نقش هنر در عوامل عقلی و روحی تمدن / ویل دورانت
معنی زیبایی – هنر – مفهوم زیبایی در نزد ملل اولیه – رنگ کردن بدن – آرایهها – خالکوبی – شکافتن پوست به قصد زینت – پوشاک – زینتآلات – کوزهگری – نقاشی – مجسمهسازی – معماری – رقص – موسیقی – دین – آمادگیهای اولیه برای تمدن
بعد از آنکه پنجاه هزار سال از عمر هنر میگذرد، هنوز مردم درباره اصل و منشأ آن با یکدیگر مباحثه و مناقشه میکنند؛ سخن در این است که آیا سرچشمه هنر غریزه بشری است، یا از مصنوعات و مخلوقات انسان به شمار میرود. جمال و زیبایی چیست؟ چرا ما را مفتون میکند؟ چرا ما در صدد ابداع آن برمیآییم؟ چون اینجا جای بحث روانشناختی نیست، به طور اختصار و بدون قطعیت، در پاسخ این سؤالات میگوییم که: زیبایی عبارت از صفت و خاصیتی است که چون در شیئی وجود داشته باشد آن را پسند خاطر و مطبوع طبع بیننده آن قرار میدهد. اصولا، و از حیث مبدأ، یک شیء از جهت آنکه زیباست جلب نظر بیننده را نمیکند؛ بلکه چون بیننده را خوش میآید، آن را زیبا مینامد. هر چیز که سبب ارضای میل و رغبتی از انسان شود زیبا جلوه میکند؛ به این ترتیب است که در نظر شخص گرسنه خوراک زیباست، در حین گرسنگی سخت، تاییس هم به نظر او زیبایی ندارد. شیئی که جلب نظر میکند ممکن است خود شخص بیننده باشد؛ ما، در سر ضمیر خود، چنان میپنداریم که هیچ چیز زیباتر از خود ما نیست، و هنر از آنجا آغاز میکند که ما در اندیشه تزیین وجود نازنین خود برمیآییم؛ نیز ممکن است چیزی که مطبوع طبع واقع شود محبوبهای باشد؛ در این صورت، مفهوم زیبایی آن اندازه قویتر خواهد بود که شدت و نیرومندی شهوت جنسی و قوه ابداع آن بیشتر باشد؛ پس از آن، هاله زیبایی رفته رفته بزرگتر میشود و هرچیز را که با محبوبه تماس دور و نزدیک دارد شامل میشود و هر صورتی را که شبیه به صورت اوست، یا هر رنگی را که او دوست دارد یا شادش میکند یا از آن سخن میگوید، و هر زینت و لباسی را که با او سازگار است، یا هر حرکت و شکلی را که یادآور لطف و تناسباندام شخص او میشود، فرا میگیرد. ممکن است شیئی که مطبوع واقع میشود مردی باشد؛ در این صورت، از جاذبه طبیعی، که موجود ضعیفی را به طرف نیرو میکشد، احساس پرستش بزرگی و جلال تولید میشود و رضایت خاطری از مشاهده قدرت فراهم میآید؛ این احساس عالیترین آیات هنر را خلق میکند. خود طبیعت نیز – با مدد مختصری که از طرف ببیند – با شکوه و زیبا میشود؛ این نه از آن لحاظ است که لطافت زن و نیرومندی مرد، هر دو، را منعکس میسازد، بلکه از آن جهت است که ما احساسات و عشق خود را، نسبت به شخص خویش و دیگران، در آن وارد میکنیم و آن را با دورههای جوانی خود درهم میآمیزیم، و در انزوای آن پناهگاهی برای فرار از طوفان سهمناک زندگی پیدا میکنیم؛ در گردش فصول طبیعت، که انعکاسی از حیات بشری است و بخوبی سبزی و طراوت جوانی و پختگی و بلوغ حرارتبخش تابستان و میوههای لذیذ پاییز و انحطاط سرد زمستان زندگی انسان را نشان میدهد، طبیعت را، به صورتی ابهامآمیز همچون مادری احساس میکنیم که به ما زندگی بخشیده و پس از مرگ ما را در سینه خود نگاه خواهد داشت.
وظیفه اصلی هنر ایجاد و ابداع زیبایی است؛ هنر فکر یا عواطف را به قالبی میریزد که زیبا یا باشکوه جلوهگر میشود، و آتش لذتی را که مردی از دیدار زنی، یا زنی از دیدار مردی، پیدا میکند، در وجود میافروزد. ممکن است فکر مورد نظر عبارت از ادراک معنایی از معانی حیات باشد، و عاطفهای که از آن بحث میکنیم انقباض یا انبساط یکی از تارهای کشیده شده زندگانی ما باشد. صورت و قالب هنری ممکن است از آن جهت ما را خرسند سازد که آهنگ آن با حرکات تنفسی، با زدن نبض، یا با رفت و آمد مجلل و متناوب زمستان و تابستان، با تعاقب شب و روز، و جزر و مد سازش داشته و هماهنگ باشد؛ نیز ممکن است زیبایی قالب هنری از تقارنی باشد که در آن موجود است و، مانند قافیه شعری، حالت انجماد و تجسد پیدا کرده است. همین کیفیت است که قدرت را در مقابل چشم ما مجسم میسازد و تناسب آهنگدار گیاهان و جانوران و زنان و مردان را آشکار میکند؛ همچنین ممکن است صورت هنری، از راه رنگهای خود، ما را فریفته خویش سازد، چه درخشندگی این الوان روح را برمیانگیزد و شدت و فعالیت حیات را میافزاید؛ در پایان باید گفت که قالب هنری ممکن است در نتیجه مطابقت کاملی که با حقیقت واقع دارد ما را خرسند کند؛ این مخصوص هنرهای تقلیدیی است که هنرمند، هنگام تقلید از طبیعت یا واقعیت، توانسته است بخوبی زیبایی زودگذر گیاهان با جانوران را حکایت کند، یا معنا و ادراک گذرایی را که از یک حادثه فرار حاصل میشود تثبیت کند و بیحرکت در برابر ما قرار دهد، تا سر فرصت، هر اندازه میخواهیم از تماشای آن لذت ببریم و به کنه آن برسیم. از این منابع متعدد است که کمالیات عالی زندگی، یعنی آواز و رقص، موسیقی و نمایش، شعر و نقاشی، مجسمهسازی و معماری، و ادبیات و فلسفه، وجود پیدا کرده است. اگر فلسفه را هنری ندانیم که در میان سایر هنرها مأیوسانه میکوشد تا به عالم پریشان و پراضطراب تجارب زندگی صورتی بدهد، چه نام دیگر به آن میتوانیم داد؟
اگر احساس زیبایی در میان ملتهای اولیه چندان آشکار نبوده، بدون شک، از آن لحاظ است که میان لحظهای که شخصی شهوت جنسی را احساس میکرده، تا وقتی که میتوانسته است این شهوت را فرو نشاند، زمان قابل ملاحظهای فاصله نمیشده و به این جهت، نیروی خیال فرصت آن را پیدا نمیکرده است که بر موضوع دلخواه خود چیزهایی اضافه کند و بر زیبایی آن بیفزاید. خیلی کم اتفاق میافتد که یک بشر فطری زنی را به خاطر آن چیزها که ما به آنها نام زیبایی و جمال میدهیم انتخاب کند، او تنها در فکر خدماتی است که زن نسبت به او میتواند انجام دهد، و هرگز در صدد آن نیست که زن زورمندی را به بهانه اینکه زشت است، رد کند. چون از یکی از رؤسای قبایل هندیشمردگان امریکا پرسیدند که کدام یک از زنان او زیباتر است، عذر خواست و گفت که هرگز در این باب فکر نکرده است، و حکیمانه بر گفته خود افزود که: «چهرههای آنان ممکن است زیباتر یا زشتتر باشد، ولی، از لحاظهای دیگر، همه زنان یکسان هستند.» از طرف دیگر، حتی در صورتی که انسان اولیه احساسی از زیبایی داشته باشد، از لحاظ اختلاف شدیدی که با نوع احساس ما نسبت به زیبایی دارد، این احساس از نظر ما محو میشود. به گفته ریچارد، «تمام سیاهانی که من میشناسم زنی را زیبا میدانند که لاغر نباشد و، از زیربغل تا کشاله ران، همهجای تنش به یک ضخامت و، به قول زنگیان ساحلی، مانند نردبانی باشد.» در قاره افریقا، نوعاً گوشهای بزرگی چون گوش فیل و شکم پایین افتاده نشانه زیبایی زن است و همهجا زن تنومند زیباترین زن شمرده میشود. مانگوپارک مینویسد که: «در نیجریه، تقریباً چاقی و زیبایی مرادف یکدیگر است؛ زنی که مدعی مختصری از جمال است باید به اندازهای فربه باشد که بدون کمک دو غلام، که زیر بازوی او را بگیرند، نتواند راه برود؛ زیبایی کامل زن وقتی است که سنگینی بدن او به اندازه بار شتری باشد. بریفو میگوید که: «وحشیان پستانهای دراز و آویخته را، که علامت زشتی میدانیم، نماینده زیبایی میشناسند.» داروین میگوید: «آنچه معلوم است اکثر زنان قبیله هوتنتوت پشت لگن خاصرهشان برجسته است»؛ و سراندریو سمیث بر این گفته چنین میافزاید که: شک نیست که این خاصیت بیاندازه مورد توجه مردان است. همو نقل میکند که روزی یکی از زنان صاحب جمال این قبیله را دیده بود که، به واسطه بزرگی بیش از اندازه این قسمت از بدنش، هنگامی که او را بر زمین مینشاندند نمیتوانست برخیزد، مگر آنکه خود را روی زمین بکشد و به جای سرازیری برسد… اگر گفته برتن را در خصوص مردم سومالی باور کنیم، مردان آنجا، چون بخواهند زنی اختیار کنند، آنان را در یک صف نگاه میدارند و هر کدام را که این قسمت از تنشان برجستهتر است انتخاب میکنند؛ هیچچیز، در نظر یک زنگی، زشتتر از زن لاغر نیست.
به گمان بیشتر، مرد فطری، هنگامی که به فکر زیبایی میافتد، مقیاس را بیشتر شخص خودش قرار میدهد نه یک زن را؛ در واقع، هنر از خود او آغاز میکند؛ هر اندازه که این مسئله در نظر زنان عجیب بنماید، باید بگوییم که مردان اولیه، از لحاظ خودپسندی، دستکمی از مردان کنونی نداشتهاند. در میان ملتهای ساده – درست مانند حیوانات – مرد است که خود را میآراید و بدن خود را برای زیبا شدن مجروح میکند. بونویک میگوید که: «در استرالیا تقریباً تزیین و خودآرایی منحصر به مردان است»؛ همینگونه است حال در ملانزی و گینه جدید و کالدونی جدید و برتانی جدید و هانوور جدید و در میان هندیشمردگان امریکایشمالی. در بسیاری از ملتها، وقتی که هر روز صرف زیبایی جسم میشود بیش از وقتی است که به مصرف هر کار دیگر میرسد ظاهراً رنگ کردن بدن، خواه برای جلب توجه زن باشد یا برای ترساندن دشمن، نخستین شکل هنر است. یک بومی استرالیایی – درست مانند مهرویان پاریسی – همیشه همراه خود مقداری رنگهای زرد و سرخ و سفید دارد تا گاه به گاه در زیبایی خود دستکاری کند؛ هر وقت که سرخاب و سفیداب وی در شرف تمام شدن باشد به مسافرتهای خطرناک دور و دراز میپردازد تا زاد و توشه جدیدی از آنها به چنگ آورد. در روزهای عادی، این مرد بومی به آن قناعت میورزد که لکههای رنگی بر دو گونه و دو شانه و سینه خود بگذارد، ولی در جشنها، اگر از سر تا قدم خود را رنگی نکند، احساسی به او دست میدهد که شبیه است به احساس مردان برهنه در نزد ما.
در بعضی از قبایل، مردان حق رنگ کردن را انحصاری خود قرار میدهند؛ در قبایل دیگر، زنان شوهردار حق ندارند گردن خود را رنگ کنند. با همه این احوال، طولی نکشید که زنان راز زیبا شدن به وسیله رنگها را، که از هنرهای بسیار کهن است، دریافتند. هنگامی که کاپتین کوک، سیاح معروف، ناچار شد مدتی در جزیره زلند جدید درنگ کند، مشاهده کرد که جاشوان کشتی او، هنگامی که از گردش در ساحل بازمیگردند، نوک بینیهایشان سرخ یا زرد است؛ این نشانهها از محبوبههای بومی آنان بر جای مانده بود. زنان فلاته، در افریقای وسطی، هر روز، چند ساعت را صرف تزیین خود میکنند: تمام شب، نوک انگشتان دست و پای خود را در برگ حنا میپیچند تا سرخ رنگ شود، و دندانهای خود را متناوباً به رنگهای آبی و زرد و سرخ رنگین میسازند و گیسوان خود را نیلی میکنند و مژگان خود را با سولفور آنتیموان زینت میدهند. هر زن قبیله بونگو، در صندوق اسباب بزک خود، همیشه موچینهایی برای کندن موهای مژه و ابرو، سنجاقهای زلفی به شکل نیزه، انگشتریها و زنگولهها، تکمهها، و سنجاق قفلیهای فراوان دارد.
انسانهای اولیه، مانند یونانیان زمان پریکلس، چون از اینکه رنگها زود از بین میرفت خرسند نبودند، در صدد برآمدند کاری کنند که زینت بدنشان مدت بیشتری دوام کند؛ به این ترتیب بود که خالکوبی و شکافتن پوست و لباس پیدا شد. در بسیاری از قبایل، مرد و زن هر دو، رنج سوزن را تحمل میکنند و، حتی لبهایشان را که بسیار حساس است، خال میکوبند. در گروئنلند، مادران در کودکی دختران خود را خالکوبی میکنند، به این امید که زودتر به شوهر بروند. ولی، چون غالباً خالکوبی آن اندازه تأثیر را که میخواهند ندارد، به همین جهت، در بسیاری از موارد، گوشت و پوست بدن را میشکافند تا جذابیت در برابر دوستان زیادتر شود، یا ترس دشمنان را فزونتر سازد. چنانکه تئوفیل گوتیه میگوید: «آن مردم، چون پارچه و لباس برای گلدوزی و سوزنزنی ندارند، این عمل را بر روی پوست بدن خود انجام میدهند.» گوشت بدن را با صدف یا با سنگ چخماق میشکافند و غالباً برای آنکه شکاف بزرگتر شود، گلولهای از گل رس در آن شکاف میگذارند؛ بومیان تنگه تورس زخمهایی از این قبیل دارند که به اندازه یک سردوشی وسعت دارد؛ و مردم قبیله آبئوکوتاتن خود را به قسمی میشکافند که پوستشان شبیه پوست سوسمار یا نهنگ یا سنگپشت شود. چنانکه گئورک میگوید: «هیچجای از بدن را نمیتوان یافت که، از راه غرور، یا به خاطر تزیین با رنگ یا خال، یا تغییر شکل با کشیدن یا فشردن یا نظایر آن، حادثهای در آن اتفاق نیفتاده باشد. اسم مردم قبیله بوتوکودو مشتق از کلمه بوتوک (botoque) به معنی توپ یا میلهای است که از کودکی در لب زیرین و در گوش خود قرار میدهند و گاه به گاه آن را بزرگتر میکنند تا سوراخ وسیعتر شود، به طوری که بتدریج قطر آن به ده سانتیمتر میرسد. زنهای هوتنتوت لبهای کوچک آلت تناسلی خود را آنقدر کش میدهند تا بزرگ و طولانی شود و به صورتی در آید که به آن «لنگ هوتنتوت» نام میدهند، و بسیار مورد پسند مردان قرار میگیرد؛ گوشواره و حلقه بینی چیزی است که همهجا مورد استعمال است؛ مردم چیپسلند چنین عقیده دارند که اگر کسی بدون حلقهای در بینی از دنیا برود، در زندگی دیگر دچار عذاب سخت خواهد شد. ممکن است یک خانم عصر جدید همه اینها را وحشیگری بداند، ولی خود او در عین حال گوشش را برای گوشواره سوراخ میکند و گونه و لبانش را غازه میمالد و موی زیر ابرویش را برمیدارد و فرمژه میزند و به چهره و گردن و بازو پودر میمالد و پای خود را در کفشهای تنگ میفشارد! جاشوان خالکوبیده ما، از «وحشیانی» که در سفرهای خود دیدهاند، با غرور و با احساس دلسوزی نسبت به آن بینوایان پست سخن میرانند؛ دانشجوی اروپایی که از خود، نسبت به کسانی که تن خود را میشکافتهاند، اکراه نشان میدهد، به زخمهایی که در جنگ تن به تن برداشته مینازد و آنها را علامت شرف و بزرگواری میداند!
ظن غالب آن است که لباس، در ابتدا، برای زینت ایجاد شده و بیشتر برای آن بوده است که یا از ارتباط جنسی جلوگیری کند یا آن را تشدید کند، نه برای آنکه دافع سرما باشد یا عورت را بپوشاند. کیمبرها چنان عادت داشتند که لخت و عریان روی برف بخوابند و بلغزند؛ هنگامی که داروین بر یکی از فوئجیان از سرما رحمت آورد و لباس پنبهای سرخ رنگی به او داد، آن مرد لباس را پاره پاره کرد و هر پاره را به یکی از یاران خود بخشید و همه با آن تکهها خود را زینت کردند؛ به گفته کوک «این مردم از برهنه بودن کمال خرسندی را دارند و همه در فکر زیبایی هستند.» همچنین زنان قبیلهای در اورنیوکو، هنگامی که مبلغان مسیحی به آنان لباس میدادند، آن لباسها را به شکل نوار پاره کرده، دور گردنهای خود میآویختند و میگفتند که «از لباس پوشیدن عار دارند.» یکی از مؤلفان راجع به مردم برزیل قدیم مینویسد که معمولاً برهنه به سر میبرند، و بر گفته خود چنین میافزاید که: «بعضی از آنان اینک لباس میپوشند، ولی این پوشیدن بیشتر از لحاظ جلفی است و از آن جهت که مجبورند این کار را بکنند، نه از آن جهت که بخواهند خود را بپوشانند و ستر عورت کنند… به همین جهت، هر وقت از محل خود خارج میشوند، لباسی که میپوشند فقط تا زیر شکمشان را میپوشاند، و باقی لباسها را در کوخ خود میگذارند؛ بعضی از آنها عرقچینی نیز بر سر خود مینهند.» هنگامی که مقرر شد تا لباس، علاوه بر زینت، چیز دیگری باشد، نشانه این گردید که زن لباس پوشیده شوهر دارد و نسبت به شوهر خود وفادار است؛ یا برای این به کار رفت که قالب جمالی زن را بهتر مجسم سازد. اغلب اوقات مشاهده میکنیم که زن ساده اولیه از لباس همان چیز را میخواست که زنان پیشرفته عصرهای بعد از آن میخواهند؛ به این معنی که مقصود وی آن نیست که لباس برهنگی او را بپوشاند، بلکه چنان میخواهد که لباس لطفاندام او را در نظر دیگران آشکارتر نمایش دهد؛ راستی که همه چیز در تغییر است، مگر زن و مرد!
هر دو جنس زن و مرد، پیش از آنکه به فکر پوشاندن خود بیفتند، در بند زینت خود بودهاند؛ بازرگانی اولیه کمتر به ضروریات میپرداخت، بلکه عمل عمده آن در خصوص ادوات زینت و اسباب بازی بود؛ جواهرات از کهنترین عناصر مدنیت به شمار میرود، و در مقبرههایی که از بیست هزار سال قبل به یادگار مانده گردنبندهایی از صدف و دندان حیوانات یافتهاند.۵۷ زینتآلات، که ابتدا ساده و کمحجم بوده، رفته رفته بزرگتر میشده و همیشه در زندگی نقش عظیمی داشته است. زنان قبیله گالا از انگشتریهایی استفاده میکردند که وزن هر یک سه کیلوگرم بود، و بعضی از زنان دینکا با خود پنجاه کیلوگرم جواهر و اسباب زینت همراه داشتند. یکی از زنان مجلل افریقایی از انگشتریهای مسین بزرگی استفاده میکرد که در آفتاب گرم میشد، و به همین جهت ناچار شد کنیزی به خدمت آورد که بر او سایه افکند و در گرما او را باد بزند. ملکه طایفه وابونیا، در کنگو، به دور گردن خود حلقه مسینی داشته است به وزن ده کیلو، به همین جهت ناچار بوده است بیشتر اوقات را به حال دراز کشیده بر روی زمین به سر برد. زنان فقیر، که جواهرات سبک وزن داشتند، سعی میکردند، در طرز راه رفتن، از کسانی که جواهرات سنگین وزن دارند تقلید کنند تا، به این ترتیب، آبرویی به دست آورند.
بنابراین، باید گفت که نخستین علت پیدایش هنر میلی است که انسان به زیبا جلوه دادن خود دارد. این کار در واقع شبیه است به عملی که حیوانات در حین جفتگیری میکنند، و حیوان نر بال و پر رنگین خود را در مقابل ماده میگستراند. همانگونه که حب ذات و حب محبوب، هر وقت شدید شود و از اندازه بگذرد، به دوستی تمام طبیعت سر میزند، همان گونه هم، میل ایجاد زیبایی از جهان شخصی تجاوز میکند و تمام دنیای خارجی را فرا میگیرد. روح بشر میخواهد احساسات ضمیر خود را با قالبهای مجسم و مادی تعبیر کند؛ به همین جهت است که رنگ و شکل را وسیله این تعبیر قرار میدهد. به این ترتیب، هنر وقتی آغاز میکند که انسان به فکر تزیین اشیا میافتد؛ شاید نخستین مرحلهای که انسان این احساس خود را، در آن، لباس تجلی پوشانیده مرحله کوزهگری بوده است. درست است که چرخ کوزهگری، مانند خطنویسی و ایجاد حکومت، زاییده دورههای تاریخی است، مردم اولیه – و اگر صحیحتر بخواهیم، زنان اولیه-، پیش از آنکه این چرخ به وجود بیاید، توانستهاند صنعت کوزهگری را به مرحله هنر برسانند، و با خاک و آب و دستهای ماهر خود صورتهایی پرداختهاند که عقل در آن حیران میماند؛ برای نمونه در این خصوص، باید از کوزههایی که مردم قبیله بارونگا، در افریقای جنوبی، یا هندیشمردگان پوئبلو ساختهاند نام ببریم.
هنگامی که کوزهگر بر روی ظرفهای ساخته خود نقشهای رنگینی نقش میکرد، در واقع هنر نقاشی را به وجود میآورد؛ چه، در نزد ملل اولیه، هنر نقاشی هنر خاصی به شمار نمیرفت، بلکه از متعلقات کوزهگری و مجسمهسازی محسوب میشد. مردم فطری الوان مختلف را با گلهای رس رنگارنگ میساختند: مثلا، ساکنان جزایر آندامان، برای ساختن رنگ، گل اخرا را با روغن یا پیه مخلوط میکردند. و با این رنگها سلاح و اثاث خانه و ظروف و لباسها و حتی خانههای خود را رنگ میزدند. بسیاری از قبایل شکارورز افریقا یا اقیانوسیه، بر دیوار غارها یا بر روی سنگهای نزدیک مساکن خود، تصاویری بسیار عالی از حیواناتی که در شکار آنها بودهاند رسم کردهاند که هنوز باقی است.
مجسمهسازی نیز، مانند نقاشی، از فن کوزهگری نتیجه شده: کوزهگر بزودی دریافت که نه فقط میتواند ظرفهای مفید بسازد، بلکه ممکن است صورت و مجسمهای از اشخاص را تهیه کند که به عنوان طلسم و جادو به کار رود؛ پس از آن، کمکم، به این فکر افتاد که خود این صورتهای ساخته شده میتواند وسیله حظ بصر باشد و زیبایی را نمایش دهد. اسکیموها، با شاخ گوزن و عاج فیلهای دریایی، مجسمههای کوچک حیوان و انسان را میسازند. همینطور انسان اولیه احتیاج داشت که کوخ خود را با علامتی ممتاز سازد،یا پایه توتم پاگوری را با مجسمه کوچکی، که نماینده معبود یا مرده اوست، مشخص کند. اول به این اندازه راضی بود که خطوط صورت را بر روی چوب نقش کند، پس از آن به ساختن مجسمه سر پرداخت، و سپس به این فکر افتاد که تمام قطعه چوب را به شکل مجسمه بتراشد؛ از همین عمل، که برای مشخص ساختن گور پدران آغاز شده بود، عمل مجسمهسازی به صورت هنری پیدا شد. به همین ترتیب است که مردم قدیم جزیره ایستر مجسمههای عظیمی بر روی مقابر مردگان خود نصب کردهاند که هر مجسمه فقط از یک قطعه سنگ ساخته شده؛ صدها از این مجسمهها موجود است که بلندی بعضی از آنها به شش متر میرسد؛ و در میان آنها – که افتاده و خرد شده – مجسمه تا ۱۸ متر هم دیدهاند.
آیا فن معماری چگونه پیدا شده است؟ البته نمیتوان این اسم را بر عمل ساختن کوخهای گلی دورههای اولیه اطلاق کرد، چه مقصود از معماری تنها ساختن خانه نیست، بلکه منظور از این کلمه ساختمان بناهای زیبا و عالی است. میتوان چنین تصور کرد که معماری از روزی پیدا شده که مردی یا زنی به فکر آن افتاده است که خانهای که میسازد، علاوه بر اینکه برای زندگی مفید باشد، از لحاظ ظاهر هم زیبا و دلپسند باشد. و شاید این فکر تزیین خانه، پیش از آنکه به خانههای مسکونی تعلق گرفته باشد، در مورد مقابر عملی شده باشد؛ در همان حین که. از میله تذکاری بالای گور، فن مجسمهسازی بیرون آمده، خود گور نیز به صورت معبد درآمده است؛ چه مردگان، در نزد ملل اولیه، مهمتر و قویتر از زندگان به شمار میرفتهاند. علاوه بر آن. مردگان، ناچار، برای ابد در یک خانه سکونت میکنند، در صورتی که زندگان دایماً از اینجا به آنجا میروند و خانه دایمی چندان به کارشان نمیخورد.
قطعی است که انسان، از زمانهای بسیار دور، و شاید پیش از آنکه به فکر مجسمهسازی و بنای مقبره بیفتد، از نغمات لذت میبرده و از بانگ و چهچهه حیوانات و جستن و منقار کوفتن آنها تقلید کرده و، از این میان، به آواز و رقص پی برده است؛ شاید هم، مثل حیوان، پیش از آنکه به سخن درآید، به آواز خواندن پرداخته باشد؛ و بعید نیست که فن رقصیدن درست معاصر با آواز خواندن بوده باشد. در واقع هیچ هنری نیست که بیشتر و بهتر از رقص خصوصیتها و اخلاق مردم اولیه را جلوهگر سازد: رقص به قدری تکامل و تغییر پیدا کرده و از سادگی اولیه خود دور شده و حالت تعقید پیدا کرده که رقصهای مردم متمدن هرگز به پای آن نمیرسد. جشنهای بزرگ، در میان قبایل، با رقص دستهجمعی یا انفرادی آغاز میشود؛ همین طور جنگهای بزرگ با گامها و سرودهای جنگی شروع میگردد؛ و اجتماعات بزرگ دینی آمیختهای از آواز و نمایش و رقص است. آنچه امروز در نظر ما بازی و تفریح به نظر میرسد، بیگمان، برای انسان اولیه از امور جدی به شمار میرفته است؛ هنگامی که میرقصیدند، تنها قصدشان خوشگذرانی و لذت نبود، بلکه میخواستند به طبیعت و خدایان چیزهایی را تلقین کنند و، به وسیله رقص، طبیعت را به خواب مغناطیسی درآورده، به زمین دستور دهند که حاصل خوبی به بار آورد. سپنسر ریشه رقص را در تشریفاتی میداند که هنگام بازگشت یک رئیس پیروز شده از میدان جنگ به موقع اجرا گذاشته میشده؛ ولی فروید آن را تعبیری طبیعی از شهوات جنسی میداند و میگوید که رقص فنی است که، به شکل دستهجمعی، حس عشق را برمیانگیزد. اگر به این دو، نظریه محدود سابق خود را، که رقص از جشنها و آداب و مناسک دینی تولید شده، بیفزاییم و هر سه نظریه را، با هم، ریشه پیدایش رقص بدانیم، گویا به بهترین توجیه در این باره رسیده باشیم.
میتوان گفت که نواختن آلات موسیقی، و هنر نمایش نیز از رقص تولید شده است؛ ظاهراً میل اینکه رقص آهنگ خاصی داشته باشد و، در فواصل معین، اصوات اضافی با آن همراهی کند و اثرش را شدیدتر سازد سبب پیدایش آلات موسیقی شده است؛ کما اینکه، برای نیرومند ساختن احساسات وطنی یا جنسی به وسیله بانگها یا نغمات موزون، پیدا شدن چنین اسبابهایی ضروری مینموده است. البته اصواتی که از آلات موسیقی اولیه میتوانستهاند بیرون بیاورند محدود بوده، ولی این ادوات، از لحاظ نوع و شکل، صورتهای بیشماری داشته است. انسان اولیه تمام موهبت خود را به کار انداخته و از شاخ، پوست، صدف، عاج حیوانات، برنج، مس، خیزران، و چوب انواع مختلف بوق، طبل، نی، شیپور، سنج، زنگ، و غیره ساخته و این آلات مختلف را با رنگها و نقشها و کندهکاریها زینت بخشیده است. از زه کمان قدیمی دهها نوع آلات موسیقی درست شده، که سادهترین آنها چنگ کهن است که امروز به صورت عالی ویولون و پیانو درآمده است. کمکم، در میان قبایل کسانی پیدا شدند که کارشان رقصیدن و آواز خواندن بود، رفته رفته، مردم، به صورت مبهمی، مفهوم گام موسیقی را فهمیدند؛ تقریباً همه گامهایی که مورد استعمال آن مردم بود از نوع گام مینور بوده است.
انسان «وحشی»، از ترکیب موسیقی و آواز و رقص، هنر نمایش و اپرا را ابداع کرد. در میان مردم اولیه، رقص در بیشتر اوقات حالت تقلیدی داشته و از تقلید حرکات حیوان و انسان تجاوز نمیکرده است؛ رفته رفته، برای آن ترقی حاصل شد، و به وسیله آن افعال و حوادث را موضوع تقلید در رقص قرار دادند. بعضی از قبایل استرالیا رقص جنسی خاص داشتند: اطراف گودالی را شاخههای درخت مینشاندند و آن را رمزی از فرج زن قرار میدادند، پس از آن، به حرکات عاشقانه رقص پرداخته، نیزههای خود را به طرف گودال دراز میکردند و، به این ترتیب، عمل جنسی را نمایش میدادند؛ بومیان شمال غربی استرالیا مرگ و زنده شدن پس از مرگ را به شکل خاصی نمایش میدادند که فقط از لحاظ سادگی با نمایشهای معمایی قرون وسطی یا نمایشهای عاطفی عصر جدید متفاوت بود: رقصکنندگان، با حرکات ملایمی، سر خود را به طرف زمین خم میکردند و آن را در میان شاخههای درختی که در دست داشتند پنهان میساختند و، به این ترتیب، مرگ را مجسم میکردند؛ در این هنگام، رئیس دسته اشارهای میکرد و همه ناگهان سر برمیداشتند و با شدت و حدتی به رقص و خواندن میپرداختند و، با این عمل خود، بعث و زندگی دوباره را نمایش میدادند. به این شکل، یا نظایر آن، هزاران گونه نمایش صامت (پانتومیم) انجام میدادند تا بزرگترین حوادث قبیله یا کارهای حیات یک فرد را مجسم سازند. هنگامی که نغمهپردازی از این گونه نمایشها جدا میشد، رقص به تئاتر مبدل گردید، و به این ترتیب یکی از بزرگترین صورتهای هنری در عالم پیدا شد.
بدین گونه است که مردم غیرمتمدن قالبها و صور و مبانی مدنیت را طرحریزی کردهاند. اکنون، چون نظری به مجموع آنچه درباره فرهنگ اولیه گفته شد بیندازیم، خواهیم دید که در ضمن آن، تمام عناصر و اجزای مدنیت موجود است، جز دو عنصر، که یکی خطنویسی است و دیگری حکومت و دولت. اصول و مبادی حیات اقتصادی ما، از شکار و ماهیگیری و چوپانی و کشاورزی و حمل و نقل و بنایی و صناعت و تجارت و امور مالی، همه در آن دورهها پیدا شد؛ همچنین تمام سازمانهای سیاسی ساده، یعنی عشیره و خانواده و اتحادیه قریه و قبیله، در این مرحله از زندگانی بشری ریشه گرفت؛ در همین دورههاست که آزادی و نظم، یعنی این دو عنصر متضادی که تمام مدنیت بر گرد آنها میچرخد، برای اولین مرتبه، با یکدیگر سازگاری پیدا کردند. در همین مراحل اولیه است که قانون و عدالت آغاز کرد و اصول اخلاق، که عبارت از تربیت کودکان و انتظام عمل جنسی و تلقین شرافتمندی و حفظ آبرو و مراعات آداب سلوک و دوستی است، ظاهر گردید؛ همچنین شالوده دین گذاشته شد و، از بیم و امید مبتنی بر آن، تکیهگاهی برای اخلاق و حفظ اجتماع فراهم آمد؛ سخن گفتن پیش رفته و زبانهای مفصل و پرطول و تفصیل از آن بیرون آمد؛ جراحی و پزشکی آغاز کرد و طلیعه محقر علوم و ادبیات و هنرها ظاهر شد. از همه اینها بالاتر این است که، در مراحل اولیه، ابداع شگفتانگیزی صورت گرفته و، از جهان پریشان و درهم، نظم و قاعدهای بیرون آمد، و هر روز راهی تازه، از زندگانی حیوانی به سوی حیات انسان فرزانه و حکیم، باز شده است. اگر همین «وحشیان» نبودند و صدهزار سال وقت را صرف تجربه و تجسس نمیکردند، هرگز ممکن نبود که مدنیتی بر روی زمین پیدا شود. ما، تقریباً، همه چیز خود را به آنان مدیونیم، همانگونه که یک بچه خوشبخت، و حتی یک بچه منحط از والدین خود ثمره زحمات فراوانشان را به میراث میبرد و به فرهنگ و امنیت و آسایش خاطر میرسد.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما