تاریخ چین در سنتهای چینی
در این مقاله پس از معرفی سلسله هایی چینی، به تفسیر تاریخ از منظر سنت «فَرّه ایزدی» پرداخته می شود. شاید تئوری فرّه ایزدی در توضیح روی کار آمدن سلسله ها و پادشاهان، تاریخ-گذشته به نظر برسد، اما هم اکنون در دوران مدرن وقتی علت شکست و پیروزی ملتها را منحصراً به حاکمان و نهادها نسبت می دهیم، در واقع با ارزشگذاری اخلاقی «بد و خوب» یا «فاسد و صالح» همچنان به همان نظریه فرّه ایزدی باورمند ماندهایم، واقعیت این است که عظمت و فروپاشی جوامع به دلیل شبکه پیچیده ای از عواملِ همزمان رخ می دهد که بسیاری از آنها مانند پایان یافتن منابع، زلزله، سیل، تغییرات اقلیمی و تهدیدهای خارجی از اختیار حاکمان و نهادها خارج است، اما بشر ترجیح می دهد همه این شبکه پیچیدۀ علتها را در بی لیاقتی نهادها و نام آخرین پادشاه هر سلسله خلاصه نماید تا به این ترتیب هم احساس اختیار بیشتری کند، هم از سلسله قبلی انتقام گرفته باشد و هم برای حاکمان بعدی وجاهت بتراشد.
امروز می خواهیم درباره چین صحبت کنیم. این روزها مدام از تلویزیون و در روزنامه ها درباره چین می شنویم و این که قرار است آمریکا را پشت سر بگذارد و ما را در زیر تلّی از وسایل الکترونیک ارزان قیمت دفن کند. اما این مسئله، موضوعِ امروز ما نیست. در عوض می خواهیم در این باره صحبت کنیم که شیوه روایت یک داستان چگونه به داستان شکل می دهد.
چین نخستین دولت-ملت به معنای مدرن آن بود که در واقع منظوراین است که دولت مرکزی و دستگاه دیوانسالاری و اجرایی داشت که خواسته های آن دولت مرکزی را جامه عمل می پوشاندند و این سیستم به همین شکل از سال ۱۵۰ پیش از میلاد تا سال ۱۹۱۱ میلادی دوام آورد که با هر مقیاس، زمانی بسیار طولانی است. همچنین چینیها از نخستین مردمی بودند که تاریخ را نوشتند. در واقع یکی از کتب کلاسیکِ مکتب کنفوسیوس به نام شوجینگ خوانده می شود (تاریخ کلاسیک Shujing). این امر بسیار ارزشمند است زیرا اکنون می توانیم آنچه را چینی ها ثبت کرده اند در حین اتفاق افتادن بررسی کنیم اما این از سویی مشکل ساز هم هست به خاطر نحوه روایت آن مردم از تاریخشان؛
تاریخ چین برای سهولت به دوره هایی با نام سلسله هایشان تقسیم شده است. آنچه یک سلسله را هویت میبخشد، پادشاهی از یک خانواده خاص است که بر آن حکمفرماست که به او امپراطور می گویند. تا زمانی که آن خانواده پسرانی تولید می کند که می توانند امپراطور شوند و در بعضی مواد خاص ملکه ها (که اتفاقاً در چین قدرت زیادی هم داشته اند از جمله امپراطوریس Wu برای بیست سال چین را اداره کرد و سلسله خودش را تشکیل داد)، این امپراطوریها ادامه می یافتند بنابراین امپراطوری به دو دلیل متلاشی می شد؛ یا خانواده، دیگر ولیعهدی نداشت که این به نعمتِ همسران متعددِ امپراطور قبلی معمولاً اتفاق نمی افتاد و یا این که امپراطوری در اثر یک شورش یا جنگ ساقط می شد.
و این چیزی بود که کم و بیش برای تمام امپراطوریهای چین اتفاق افتاد. اگر سلسله Xia را کنار بگذاریم که یک سلسله اساطیری و افسانهای بود، نخستین سلسله چین سلسله Shang است، این سلسله توسط Zhou ساقط شد و خودِ دودمان Zhou به دلیل دوره ای از جنگ میان دولت شهرها دستخوش فروپاش سیاسی گردید. دوره جنگ داخلی و نابسامانیهای سیاسیِ چین توسط امپراطور Qin خاتمه یافت که قدرتش را به تمام سرزمینها و حکمرانیهای چین گسترش داد ولی امپراطوری Qin جای خود را به Han داد و این سلسله Han بود که الگویی برای عمده تاریخ چین شد و تقریباً ۴۰۰ سال دوام آورد و پس از آن مجدداً چین وارد دوره ای از آشفتگی سیاسی گردید به این معنی که اتحاد کشور و حکمفرمایی یک سلسله واحد از بین رفت و از این آشفتگی سلسله Sui برخاست که به سرعت جای خود را به دودمان Tang داد و خود Tang با دوره ای از بی حکومتی جایگزین شد و پس از روی کار آمدن سلسله Sung دوره ای از رشد تجاری تصاعدی در چین اتفاق افتاد اما حتی این رشد تجاری باعث نشد که این سلسله مغلوب سلسله Yuan نشود که هم نامحبوب و هم نامعمول بودند به دلیل این که ریشه های غیر چینی ودرواقع مغولی داشتند که شورشهایی را باعث شد ونهایتا منجر به حاکم شدن سلسله Ming گردید.
Ming سلسله ای بود که دیوار بزرگ چین را ساخت و سفالگری را به حد کمال رساند. اما این هم از مغلوب شدنشان به دست خانواده مَنچو جلوگیری نکرد؛ منچوها سلسله ای را بنیاد نهادند که Qing نام گرفت و این آخرین سلسله پادشاهی چین بود زیرا در سال ۱۹۱۱ توسط یک شورش شبیه انقلابهای آمریکا فرانسه و روسیه ساقط شد و پس از آن نظام پادشاهی که تا آن زمان به مدتی بسیار طولانی ادامه یافته بود، خاتمه پیدا کرد.
این مرور کوتاهی بود بر نام سلسله های کشور چین.
اما در اینجا به مفهوم فرمان آسمانی یا «فَّره ایزدی» می رسیم. اندیشه فره ایزدی به دوره سلسله Zhou می رسد و تاریخ نگاران مدرن معتقدند که این سلسله فره ایزدی را ابداع کرد تا از دست سلسله Shang (سلسله پیش از خود) خلاص شود؛ پیش از سلسله Zhou مفهومی از آسمان یا عرش الهی یا Tian در چین وجود نداشت آنها تنها یک خدای خدایان داشتند که به آن Shangdi می گفتند. اما سلسله Zhou به Tian اعتقاد داشت و آنها دلشان می خواست که این اندیشه را جاودانی جلوه دهند بنابراین مفهومی به نام فره ایزدی یا فرمان آسمانی ایجاد کردند و سابقه و نسب این اندیشه را به پیش از سلسله Shang رساندند و این طور توضیح دادند که علت پیروزی سلسله Shang بر سلسله اساطیریِ Xia به این خاطر بود که پادشاهان سلسله Xia فره ایزدی خود و تاییدات خدایان را از دست داده بودند. اما هیچ کدام اینها قابل قبول نبود زیرا از یک طرف سلسله Xia یک سلسله خیالی بود و از طرف دیگر در آن دوران باستان مفهوم فره ایزدی هنوز وجود نداشت، با این حال Shujing درباره آنچه که باعث شد سلسله Xia فره ایزدی خود را از دست بدهد توضیحات مفصل و مبسوطی می دهد: علت، ریخت و پاشها و عیاشی های سلسله xia در Ming tiao بود. عیاشی، خوشگذرانی و ریخت و پاش چیزی نبود که از حاکمان پذیرفته شود و از این رو تاییدات الهی سلسله Xia از دست رفت و Shang به قدرت رسید. اما سلسله Shang هم فره ایزدی را از دست داد؛ درباره آخرین پادشاه Shang گزارش شده که دشمنان خود را کباب می کرد و می خورد.
شاید این اتفاق اصلاً نیفتاده باشد اما این داستانی است که ابداع شد تا توضیح داده شود که چگونه سلسله Zhou بعد از Shang به قدرت رسید. بنابراین قضیه این است که علت جایگزینی یک سلسله با سلسله بعدی در بازه زمانی به طول سه هزار سال توضیح داده می شود و از دید تاریخنگاران چینی دخالت خدایان علت آن است و حکمت این دخالت رفتار منصفانه یا غیر منصفانه حاکمان است.
از آنجا که قضاوت درباره عدالت و انصاف حاکمان پس از سقوط سلسله هایشان اتفاق می افتد رد کردن توجیه «فره ایزدی» سهل و ممتنع است و در واقع توضیحات ساده شده و تر و تمیزی برای پیچیدگیهای سیاسی ارائه می کند. از آن مهمتر، این طرز روایتِ تاریخ، نگاه اخلاقی ای که سنگ بنای مکتب کنفوسیوس بود را هم تقویت می کند.
اما اجازه دهید به یک مثال واقعی توجیهات فره ایزدی بپردازیم. سلسله QIN تنها ۳۸ سال دوام آورد اما این یکی از مهمترین سلسله های تاریخ چین است؛ آن قدر مهم که نام کشور چین از سلسله Qin آمده است. دستاورد سلسله Qin متحد کردن چین تحت حکومت یک امپراطور برای نخستین بار در طول مدت ۵۰۰ سال بود چیزی که به جنگ میان دولت-شهرهای چین پایان داد.
همانطور که انتظار می رود برای رسیدن به چنین اتحادی قربانی هایی هم لازم بود و پادشاه بزرگ سلسله Qin با نام Qin shihuangdi در نزد آنها که پس از او آمدند شهرت خشونت و وحشیگری پیدا کرد که البته این خشونت برای اتحاد توجیه می شد. اما در واقع دراین شهرت اغراق هم شده بود برای این که سلسله ای که پس از آنها آمد (سلسله Han) به این ترتیب مشروعتر به نظر می رسید.
بنابراین در دوره سلسله Han تاریخ سلسله Qin این طور نقل می شد که امپراطوران Qin مترسکهایی در دست خواجه های دربار بودند. و این خواجه ها در صورتی که امپراطوران می خواستند مستقل عمل کنند آنها را به خودکشی مجبور می کردند. به این ترتیب بود که فره ایزدی از این امپراطورانِ مترسک-صفت روی برگرداند و تضاد جالب و جذابی با امپراطوران نخستین سلسله Han خلق کرد؛ مثلا Wen که در سال ۱۸۰ پیش از میلاد به قدرت رسید و با بخشندگی حکومت کرد، از زیاده روی دوری گزید و رفتار شخصی عادلانه ای داشت که با معیارهای مکتب کنفوسیوس مطابقت می کرد. تحت حکومت wen تنبیهات خشونت آمیز وجود نداشت، اعدامها بخاطر انتقاد از دولت کاهش پیدا کرد و از همه مهمتر برای فضلای مکتب کنفوسیوس که تاریخ را می نگاشتند کتابسوزی موقوف شد.
به این ترتیب براساس گفته های تاریخنگاران باستانی چین امپراطور wen با رفتار خردمندانه کنفوسیوسی فره ایزدی خود را حفظ کرد. اما کنفوسیوس چه کسی است؟ کنفوسیوس یک کارمند جزء بود که در دوره جنگهای داخلی چین زندگی می کرد و دستگاه فلسفی سیاسی ای را ابداع نمود که امید داشت منجر به جامعه ای با ثبات بشود. زمان زیادی صرف کرد تا یکی از حاکمان قدرتمند را ترغیب کند که نظام او را بپذیرد اما این اتفاق نیفتاد. اندیشه کنفوسیوس پس از مرگ او زمانی غالب شد که دستورات او برای یک جامعه دارای عملکرد سالم نهایتاً اساسِ دولت چینی و آموزش گردید و در واقع اساس تک تک امورات زندگی اجتماعیِ چین شناخته شد.
بنابراین کنفوسیوس یک معلم محافظه کار بود. او گفت که حقیقت کلیدی برای ایجاد یک کشور قوی و صلح طلب این است که به گذشته و به الگوی حکومتی امپراطوران فرزانه باستان نگاه کنیم.
وقتی از آنها در رفتار عاقلانه و عادلانه و اخلاقی پیروی کنیم امپراطوران چین می توانند نظم را به این کشور برگردانند. اندیشه کنفوسیوس درباره رفتار اخلاقی و شرافتمندانه به اینجا می رسد که فرد باید جایگاه خود را در سلسله ای از نظام روابط طبقاتی-اجتماعی بشناسد و براساس آن رفتار کند. همه باید جایگاهشان را در روابط با مردم دیگر بشناسند و بدانند که در موقعیت فرادست یا فرو دست قرار دارند. پنج نوع رابطه کلیدی وجود دارد اما از همه آنها مهمتر رابطه پدر و فرزند است؛ یکی از سنگ بناهای درک کنفوسیوس تقوای پدر-فرزندی است یعنی پسری که با پدرش در کمال احترام رفتار می کند. فرض بر این است که پدر احترامش را از راه مراقبت و پرورش پسر به دست می آورد اما این به آن معنا نیست که اگر پدر در وظایفش کوتاهی کرد، پسر می تواند بی احترامی کند. در شرایط آرمانی هم پدر و هم پسر رفتار متناسبی خواهند داشت؛ پسر احترام پدر را نگاه می دارد و پدر محترمانه رفتار می کند. نهایتاً هدف پدر و پسر هر دو این است که به اَبَرانسان تبدیل شوند (به زبان چینی Junzi). اگر همه انسانها سعی کنند تا Junzi باشند جامعه در یک کلیت در کمال صحت و عافیت پیش خواهد رفت. این اندیشه به ویژه در مورد امپراطور صدق می کند که در حکم پدری برای تمام کشور است. اما اگر به مفهوم junzi برگردیم، چگونه باید رفتار کرد تا به آن رسید؟
نخستین درس آن است که به سوابق و نمونه های تاریخی بنگرید، مخصوصاً به امپراطوران فرزانه باستان. مطالعه تاریخ، ادبیات، شعر و نقاشیها همه در چین برای آن است که بتوانید زیبایی را درک کنید و ارزش آن را بشناسید و اینها حقایقی جدایی ناپذیر برای رسیدن به Junzi هستند. ابعاد مهم دیگر Junzi اندیشه های کنفوسیوسی ren- li هستند. هر دو مفاهیم بسیار پیچیده و تقریباً غیر قابل ترجمه اند اما درباره آنها می توان گفت که ren معمولاً ترجمه می شود به رفتار پسندیده و فاضلانه. به معنی درک و عمل کردن به الگوی مناسب در هر شرایط ممکن، که بستگی به این دارد که شما با چه کسی در تماس قرار می گیرید.
بنابراین اینجاست که اهمیت پنج نوع رابطه انسانی مشخص می شود. اما Li ترجمه می شود به آیینها و سنتها و برمی گردد به سنتهایی که با مذهب چینی رابطه یافته اند و از همه مهمتر آنها بزرگداشت نیاکان است. از اینجاست که ما سفر دایره وار خود را تا تاریخ نگاری چینی کامل می کنیم. تاریخنگاران سنتی چین همه تربیت شده مکتب کنفوسیوس بودند و بر این ایده تأکید می کردند که امپراطوران خوب همگی پیروان خوب کنفوسیوس هستند. کسانی که می خواستند تاریخ نگار شوند همه کتب کلاسیک مکتب کنفوسیوس را از حفظ می دانستند و این درسها را ملکه ذهن خود کرده بودند که مهمترین آنها این بود که برای از دست نرفتن فره ایزدی پادشاه باید فروتنانه رفتار کند به عیاشی و خوشگذرانی نپردازد و با دشمنانش ناعادلانه و خشن رفتار نکند. در این شکل تاریخ نگاری سرنوشت سیاسی یک سلسله و ملت نهایتاً برمی گردد به یک نفر و نهادهای تحت امر او. فره ایزدی برای توجیه و توضیح روابطه علّی و معلولی تاریخی بسیار انعطاف پذیر است.
در واقع چنین نگاهی مدعی میشود که در زمان فروپاشی سلسله ها، تغییرات اقلیمی، طوفانهای وحشتناک، زلزله ها و سیلها و شورشهای رعایا همه به این علت است که امپراطور رفتار خوبی نداشته است و اگر امپراطور صالح می بود هیچ یک از این وقایع اتفاق نمی افتاد. تاریخ نگار مدرن ممکن است استدلال کند که سیلابها طوفانها و تغییرات اقلیمی میتوانند منجر به نارضایتی و شوروش رعایا شوند و همین شورشها رفتار و تسلط و تصمیمات رهبری را تغییر خواهد داد اما چنین نگاه مدرن به تاریخ درسهای اخلاقی تاریخ نگاری را از آن می گرفت و از این رو به درد فضلای مکتب کنفوسیوس نمی خورد.
بنابراین ما در تاریخ چین یک تصویر آینه ای داریم؛ میان آنها که تاریخ را می نوشتند و آنها که تاریخ را می ساختند؛ اگر امپراطوری سقوط می کرد به این معنا بود که فره ایزدی را از دست داده است و وقتی امپراطور ظهور می کرد به این معنا بود که فره ایزدی را به دست آورده است این پارادوکس جالبی است که می توان به آن فکر کرد و البته اختصاص به تاریخ چین هم ندارد…
ترجمه: ایمان فانی