نقش ادبیات در عوامل عقلی و روحی تمدن / ویل دورانت
لغت و زبان – آثار نخستین آن در جانوران – ریشههای انسانی زبان – تکامل زبان و نتایج آن – تربیت – ورود طفل در اجتماع – خطنویسی – شعر
ابتدای مرحله انسانیت را باید هنگام پیدایش کلمه و کلام دانست؛ با همین وسیله بود که انسانیت انسان آشکار شد. اگر این اصوات عجیب و غریبی که به آنها نام «اسم عام» میدهیم نبود، فکر انسان منحصر به اشیا و آزمایشهای جزئیی میشد که آدمی میتواند آنها را به خاطر بسپارد، یا از راه حواس، و بالخاصه حس دیدن آنها را فهم کند؛ در آن صورت، انسان نمیتوانست طبقات و انواع مختلف اشیا را، مجزای از فرد فرد خود این اشیا، تصور کند و صفات را متمایز از اشیا، یا اشیا را متمایز از صفات، ادراک نماید. اگر الفاظ نماینده کلیات نبود، ما میتوانستیم این انسان یا آن انسان یا آن دیگری را مورد تفکر قرار دهیم، ولی هرگز نمیتوانستیم مفهوم انسان کلی را فهم کنیم؛ زیرا چشم ما افراد انسان را میبیند، ولی آن انسان کلی را نمیبیند؛ همچنین افراد اشیا را ادراک میکند، ولی از ادراک نوع کلی هر شیء عاجز است. در واقع، انسانیت از آن روز آغاز شد که موجودی نیم انسان و نیم حیوان در غار یا بر روی درختی نشست و مغز خود را برای یافتن و اختراع علامات صوتیی به کار انداخت که بتواند معرف دستهای از اشیای مشابه باشد: مانند کلمه خانه برای همه خانهها، انسان برای همه انسانها، و روشنی برای همه روشنیهایی که روی آب و خشکی میدرخشند. از آن روز، برای پیشرفت عقلی انسان، راه جدیدی باز شد که پایان ندارد، زیرا کلمات، برای فکر، منزلت افزارکار را دارند و بدیهی است که تکامل مصنوعات، تا حدی، مدیون به تکامل افزار کار است.
چون تاریخ دورانهای اولیه از حدس و تخمین تجاوز نمیکند، در مورد پیدایش تکلم، نیروی خیال در فضای وسیعی میتواند به پرواز درآید. ممکن است گفت که نخستین شکل تکلم و زبان گشودن انسان – که میتوان آن را اتصال با دیگران به وسیله علامات نامید – همچون فریاد عاشقانه یک حیوان به حیوانی دیگر بوده است؛ اگر چنین باشد، میتوان گفت سرتاسر جنگلها و بیشهها و چمنزارها پر از لغاتی است که جانوران متعدد با یکدیگر به آن وسیله سخن میگویند. فریادهای اخبار و ترس، بانگی که با آن مادری بچههای خرد خود را میخواند، جیکجیک و زقزقی که با آن حیوانی خوشحالی یا عشق خود را آشکار میسازد، و صداهایی که حیوانات بر روی درختان با یکدیگر رد و بدل میکنند، همه، گویی برای آن است که حیوان مواد و ملزوماتی را جمعآوری کند تا کلام عالی بشری از آن ساخته شود. دختر جوانی را در نزدیکی شهر شالون، در فرانسه، یافتند که در جنگل با جانوران به سر میبرد و هیچ لغتی جز زوزه و فریاد گوشخراش نمیدانست. اصوات زنده جنگلها در گوش ما که وارد مرحله تمدن شدهایم هیچگونه معنی ندارد؛ مثل ما، در این مورد، مانند ریکه، آن سگ فیلسوف، است که درباره آقای خود برژره میگوید: «هر بانگی که از دهان من بیرون میآید معنایی دارد، در صورتی که آنچه از دهان آقای من خارج میشود بیمعنی است.» ویتمن و کریگ میان صدای کبوتر و کارهای این پرنده روابط عجیبی پیدا کردهاند؛ دوپون، از میان اصوات مرغ خانگی و کبوتر دوازده صوت مختلف تشخیص میدهد؛ همین شخص دریافته است که سگان پانزده صوت، و جانوران شاخدار بیست و دو صوت مختلف به کار میبرند. گارنر در پرگویی تمامناشدنی بوزینگان، لااقل، بیست نوع صوت، و عده زیادی اشاره، پیدا کرده است؛ از همین اصوات و لغات حقیر است که، پس از تکامل، سیصد کلمه تشکیل شده، که با آن پارهای از قبایل عقبافتاده سخن میگویند و رفع احتیاج میکنند .
برای انتقال فکر، در نزد مردم اولیه ایما و اشاره مقدم بر زبان و سخن گفتن بوده است؛ هم امروز نیز، هنگامی که سخن نتواند مقصود را ادا کند، یا کلمه به خاطر نرسد، اشاره جانشین آن میشود. در میان هندیشمردگان امریکایشمالی، که لهجههای بیشماری دارند، غالباً اتفاق میافتد که عروس و دامادی، از دو قبیله مختلف، ناچار میشوند که با اشاره مقصود خود را به یکدیگر بفهمانند؛ لویس مورگن زن و شوهری از هندیشمردگان دیده است که، تا سه سال پس از عروسی، هنوز با اشاره مطالب خود را برای یکدیگر بیان میکردهاند. توسل به اشاره، در میان هندیشمردگان امریکا، به اندازهای حایز اهمیت است که مردم قبیله آراپاهو – مانند بسیاری از مردم امروز جهان – نمیتوانستند در تاریکی مطالب خود را به یکدیگر حالی کنند. شاید نخستین کلماتی که انسان به آنها پی برده و ادا کرده فریادهایی، مانند صدای حیوانات، برای بیان پارهای عواطف بوده است؛ پس از آن، نوبت به کلماتی رسیده که، همراه با اشاره، برای نشان دادن جهت به کار میرفته است؛ سپس، در موقع مناسب، اصوات تقلیدی روی کار آمده، و به وسیله آنها توانستهاند اشیایی را که میتوان از اصوات آنها تقلید کرد بر زبان بیاورند. پس از هزاران سال تغییرات و تطوراتی که برای لغت و زبان پیش آمده، هیچ زبانی نیست که در حال حاضر صدها لغت تقلیدی در آن موجود نباشد: «خرخر کردن»، «خشخش کردن»، «تقتق کردن»، و نظایر آنها؛ قبیله قدیمی تکونا، در برزیل، برای عطسه کردن لغتی دارد که بسیار خوب انتخاب شده، و آن کلمه “هایچو” است. شاید ریشه بسیاری از لغات در زبانهای مختلف از همین راه ایجاد شده باشد. رنان اصل لغت عبری را پانصد ریشه و سکیت اصل تمام السنه اروپایی را چهارصد ریشه میداند.
نباید گمان کرد که لغت همه ملتهای فطری ساده و ابتدایی است؛ البته بعضی از آنها از لحاظ الفاظ و ساختمان بسیط هستند، ولی پارهای دیگر کلمات فراوان و ترکیب پیچیدهای دارند، که با زبانهای ما شباهت دارد و حتی، از حیث ساختمان، از زبان چینی هم کاملتر است. با وجود این، باید دانست که زبانهای اولیه غالباً محدود به لغات حسی و جزئی است و، عموماً لغات و اسامی مربوط به کلیات و مجردات در آنها کمتر یافت میشود؛ مثلا بومیان استرالیا برای دم سگ یک لغت دارند و برای دم گاو لغتی دیگر به کار میبرند، ولی در زبان آنان لغتی که به معنی دم مطلق باشد وجود ندارد. مردم تاسمانی برای هر درخت اسم خاصی دارند، ولی لغتی که به معنی نوع «درخت» باشد در زبانشان یافت نمیشود؛ همینطور هندیشمردگان چوکتاو، که برای درختهای بلوط سفید و سیاه و سرخ، هر کدام، اسم علیحدهای دارند، در زبانشان لغت خاصی برای مطلق درخت بلوط و مطلق درخت یافت نمیشود. شک نیست که نسلهای زیادی از مردم، پشت سر هم،آمده و رفتهاند تا انسان توانسته است، از اسامی خاص، اسم کلی و مطلق را استخراج کند. در میان بسیاری از قبایل، کلماتی که دلالت بر رنگها، بدون بستگی به اشیای رنگین، داشته باشد، و همچنین کلمات نماینده مجردات – مانند: نغمه، جنس (زن و مرد)، نوع، مکان، روح، غریزه، عقل، کمیت، آرزو، ترس، ماده، شعور و نظایر آنها – وجود ندارد. پیدایش این کلمات مجرد، ظاهراً، نتیجه ترقی فکر بشری است، و ارتباط آنها با تفکر انسانی ارتباط علت و معلول است؛ این کلمات همچون افزارها و ادواتی هستند که به دقت تفکر کمک کردهاند، و در واقع رموز و علایم تمدن به شمار میروند.
چون کلمات و الفاظ این اندازه مزایا و فواید را همراه داشته، مردم اولیه به آنها همچون هدایای آسمانی و امور مقدس مینگریستهاند؛ با همین کلمات بوده است که فرمولهای سحری میساختهاند؛ هر اندازه این فرمولها بیمعنیتر بود، قدسیت و اهمیت آنها در نظر مردم زیادتر میشد، و تا امروز هم قدیست آنها باقی مانده است؛ مثالی از آن تبدیل «کلمه» به «گوشت» است. الفاظ و کلمات نه تنها وسیله اندیشیدن واضح و روشن بوده بلکه سبب پیدایش بهبودی در سازمان اجتماعی گشته است؛ چه، از لحاظ پیدا شدن بهترین وسیله برای تعلیم و تربیت و انتقال فرهنگ و هنر، ارتباط عقلی محکمی مثلاً کلمه divine (به معنی الهی) از اصل لاتینی divus است که آن نیز به نوبه خود از deus (به یونانی theos) گرفته شده و سانسکریت آن deva به معنی خداست؛ در زبان جیپسی، با یک تغییر عجیب، کلمه مبین خدا به صورت devel درآمده است. همین طور که از ریشه vid سانسکریتی، به معنی دانستن، این لغات نتیجه شده: در یونانی oida، در لاتینی video، به معنی دیدن؛ در فرانسه voir، به همین معنی؛ در آلمانی wissen، به معنی دانستن؛ در انگلیسی to wit؛ همینطور از پیشوند سانسکریتی ar، به معنی شخم کردن، کلمه لاتینی arare و کلمه روسی orati و کلمه انگلیسی to ear و کلمات arable و art و oar و شاید خود کلمه آرین aryan، به معنی شخمکنندگان و کشاورزان، مشتق شده است
حضرت مسیح، به تعبیر «قرآن»، «کلمه خدا» است و به تعبیری دیگر، همین «کلمه» است که حالت تجسد پیدا کرده و «گوشت» و «بدن» حضرت مسیح از آن به وجود آمده است.ـم.
میان نسلهای متوالی فراهم آورده است؛ با پیدایش لغات، وسیله جدیدی برای اتصال و پیوستگی افراد به یکدیگر پیدا شد، به طوری که مذهب و عقیده واحدی توانست افراد یک ملت را در قالب متجانس واحدی قالبریزی کند؛ زبان بود که توانست راههای ارتباط جدیدی، برای حمل و نقل و تبادل آرا و افکار، بگشاید و بر عمق زندگی به شکل قابل ملاحظهای بیفزاید و، در عین حال، وسعت دامنه آن را نیز زیادتر کند. کدام اختراع دیگر است که، به اندازه اختراع اسامی کلیات، این اندازه نیرومند و روشنی بخش بوده باشد؟
بزرگترین فایده کلمات و الفاظ، پس از توسعه فکر، تعلیم و تربیت است. مدنیت عبارت از گنجینه عظیمی است از هنر و فرزانگی و عادات و اخلاق، که با مرور زمان فراهم آمده؛ از همین ثروت فراوان است که فرد، در ضمن تکامل و پیشرفت خود، غذای روحانی خود را کسب میکند. اگر این میراث بشری از نسلی به نسل دیگر انتقال نیابد، تمدن محکوم به مرگ میشود؛ به همین جهت باید گفت که زندگی مدنیت مدیون به تعلیم و تربیت است.
در میان ملتهای اولیه، تعلیم و تربیت بسیار ساده و بدون پیچ و خم بوده است؛ ترتیب، در نظر آن ملتها، مانند حیوانات، عبارت از این بود که معلومات عملی به نسل جدید تعلیم داده شود و سجایای معدودی در نظر وی ایجاد گردد؛ تعلیم و تربیت در واقع عبارت از آموزش اموری بوده است که هرکس به وسیله آنها بتواند راه زندگی را پیدا کند؛ و انتقال آن از نسلی به نسل دیگر مانند انتقال حرفهای از استادکار به شاگرد خود صورت میگرفته؛ این نوع تربیت مستقیم، که منحصر در طریقههای عملی زندگی بوده، بسرعت کودک را به سرحد رشد میرسانیده است. در قبیله اومها، یک بچه ده ساله تقریباً به اندازه پدرش میداند، و آماده برای زندگی است؛ در قبایل آلئوت، بچه در سن ده سالگی برای خود خانهای میسازد و، احیاناً در همین سن، زنی هم اختیار میکند؛ در نیجریه، بچههای قبایل در شش یا هشت سالگی، خانه پدری را ترک میگویند و برای خود کوخی میسازند و از شکار و ماهیگیری وسایل زندگانی خود را تأمین میکنند. معمولا دوره تعلیم و تربیت زمانی به پایان میرسد که حیات جنسی آغاز میکند؛ چون حیات جنسی پیشرس است، غالباً، زود هم از بین میرود و خاموش میشود. با چنین اوضاع و احوال، یک بچه دوازده ساله کامل است، و در بیست سالگی باید گفت به سن پیری رسیده است. مقصود ما آن نیست که بگوییم یک «مرد وحشی» روحیه اطفال را دارد، بلکه میخواهیم بگوییم که برای او نیازمندیها و امکانات طفل جدید موجود نیست و نمیتواند از این دوران نسبتاً طولانی و اطمینان بخش کودکی عصر جدید استفاده کند. طفل، در دوره تمدن، فرصت آن را دارد که تقریباً تمام میراث فرهنگی خود را تملک کند، و به این ترتیب، انعطاف فکری و قابلیت سازگاری با محیط خاصی به دست آورد، تا در سایه آن بتواند، در محیطی که از حالت طبیعی بسیار دور است و حالت غیرثابتی دارد، به زندگی خود ادامه دهد.
آن محیط زندگیی که انسان فطری در آن به سر میبرد، به طور نسبی، حالت ثباتی داشت و آن اندازه که نیازمند شجاعت و تکامل شخصیت بود، به توانایی عقلی احتیاج نداشت؛ به همین جهت، همه کوشش یک پدر اولیه آن بود که شخصیت فرزند خود را خوب بسازد، چنانکه یک پدر امروزی همش مصروف بر آن است که قدرت عقلی فرزند خود را پرورش دهد؛ او سعی داشت که مرد بسازد، و هرگز در این اندیشه نبود که دانشمند و محققی تربیت کند. به همین جهت، تشریفاتی و آدابی که هنگام وارد کردن جوانی در اجتماع مراعات میشد، و به این ترتیب سن نضج و پختگی او را معلوم میکرد، بیشتر مبتنی بر آزمایش شجاعت او بود، تا بر اندازهگیری مقدار معرفت و دانشمندی او؛ در ضمن این تشریفات، آمادگی جوان برای کشیدن بار سنگین جنگ و مسئولیت زناشویی مورد آزمایش قرار میگرفت، و خود فرصتی بود تا بزرگان قوم، با آزردن دیگران، وسیله تفریح و خوشگذرانی برای خود فراهم آورند؛ بعضی از این آداب «به اندازهای وقاحتآمیز است که انسان از دیدن و شنیدن آن شرم میکند.» برای نشان دادن نمونه متوسطی از این تشریفات باید بگوییم که، در میان قبیله کافرها، جوانی را که داوطلب وارد شدن در اجتماع بود در طول روز به عمل شاقی وامیداشتند و شب هنگام خواب را از او باز میگرفتند، به حدی که طفل از شدت رنج و خستگی مدهوش شود؛ برای آنکه آزمایشکنندگان بیشتر اطمینان به بلوغ طفل پیدا کنند، «در فواصل کوتاه، بیرحمانه تن او را با تازیانه میخستند و خون از آن جاری میکردند». همین عمل باعث میشد که عده زیادی از کودکان، در ضمن اجرای این عملیات، جان میدادند؛ گویا بزرگان قوم با نظر فیلسوفانهای به این حوادث مینگریستهاند؛ شاید، با این عمل خود، به سنت انتخاب طبیعی کمک میکرده و بر عوامل مختلف آن، عامل جدیدی میافزودهاند. این تشریفات، معمولا، بلوغ طفل را آشکار میساخته و آمادگی او را برای ازدواج معین میکرده است؛ عروسها غالباً اصرار داشتهاند که شوهر آیندهشان هرچه بهتر از عهده این امتحانات برآید و رنجهایی را که میبیند نیکوتر تحمل کند. در بسیاری از قبایل کنگو این تشریفات با عمل ختنه کردن همراه است؛ اگر طفل در ضمن عمل ناله کند، یا حرکتی از خود نشان دهد که دلیل بیتابی باشد، کسانش مورد ضرب و شتم قرار میگیرند، و عروس آینده او، که شاهد و ناظر قضایاست، از شوهر کردن به او خودداری میکند؛ یعنی حاضر نیست زن یک «بچه ننه» بشود.
ملل اولیه در تعلیم و تربیت، از خطنویسی بسیار کم استفاده میکردند، و شاید اصلا از آن بهرهای نمیگرفتند. ملتهای فطری از اینکه میبینند اروپاییان، با کشیدن خطوط سیاهی بر روی پارهکاغذی، میتوانند از فواصل بسیار دور با یکدیگر ارتباط پیدا کنند، بسیار دچار شگفتی میشوند. بعضی از قبایل، در نتیجه آمیزش با ملتهای متمدن که به استعمار و استثمار آنان شتافتهاند، خطنویسی را فرا گرفتهاند، ولی بعضی از آنها – مانند قبایلی که در شمال افریقا هستند، با وجود آنکه مدت پنج هزار سال است با ملتهای خطنویس آشنایی دارند، هنوز نمیتوانند خط بنویسند. قبایل ساده دیگر، که تقریباً به حالت انزوا به سر میبرند و لذت سعادت ملتهایی را که به تاریخ آشنا نیستند میچشند، هرگز احتیاج به خطنویسی را احساس نخواهند کرد؛ این مردم، چون نمیتوانند با نوشتن چیزهایی را که میخواهند محفوظ دارند، ناچار، حافظه بسیار قوی پیدا کردهاند و هرچه را بخوبی از بر میکنند و آنچه را که میخواهند به فرزندان خود بیاموزند با صدای بلند میخوانند، و آن فرزندان، پس از شنیدن، در خاطر نگاه میدارند؛ به این ترتیب است که تاریخ مختصر قبیله و آداب و سنن فرهنگی سینه به سینه منتقل میشود. شاید ادبیات از موقعی پیدا شده باشد که این محفوظات و آداب ملی را با نوشتن تدوین کردهاند. بدون شک، اختراع خطنویسی در ابتدا با مخالفت شدید رجال دینی مواجه شده، و این مردم، به عنوان آنکه خطنویسی سبب انهدام اخلاق و تخریب آینده بشر خواهد شد، بر ضد آن برخاستهاند. بنا به گفته یک افسانه مصری، هنگامی که ربالنوعی بنام تحوت فن خطنویسی را بر یکی از سلاطین مصر، به نام تحاموس، عرضه داشت، این پادشاه نیکسیرت، به عنوان آنکه این فن تمدن را از بین خواهد برد، از فرا گرفتن آن امتناع ورزید و گفت: «کودکان و جوانان که تاکنون حافظه خود را، برای آموختن و فهم کردن آنچه به ایشان میآموختهاند، به کار میبردهاند، پس از پیدا شدن خط، دیگر غافل میمانند و از استفاده از حافظه خود دست برمیدارند.»
بدیهی است که ما، در خصوص اصل پیدایش این افزار شگفتانگیز، جز توسل به حدس و تخمین راهی نداریم؛ ممکن است، همانگونه که پس از این خواهیم دید، ریشه پیدایش خط با فن کوزهگری ارتباط داشته و با نقشهایی که کوزهگران به عنوان «علامت کارخانه» خود بر روی سفالها رسم میکردهاند مربوط باشد. همچنین ممکن است، با وسعت یافتن ارتباط بازرگانی میان قبیلهها، مردم خود را نیازمند وضع رموز و علایم کتبی دیده باشند، و قطعاً نخستین صورت این نشانهها و علامتها تصاویری بوده است که کالاهای رد و بدل شده و حساب طرفین را نشان میداده است. هنگامی که تجارت میان قبایلی برقرار میشد که زبان یکدیگر را نمیفهمیدند، ناچار بودند وسیلهای اتخاذ کنند که به وسیله آن، طرفین معامله بتوانند مقاصد خود را به یکدیگر حالی کنند. علامتهای نماینده اعداد، بدون شک، زودتر از سایر نشانههای خطنویسی اختراع شده و اعداد در ابتدا به صورت خطوطی متوازی بوده که انگشتان دست را نمایش میداده است. کلماتی مانند لغت five انگلیسی و fünf آلمانی و pente یونانی همه از یک ریشه مشتق شدهاند، که به معنی کلمه «دست» است؛ علامتی که رومیان با آن عدد پنج را نمایش میدادهاند به صورت «V» است که دستی را نشان میدهد که انگشتان آن از یکدیگر باز شده، و عدد ده را به صورت «X» نمایش میدادند که از دو پنج نوک به نوک به یکدیگر پیوسته ساخته میشود. خطنویسی در ابتدا نوعی هنر بود، و هنوز هم در نزد مردم چین و ژاپن به همین صورت است، همانگونه که مردم، وقتی نمیتوانستند برای بیان مقصود خود کلماتی پیدا کنند، به ایما و اشاره متوسل میشدند، همانگونه هم، برای انتقال افکار خود به زمان و مکان بعید، از تصویر استفاده میکردند. هر کلمه و هر حرفی، که ما امروز از آن استفاده میکنیم، روزی در گذشته به صورت منظره و تصویری بوده؛ چنانکه هماکنون، برای علامت تجارتی و علامات نماینده صور فلکی چنین است. تصاویر چینی، که بر خطنویسی مقدم بوده، به نام “کو – وان” نامیده میشود، که معنی تحتاللفظی آن «اشارات نقاشی شده» است؛ بر پایههای توتمها خطنویسی تصویری مشاهده میشود؛ این نوشتهها، چنانکه میسن تصور میکند، عبارت از تصاویری است که قبیله برای نمایش شخصیت خود وضع کرده است؛ بعضی از قبایل ایجاد برشهایی بر روی چوب (مثل چوبخط حساب) را وسیله به خاطر سپردن چیزی، یا فرستادن پیغامی، قرار میدادند؛ بعضی دیگر، مانند هندیشمردگان آلگانکین، تنها به ایجاد برش بر روی عصای چوبی قناعت نکرده، بلکه بر آن تصویرهایی نیز رسم میکردند و، به این ترتیب، آن را صورت کوچکشدهای از پایه توتم قرار میدادند؛ شاید عکس این مسئله نیز صحیح باشد؛ یعنی پایههای توتم عبارت از نوعی از همین چوبهای برشدار بزرگ به شمار رود؛ هندیشمردگان پرو، با گرهزدن ریسمانهای رنگارنگ، صورت مفصلی از اعداد و اندیشهها را به خاطر میسپردند؛ و چون این نکته را در نظر بگیریم که چنین عادتی در میان مردم مجمعالجزایر خاوری و پولینزی نیز وجود داشته است، شاید قضیه اصل و منشأ هندیشمردگان امریکای جنوبی در روشنی بیشتری قرار گیرد. هنگامی که لائو – تسه میخواست ملت چین را برای بازگشت به زندگانی ساده قدیمی خود اندرز دهد، به آنان پیشنهاد میکرد که عادت کهن گرهزدن ریسمان را از سر گیرند.
نمونههای پیشرفتهتری از خطنویسی، گاهگاه، در میان ملل فطری مشاهده میشود؛ چنانکه در جزیره ایستر، در دریاهای جنوبی، علایم هیروگلیفی را دیدهاند، و در جزیره کارولین نوشتهای به دست آوردهاند شامل پنجاه و یک رمز و علامت، که نماینده افکار و اعداد بوده است؛ داستانها چنین میگویند که سران و کاهنان جزیره ایستر علم خطنویسی را انحصاری خود کرده، هر سال یک بار، مردم را جمع میکرده و نوشتهها را برایشان میخواندند. آنچه مسلم است اینکه خطنویسی، در ابتدای امر، جزو رموز و غوامض به شمار میرفته و خود کلمه «هیروگلیف»، که به معنی «نبشته مقدس» است، این معنا را میرساند. ممکن است که آن مخطوطات پولینزی یادگاری از یکی از مدنیتهای تاریخی بوده باشد، زیرا خطنویسی، به طور عموم، علامت تمدن است و وسیله امتیاز مردم متمدن از مردم دورههای اولیه به شمار میرود.
ادبیات (literature)، علیرغم آنچه از خود این کلمه برمیآید و دلالت بر نوشته و حروف (letters) میکند، در آغاز پیدایش، بیشتر کلماتی بوده که گفته میشد، نه حروفی که نوشته میشد؛ ادبیات از آوازها و ترانههای دینی و طلسمهای سحریی سرچشمه میگیرد که معمولا کاهنان آنها را تلاوت میکردهاند و از دهنی به دهنی انتقال مییافت. کلمه کارمینا (carmina)، که رومیان قدیم شعر را با آن مینامیدهاند، در آن واحد، به معنی شعر و «سحر»، هر دو، بوده است؛ «اود» [ode]، که در یونانی به معنی قصیده و سرود است، در اصل، به معنی طلسم سحری بوده است؛ همین گونه است حال در دو کلمه انگلیسی rune و lay و کلمه آلمانی Lied. وزن و آهنگ عروضی شعر، که شاید تقلیدی از حرکات موزون طبیعت و بدن انسان بوده، در ابتدا به وسیله جادوگران یا شمنها وارد کار شده است تا به این ترتیب حفظ شعر آسانتر، و «تأثیر سحری آن» بیشتر شود. یونانیان اولین شعری را که در بحر دههجایی گفته شده منسوب به کاهنان معبد دلفی میدانند و میگویند که این بحر را برای استفاده در تنظیم پیشگوییهای خود اختراع کردهاند رفته رفته، شاعر و خطیب و مورخ، پس از آنکه همه در این اصل کهنوتی و دینی با یکدیگر مشترک شدند، از یکدیگر تمایز پیدا کردند و در هنر خود به طرف امور دنیایی متوجه شدند؛ خطیب کسی شد که اعمال پادشاهان را مدح میکرد و از خدایان به دفاع میپرداخت؛ و کار مورخ آن شد که اعمال پادشاهان را ثبت و ضبط کند، و شاعر و سراینده و خواننده سرودهای مقدس و سازنده و نگهبان اساطیر پهلوانی و آهنگسازی شد که داستانهای خود را در قالب الحان میریخت و با آن ملت و پادشاهان را تعلیم میداد. مردم فیجی و تاهیتی و کالدونی جدید خطبا و مورخانی رسمی داشتند که در مجالس عمومی برای مردم سخن میراندند و، با یادآوری بزرگواریهای پیشینیان و پهلوانیهای نیاکان، حس غیرت جنگاوران را برمیانگیختند؛ مردم سومالی اشخاصی در میان خود داشتند که حرفهشان شعرگویی بود و از این ده به آن ده میرفتند و، مانند سرایندگان و شاعران دوره گرد قرون وسطی، شعرهای خود را در معابر میخواندند، در این اشعار بندرت راجع به عشق سخن گفته میشد، و بیشتر سخن از موضوعهای پهلوانی و زورآوری و میدان جنگ و روابط میان پدر و فرزند بود. برای نمونه، قطعه شعری، که از آثار قدیم جزیره ایستر به دست آمده، در اینجا نقل میشود. این شعر نماینده تضرع پدری است که از دخترش جدا شده و از دوری او مینالد.
کشتی دخترم،
هرگز مقهور قبایل دشمن مباد؛
کشتی دخترم،
مقهور توطئه مردم هونیتی مباد!
در همه جنگها فیروز باد،
و مبادا که ناگزیر شود،
تا از جام سنگ سیاه آب زهرآلود بنوشد.
درد من چگونه تسکین خواهد یافت،
حال آنکه دریاهای عظیم ما را از یکدیگر جدا کرده!
آه دخترم! آه دخترم!
راهی که چشم به آن دوختهام و در افق گم میشود،
بیپایان و آبگرفته است،
دخترم، آه دخترم!
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما
با تشکر ازشما بحث شجاعت کردید خواستم یه نکته ای به شما بزرگواران بگم از شما می خوام این نظر رو بخونید:اگه می خواید یه آدم خیلی شجاع باشید به این نکته توجه کنید شجاع ترین انسانها اونایی هستن که نیمکره ی سمت چپ مغزشون فعال تر از اون نیمکره ی دیگه هستش نیمکره ی سمت چپ مغز به آدم آرامش درونی می ده و این آرامش هرچی بیشتر باشه شجاعت اون آدمم بیشتره ازتون خواهش میکنم این نظر این حقیر رو نمایش بدید تا کسانی که از ترس ها و اضطرابای بیخودی رنج می برن دلیل این ترسها و اضطرابای بیخودی رو بفهمن
با تشکر از شما بحث شجاعت شد خواستم یه نکته ای رو خدمت شما بزرگواران عرض کنم که شجاعت عقلی وابسته به نیمکره ی سمت چپ مغز انسانها هستش هرکی که نیمکره ی سمت چپ مغزش فعال تره شجاعت عقلیش هم بیشتره چون نیمکره ی سمت چپ مغز هرچی بزرگتر باشه اون آدم فرقی نمیکنه چه زن چه مردشجاعت عقلیش بیشتره از شما بزرگواران میخوام که این نظر و تو سایتتون نمایش بدید تا شاید کسایی که ازترسها و اضطرابای بیخودی رنج میبرن این نظر و بخونن و ریشه ی مشکلشون و بفهمن