با پادشاهان شاهنامه آشنا شوید
شاهنامه را به نوعی می توان حماسی ترین و ملی ترین کتاب شعر و نظم ایران دانست. سراینده آن فردوسی بزرگ، البته ۳۰ سال تمام رنج برد تا سرایش این شاهکار ادبیات فارسی را به پایان برساند.
همه ما داستان هایی از شاهنامه را شنیده ایم اما باز هم علاقمند آن هستیم که داستان های بیشتری از این کتاب ایرانی بخوانیم و شخصیت های داستانی آن را بهتر بشناسیم. در این چند صفحه، البته مجال آن نیست که همه شخصیت های شاهنامه را به صورت کامل معرفی کنیم اما سری به سلسله پادشاهان شاهنامه می زنیم و در کنار آن، شخصیت های معروف این کتاب را دوباره مرور می کنیم؛ شخصیت هایی که ماجراهای آنها، بسیار شنیدنی است.
۱- نخستین شاه
داستان شاهنامه با کیومرث یا گیومرت شروع می شود؛ او اولین پادشاه شاهنامه است، بر طبق شاهنامه او در کوه زندگی می کرده و عادت های خاصی داشته. بسیاری از کارهای اولیه را هم او انجام داده است؛ مثل شهرسازی، تقسیم سال و … نکته مهم درباره او این است که اولین پادشاهی بوده که ایرانی ها را ابرقدرت دنیا کرده است.
می گویند که این اتفاقات نزدیک به ۶۷۰۰ سال پیش افتاده است. در واقع او ایرانیان و البته همه جهانیان را که تا پیش از آن درگیر زندگی ابتدایی بوده اند، به تمدن نزدیک کرده و به آنها راه و رسم حکومت تشکیل دادن، نهادسازی و … را آموخته است. همچنین او شهرسازی را هم به انسان ها آموخته و نخستین شهرهایی هم که ساخت، عبارت بودند از اسطخر، دماوند و بلخ.
فردوسی می گوید که این نخستین پادشاه، هیچ دشمنی نداشته و همه با تدبیر او، به خوبی و خوشی زندگی می کرده اند. تا اینکه شیطان به او حسادت کرد و ماجراهایی اتفاق افتاد که در بخشی دیگر خواهید خواند.
۲- هوشنگ؛ فرزند سیامک
بعد از کیومرث، می رسیم به شاه بعدی پیشدادیان به نام هوشنگ، البته قبلش بهتر است یک توضیح مختصری هم بدهیم. گفتیم که کیومرث آدم خوبی بوده و تنها دشمنش شیطان بوده که به خاطر محبوبیتی که این پادشاه داشته، به او حسودی اش می شود. در نتیجه یکی از بچه شیطان ها، همچون گرگی عجیب و غریب و بزرگ و قوی و درنده، راهی جنگ با او می شود.
کیومرث، پسرش را که سیامک نام داشته، می فرستد به جنگ این موجود عجیب و غریب و اساطیری. متاسفانه سیامک کشته می شود. پادشاه کیومرث هم شب ها و روزها شیون سر می رسد، به خاطر این داغی که دیده. به گفته فردوسی، به کیومرث دستور می رسد که از زاری و غم و اندوه دست برداشته و برود به جنگ این دشمن شیطانی، البته در این هنگامه، کیومرث حسابی پیر شده بود. در نتیجه نوه اش به نام هوشنگ، که فرزند سیامک بوده، به جنگ می رود و انتقام جانانه ای می گیرد.
کیومرث هم که خیالش از بابت انتقام پسرش راحت شده بوده، جان به جان آفرین تسلیم کرده و سرانجام، هوشنگ می شود پادشاه. در اوستا اسم هوشنگ به صورت «هائوشینگ ها» ذکر شده که کمی آدم را یاد چینی ها می اندازد. فردوسی می گوید که آتش را این پادشاه کشف کرده. شاه دانا و مقتدری بوده. بابل و شوش را هم او ساخته. بر طبق نوشته شاهنامه ۴۰ سالی حکومت کرده و بعد، تخت و تاج را داده به پسرش.
۳- تهمورث؛ نبیره اولین پادشاه
احتمالا درباره زد و خورد این پادشاه با دیوان هم چیزهایی شنیده اید. او پسر هوشنگ بوده است و البته نبیره اولین پادشاه پیشدادی. اول هم که پادشاه می شود، عزمش را جزم می کند که دنیا را از بدی ها و پلیدی ها پاک سازد.
از طرف دیگر، همتش را متمرکز می کند تا همه چیزهای خوب و سودمندی را که در جهان وجود دارد، کشف کرده و تقدیم مردمش سازد. این پادشاه، چیدن پشم بز و استفاده از آن را هم به مردمش یاد می دهد.
ستایش جهان آفرین هم رسمی بوده که از زمان او پا گرفته. یک وزیر درست و حسابی هم داشته به اسم شهرنسب که حسابی تحت تعلیم این وزیر بوده. سرانجام تعلیمات این وزیر اثر کرده و این پادشاه پیشدادی، از وجود بدی ها پاک می شود و فره ایزدی، از وجودش تابیدن می گیرد.
فره ایزدی از این پادشاه، همانا و به افسون بستن اهریمن، همانا. دیوان هم که می بینند اینجوری شده، می آیند به جنگ این پادشاه. او بخشی از دیوان را به افسون می بندد و بخشی دیگر را هم تار و مار می کند. سرانجام دیوان، از او امان خواسته و در قبالش، به او نوشتن را یاد می دهند. ۳۰ سال بعد از این واقعه، دوران پادشاهی این پادشاه هم به پایان می رسد.
۴- نوذر؛ شاهی که اسیر شد
منوچهر که فوت کرد، پسرش پادشاه شد. نوذر البته کمی راه را کج رفت و شروع کرد به زور گفتن. زور گفتن او همانا و پراکنده شدن مردمان از دیار تحت فرمان او به اطراف نیز همانا. شورش هایی هم در گرفت. سپاهیان و بزرگان که داد و عدل منوچهر را دیده بودند، تاب و توان این بی عدالتی ها را نداشتند. اوضاع روز به روز وخیم تر می شد.
نوذر، فکر می کرد با زورگویی بیشتر می تواند مسائل را حل کند ولی مسائل بدتر می شدند و بهتر نمی شدند. تا اینکه سام نریمان، از یاران منوچهر و از پهلوانان به نام، به نزد او آمد تا به یادش بیاورد پند و نصیحت های منوچهر را.
او راهی دربار نوذرشاه شده و از عهد و پیمان ها و رسومات شاهان گذشته و نیز نصایح پدرش با او سخن گفت. نوذر شاه هم تحت تاثیر قرار گرفته و پیمان بست که از این پس، به عدالت و داد رفتار کند اما از سوی دیگر، تورانیان هم دندان تیز کرده بودند تا کینه تاریخی شان را سر ایرانیان تلافی کنند.
در این زمان بود که پشنگ، پدر افراسیاب معروف، از اوضاع بد ایران باخبر شده و لشگری با فرماندهی افراسیاب، راهی ایران کرد تا کل مملکت را تصرف کند. نوذر شاه هم از خبر این لشگرکشی، مطلع می شود؛ اما در این هنگامه، سام نریمان، جهان پهلوان ایرانی و پدربزرگ رستم معروف، دار فانی را وداع گفته بود. زال هم عزدار می شود و جنگ درمی گیرد و سرانجام نوذرشاه، اسیر تورانیان می گردد. پهلوانان پیر ایران، از پس افراسیاب جوان و تورانیان بی شمار برنمی آیند.
۵- جمشید؛ پادشاهی که ۷۰۰ سال حکومت کرد
باورتان می شود که این جمشید، ۷۰۰ سال حکومت کرده باشد؟ اولش هم خوب داشت جلو می رفت اما وقتی که غرور او را دربر گرفت و ادعای خدایی کرد، همه چیز خراب شد. در ابتدای سلطنتش، انسان، یکجانشینی پیشه کرده و به آرامشی نسبی رسید که مقدمه تمدن سازی محسوب می شود.
ابزارسازی همه در زمانه جمشید به اوج رسید تا در نتیجه آن، محصولات کشاورزی بیشتری برداشت شده و انسان ها به رفاه بیشتری برسند. طبقه بندی و شکل گیری بیشتر مشاغل هم در زمانه این پادشاه اتفاق افتاد.
کار و بار صنعتگران هم سکه شده بود و در ضمن، عطاران هم همت کرده و گیاهان دارویی مختلفی کشف می کردند تا دوای دردها را بیابند اما کم کم این رفاه و ثروت بیش از حد، کار دست ایرانیان داد و آنها را از سادگی، به اسراف و در نتیجه بی عدالتی کشاند. پادشاه جمشید هم وقتی دید مردمش چقدر دارند خوب زندگی می کنند و چقدر خوب دارند کار می کنند و چقدر پول اضافه درآورده اند، برای خودش کلی کاخ و دم و دستگاه ساخت. این پادشاه، جشن نوروز را هم پایه گذاری کرد تا در ابتدای شکوفایی طبیعت، همه به جشن و سرور بپردازند. وقتی که جمشید ادعای خدایی کرد، همه برگ های برنده اش را از دست داد و سرانجام توسط ضحاک کشته شد.
۶- ضحاک
ضحاک هم جزو پادشاهان معروف شاهنامه است. او البته ایرانی نبوده و از تبار پادشاهان عرب بوده است. در شاهنامه آمده است که چون مردم ایران زمین، از ظلم و جور جمشید به ستوه آمدند، تصمیم گرفتند از شر او راحت شوند. در نتیجه به سمت و سوی ضحاک، پسر مرداس روی آوردند. البته مرداس، آدمی خوب و خوش سرشت بوده اما مشخص نیست که چرا پسرش ضحاک، این جوری از آب درآمده بود.
اول نمی خواسته پدرش را از میانه بردارد تا پادشاهی کند اما یک روز که برای گردش رفته بود، دید که یک عاقله مرد دلسوزی آمد و به او گفت چرا پدرت را سر به نیست نمی کنی؟ ضحاک اول کلی ناراحت شد. اما کم کم، شیطان توی جلدش رفت و او پدرش را کشت. آن عاقله مرد، شیطان بود که به این شکل درآمده بود.
همین شیطان، سرانجام توانست با این پادشاه طرح دوستی ریخته و به او نزدیک شود. نتیجه این نزدیکی، این بود که شیطان دو بوسه بر شانه های ضحاک زد و از جای بوسه هایش، دو مار ظاهر شد که معروف است هر چقدر این بارها را می بریدند، دوباره رشد می کردند.
طبیبان دربار ضحاک، نتوانستند کاری برای این دو مار بکنند تا اینکه دوباره شیطان در قالب یک طبیب، ظاهر شده و دوای درد را گفت؛ خوردن هر روزه مغز دو جوان. بلاشک اگر مردم ایران زمین می دانستند با چه اعجوبه ای طرف هستند، هرگز سر وقت ضحاک نمی رفتند تا از ظلم جمشید، به رذالت ضحاک پناه ببرند. ضحاک سرانجام توسط فریدون، از پا درآمد.
۷- فریدون؛ مردی که سه پسر داشت
و اما بعد، می رسیم به روزگار سلطنت فریدون. این شاه پیشدادی هم ماجرای جالبی دارد. چون ضحاک قصد کشتن جوانان ایران زمین را کرده بود، در نتیجه افراد زیادی طی هر سال، کشته می شدند تا مارهایی که از دوش ضحاک روییده شده بودند، سیر شده و سر به سر او نگذارند.
یکی از این جوانان برومندی که کشته شده و مغزش طعمه مارها شد، آبتین بود. آبتین هم همسری داشت به اسم فرانک. آبتین از تبار پادشاهان پیشین پیشدادی بود. وقتی که قربانی زیاده خواهی های ضحاک شد، فرانک، پسرش را به مردی که در کوه زندگی می کرد، سپرد. ضحاکیان البته محل زندگی این پسر را کشف کردند. حالا چرا اینقدر دنبالش بودند؟ چون ضحاک خواب دیده بود که سه دلاور به سمت او حمله ور شده و از بین این سه تن، آنکه از همه کوچکتر بوده، ضحاک را می کشد و کشان کشان به سمت کوه دماوند می برد.
خواب گزاران هم گفته بودند که چه نشسته ای که جوانی قدرتمند به نام فریدون خواهد آمد و تو را از میان خواهد برداشت. به خاطر همین، همه فرزندان پسر را بعد از تولد می کشتند اما فریدون زنده ماند.فرانک دوباره رفت و جای فرزندش را عوض کرد و او را به مردی نیک از دماوند سپرد تا بزرگش کند و به او گفت که «پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد و اما این پسر روزی بزرگ می شود و انتقام خون تمام بیگناهان را خواهد گرفت.» و او سرانجام بزرگ شد و با همکاری کاوه آهنگر، همان خوابی که ضحاک دیده بود را برایش در عالم واقع تعبیر کرد.
۸- ایرج؛ پادشاه جوانی که ناجوانمردانه کشته شد
فریدون که ضحاک را کشت، شاه ایران شد. فریدون سه پسر داشت به اسم های سلم و تور و ایرج. روزی تصمیم گرفت که پسرانش را از حیث درایت و شجاعت امتحان کند. در نیتجه این آزمایش، پی برد که ایرج، از همه شجاع تر و مدبرتر بوده است. بعدش هم چه شد؟ جاهایی را که بر آنها حکومت می کرد، بین پسرانش پخش کرد تا هر کدام بروند و برای خودشان سلطنت کنند.
روم و خاور را به «سلم» داد و توران و چین را هم به «تور»، ایران و دشت سواران و نیزه وران را هم که مانده بود، تحویل ایرج داد که از همه شجاع تر و مدبرتر بود. بعد از این، سالیان سال گذشت تا اینکه فریدون، دیگر پیر و سالخورده شد. در این هنگامه بود که شیطان رفت توی جلد سلم، نشست و با خودش فکر کرد که چرا تخت و تاج به پسر کوچکتر سپرده شده است؟ در نتیجه، پیغام و پسغام برای تور فرستاد و افکار او را هم شیطانی کرد.
دلشان پرکین شد و نامه به پدرشان نوشتند و از بی انصافی که به زعم خودشان در حقشان شده بود، حسابی گله و شکایت کردند و گفتند که اگر اقدامی نشود، لشگرکشی می کنند. ایرج هم از قضیه بو برد و تصمیم گرفت که این کینه را رفع کند، گفت که اصلا همه پادشاهی برای شما. شال و کلاه کرد و رفت پیش برادران که رفع کینه کند اما آنها، ناجوانمردانه، دست به خون او بردند و وی را به قتل رساندند.
۹- منوچهر؛ در آرزوی انتقام
تا اینجا رسیدیم که فریدون سه پسر داشت، ایرج کشته شد و فریدون حسابی به هم ریخت. از طرف دیگر، دوست داشت که کسی بیاید و انتقام خون پسرش را از آن دوتا پسر دیگرش بگیرد. پادشاهان در زمان های گذشته، کنیزان بسیار داشتند. یکی از این کنیزان، از ایرج باردار بود. فریدون که خوشحال شده بود، با خودش گفت که لابد فرزند ایرج، پسری خواهد بود و انتقام خواهد ستاند اما آرزوی او برآورد نشد و این کنیز، دختری به دنیا آورد.
سالیان سال گذشت و این دختر بزرگ شد و ازدواج کرد و محصول ازدواج او، پسری شد به نام منوچهر. منوچهر هم رفت و انتقام پدر ستاند و باعث خوشحالی پدربزرگ شد و پدربزرگ، در حالی که خوشحال از انتقام ایرج بود، در رثای هر سه فرزندش، زار می زد و سرانجام، تخت پادشاهی به منوچهر رسید.
فردوسی می گوید که منوچهر، آدمی راست کردار بوده و در زمانه او، مردم روزگار خوبی را تجربه می کردند. در ضمن، مهمترین شخصیت شاهنامه هم در زمانه این پادشاه پا به عرصه وجود نهاد؛ یعنی همان رستم دستان.
زال که از پهلوانان ایران زمین بود، در این روزگار عاشق سودابه شده و ازدواجی در گرفت و ماحصل این ازدواج شد رستم. منوچهر جزو شخصیت های مثبت شاهنامه است؛ چرا که به روایت فردوسی، جهان را پر از عدل و داد کرده و همیشه آماده بود که حق بدخواهان را کف دستشان بگذارد.
۱۰- زوطهماسب؛ پادشاه کهنسال
وقتی که نوذرشاه اسیر می شود، یک شب، زال، پدر رستم و از پهلوانان نامی ایران، تصمیم می گیرد که شاهی برای ایران انتخاب کنند که هم نجیب زاده بوده و از نژاد شاهان، و هم عقل و رأی داشته باشد. سرانجام با موبدان مشورت می کند و طی یک تصمیم جمعی، زوطهماسب را به این سمت انتخاب می کنند.
البته این پادشاه، پیر بوده ولی عقل و درایت زیادی داشته. جنگ های دنباله دار ایران و توران، همچنان ادامه داشته است. خشکسالی هم که باعث و بانی پخش و پلا شدن لشگریان دو گروه می شود. سرانجام از سپاه توران فرستاده می آید و تقاضای صلح می شود و می گوید از دو طرف پهلوانان نامی زیادی کشته شده اند و بهتر است به خوبی و خوشی کنار بیایند. شاه ایران هم قبول می کند که صلح کنند؛ در عوض از جیحون تا مرز تور و تا چین و ختن را به آنها بسپارد.
زوطهماسب به سمت پارس رفت، زال در زابل ماند و تورانیان هم مرزهای ایران را ترک کردند. زوطهماسب بعد از پنج سال سلطنت و در سن ۸۶ سالگی،دار فانی را وداع گفت. بعد از او، گرشاسب بود که به سلطنت رسید ولی عمر سلطنت او کوتاه بود و همراه با زوال سلسله پیشدادیان از اینجا به بعد، این کیانیان بودند که سلسله پادشاهی تشکیل دادند.
۱۱- کیقباد؛ اولین شاه کیانیان
وقتی که سلسله پیشدادیان منقرض شد، کیانیان روی کار آمدند. البته چند وقتی مملکت بدون شاه بود و سرداران و پهلوانان ایران، آن را می گرداندند تا اینکه تصمیم گرفتند شاهی را برای ایران انتخاب کنند. همه گفتند که کیقباد از تبار پادشاهان کهن است و حالا در البرز است و رستم مامور شد که برود و او را پیدا کند و به دربار بیاورد. او هم رفت و کیقباد را از کاخی باشکوه، به دربار پادشاهی ایرانیان آورد. درخصوص اسلاف کیقباد، دکتر صفا می نویسد: «چنان که دیدیم، در روایت های آیینی، پدر کیقباد معین نیست و گفته اند که زال او را یافت و به فرزندی پذیرفت اما در روایت های ملی، سلسله نسب کیقباد معین شده بود.
ابوریحان بیرونی، نسب کیقباد را چنین نوشته است: «کیقباد بن زَغ بن نوذکان بن مایشر بن نوذر بن منوچهر…» می گویند شاه مهربانی هم بوده و زمانی که افراسیاب در جنگ با ایرانیان به فرماندهی رستم، شکست خورد، رستم از او خواست که مرزهای ایران را گسترش دهد و در برابر تورانیان سر خم نکند اما کیقباد گفت که چیزی بهتر از صلح و داد نیست و همان بهتر که به پیشنهاد تورانیان، مرزها به همان وضعیت زمان فریدون برگردد؛ همان دوره ای که جیحون مرز ایران و توران شد. دوران پادشاهی آرامی را هم گذراند و اتفاق چندان خاصی در روزگارش نیفتاد، مگر رو در رویی افراسیاب و رستم.
۱۲- کیکاوس؛ مردی که می خواست پرواز کند
کیقباد که مرحوم شد، پسرش به سلطنت رسید؛ هم او که به نام «کیکاووس» می شناسیمش در ابتدا شال و کلاه کرد که به مازندران رفته و آنجا را زیر سیطره خودش درآورد. شاه مازندران هم دست به دامان دیو سپید شد. در نتیجه جادو اثر کرده و کیکاووس و لشگر او کور شدند. وقتی هم که کور شدند، به بند دیو سپید و شاه مازندران درآمدند.
خبر به زال رسید. زال هم رستم را راهی مازندران کرد. دیو سپید به دست رستم کشته شده و جگرش در آورده شده و بر چشم سپاه ایران کشیده شد تا بینا شوند. کیکاوس، مازندران را به بچه هایش سپرد و با رستم، راهی شد؛ همان اتفاقی که تحت عنوان هفت خان رستم از آن یاد می شود. بعد از مدتی، توران و چین و مکران هم زیر فرمان کیکاووس درآمدند.
سپس راهی بربر شد تا با آنها جنگ کند. شاه بربر دست به دامان پادشاه هاماوران (حمیرویمن) شده و با کیکاووس به جنگ پرداختند. البته فرجامی جز شکست نداشتند. سرانجام سودابه، دختر پادشاه هاماوران، به همسری کیکاووس درآمد اما شاه هاماوران، ول کن ماجرا نبود. حیله ای سوار کرد و کیکاووس و همراهانش را به بند کشید. اعراب هم از این واقعه خبردار شده و به ایران حمله ور شدند.
افراسیاب با تازیان جنگ کرده و آنها را از ایران بیرون کرده و خودش شد شاه ایران. رستم هم برای جمع و جور کردن این وضع، راهی هاماوران شده و کیکاووس را آزاد کرده و با سودابه و پهلوانانی چون گیو و گودرز و طوس، راهی ایران شدند. افراسیاب هم از ایران بیرون رانده شده و کیکاووس، شد سلطان مطلق. آنقدر مغرور شد که عزم سفر به آسمان را کرد. سرانجام به خاطر این عنادورزی، فره ایزدی از او جدا شد.
۱۳- کیخسرو؛ ناپدید شده در برف و مه
او نه پسر کیکاووس، که نوه این پادشاه کیانی است. چرا؟ چون که فرزند سیاوش و فرنگیس است. سیاوش هم که به دستور افراسیاب کشته شده بود. در نتیجه تخت و تاج، به نوه کیکاووس رسید. در کل، جزو پادشاهان خیلی خوب شاهنامه است؛ از سوی دیگر، چون پدرش به دست افراسیاب، شاه تورانیان، کشته شده بود، موفق شد که انتقام خون پدر را هم از این پادشاه بستاند. خیلی شجاع و نیک نام بوده است. وقتی هم که موفق شد افراسیاب را شکست بدهد، یک تنه پادشاه مطلق کل دنیا شد اما بعدها اتفاقاتی روحی و روانی برایش افتاد و کل تخت و تاج سلطنت را کنار گذاشته و به راه معنویت وارد شد و همه امورات را سپرد دست لهراسب، پسرش.
کیخسرو را، آرمانی ترین پادشاه مورد نظر فردوسی می دانند، چرا که همه خصایل نیک آدمی را در درون خودش دارد؛ ضمن اینکه یک قهرمان هم هست. ازدواج پدر و مادر او، تولد و پرورشش در تبعید و نیز بازگشت وی به سرزمین پدری و تکیه اش بر تاج و تختی که به زور از پدرش سلب شده بود، جنبه های خاصی به زندگی این شاه کیانی می بخشد.
در ابتدا کیکاووس، گیو یکی از سرداران شجاع ایرانی را، به ماموریت فرستاد تا این شاهزاده را نجات دهد. تا پیش از کیخسرو، ایران درگیر خشکسالی بوده اما به محض تکیه او بر تخت پادشاهی، باران باریدن می گیرد. در ۱۰ سالگی می توانسته گراز و خرس را به زمین زده و شیر و پلنگ را شکار کند. حتی مرگ او نیز، مرگی به یادماندنی بوده است.
هنگامی که موفق شد افراسیاب را شکست داده و بکشد و شاه همه جهان شود، با پهلوانان خود، راهی چشمه ای می شود تا تن و سر در آن بشوید و خود را برای شکرگزاری و راز و نیاز آماده کند. طبق روایت شاهنامه، او بعد از آخرین تعمید در این چشمه، با پنج پهلوان نامی خود به نام های توس، بیژن، فریبرز، گیو و گستهم؛ گرفتار برف و توفان شده و در برف و مه، برای همیشه ناپدید می شود.
۱۴- لهراسب؛ پادشاهی که به زور قبولش کردند
او را چهارمین پادشاه کیانی می دانند؛ البته به روایت فردوسی. او تخت شاهی را به پسرش لهراسب بخشیده بود. البته پهلوانان و بزرگان زیاد از این انتخاب راضی نبودند چرا که او فرد نه چندان نام آوری در دربار کیخسرو بوده است و خیلی رک و راست درباره اش گفتند که «از تبار شاهان نیست».
البته این پهلوانان و بزرگان، این ناراحتی و نارضایتی شان را پیش کیخسرو هم بیان کرده بودند که در نهایت با حرف های این پادشاه بزرگ و رد ادعاهای آنها، قبول کرده بودند که نه، لهراسب هم از تیره شاهان است.
البته خود لهراسب هم گفت که اگر این پهلوانان و بزرگان نخواهند که او پادشاه باشد، مشکلی ندارد و این تخت و تاج را رها خواهد کرد. او ۱۲۰ سال حکومت کرد و در این مدت، کمر به آبادانی ایران بست. او در بلخ، شهری خوب و زیبا ساخت. آتشکده بزرگ آذر برزین را هم ساخت و در کل، سعی کرد که دنباله رو پدرش باشد و زیاد کجروی نکند. از دیگر اتفاقات جالب زمان او، برخوردش با پسرانش، گشتاسب و زریر بود.
با اینکه این دو تا پسر، فرزندان برومند و شایسته ای بودند ولی لهراسب به دوتا دیگر از شاهزاده های مستقر در دربار، که از نوادگان کیکاووس بودند، علاقه داشت. گشتاسب از این بابت ناراحت شده بود. او یک بار در یک جشن انتظار داشت که پدرش تاج و تخت را تحویلش بدهد و او را شاه بعد از خودش کند که پدر از این بابت خیلی آشفته شد و حسابی توبیخش کرد، گشتاسب قهر کرد و با ۳۰۰ سوار راهی هند شد. لهراسب بعدا این را فهمید و به همین خاطر آن یکی پسرش را با هزار سوار، راهی هند کرد تا او را برگرداند.
۱۵- گشتاسب؛ هم دوره با زرتشت
پسرک چموش لهراسب، از همان ابتدای جوانی، می خواست که جای پدر را بگیرد. سرانجام این اتفاق هم افتاد. چند باری به خاطر بی توجهی پدر، از دربار او قهر کرد. یک بار از راه هند برش گرداندند، یک بار هم رفت به روم. به روم که رفت، با کتایون دختر قیصر روم ازدواج کرد. سپس پدرزنش را تحریک کرد که سپاهی جمع کند و به جنگ ایرانیان برود.
وقتی که لهراسب از این ماجرا باخبر شد، تخت و تاجش را توسط زریر، برادر گشتاسب، برای او فرستاد و خودش هم راهی بلخ شد تا مو تراشیده و آخر عمری را، به عبادت بگذراند. نتیجه ازدواج گشتاسب و کتایون، دو فرزند به نام های پشوتن و اسفندیار بودند، زرتشت در زمان همین پادشاه بود. گشتاسب به آیین او در آمده و اسفندیار را برای معرفی این آیین، به اقصی نقاط دنیا راهی کرد اما بین پدر و پسر، سوءتفاهمی ایجاد شد که در نهایت، با زندانی شدن پسر، خاتمه یافت.
پادشاه تورانیان با شنیدن این خبر، به بلخ لشگرکشی کرده و لهراسب پیر را کشته و ۸۰ تن از موبدان را که سرگرم نیایش بودند، سر بریده و دختران گشتاسب را به اسارت برد. گشتاسب با زریر، راهی بلخ شد تا انتقام بستاند ولی سخت شکست خورد. فرزندان زیادی از گشتاسب و دیگر امرا و متولیان حکومت، در این جنگ کشته شدند. سرانجام وزیر وی، جاماسپ، با لباس مبدل به گنبدان دژ رفته، اسفندیار را آزاد کرد و بعد اسفندیار آمد و همه را شکست داد.
و همه اسرا و خواهرانش را آزاد گردانید. بعدها او به سفارش پدر، راهی جنگ با رستم شد که در این جنگ، جانش را از دست داد. این پادشاه، ۱۵۰ سال سلطنت کرده و سپس نوه اش بهمن، که فرزند اسفندیار حساب می شد را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد.
۱۶- بهمن
او که به شاهی رسید، بزرگان را دور و بر خودش جمع کرد و گفت که می خواهد انتقام خون اسفندیار را از رستم بستاند. از آنجا که خیلی عجله داشت، نیمه شبان با صد هزار سرباز، راهی زابلستان شد. در نزدیکی های هیرمند که رسید، پیکی سمت زال فرستاد و به او گفت که می خواهد به خونخواهی پدر و برادرش، با او بجنگد.
در این وقت، البته رستم هم توسط شغاد کشته شده بود. زال هم که پیر شده بود، از او خواست حالا که رستم از دنیا رفته، بی خیال انتقامجویی شود و عذر او را بپذیرد ولی او نپذیرفت. جنگی به پا شد و فرامرز، پسر رستم، به دست بهمن کشته شد. زال هم به غل و زنجیر بسته شد. این وضع البته بزرگان را به تکاپو انداخت تا به نصیحت شاه جوان بپردازند. از طرف دیگر، رودابه مادر رستم که با مرگ پسرش به آستانه دیوانگی رسیده بود، مدام مویه می کرد و می گفت که کجایی رستم، که پدرت به اسارت رفت و گنج و دارایی به یغما رفت و چه بر سر خانواده تو آمد و …
پشتون، سفارش مؤکدی به بهمن می کرد که بیش از این، دیگر صلاح نیست در زابلستان و در خانه و ایوان زال باشند؛ چرا که بالاخره اینها برای خودشان کسی بوده اند و احترامی دارند و احتمال دارد که مردم به طرفداری از آنها، بشورند.
۱۷- همای
بهمن پسری داشت به نام ساسان، دختری هم داشت به نام همای. بهمن، البته به قاعده بزرگان و موبدان عمل نکرده و با فردی ازدواج کرد که موبدان از این کار منعش می کردند.
بعد از باردار شدن دختر، حال و روز شاه رو به وخامت نهاد. در نتیجه بزرگان را جمع کرده و امر را چنین تعیین کرد که سلطنت، به دخترش همای برسد و سپس به فرزند همای. همای به روایت فردوسی، ۳۲ سال سلطنت کرد که با عدل و داد همراه بوده و به آبادانی ایران منجر شد.
۱۸- داراب
قرار بود که بعد از همای، تخت و سلطنت به پسرش برسد. برادر همای هم راهش را کج کرده و به نیشابور رفت؛ یک جورهایی از خواهرش قهر کرد. همای سرگرم سلطنت و دادگری بود ولی چون می ترسید بزرگان مملکت، تاج و تخت را از او بگیرند و به پسرش صدمه بزنند، یک شب فرزند را همراه مقدار زیادی زر و یاقوت، توی صندوقی گذاشت و صندوق را هم قیراندود کرده و انداخت به دجله.
بعد به همه گفت که جنینش را سقط کرده تا باورشان شود و دست از سر پسرش بردارند. گازری – رختشویی – صندوق را گرفته و اسم کودک را داراب گذاشته و از او نگهداری کرد. داراب هم بزرگ شده و از کودکی به سواری و تیر و کمان سرگرم شد. سرانجام همسر گازر، همه حقیقت را به داراب می گوید و او هم راهی بلخ می شود.
در میانه راه به رشنواد، سردار ایرانی که به دستور همای، عازم جنگ با رومیان بود رسید. داراب رازش را به او می گوید. شباهنگام این سردار، در خواب می بیند که داراب، شهریار ایران است. در نتیجه کلی احترامش می کند و مرکب و سلاح مناسبی در اختیارش می گذارد و او را با خود، راهی جنگ با رومیان می کند. رشادت های بی شماری از خودش بروز می دهد و دیگران را انگشت به دهان می گذارد. سرانجام به ایران بازمی گردد و همای، او را می شناسد و تخت و تاج را به او واگذار می کند.
۱۹- دارا؛ پایان یک سلسله
داراب که مرد، دارا به سلطنت رسید. او جوانی تندخو بود. وقتی سوگ پدرش تمام شد، شروع کرد به نامه نگاری به اطراف و اکناف و از همه خواست که مطیع امر او باشند. از هند و چین تا روم، همه برای او باج می فرستادند.
همین باج ها هم کار دستش داد، چرا که در روم، فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست. در این زمان نامداری حکیم به نام ارسطالیسن (ارسطو) در نزد او بود که پندهای بسیاری به او می داد. اسکندر که از باج کهن خسته شده بود، گفت که دیگر باج نخواهند داد چرا که آن مرغی که تخم طلا می کرده، مرده. سپس راهی مصر شد و آنجا را فتح کرد. از آنجا راهی ایران شد. دارا هم سپاهی جمع کرد تا به مقابله با او برد. می گویند اسکندر خودش را به شکل پیکی درآورده و راهی اردوی دارا شد. دارا نیز او را به حضور پذیرفت. خلاصه او را شناسایی کردند ولی اسکندر مخفیانه پا به فرار گذاشت؛ آن هم در حالی که اطلاعات خوبی از اردوی دارا به دست آورده بود.
یک هفته جنگ کردند، روز هشتم، دارا به سوی فرات عقب نشینی کرد و اسکندر هم پشت سرش. ایرانیان دوباره شکست خوردند. دارا برگشت و دوباره لشگری از ایران و توران جمع کرد و به جنگ اسکندر رفت، دوباره شکست خورد.
خلاصه دارا که دید وضعیت اینچنین است، در اصطخر، بزرگان را جمع کرد و گفت که دیگر کاری از دست او ساخته نیست و اسکندر دارد همینطور می آید و به کوچک و بزرگ رحم نمی کند. البته بعدها دارا، چند جنگ دیگر هم می کند ولی شکست می خورد.
سرانجام توسط وزیران و بزرگان کشته می شود. فردوسی نیز اشاره کرده که اسکندر با احترام و عزت بسیار با دارا و نیز خانواده او رفتار کرد. حتی به نصیحت دارا گوش سپرده و با روشنک، دختر وی ازدواج کرد. ایرانیان هم که چنین دیدند، به اسکندر خوشبین شدند و او را همراهی کردند.
ممنون. خیلی جالب بود.