تاریخچه امپریالیسم
این واژه در اروپا از قرن ۱۷ ترویج پیدا کرد با این تصور که مردم دنیا را متمدن ساخت.
اروپاییها نام این صدور تمدن را امپریالیسم یا همان استعمار و آبادساختن گذاشته بودند که البته بعدها با روشنشدن اغراض اروپاییها، واژه امپریالیسم و استعمار معنایی کاملا منفی پیدا کرد. نوشتار پیش رو برگرفته از کتاب «روایت تفکر، فرهنگ و تمدن از آغاز تاکنون» امتداد عینی این نگاه و روحیه را در تاریخ دنبال کرده است.
جان لاک به عنوان یکی از فیلسوفان برجسته در معرفتشناسی و فلسفه سیاست دنیای غرب مدرن، این جمله را گفته بود: «اینها (مردمان مستعمرهنشین) لیاقت استفاده از منابع خود را ندارند». همین نگرش مبنای سیاست خارجی اروپا در سالهای بعد از رنسانس قرار گرفت و طی سالهای ۱۶۱۵ تا ۱۸۱۵ رقابتی فراگیر برای دستیابی به سرزمینهای مردم آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین به وجود آمد که در آن اسپانیا، پرتغال، فرانسه و انگلستان از دیگر کشورهای اروپایی پیشتر بودند.
انگلستان پیشتاز این عرصه بود و بیشترین مستعمرات را بهدست آورده بود. جزایر جنوب اقیانوس آرام، استرالیا، خاور دور، سواحل آفریقا، ایرلند و کانادا مستعمرات بریتانیا بودند. مقاومت مردم هند در برابر انگلیس تا دهه اول قرن۱۹ طول کشید اما بالاخره هند با همه منابع و ذخایرش از استعمار بریتانیا شکست خورد و کاملا در اختیار انگلستان قرار گرفت.
مردم بومی اکثر مستعمرهها در برابر مهاجمان انگلیسی مقاومت میکردند و معمولا کار به جنگ کشیده میشد. این جنگها که در مناطق دور از انگلستان اتفاق میافتاد، برای مردم این کشور هزینههای سنگینی داشت که بعد از پیروزی، جبران میشد. انگلیسیها با گرفتن مالیات از مردم مستعمره و ایجاد محدودیتهای تجاری، شرایط را برای نفوذ بازرگانان و صاحبان صنایع خود آماده میکردند.
از سال۱۸۷۵ سرعت تصرف مستعمرات سهبرابر شد تا آنجا که طی سالهای ۱۸۷۰ تا ۱۹۱۴ قدرتهای اروپایی سالانه ۶۲۰هزار کیلومترمربع به مناطق تحت تسلط خود اضافه کردند. در سال۱۸۰۰ متصرفات کشورهای اروپایی ۳۵درصد و در ۱۹۱۴ به ۷۵درصد رسید. برقراری معاهدات تجاری خاص برای پرداخت وامهای ناعادلانه، ایجاد «منطقه نفوذ» و… ازجمله روشهای جدید دولتهای غربی برای استعمار ملتها و سرزمینهای دیگر و استفاده از منابع آنها بود.
بهدنبال انگلستان و فرانسه، آلمان، ایالات متحده، بلژیک و ایتالیا هم به جمع استعمارگران پیوستند. سپس برای نخستین بار یک دولت غیراروپایی یعنی ژاپن به جمع استعمارگران اضافه شد. البته دامنه این استعمار به واسطه ضعف نظامی، به تجاوز به چین، محدود ماند. تا این زمان بهترین زمینها تصاحب شده بود، بنابراین درگیری برای تقسیم دوباره دنیای استعماری شروع شد.
کشورهای استعمارگر و سرمایهدارهای صنعتی با انتقال ثروتهای مستعمرات به کشورشان از فشارهای اقتصادی در داخل کشور کم میکردند؛ اما از آنجا که همه کشورهای غربی و اروپایی میخواستند این راه را طی و سرمایههای خود را زیاد کنند، جنگهای استعماری بین استعمارگران شروع شد. افزایش این جنگها که عموما با هدف دستیابی به مستعمرات جدید بود، جهان را به سمت یک جنگ جهانی برد.
منازعات و جنگهای دوره جدید مثل جنگهای انگلستان و فرانسه بر سر تقسیم آفریقا، جنگ اسپانیا-آمریکا، جنگ روسیه-ژاپن، جنگ در آفریقای جنوبی، جنگ بوئر و… نشان میداد که دوران جدیدی در استعمارگری شروع شده است.
در این دوران روسیه هم در سیبری، خاور دور، قفقاز و آسیای مرکزی پیشروی میکرد. روسها به پشتوانه قدرت نظامی خود با شکست بومیان تا آنجا پیش رفتند که سرانجام قدرتهای رقیب، مانع پیشروی آنها شدند. انگلستان و ژاپن هرکدام به سهم خود با روسیه مقابله کردند. تمایل روسیه به تصرف هند، انگلستان را بر آن داشت که با دخالت در منطقه و تشکیل کشور افغانستان بهعنوان حد فاصل بین روسیه و هند، از مستعمره خود دفاع کند. از طرف دیگر روسیه و انگلستان براساس معاهده ۱۹۰۷، ایران را به منطقه نفوذ خود تبدیل کردند. این شیوه از استعمار، نوعی استعمار نوین محسوب میشد.
لکن استعمار به شیوه کهنه خود همچنان در آسیا پیش میرفت. هلندیها اندونزی را تصاحب کردند، فرانسویها، هند و چین (شامل کشورهای ویتنام، لائوس و کامبوج) و انگلستان سرزمین مالزی، برمه و برونئو را اشغال کردند. قاره آفریقا هم عمدتا در این دوران، بین قدرتهای اروپایی تقسیم و تکهتکه شد. تفنگهای خودکار و مسلسلها کشورهای اروپایی را پیروز میکرد و در مقابل، مردم آفریقا قتلعام میشدند.
تصرف شمال آفریقا که از سرزمینهای اسلامی محسوب میشد، بهسختی صورت گرفت و بعد از تصرف هم مقاومتهای مردمی، حفظ این مناطق و مستعمرات را با سختی مواجه کرد. انگلستان در برابر مبارزات آزادیطلبانه سالهای ۱۸۸۰ مردم مصر، به اسکندریه لشکرکشی کرد و با بمباران آن و سرکوب مردم، حکومتی همسو با منافع خود بر سر کار آورد.
این جنگها مقدمهای برای حضور طولانیمدت کشورهای اروپایی بود و با اقدامات آنها بهتدریج ماهیت استعمار روشن شد. سپس شکل استعمار تغییر یافت. در ابتدای دوران استعمار بهرهکشی اقتصادی همراه با حضور نظامی و فیزیکی قدرتهای اروپایی صورت میگرفت اما بهمرور و در برابر آگاهی ملتها و در پاسخ به جنبشهای آزادیبخش، استعمارگران رو به سیطره سیاسی توسط حاکمان دستنشانده آوردند
در واقع شروع استعمار سیاسی از این دوره است. در این شیوه نه فقط داراییها و اموال یا فرصتهای سیاسی و حکومتی، بلکه افکار و ارزشهای مستعمرهنشینان هم در دست استعمارگران قرار میگرفت. استعمار جدید مردم مستعمرات را وحشی و انسانهایی فاقد فرهنگ و تمدن میدانست. آنها اعتقاد داشتند استعمار، رسالت انسان متمدن اروپایی برای هدایت و نجات بومیان است. بر این اساس عموم غربیها اعتقاد داشتند بومیان و ساکنان اصلی مستعمرات، لیاقت استفاده و برخورداری از امکانات سرزمینهایشان را ندارند.
اروپا ابتدای قرن۱۹ شاهد جنگهای ناپلئون بود و با جنگ واترلو در ۱۸۱۵ و شکست ناپلئون تمام شد. از آن به بعد جنگها در مستعمرات متمرکز شد. از طرفی آخرین جنگافزارهای ویرانگری که طی انقلاب صنعتی ساخته شده بود، در جنگهای استعماری به کار گرفته میشد. انگلستان، فرانسه و با کمی تأخیر، آلمان سه استعمارگری بودند که با ازبینرفتن قدرت استعماری اسپانیا و پرتغال، یکهتاز میدان شده بودند. ۳ استعمارگر جدید هم در این قرن به این ۳ کشور پیوستند: روسیه، ژاپن و آمریکا.
فرانسه که پیشتر از آلمان شکست خورده بود، مهیای انتقام میشد. از طرف دیگر روسیه برای امپراتوری اتریش– مجارستان برنامههایی داشت. آلمان در ۱۸۷۹ با اتریش-مجارستان متحد شد تا دو خطر رفع شود.
به عبارتی مستعمرات، عرصه زورآزمایی دولتهای اروپایی شدند. فرانسه مستعمره ایتالیا یعنی تونس را گرفت و ایتالیا که به خشم آمده بود به اتحاد دشمنان فرانسه یعنی آلمان و اتریش- مجارستان پیوست. اینچنین اتحاد مثلث شکل گرفت. فرانسه و روسیه که از این اتحاد ترسیده بود، اختلافات را کنار گذاشته و اتحاد دوجانبه را در ۱۸۹۱ شکل دادند.
انگلستان هم در ۱۹۰۷ به اتحاد دوجانبه فرانسه و روسیه پیوست. این اتحاد سهجانبه به اتفاق مثلث مشهور شد که در برابر اتحاد مثلث (آلمان، ایتالیا و اتریش- مجارستان) شکل گرفته بود.
در این بحبوحهها بسیاری از مردم اروپا معتقد بودند انسان غربی با توجه به دستیابی به تمدن مدرن، جنگ نخواهد کرد؛ اما بعضی از متفکران مانند اسوالد اشپنگلر که تمدن سیصدساله غرب را با دقت بررسی کرده و منطق تحولات را فهمیده بود میگفت: «قرن۱۹ پایان اوج تمدن غرب و شروع انحطاط آن خواهد بود».
سرانجام در سال۱۹۱۴ جنگ جهانی اول بین قدرتهای اروپایی شروع شد. عوامل اصلی بروز این جنگ، عبارت بود از شکلگیری روحیه ملیگرایی، رقابتهای استعماری و گسترش نظامیگری که به رفتارهای جنگطلبانه منجر شد. البته روحیه برتریجویانه انسان مدرن غربی که نمود آن را در بربردانستن همه انسانهای جهان شاهد بودیم، در نظریه «سیادت ملی نامحدود» تجلی تام پیدا کرد و این تکبر اروپایی با هر شکست و پیروزی آنها افزایش هم پیدا میکرد.