یکی دیگر از مردمانی که در پی اندیشیدن بودند و دغدغه آن را داشتند چینیها بودند، کما اینکه تاریخ آنها تقریباً با تاریخ فلاسفه یونانی موازی است. احتمالاً همه نام کنفسیوس را شنیدهاند.
او تقریباً کسی معادل سقراط یونانی و با همان چهره زمخت بود، با این تفاوت که مردم را در کوچه و خیابان گیر نمیانداخت و، چون همه چیز را میدانست چینیها به نزد او میرفتند و این نشان از فرهنگ بالای مردم این کشور داشت!
کنفسیوس با نام اصلی کونگزی به اخلاق و فلسفه که به دنبال چرایی مسائل است علاقه داشت. او معتقد بود دنیا از «قطبیت» تشکیل شده است. یعنی جهان از دو قطب که نشان از تاریکی و روشنایی یا زن و مرد یا خیر و شر است به وجود آمده.
کنفسیوس با اینکه از دنیا بسیار سخن میگفت و راه و رسم زندگی نشان میداد، اما خودش را به فردی محروم از امیال دنیوی تبدیل کرده بود و برای رسیدن به زرق و برق دنیا تلاشی نمیکرد. کار او دادن پند و اندرز حکیمانه به دیگران بود و البته جملات او هنوز هم غنی و پرکاربردند.
کنفسیوس معمولاً در معنای زندگی اندیشه میکرد و وقتی کسی از او پرسید: «آهای حکیم خردمند، میتونم درباره مرگ ازتون سؤالی کنم؟» او پاسخ داد: «حرف مفت نزن. تو زندگی رو کامل فهمیدی که حالا میخوای درباره مرگ بدونی؟» بله او خیلی روی زندگی حساس بود و دنبال حقایق آن میگشت.
هنگامی که مادرش درگذشت او سه سال تمام خود را محبوس کرد و غصه خورد. شاگردانش به او گفتند: «شما چرا آنقدر غصه میخورید؟» او پاسخ داد: «اگر الان به خاطر مادرم غصه نخورم، پس کجا به خاطر چه کسی غصه بخورم؟» انصافاً این پاسخ عجیبی است و همین باعث شد که بعدها «موتزی» بنیانگذار مکتب موهیسم او را مسخره کند و بگوید: «کنفسیوس میخواد توی تمام عمرش زجر بکشه. انگار به کمال رسیدن زندگیش این طوریه که فقط گریه کنه!»
موتزی قدری بیادب بود، ولی شخصی به نام «ژوآنگزی» هم با ادب بود، هم به کنفسیوس احترام میگذاشت و هم درباره زندگی و مرگ بسیار فکر میکرد. یکی از نظریات او این بود که نباید به زور دنبال تغییر دادن یک چیز باشیم، یعنی باید بگذاریم همانطور که خدا آفریده کارش را بکند و طبق ماهیت خودش جلو برود. به نظر ژوآنگزی مرگ نوعی دیگر از زندگی بود.
یعنی انسانی که از جسمش رها میشود و زندگیای دیگر را آغاز میکند. او اعتقاد داشت برای مردگان نباید گریه و زاری کرد، حتی باید خوشحال بود! چرا که آنها از این تن سخت زمینی رها شده و زندگی سبکتر و جدیدی را آغاز کردهاند. ژوآنگزی مرگ را یک ضرورت میدانست، همانطور که زندگی برایش ضروری بود. میگفتند که در زندگی به چیزهای جذبکننده آدم – این اصطلاح را از خودم درآوردم و شما هم سخت نگیرید – علاقه نشان نمیداد.
حتی زیاد غذا نمیخورد و سوءهاضمه داشت. خودش را به موجودی جنبنده تشبیه میکرد که اینور و آنور میرود، لب رودخانه مینشیند و طبیعت را نگاه میکند. همینقدر ساده. بهطور خلاصه اگر فلسفه چینی را بخواهیم توضیح دهیم، اینجوری است که نسبت به حوادث گوناگون خیلی واکنشی نشان ندهیم و بیشتر در پی آرامش باشیم.
همانطور که اکثر فلاسه یونان باستان در پی آرامش بودند. گویا زندگی بشر از دیرباز تا به امروز سراسر دستخوش حادثه و آشوب بوده است. به هرحال چینیها بسیار دوست داشتند که آرام رفتار کنند، ساعتها یکجا بنشینند و در حین کنترل ذهنشان به شیوه درست زندگی بیندیشند.
شرقیها بعدها چیزی به نام «ذِن» اختراع کردند که بهطور مختصر و مفید، هماهنگی روح و جسم بود و به زندگی و خیلی چیزهای دیگر آرامش میبخشید. ذن ریاضت کشیدن برای دستیابی به آرامش درونی تعریف شده است، اما نه مانند اعمال مرتاضهای هندی، بلکه بهمثابه تمرین و تکرار مداوم یک عمل و تزکیه روح و روان برای زندگی کردن.
برای مثال تبحر در تیراندازی با چشمان بسته که لازمه آن هماهنگی جسم روح است. به هرحال شرقیها همچنین بودند و به نظر میرسد که با این تفکر و رفتار زندگی خوبی داشتند. امروز نیز فلسفه چینیها طرفداران خاص خودش را دارد و همچنان وسوسه برانگیز است.
منبع
روزنامه شهروند