفر دختر یا خواهری که پا از جاده عفاف بیرون نهاده مرگ بوده است، سیاهان نوبه و حبشه و سومالی در آلات تناسلی دختران حلقههایی میگذاشتند، و به این ترتیب، برای جلوگیری از عمل جماع، آنها را قفل میکردند، و چنین چیزی تا امروز در بیرمانی و سراندیب وجود دارد. در بعضی از جاها، دختران را در واقع حبس میکردند تا از گول خوردن و گول زدن مردان، پیش از عروسی، در امان بمانند. در بریتانیای جدید، والدین ثروتمند، در مدت پنج سال بحرانی جوانی، دختران خود را در کلبههایی زندانی میکنند و پیرزنان پاکدامنی را به زندانبانی میگمارند؛ دختران حق خروج از این کلبهها را ندارند و تنها اقارب نزدیک میتوانند آنان را ببینند. بعضی از قبایل جزیره بورنئو نیز عمل مشابهی دارند. میان این کارها و چادری که مسلمان و هندوان به سر زنان خود میکنند بیش از یک گام فاصله نیست؛ این حقیقت یک بار دیگر ما را متوجه میسازد که فاصله میان «مدنیت» و «وحشیت» بسیار کم است.
حجب نیز، مانند توجه به بکارت، هنگامی پیدا شد که پدر بر خانواده مسلط گردید؛ هنوز قبایل فراوانی هستند که از برهنه بودن تمام بدن خود هیچ خجالت نمیکشند؛ حتی بعضی از پوشیدن لباس عار دارند. هنگامی که لیوینگستن از مهمانداران سیاه افریقایی خود درخواست کرد که، چون زنش قرار است بیاید، لباس بپوشد، همه به خنده افتادند؛ هنگامی که ملکه قبیله بالوندا از لیوینگستن پذیرایی میکرد از فرق سر تا نوک انگشتان پا برهنه بود. از طرف دیگر، در میان عده کمی از قبایل، چنین رسم است که عمل جنسی را بدون شرم در مقابل یکدیگر انجام میدهند. نخستین مرتبه که زن حجب را احساس کرد آن وقت بود که فهمید، در هنگام حیض، نزدیک شدن او با مرد ممنوع است؛ همچنین، هنگامی که ترتیب خریداری زن برای زناشویی رایج شد و بکر بودن دختر سبب استفاده پدر گردید، در نتیجه دور ماندن زن از مرد و مجبور بودن به حفظ بکارت، این حس در وی ایجاد گردید که باید عفت خود را حفظ کند. این نکته را باید افزود که، در دستگاه ازدواج به وسیله خریداری همسر، زن خود را اخلاقاً موظف میداند که از هر رابطه جنسی که از آن به شوهر وی نفعی نمیرسد خودداری کند، و از همینجا احساس حجب و حیا در وی پیدا میشود. اگر لباس تا این زمان به علت زینت و حفظ بدن ایجاد نشده باشد، روی همین احساس، وارد میدان زندگی میگردد. در نزد بسیاری از قبایل، زن هنگامی لباس میپوشد که شوهر کرده باشد، این در واقع علامت مالکیت شوهر نسبت به وی میباشد و مانعی است که دیگران را از وی دور میسازد. مرد اولیه با این عقیده مؤلف کتاب جزیره پنگوئنها موافق نیست که میگوید: لباس سبب زیاد شدن فسق و هرزگی میشود. به هر صورت باید دانست که عفت با لباس پوشیدن هیچ رابطهای ندارد؛ سیاحان افریقایی میگویند که در آنجا اخلاق با مقدار لباس نسبت معکوس دارد. واضح است که آنچه مردم از انجام دادن آن شرم دارند بسته به محرمات اجتماعی و عادات و آدابی است که در قبیله رواج دارد. تا گذشته بسیار نزدیک، زن چینی از نشان دادن پا، و زن عرب از ظاهر ساختن چهره، و زن قبیله طوارق از آشکار کردن دهان خود خجلتزده میشدند، در صورتی که زنان مصر قدیم و زنان هندوستانی قرن نوزدهم و زنان جزیره بالی در قرن بیستم، تا پیش از آمدن سیاحان شهوتپرست، از بیرون انداختن پستانهای خود هیچگونه شرم و خجالتی احساس نمیکردند.
از اینکه اخلاق با زمان و مکان تغییر میپذیرد، نباید نتیجه گرفت که اخلاق فایدهای ندارد، و اگر بخواهیم بسرعت سنن اخلاقی اجتماع خود را تخطئه کنیم و دور بریزیم، باید نخست دلیل قاطعی اقامه کنیم بر اینکه نسبت به تاریخ و حقایق آن دانش کافی داریم، و باید بدانیم که اطلاع مختصر به علم مردمشناسی انسان را به خطر میاندازد. آری، اساساً این نکته صحیح است که به گفته مسخرهآمیز آناتول فرانس «اخلاق مجموعهای از هوا و هوسهای اجتماع است؛» و چنانکه آناخارسیس یونانی گفته: چون تمام عادات و تقالیدی را که جماعتی مقدس میدانند گرد آوریم و از میان آنها آنچه را جماعتهای دیگر غیراخلاقی میدانند حذف کنیم، چیزی باقی نمیماند. با وجود این، هیچ معلوم نیست که اخلاق بیفایده و بیهوده باشد، بلکه از این میان معلوم میشود که نظم اجتماع به بسیاری از وسایل حفظ میشود که اخلاق هم یکی از آنهاست؛ اگر صحنه زندگی را به میدان بازی تشبیه کنیم، همانگونه که حریفان بازی، ناچار، باید قواعد بازی را بدانند تا بازی جریان پیدا کند، افراد مردم هم باید بدانند که در اوضاع و احوال جاری زندگی چگونه با همکاران خود رفتار کنند. به همین جهت باید گفت که اتحاد کلمه افراد یک اجتماع، در قبول دستورات اخلاقی خاص برای معاشرت و معامله با یکدیگر، از لحاظ اهمیت، دست کمی از محتویات و مضامین این دستورات ندارد. هنگامی که در آغاز جوانی، پیش خود، به نسبی بودن تقالید و اخلاق متوجه میشویم و بیپروا بر آنها میتازیم و سر از اطاعت آنها میپیچیم، در واقع، ناپختگی خود را نشان دادهایم؛ چون ده سال دیگر از عمرمان میگذرد، نیک متوجه میشویم که در قوانین اخلاقی مورد قبول اجتماع، که نتیجه آزمایش نسلهای متوالی است، آن اندازه حکمت و فرزانگی نهفته است که استاد دانشگاهی نمیتواند آنها را در کلاس به دانشجویان تعلیم کند. دیر یا زود متوجه میشویم – و از این توجه خود به شگفتی میافتیم – که حتی آنچه را هم نمیتوانیم بفهمیم حق است. نظامات و قراردادها و سنن و قوانینی که در یکدیگر آمیخته و بنیان اجتماع را تشکیل میدهد ساخته و پرداخته صدها نسل و بیلیونها فکر است، و هرگز یک فرد نباید متوقع باشد که، در حیات کوتاه خود، حقایق آنها را دریابد، تا چه رسد به اینکه کسی این توقع را برای بیست سال ابتدای عمر خود داشته باشد. بنابراین، حق داریم، در پایان این مقال، چنین نتیجه بگیریم که: اخلاق، با آنکه نسبی است، ضرورت دارد و هرگز از آن بینیاز نخواهیم بود.
عادات و سنن اساسی قدیمی اجتماع نماینده انتخابی طبیعی است که انسان، در طی قرون متوالی، پس از گذشتن از اشتباهات بیشمار کرده، و به همین جهت باید گفت حجب و احترام بکارت، با وجود آنکه از امور نسبی هستند و با وضع ازدواج از راه خریداری زن ارتباط دارند و سبب بیماریهای عصبی میشوند، پارهای فواید اجتماعی دارند و برای مساعدت در بقای جنس یکی از عوامل به شمار میروند؛ حجب، برای دختر، همچون وسیله دفاعی است که به او اجازه میدهد تا از میان خواستگاران خود شایستهترین آنان را برگزیند، یا خواستگار خود را ناچار سازد که پیش از دست یافتن بر وی به تهذیب خود بپردازد. موانعی که حجب و عفت زنان در برابر شهوت مردان ایجاد کرده، خود، عاملی است که عاطفه عشق شاعرانه را پدید آورده و ارزش زن را در چشم مرد بالا برده است. پیروی از سیستمی که به بکارت اهمیت میدهد آن آسانی و راحتی را که در اجرای آرزوهای جنسی پیش از ازدواج داشته، و همچنین مادر شدن پیش از موقع را از میان برده و شکافی را که میان پختگی اقتصادی و پختگی جنسی وجود دارد – و با پیشرفت تمدن به شکل سریعی وسیع میشود – کم کرده است. همین طرز تصور درباره بکارت، بدون شک، سبب میشود که فرد از لحاظ جسمی و عقلی نیرومندتر شود و دوران جوانی و تربیت و کارآموزی طولانیتر گردد و، در نتیجه، سطح تربیتی و فرهنگی بشر بالاتر رود.
با پیشرفت مالکیت خصوصی، زنا، که سابق بر آن از گناهان صغیره به شمار میرفت، در زمره گناهان کبیره قرار گرفت؛ نصف ملتهای اولیهای که میشناسیم به زنا اهمیت چندان نمیدهند. هنگامی که مرد به مالکیت خصوصی رسید، نه تنها از زن وفاداری کامل میخواست، بلکه، بزودی، به این نکته متوجه شد که زن نیز ملک اوست؛ حتی وقتی هم زن خود را، از راه مهماننوازی، به همخوابگی مهمان وامیداشت این عمل را از آن رو میکرد که زن را، از لحاظ جسد و روح، ملک خود میدانست؛ زندهسوزی مرحله نهایی این طرز تفکر بود؛ زن را مجبور ساختند با سایر اشیای مرد، پس از مردن وی، در قبر برود و با او دفن شود. در رژیم پدرشاهی، مجازات زنا با مجازات دزدی یکسان بود – گویی زنا نیز تجاوزی نسبت به مالکیت محسوب میشد – و این مجازات که در قبایل اولیه چیز قابل ذکری نبود، تا پاره کردن شکم زن زناکار، در میان بعضی از هندیشمردگان کالیفرنیا، درجات مختلف پیدا میکرد. در نتیجه آنکه، طی قرون متوالی، زنان بر اثر اقدام به زنا مجازاتهای سخت چشیدهاند، اینک حس وفاداری زن نسبت به شوهر حالت استقراری پیدا کرده و جزو ضمیر اخلاقی وی گردیده است. کسانی که به جنگ با قبایل هندیشمردگان امریکا رفته بودند، از شدت وفاداری زنان نسبت به شوهران خود، دچار شگفتی شدهاند؛ بسیاری از سیاحان آرزو کردهاند روزی بیاید که زنان اروپا و امریکا، از لحاظ وفاداری و عفت، به پای زنان قبایل زولو و پاپوا برسند.
در میان مردم پاپوا وفاداری برای زن کار آسانی است، چه، در نزد آنان، مانند اغلب ملتهای اولیه، برای طلاق دادن اشکال فراوان وجود ندارد. در میان هندیشمردگان امریکا بندرت اتفاق میافتد که همسری میان دو نفر بیش از چند سال دوام کند، و چنانکه سکولکرافت مینویسد: «اغلب مردان تا به سن پیری برسند زنان متعدد میگیرند و حتی فرزندان خود را نمیشناسند. آنان «اروپاییان را، که در تمام زندگی به یک زن قناعت دارند، مسخره میکنند، و به نظر ایشان روح بزرگ مرد و زن را آفریده است تا خوشبخت باشند، به همین جهت، هرگز شایسته نیست که زن و شوهری، اگر با یکدیگر سازگار نباشند، تمام عمر را با هم به سر برند.» مردان قبیله چروکی، هر سال، سه یا چهار بار تجدید فراش میکنند، و مردم جزایر ساموآ که محافظهکارترند سه سال با همسر خود به سر میبرند. هنگامی که کشاورزی رواج یافت و تثبیت زندگی بیشتر شد، دوره زناشویی طولانیتر گشت. در رژیم پدرشاهی، طلاق دادن زن با اصول اقتصادی سازگار نمیشد، چه، در این صورت، مرد کنیزی را که برای آقای خود سودآور بود از چنگ میداد. هنگامی که خانواده واحد بهرهخیز اجتماع گردید و افراد آن، به معاونت یکدیگر، به استثمار زمین پرداختند، طبعاً هرچه تعداد افراد خانواده بیشتر بود ثروت آن نیز فراوانتر میشد؛ به همین جهت، کمکم متوجه شدند که نفع در آن است که رابطه زن و شوهر آنقدر ادامه یابد تا کوچکترین پسران بزرگ شود؛ ولی چون زن و شوهر به چنین سنی میرسیدند، دیگر حال آن که به فکر عشق تازهای بیفتند نداشتند و، در نتیجه یک عمر کار کردن و زحمت کشیدن با یکدیگر، زندگی آن دو متصل و غیرقابل انفکاک میشد. آنگاه که انسان به زندگی صنعتی در شهرها معتاد، و در نتیجه، از عده افراد خانواده و اهمیت آن کاسته شد، دوباره طلاق فزونی یافت و به حدی رسید که اکنون وجود دارد.
به طور کلی، در طی دورههای تاریخ، همیشه مردان خواهان زیادی فرزند بوده و، به همین جهت، مادری را از امور مقدس به شمار آوردهاند، در صورتی که زنان، که بار سنگین حمل و زادن را میکشند، در تهدل با این تکلیف دشوار مخالف بوده و وسایل مختلف به کار بردهاند تا هرچه بیشتر از سختیهای مادر شدن برکنار بمانند. مردم اولیه معمولا به این فکر نبودند که تعداد ساکنان یک منطقه بیش از اندازه زیاد نشود؛ هنگامی که شرایط زندگی به حال عادی بود، فرزند زیادتر سبب رسیدن به سود بیشتری میشد، و اگر مرد تأسف میخورد از آن بود که زنش، به جای پسر، دختر برایش میآورد. در مقابل، زن میکوشید که سقط جنین بکند، یا از پیدا شدن فرزند جلوگیری به عمل آورد؛ آیا میتوان باور کرد که این عمل اخیر، در زنان اولیه نیز، مانند زنان این زمان، گاهگاه به وقوع میپیوسته است؟ مایه کمال تعجب است که عللی که زن «وحشی» را برای جلوگیری از باردار شدن وادار میکرد، همانهایی است که زن «متمدن» امروز را به این کار برمیانگیزد؛ این علل و محرکات عبارت است از: فرار از پرورش فرزند؛ حفظ نیرومندی جوانی؛ فرار از ننگی که با پیدا شدن فرزند نامشروع برای زن حاصل میشود؛ و گریختن از مرگ؛ و چیزهایی نظیر اینها. سادهترین وسیلهای که زن برای جلوگیری از مادر شدن به کار میبرد این بود که مرد را، در دوران شیر دادن به کودک، که غالباً چندین سال طول میکشید، به خود راه نمیداد؛ گاه اتفاق میافتاد – همانگونه که در میان بعضی از هندیشمردگان چین رایج است – که زن، تا پیش از آنکه طفلش به ده سالگی برسد، از مادر شدن مجدد امتناع ورزد؛ در جزیره بریتانیای جدید، زنان نمیگذاشتند که زودتر از دو تا چهار سال پس از ازدواج بچهدار شوند؛ در قبیله گوآیکوروس، در برزیل، به شکلی عجیب، تعداد افراد رو به نقصان است؛ این از آن جهت است که زنان تا پیش از سی سالگی حاضر به مادر شدن نیستند؛ در بین مردم پاپوا، سقط جنین بسیار شایع است و زنانشان میگویند: «بچهداری بار سنگینی است، ما از بچه سیر شدهایم، زیرا نیروی ما را از بین میبرد»؛ زنان قبایل مائوری یا گیاهانی را استعمال میکنند، یا در رحم خود تغییراتی میدهند که از شر بچه آوردن و زادن بیاسایند.
اگر اقدام زن به سقط جنین به نتیجه نرسد، کشتن طفل نوزاد وسیلهای عالی برای آسایش او به شمار میرود. بسیاری از قبایل فطری کشتن طفل را، در صورتی که ناقص یا بیمار یا از زنا به دنیا بیاید، یا هنگام ولادت مادرش را از دست بدهد، مجاز میدانند. مثل این است که انسان هر دلیلی را، برای آنکه تعداد مردم با وسایل تعدی آنان متناسب بماند، جایز میداند. بعضی از قبایل اطفالی را که به گمان ایشان در اوضاع و احوال نامسعود به دنیا آمدهاند میکشند: در قبیله بوندئی بچهای را که با سر به دنیا بیاید خفه میکنند؛ مردم قبایل کامچادال طفلی را که هنگام طوفان متولد شود میکشند؛ قبایل جزیره ماداگاسکار کودکی را که در ماههای مارس یا آوریل یا روزهای چهارشنبه و جمعه یا در هفته آخر هر ماه به دنیا بیاید، یا در هوای آزاد میگذارند تا بمیرد، یا او را زنده زنده میسوزانند، یا در آب خفه میکنند. در پارهای از قبایل، چون زن دوقلو بزاید، این را برهان زناکاری او میدانند، چه به نظر آنان ممکن نیست یک مرد، در آن واحد، پدر دو طفل باشد؛ به همین جهت یکی از آن کودکان، یا هر دو محکوم به مرگ هستند. کشتن کودک نوزاد از آن جهت در قبایل بدوی رواج داشته که در مسافرتهای طولانی آنان اسباب زحمت میشده است: در قبیله بانگرانگ، در استرالیا، نصف اطفال را حین ولادت میکشتند، و در قبیله لنگوآ، در پاراگه، به هیچ خانواری اجازه نمیدادند که، در مدت هفت سال، بیش از یک فرزند پیدا کنند، و آنچه را بیش از این به دنیا میآمد از بین میبردند؛ مردم قبیله آبیپون همان کار را میکردند که اکنون فرانسویان میکنند، یعنی هر خانواده بیش از یک پسر و یک دختر نگاه نمیداشت، و هرچه را بیش از این پیدا میشد فوراً به قتل میرسانیدند؛ در بعضی از قبایل، چون خطر قحطی رو میکرد یا تهدید مینمود، نوزادان را از بین میبردند، و در پارهای از مواقع آنان را به مصرف خوراک میرسانیدند. معمولاً دختر را بیشتر میکشتند، و احیاناً او را آن اندازه زجر میدادند تا بمیرد، به این خیال که روح وی، چون دوباره به دنیا بیاید، در جسد پسری خواهد بود. عمل بچهکشی هیچ قبحی نداشته و اسباب پشیمانی نمیشد، زیرا، چنانکه ظاهر است، مادران، در لحظاتی که بلافاصله پشت سر زایمان است، هیچگونه محبت غریزیی نسبت به کودکان خود ندارند.
اگر چند روز از تولد طفل میگذشت و او را نمیکشتند، سادگی و ناتوانی او عاطفه پدری و مادری را در والدین برمیانگیخت و دیگر از خطر کشته شدن رهایی پیدا میکرد. بسیاری از اوقات، کودک، در میان مردم اولیه، آن اندازه از پدر و مادر خود محبت و مهربانی میدید که در میان مردمی که در مدنیت پیشرفتهترند نظیر آن دیده نمیشود. نظر به کمی شیر و غذاهای نرم و سبک دیگر، دوره شیرخوارگی با شیر مادر از دو تا چهار سال ادامه پیدا میکرد و حتی گاهی این مدت به دوازده سال میرسید. یکی از سیاحان از کودکی نام میبرد که پیش از آنکه از شیر گرفته شود معتاد به استعمال دخانیات بوده است. غالباً طفلی، که با اطفال دیگر مشغول بازی بوده، دست از کار میکشیده تا مادرش به او شیر بدهد. زن سیاهپوست در حین کار فرزند خود را بر پشت میبندد و، چون بخواهد او را شیر دهد، گاهی اتفاق میافتد که پستان را از روی شانه به دهان او میگذارد. با آنکه پدران نسبت به فرزندان خود اهمال شدید داشتند، تربیت آنان نتیجه بد نمیداد، زیرا به این ترتیب طفل ناچار میشد که، در سنین اولیه عمر، نتیجه احمقی و وقاحت و ماجراجویی خود را بچشد؛ به همین جهت، هرچه تجربه او بیشتر میشد، علمش به زندگی نیز فزونتر میگشت. در اجتماعات فطری، دوستی پدر و مادر نسبت به فرزند، و همچنین دوستی فرزند نسبت به والدین، بسیار شدید است.
در اجتماعات اولیه، کودکان در معرض خطرها و بیماریهای گوناگون قرار دارند و، به همین جهت، مرگ و میر در میان آنها فراوان است. دوره جوانی، در این گونه اجتماعات، کوتاه بود، زیرا ازدواج بسیار زود انجام میگرفت، و از همان وقت مشقتهای زن و شوهری پیدا میشده و هر فرد ناچار بوده است، هرچه زودتر، خود را برای کمک به اجتماع و دفاع از آن آماده کند. زنان را نگاهداری فرزند از پا در میآورد، مردان را تهیه احتیاجات زندگانی این فرزندان؛ هنگامی که زن و مرد از تربیت آخرین کودک خود میآسودند، همه نیروی خود را از دست داده بودند؛ به این جهت، نه در ابتدای جوانی و نه در آخر آن، هیچ وقت، فرصتی به دست نمیآمد که فردی شخصیت خود را آشکار سازد. توجه فرد به خودش، مانند آزادی، تجمل و زینتی است که از مختصات تمدن به شمار میرود؛ در فجر تاریخ بود که عدهای کافی، مرد و زن، از ترس گرسنگی و توالد و تناسل و کشتار رستند و توانستند ارزشهای عالی فراغت و بیکاری، یعنی فرهنگ و هنر، را برای جهان متمدن ابداع کنند.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما