داستان عاشقانه کتایون و گشتاسب در شاهنامه

در شاهنامه علاوه بر داستان های حماسی که وجود دارد، به تعداد کمی نیز داستان های عاشقانه وجود دارد، که داستان کتایون و گشتاسپ یکی از آن هاست که به آن میپردازیم.

کتایون و گشتاسب

«لُهراسب» پادشاه ایران بود که پس از «کیخسرو» به حکومت رسید. او دو پسر به نام‌های «گُشتاسپ» و «زریر» داشت. گشتاسب بسیار مغرور بود و پدرش از او راضی نبود. روزی لهراسب مجلس بزمی ترتیب داده بود. در آن مجلس، ناگهان گشتاسپ درحالت مستی، رو به لهراسب گفت تاج و تخت پادشاهی را به او دهد. اما لهراسب در جواب گفت:

به گشتاسب گفت ای پسر گوش دار              که تندی نه خوب آید از شهریار

جوانی هنوز این بلندی مجوی                        سخن را بسنج و به اندازه گوی

گشتاسپ که از این حرف پدرش به‌ شدت ناراحت شده‌ بود، لشکری جمع آوری کرد و شبانه به‌سوی هندوستان رفت. وقتی لهراسب متوجه شد که گشتاسپ شهر را ترک کرده بزرگان کشور را فراخواند و به سه نفر از آن‌ها دستور داد به نقاط مختلف رفته و گشتاسپ را بازگردانند؛ به زریر دستور داد به سمت هندوستان حرکت کند. «گُستَهَم» به سمت روم رفت و «گُرازه» به سمت چین حرکت کرد. رزیر شب و روز حرکت کرد تا این‌که در کابل به گشتاسپ رسید و او را با وعده پادشاهی راضی به بازگشت کرد. لهراسب از او به گرمی استقبال کرد اما با گذشت روزها، گشتاسپ فهمید که خبری از واگذاری پادشاهی به او نیست. به همین دلیل دوباره تصمیم گرفت از ایران برود اما این‌بار بدون لشکر!

شب تیره شبدیز لهراسپی            بیاورد بازین گشتاسپی

بپوشید زر بفت رومی قبای             ز تاج اندر آویخت پر همای

ز دینار و ز گوهر شاهوار                        بیاورد چندان کش آمد به کار

از ایران سوی روم بنهاد روی                   به دل گاه جوی و روان راه جوی

ترک دوباره ی کشور توسط گشتاسپ

وقتی لهراسب فهمید که پسرش دوباره کشور را ترک کرده، بزرگان را فراخواند. موبدان به او سفارش کردند که گروهی را به دنبال گشتاسپ بفرستند و وقتی که بازگشت، تعلل نکند و تاج پادشاهی را به او بدهد. اما هیچکس نتوانست گشتاسپ را پیدا کند.

گشتاسپ وقتی نزدیک روم رسید، با کمک قایقرانی به نام «هیشوی» از آب عبور کرد. گشتاسپ خود را دبیری از سرزمین ایران معرفی کرده بود. وقتی به روم رسید تا مدتی به دنبال کار گشت اما هیچ کاری مناسبِ او نبود. گشتاسپ سرانجام ناامید شد. یک روز گشتاسپ در اطراف روستایی، زیر سایه درخت نشسته بود که ناگهان مردی که کدخدای روستای بود به او نزدیک شد و چنین گفت:

بدو گفت که ای پاک مرد جوان                 چرایی پر از درد و تیره روان

اگر آیدت رای ایوان من                             بوی شاد یکچند مهمان من

مگر که این غمان بر دلت کم شود        سر تیر مژگانت بی نم شود

 

گشتاسپ نژاد مرد را پرسید و وقتی فهمید از نژاد فریدون (یکی از پادشاهان اساطیری شاهنامه که از نژاد جمشید بود و با غلبه بر ضحاک، ایران را پر از عدل و داد کرد) است، پیشنهادش را پذیرفت و مدتی مهمان او شد.

قیصر روم سه دختر داشت. رسم رومیان برای ازدواج به این شکل بود که دختر وقتی به سن ازدواج می‌رسید مراسمی گرفته می‌شد. در آن مراسم همه‌ی خواستگاران می‌آمدند و دختر قیصر یکی از آن‌ها را انتخاب می‌کرد. اسم بزرگترین دختر قیصر «کتایون» بود. شب قبل از برگزاری مراسم خواستگاری، کتایون خوابی دید:

کتایون چنان دید یک شب به خواب                    که روشن شدی کشور از آفتاب

یکی انجمن مرد پیدا شدی                       از انبوه مردم ثریا شدی

سر انجمن بود بیگانه ای                              غریبی دل آزار و فرزانه ای

به بالای سرو و به دیدار ماه                               نشستش چون بر سر گاه شاه

یکی دسته دادی کتایون بدوی                          وزو بستدی دسته رنگ و بوی

یکی انجمن کرد قیصر بزرگ                                    هر آن کس که بودند گرد و سترگ

دیدار کتایون و گشتاسب

صبح روز بعد، همه خواستگاران جمع شدند و کتایون از مقابل آن‌ها گذشت اما هیچ‌کدام را نپسندید. قیصر دستور داد مراسمی دیگر برگزار شود تا کتایون یک‌نفر را بپسندد. این‌بار گشتاسپ، به اصرار مردی که مهمانش بود، در مراسم شرکت کرد. کتایون به محض این‌که گشتاسپ را دید به یاد خوابی که دیده بود افتاد و قیصر گفت که گشتاسپ را پسندیده‌است و می‌خواد با اون ازدواج کند. وقتی قیصر فهمید که او ایرانی نیست گفت:

اگر من سپارم بدو دخترم                  به ننگ اندرون پست گردد سرم

هم او را و آن را که او برگزید        به کاخ اندرون سر بباید برید

اما کتایون اصرار کرد که گشتاسپ همان کسی است که اون می‌خواهد. قیصر گفت که اگر با او ازدواج کند، باید از قصر برود. گشتاسپ نیز از کتایون پرسید:

ز چندین سر و افسر نامدار            چرا کرد رایت مرا خواستار

غریبی همی برگزینی که گنج         نیابی و با او بمانی به رنج

کتایون گفت:

چو من با تو خرسند باشم به بخت           تو افسر چرا جویی و تاج و تخت

این چنین شد که کتایون و گشتاسپ ازدواج کردند و از قصر خارج شدند و با کمک کدخدا در خانه‌ای در روستا زندگی خود را آغاز کردند و از آن پس با شکار زندگی خود را می‌گذراندند. گشتاسپ همچنین هرروز بخشی از شکارش را به هیشوی می‌داد و او را دوست خود قرار داد.

خواستگاری میرین از دل آرام

پس از مدت‌ها، مردی رومی به نام «میرین» از دختر دوم قیصر که «دل‌آرام» نام داشت خواستگاری کرد اما قیصر که دیگر نمی‌خواست اشتباهش را تکرار کند به او گفت:

کنون هر که جویند خویشی من           و گر سرفرازد به پیشی من

یکی کار بایدش کردن بزرگ                            که خوانندش ایدر بزرگان سترگ

و از او خواست که گرگی که در بیشه‌ی فاسقون زندگی می‌کند و آرام و قرار را از مردم گرفته بکشد و پس از می‌تواند با دخترش ازدواج کند. میرین برای انجام این کار نزد پیشگویی رفت. و پیشگو چنین گفت:

چنان دید کاندر فلان روزگار             از ایران بیاید یکی نامدار

به دستش برآید سه کار گران              کزان باز گویند رومی سران

یکی انک داماد قیصر شود                          همان بر سر قیصر افسر شود

پدید آید از روی کشور دو دد                          که هر کس رسد از بد دد به بد

شود هر دو بر دست او بر هلاک              ز هر زورمندی نیاید ش باک

میرین به نزد هیشوی رفت و این موضوع را برایش تعریف کرد. هیشوی نیز او را نزد گشتاسپ برد. میرین برای او تعریف کرد که قیصر چه خواسته و از گشتاسپ خواهش کرد که گرگ را بکشد. گشتاسپ پذیرفت. فردای آن روز، میرین با اسب و شمشیری که از سلم (یکی از پسران فریدون که پادشاهی روم به او رسید و شاهان رومی از نژاد او بودند)، به او رسیده بود و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ آمد.

چو گشتاسپ آن هدیه ها بنگرید          همان اسپ و تیغ از میان برگزید

دگر چیز بخشید هیشوی را                 بیار است جان جهان جوی را

سپس به سمت بیشه‌ای که آن گرگ در آن زندگی می‌کرد رفت.

چو گشتاسپ آن اژدها را بدید             کمان را به زه کرد و اندر کشید

چو باد از برش تیر باران گرفت              کمان را چو ابر بهاران گرفت

گرگ که به شدت زخمی شده بود، به گشتاسپ حمله کرد و اسبش را کشت. اما گشتاسپ:

پیاده بزد بر میان سرش          بدو نیم شد پشت و یال و برش

ازدواج میرین و دل آرام

و گرگ کشته شد. سپس گشتاسپ دو دندان گرگ را جدا کرد و از بیشه بیرون آمد. پس از این اتّفاق، کتایون فهمید که گشتاسپ از نژاد شاهان ایران است و از او خواست به ایران بروند اما گشتاسپ نپذیرفت. میرین نیز به پیشگاه قیصر رفت و به او گفت که گرگ را کشته است. قیصر نیز بسیار خوشحال شد و با ازواج میرین و دخترش موافقت کرد.

خواستگاری اهرن از دختر سوم قیصر

پس از مدتی، مرد دیگری به نام «اهرن» از دختر سوم قیصر خواستگاری کرد اما قیصر برای او نیز شرطی گذاشت:

به کوه سقیلا یکی اژدهاست          که کشور همه پاک ازو در بلاست

اگر کم کنی اژدها را ز روم        سپارم ترا دختر و گنج و بوم

اهرن وقتی این سخن را شنید، ناامید شد و به پیشگاه میرین رفت تا از او کمک بگیرد. زیرا او قبلاً گرگی را که قیصر خواسته‌بود، کشته بود. میرین راز خود را به اهرن گفت و نامه‌ای به هیشوی نوشت تا از گشتاسپ بخواهد کمکش کند. اهرن با نامه، نزد هیشوی رفت. هیشوی نیز داستانِ اهرن و کشتن اژدها را برای گشتاسپ تعریف کرد. گشتاسپ در پاسخ به اهرن چنین گفت:

بدو گفت رو خنجری کن دراز                   ازو دسته بالاش چون پنج باز

زهر سوش برسان دندان مار                  سنانی بر و بسته برسان خار

همی آب داده به زهر و به خون                    به تیزی چو الماس و رنگ آبگون

به فرمان یزدان پیروز بخت                         نگون اندر آویزمش بر درخت

فردای آن‌روز گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و با اژدها به نبرد پرداخت. ابتدا خنجر زهرآلود را بر دهان اژدها زد و وقتی زهر به درون بدنش رفت با شمشیر بر سرش زد و او را کشت. دندان اژدها را نیز جدا کرد و بیرون آمد. به نزد هیشوی و اهرن رفت و هرچه اتفاق افتاده‌بود تعریف کرد.

بیاورد اهرن بسی خواسته                   گر انمایه اسپان آراسته

یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ                    کمانی و سه چوبه به تیر خدنگ

به هیشوی داد آن دگر هر چه بود          ز دینار و وز جامه نا بسود

ازدواج اهرن با دختر سوم قیصر

پس از آن اهرن به نزد قیصر رفت و گفت که اژدها را کشته است. قیصر نیز بسیار خوشحال شد و جشنی ترتیب داد تا دختر سومش را به ازدواج اهرن دربیاورد و همه را در این جشن دعوت کرد. در حین جشن، مسابقه چوگانی ترتیب داده شد و دو داماد قیصر به چوگان مشغول شدند. در این هنگان کتایون به گشتاسپ اصرار کرد که در این جشن شرکت کنند و گشتاسپ پذیرفت. وقتی به قصر وارد شد و دید دیگران مشغول بازی چوگان هستند، اسب و چوگان گرفت و به میدان وارد شد. هیچ‌کدام از رومیان حریف او نبود. قیصر وقتی بازی اورا دید، گشتاسپ را پیشگاه خود خواند و نام و نژادش را پرسید. گشتاسپ گفت:

چنین گفت کان خوار بیگانه مرد            که از شهر قیصر ورا دور کرد

چو داماد گشتم ز شهرم براند                 کس از دفترش نام من بر نخواند

ز قیصر ستم بر کتایون رسید                که مردی غریب از میان برگزید

و سپس داستان کشتن گرگ و اژدها را برای قیصر تعریف کرد و زخم خنجر و دندان‌ها را به عنوان نشانه به او نشان داد. قیصر پس از شنیدن واقعیت بسیار عذرخواهی کرد و سراغ کتایون را گرفت و به نزد او رفت.

بدو گفت قیصر که ای ماهروی                 گزیدی تو اندر خور خویش شوی

همه دوده را سر برافراختی                    برین نیک بختی که تو ساختی

سپس از کتایون درمورد نژاد گشتاسپ پرسید اما کتایون گفت:

نگوید همی پیش من راز خویش         نهان دارد از هر کس آواز خویش

گمانم که هست از نژاد بزرگ                که پرخاش جویست و گرد و سترگ

زهر چش بپرسم نگوید تمام            فرخ زاد گوید که هستم به نام

پس از آن، گشتاسپ و کتایون به کاخ قیصر نقل مکان کردند و قیصر، به دیگر بزرگان دستور داد که از فرمان فرخ‌زاد (گشتاسپ خود را فرخ‌زاد معرفی کرده بود) پیروی کنند.

تهدید لهراسب از جانب قیصر

پس از آن که قیصر توانایی‌های گشتاسپ را دید، به شاه ایران لهراسب نامه‌ای نوشت و به او گفت که اگر از این پس به روم خراج دهد پادشاه ایران باقی می‌ماند وگرنه روم با لشکری با فرماندهی فرخ‌زاد به ایران حمله خواهد کرد. شخصی به نام «قالوس» این نامه را به نزد لهراسب برد. لهراسب و بزرگان ایران پس از دریافت این نامه بسیار متعجب شدند. شبانگاه، لهراسب فرستاده‌ی قیصر را فراخواند و به او گفت:

نبود این هنر ها به روم اندرون           بدی قیصر از پیش شاهان زبون

قالوس گفت:

سواری به نزدیک او آمدست             که از بیشه ها شیر گیرد به دست

بدو داد پر مایه تر دخترش           که بودی گرامی تر از افسرش

لهراسب از او پرسید که این مرد دلیر چه شکلی است؟ و قالوس این‌گونه پاسخ داد:

چنین داد پاسخ که باری نخست            به چهره زریست گویی درست

به بالا و دیدار و فرهنگ و رای              زریر دلیریست گویی به جای

لهراسب که این را شنید مطمئن شد که آن دلیر گشتاسپ است. و به قالوس گفت که ایران به جنگ روم خواهد آمد. سپس زریر را فراخواند و به او گفت که سریعاً به سمت روم برود و به گشتاسپ بگوید پدرش می‌خواهد تاج پادشاهی را به اون واگذار کند. زریر نیز بدون توقف تا روم رفت. وقتی به نزد قیصر رسید، گشتاسپ بسیار از دیدنش شاد گشت. زریر گفت که فرستاده‌ای از شاه ایران است و لهراسب با روم باج و خراج نمی‌دهد. قیصر نیز فرمان جنگ داد.

پس از آن، گشتاسپ به قیصر گفت:

بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین           ببودم بر شاه ایران زمین

همه لشکر شاه و آن انجمن                    همه آگهند از هنر های من

همان به که من سوی ایشان شوم            بگویم همه گفته ها بشنوم

برآرم از ایشان همه کام تو                         درفشان کنم در جهان نام تو

به پادشاهی رسیدن گشتاسب

قیصر پذیرفت و گشتاسپ به سوی اردوگاه زریر روانه شد. وقتی گشتاسپ به آن‌جا رسید ایرانیان به گرمی از او استقبال کردند. سپس دید که پدرش لهراسب، تاج و تخت پادشاهی را برای او فرستاده‌است.

چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد                    نشست از برش تاج بر سر نهاد

پس از آن، گشتاسپ پیامی نزد قیصر فرستاد و به اون گفت که خواسته‌ی او انجام شده است و از قیصر خواست خودش به آنٔجا بیاید. وقتی قیصر به دشت آمد و گشتاسپ را با تاج فیروزه دید:

بدانست قیصر که گشتاسپ اوست                    فروزنده جان لهراسپ اوست

فراوانش بستود و بردش نماز                           وز آنجا سوی تخت رفتند باز

سپس گشتاسپ هدایا و غلامان بسیار برای همسرش کتایون فرستاد و او را به نزد خود فراخواند. پس از آن، همگی به سمت ایران حرکت کردند. در ایران، لهراسب به استقبال آنان آمد:

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه               مر او را نشاند از بر تخت و گاه

ببوسید و تاجش به سر بر نهاد             همی آفرین کرد با تاج یاد

و گشتاسپ، در کنار همسرش کتایون تا سالها بر ایران حکومت کرد.

 

منبع پارسیان دژ

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ