دیدن کردن مارکوپولو از قبلایقاآن
مسافران عجیب- ماجراهای یک ونیزی در چین- جلال و سعادت هانگچو- کاخهای پکن- غلبه مغولان- چنگیزخان- قبلایقاآن- شخصیت و سیاست او- حرم او- مارکوی هزار هزاری
در عصر طلایی شهرستان ونیز، در حدود سال ۱۲۶۵، دو مرد فرتوت و یک میانهسال، با قیافههایی رنجدیده و جامههایی ژنده، غبارآلود و کولبار به دوش، به در خانهای که، به ادعای خود، بیست و شش سال پیش از آن خارج شده بودند، رفتند و آهنگ دخول کردند. اینان، که سرانجام بدان خانه درآمدند، میگفتند که بسا دریاهای پرخطر و کوهها و نجدهای مرتفع را پیموده، از بیابانهای پردزد گریخته، چهار بار از دیوار بزرگ چین گذشته، بیست سال در ختا به سر برده و خدمتگزار مقتدرترین سلطان عالم بودهاند. اینان از امپراطوری و شهرها و فرمانروایانی بزرگتر و مقتدرتر و ثروتمندتر از امپراطوریها و شهرها و فرمانروایان اروپا خبر میدادند. میگفتند که «در سرزمینهای دور دست، سنگ را برای ایجاد گرمی به کار میبرند، طلا را با کاغذهای مخصوص مبادله میکنند، میوههایی از نوع گردو و فندق دارند بزرگتر از سر انسان، بکارت را مانع زناشویی میدانند، و زنان و دختران میزبان، به میل خود، به پذیرایی بیگانگان میپردازند.» اما کسی سخن آنان را باور نمیداشت، و مردم ونیز به یکی از آنان، که جوانتر و پرگوتر بود و، برای برشمردن مشاهدات خود، عددهای بزرگ شگفتانگیز به کار میبرد،«مارکوی هزارهزاری» لقب دادند.
مارکو و پدر و عمویش از دیرباوری مردم نرنجیدند. سنگهای گرانبهایی را که از پایتخت آن کشور دورافتاده آورده بودند، فروختند و با پول آنها به نام و مقام رسیدند. وقتی که ونیز در سال ۱۲۹۸ با شهرستان ژن به جنگ برخاست، ونیزیان مارکو را به فرماندهی یک کشتی جنگی گماردند. اما کشتی او اسیر، و خودش مدت یک سال در ژن زندانی شد. در
در اصل، نام قومی مغولی بود، و بعداً بر سرزمین چین اطلاق شد.
زندان، برای تسلای خود، سرگذشتهایی را که بعداً معروفترین سفرنامه به شمار آمد، به کاتبی تقریر کرد. به شیوهای ساده و دلنشین شرح داد که چگونه پدرش نیکولو و عمویش مافئو با او که هفده ساله بود، از عکا خارج شدند، از کوههای لبنان گذشتند، و به بینالنهرین و خلیج فارس رفتند، در پارس و خراسان و بلخ سفر کردند و به فلات پامیر رسیدند، آنگاه همراه کاروانها به کاشغر و ختن گراییدند، بیابان گوبی را پیمودند، به تنگوت درآمدند، و از دیوار بزرگ گذر کردند، به شانگتو پا نهادند و، به نام قاصدان اروپای جوان، نزد فغفور چین، که خان بزرگ مغول بود، بار یافتند.
قصد آن داشتند که بیش از یکی دو سال در چین بمانند. اما در قلمرو قبلای قاآن بر مشاغل پر سود دست یافتند و تقریباً ربع قرن در آن خطه دوام آوردند. مارکو ترقی کرد و حتی به مقام فرمانداری هانگچو رسید. چنان که مارکو در شرح خاطرات شیرین خود میگوید، این شهر از لحاظ داشتن عمارات و پلهای عالی و زیادتی بیمارستانهای عمومی و کوشکهای مجلل و وسایل عشرت و معصیت و روسپیان دلربا و نظام اجتماعی پیچیده و مردمی آدابدان و آراسته، از همه شهرهای اروپا فرسنگها پیشتر بود، و محیط آن از یکصد و پنجاه کیلومتر در میگذشت.
خیابانها و ترعهها پهناورند، و زورقها و ارابهها، که بار مایحتاج اهالی را میکشند، بآسانی از آنها میگذرند. معروف است که تعداد پلهای بزرگ و کوچک شهر به دوازده هزار سر میزند. پلهایی را که روی ترعههای اصلی کشیده و به شاهراههای شهر پیوسته است، به قدری بلند و ماهرانه ساختهاند که کشتیها با دکلهای خود از زیر آنها گذر توانند کرد. در عین حال، شیب طاقهای برآمده پلها چنان با سطح خیابان برابر شده است که گاریها و اسبها بسهولت از روی آنها میگذرند. … در شهر، گذشته از دکانهای بیشمار، ده میدان یا بازار عمده وجود دارد. هر یک از اضلاع این میدانها بالغ بر ۸۰۰ متر است، و خیابان اصلی شهر، که با ۱۲ متر پهنا از یک حد شهر به حد دیگر میرسد، در مقابل میدان واقع است. ترعه بسیار بزرگی به موازات خیابان اصلی کشیدهاند و برای نگاهداری کالاهای بازرگانانی که از هند و سایر نواحی میآیند، انبارهای سنگی وسیعی در یک سمت ترعه ساختهاند. انبارها به بازارها نزدیک است. هفتهای سه روز از چهل تا پنجاه هزار تن در هر یک از این بازارها گرد میآیند. …
خیابانها همه از سنگ و آجر پوشیده شده است… خیابان اصلی را، در هر دو سمت، به عرض سه متر هموار و مفروش کردهاند. در فاصله این دو حاشیه، شن نرم ریخته و برای بخش شنی آبگذری سرپوشیده ساختهاند تا آب باران به ترعههای مجاور برسد و خیابان همواره خشک باشد. ارابهها، که دراز و طاقدار و دارای پردهها و نازبالشهای ابریشمین هستند و شش تن را در خود جای میدهند، پیوسته از بخش شنی میگذرند. مردان و زنانی که قصد تفریح دارند، این ارابهها را کرایه میکنند. …
گوشت هر گونه از جانوران شکاری فراوان است. … هر روز مقدار هنگفتی ماهی
Shangtu،همان شهری که به صورت Xanadu در اشعار کولریج، شاعر انگلیسی، آمده است. اروپاییان سرزمینهای آسیای میانه را، که در سفرنامه مارکوپولو ذکر شده است، (با یک استثنا) تا سال ۱۸۳۸ نشناختند.
را از دریا، که در ۲۴ کیلومتری واقع است، به رودخانه، و از آنجا به شهر میآورند. … شخص از دیدن تودههای عظیم ماهی چنین میپندارد که فروش همه آنها میسر نیست. با این وصف، همه ماهیها در ظرف ساعاتی معدود به فروش میرسند، زیرا جمعیت شهر بسیار زیاد است. … خیابانهایی که به بازارها میانجامد، بیشمار است، و در برخی از آنها حمامهای سرد متعدد با خدمتکارانی از هر دو جنس یافت میشود. مردان و زنانی که به این حمامها میروند، از کودکی به استحمام سرد، که در نظر آنان مقرون به بهداشت است، خو میگیرند. در این حمامها، برای بیگانگان که طاقت آب سرد ندارند، حجرههایی با آب گرم فراهم شده است. همه مردم عادت دارند که هر روز، مخصوصاً پیش از خوراک، خود را بشویند. …
کویهای روسپیان در خیابانهای دیگر قرار دارد. شمار روسپیان چندان زیاد است که جرئت گزارش آن را ندارم. … اینان زینت آلات و عطر بسیار به کار میبرند و در خانههای مجلل در میان زنان خدمتکار روزگار میگذرانند. … پزشکان و ستاره شماران در سایر خیابانها سکونت دارند. … در دو طرف خایابان اصلی، خانههای بزرگ دیده میشود. … زنان بسیار زیبایند و به ظرافت و ملایمت رفتار میکنند. ارزش لباسهای ابریشمین و جواهرات آنان بزحمت به تصور میآید.
پکن (که در عصر مارکوپولو، خانبالغ نامیده میشد) حتی بیش از هانگچو در مارکوپولو اثر گذاشت. وی حتی با ارقام هزار هزار نیز نمیتواند ثروت و جمعیت آن را وصف کند. حومه پکن شامل دوازده ناحیه بود و، چون طبقه سوداگر در آنجا خانههای عالی ساخته بودند، زیباتر از شهر مینمود. مهمانسراهای بیشمار و هزاران دکان و غرفه در شهر وجود داشت. خوراکهای گوناگون بوفور یافت میشد. هر روز هزار بار ابریشم خام به شهر میآمد و به پوشاک مبدل میگردید. خان در هانگچو و شانگتو و جاهای دیگر کاخها داشت. ولی بزرگترین قصر او در پکن بود. دیواری مرمرین قصر را احاطه کرده و پلکانی مرمرین به کاخ کشیده شده بود، و در عمارت مرکزی وسیع آن «خلق عظیمی میتوانستند غذا بخورند.» مارکوپولو ترتیب اطاقها، قابهای لعابین و شفاف و ظریف پنجرهها، و تنوع کاشیهای رنگین بام را میستاید و میگوید که هرگز شهری چنان دولتمند و شاهی چنان صاحب جاه ندیده است. ونیزی جوان، بیگمان، خواندن و نوشتن چینی را فرا گرفت و محتملا شرح غلبه قبلای قاآن و نیاکانش را بر چین از مورخان رسمی شنید: چون سرزمینهای ورای مرزهای شمال باختری چین بتدریج خشکید و بیآب و علف شد، ساکنان آن نواحی، که مغول یعنی «دلیر» نام داشتند، ناگزیر پیش تاختند و بر زمینهای سرسبز چین دست یافتند. ولی چنان از پیروزی خود سرمست شدند که از پای نشستند تا تقریباً سراسر آسیا و قسمتهایی از اروپا منکوب آنان گشت. روایت کردهاند که چون رهبر آتشینخوی آنان، چنگیزخان، از مادر زاد، لختهای خونین در کف دست داشت. وی از سیزده سالگی تلاش کرد که قبایل مغول را به یکدیگر پیوند دهد، و حربه بزرگ او در این راه، خشونت و کشتار بود. اسیران را به چهار میخ میکشید، تکه تکه میکرد، در دیگ میجوشانید، یا زنده پوست میکند. فغفور نینگ تسونگ
نامهای بدو نوشت و او را به فرمانبرداری خواند. اما چنگیز رو به جانب «تخت اژدها»، که مظهر اقتدار چین بود، آب دهان افکند و بیدرنگ، از راه بیابان دو هزار کیلومتری گوبی، به ولایات باختری چین تاخت. نود شهر چینی چنان با خاک یکسان شد که سواران میتوانستند در تاریکی، بیآنکه اسبهایشان بلغزد، از میان آنها به تاخت بگذرند. «شاهنشاه جهان» مدت پنج سال به تخریب شمال چین پرداخت و سپس چون از قران نامیمون سیارات هراسید، رهسپار زادگاه خود شد و در راه درگذشت.
جانشینانش، اوگتای قاآن و منگو قاآن وقبلای، پیکار را با حدتی که در خور بربریان است دنبال کردند، و چینیان که قرنها سرگرم فرهنگ و غافل از جنگ بودند، با آنکه یکایک رشادت ورزیدند، جمعاً در هم شکسته شدند. در جویی نینگ فو، حاکم شهر چندان مقاومت نمود که همه سالمندان و ناتوانان کشته و خوراک محصورین شدند و سپس جنگجویان از پا در آمدند و زنان حراست دیوارها را بر عهده گرفتند. آنگاه حاکم، شهر را آتش زد و خود را در قصرش زنده سوزانید. سپاهیان قبلای قاآن سرتاسر چین را در نوردیدند و به آخرین مأمن دودمان سونگ، یعنی کانتون، رسیدند. لوشییوفو، سردار چینی، چون ایستادگی را میسر ندید، فغفور خردسال را به دوش گرفت و به دریا جست و خود و او را غرق کرد. آوردهاند که یکصد هزار چینی به شیوه او خود را غرق کردند تا به اسارت درنیایند. اما قبلای دستور داد که پیکر فغفور را با احترام تمام به خاک سپارند. و خود دودمان یوان («اصیل») را، که کمتر از یکصد سال بر چین حکم راند، بنیاد نهاد.
قبلای قاآن، با آنکه بنا بررسم روزگار خویش، با نیرنگ سیاست میباخت، خود خوی بربری نداشت و چندان قساوت نورزید، مگر در مورد دانشوری میهندوست به نام ونتیینشیان که، به پاس وفاداری خود به دودمان سونگ، از فرمان خان مغول سرپیچید و کیفر سخت دید. ونتیینشیان سه سال در زندان به سر برد، اما سر فرود نیاورد. خود، در قطعهای که از مشهورترین آثار ادبی چین است، سیاهچال زندان را چنین وصف میکند:
نور بیرون را در آن راهی نیست. دم بهاری هیچگاه به دنیای تیره تنهاییم نشاط نمیبخشد. … از رنج رطوبت، بارها آرزوی مرگ کردم.با این وصف، بیماریی که دو سال تمام بالای سر من بال گشوده بود، نجاتم نداد، و خاک نمناک ناسالم برای من بهشتی گردید، زیرا در من چیزی بود که بدبختی قادر به ربودنش نبود. پس استوار ماندم و به ابرهای سپیدی که برفراز سرم شناور بودند خیره شدم، و غمی را که همچون آسمان بیکران بود، بر دل هموار کردم.
سرانجام قبلای وی را به دربار خود خواند پرسید: «چه میخواهی؟» ون پاسخ داد: «بر اثر عنایت فغفور سونگ، وزیر درگاه همایونش شدم. نمیتوانم به دو ولینعمت خدمت کنم. چیزی جز مرگ نمیخواهم.» قبلای پذیرفت. هنگامی که تیغ دژخیم به گردن او نزدیک
میشد، رو به جنوب سر به احترام فرود آورد، تو گویی که در خیال او هنوز فغفور سونگ در پایتخت جنوبی، نانکینگ، سلطنت میکرد!
قبلای برتری تمدن چین را دریافت و تلاش کرد که آداب چینیان را با رسوم مردم خود بیامیزد. برای استخدام کارگزاران دولتی، از امتحان داوطلبان چشم پوشید، زیرا سازمان دولتی بر اثر امتحانات استخدامی یکسره به دست چینیان میافتاد. بیشتر کارهای بزرگ را به مغولان واگذاشت و چند گاهی در ترویج الفبای مغولی کوشید. بر روی هم مغولان فرهنگ چین را پذیرفتند و بزودی همانند چینیان گردیدند. قبلای قاآن خردمندانه با ادیان گوناگون چین بمدارا رفتار کرد و دین مسیحی را وسیلهای برای آرام کردن مردم و برقراری حکومت خود دانست و بدان روی نمود. ترعه بزرگ میان تین تسین و هانگچو را بازسازی کرد، شاهراهها را بهبود بخشید، و در خطه پهناور حکومت خود دستگاه نامهرسانی چالاکی به وجود آورد.
برای جلوگیری از ضایعات خشکسالی، انبارهای بزرگ ساخت و به اندوختن غلات پرداخت، و از خراج برزگرانی که از سیل یا خشکسالی یا حشرات زیان میدیدند، درگذشت. دولت را به مساعدت دانشمندان فرتوت و یتیمان و علیلان واداشت، و آموزش و پرورش و ادب و هنرها را زیر حمایت خود گرفت. فرمان داد که در گاهشماری تجدید نظر کنند و «فرهنگستان سلطنتی» برپا دارند. پکن، پایتخت خود را به صورتی درآورد که جمعیت و شکوهش بیگانگان را حیران میکرد. پس، به برکت کاخهای بزرگی که پدید آمد، معماری چین بیش از پیش ترقی کرد.
مارکوپولو، که خود شاهد تحولات دولت مغول چین بود و سخت به خان نزدیک شد، زندگی داخلی او را جزء به جزء شرح میدهد: خان گروهی زن داشت، ولی فقط چهار تن از آنان ملکه شمرده میشدند. بیشتر زنانش از اونگوت بودند، زیرا وی زیبایی زنان آن دیار را بینظیر میدانست. دو سال به دو سال کارگزارانی صاحبدل به این ناحیه میفرستاد تا صد زن جوان را برگزینند و به خدمت او آورند. سلطان خود مشخصات زنان دلخواهش را بدقت تعیین میکرد. مارکوپولو مینویسد:
وقتی که زنان به حضرت او میرسند، بازرسان دیگری را به آزمایش آنان میگمارد تا بار دیگر تدقیق کنند و از میان برگزیدگان سی یا چهل تن را برای خدمت در حجره مخصوص او بیرون کشند. … بانوان سالمند قصر نوآمدگان را یکایک مورد مراقبت قرار میدهند و موظفند که شب را با آنان گذرانند و بدقت معلوم گردانند که آیا معایبی
مارکوپولو مینویسد: «روزی نیست که کارگزاران رسمی بیست هزار ظرف برنج و ارزن و گاورس تقسیم نکنند. بر اثر این بزرگواری ستایشانگیز و حیرتآور که خان بزرگ نسبت به تهیدستان نشان میدهد، همه مردم او را میپرستند.»
نهانی دارند یا نه، و بآرامی میخوابند و خرناس نمیکشند و نفسشان خوشایند است و هیچ یک از اندامهای آنان بویی ناخوش ندارد. زنان، پس از آنکه از این آزمایشها رو سپید بیرون آیند، به دستههای پنج تنی بخش میشوند، و اعضای هر دسته بنوبت سه روز و سه شب در عمارت اندرونی خدایگان به سر میبرند و کمر به خدمت او میبندند، و خان هر چه بخواهد، با آنان کند. پس از هر دسته، دسته دیگر فرا میآید. به این ترتیب همه گروهها از نوبت خود بهرهمند میشوند، و دوباره نوبت به دسته نخستین میرسد.
بیست سال پس از اقامت مارکوپولو و پدر و عمویش در چین، خان در صدد برآمد که فرستادگانی به ایران گسیل دارد. مارکوپولو و کسانش از فرصت سود جستند و با خرج و خطری اندک روانه وطن شدند. قبلای وسایل سفر آنان را از هر حیث فراهم ساخت و پیامی برای پاپ فرستاد. از شبه جزیره ماله گذشتند، به هند و ایران رسیدند و از خشکی به طرابوزان در ساحل دریای سیاه رفتند و بالاخره با کشتی به ونیز راندند. سفرشان سه سال به طول کشید؛ چون پا به خاک اروپا گذاشتند، شنیدند که خان و پاپ هر دو درگذشتهاند. مارکو، با سرسختی مخصوص خود، هفتاد سال عمر کرد. دوستان وی کنار بستر مرگش به التماس از او خواستند که، برای رستگاری روح خود، نکتههای دروغین سفرنامهاش را پس بگیرد. ولی وی با دلی قوی پاسخ داد: «از آنچه دیدهام، بیش از نیمی نگفتهام.» از مرگ او دیری نگذشته بود که دلقک جدیدی بر دلقکهای کارناوالهای ونیز افزوده شد. این دلقک با جامهای مضحک ظاهر و با گزافهگوییهای بیحساب خود شهریان را سرگرم میگردانید. وی را «مارکوی هزار هزاری» میخواندند!
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما