اکبر کبیر در تاریخ هند
تیمورلنگ- بابر- همایون- اکبر- حکومت او- منش او- حمایت او از هنر- شوق او به فلسفه- دوستی او با آیینهای هندو و مسیحیت- دین نو او- واپسین روزهای او
فسادپذیری در سرشت هر حکومتی هست؛ زیرا قدرت، چنانکه شلی گفته است، هر دستی را که به آن بخورد زهرآگین میکند. تندرویهای سلاطین دهلی موجب شد که نه فقط حمایت جمعیت هندو، بلکه پشتوانه پیروان مسلمان را هم از دست بدهند. وقتی که ترکتازی تازهای از شمال شد، این سلاطین، به همان آسانی که خود بر هند پیروز شده بودند، منهزم شدند.
اولین فاتح آنها تیمور لنگ بود- ترکی که اسلام را چون سلاح قابل ستایشی پذیرفته بود و نسبش را به چنگیزخان میرساند تا از حمایت قبایل مغول برخوردار شود. چون بر تخت سمرقند نشست و حاجت به زر بیشتری پیدا کرد، به فکرش رسید که هند هنوز پر از کفار است. سردارانش، که از دلیری مسلمانان آگاه بودند، اعتراض کردند و یادآور شدند که این کفاری که او میخواهد از سمرقند بر آنها غلبه کند پیش از او تحت لوای حکومت اسلام درآمدهاند. ملایانی که در قرآن استاد بودند مشکل را با ذکر این آیه الهامبخش حل کردند که «یا ایهاالنبی جاهد الکفار و المنافقین واغلط علیهم ] و ماویهم جهنم وئیسالمصیر[ ». پس تیمور از سند گذشت (سال ۱۳۹۸ میلادی)؛ بسیاری از ساکنانش را، که نتوانسته بودند از برابرش بگریزند، قتلعام کرد و اسیر گرفت؛ نیروهای سلطان محمود تغلق را شکست داد؛ دهلی را گرفت؛ صدهزار اسیر را با خونسردی کشت؛ تمام ثروت شهر را که سلسله افغان در آنجا جمع کرده بود غارت کرد؛ و به دنبال خود آشوب، قحط، طاعون به جا نهاد.
سلاطین دهلی باز بر تخت خود نشستند و یک قرن دیگر، پیش از آنکه آن فاتح واقعی بیاید، از هند باج گرفتند. بابر، بنیادگذار سلسله تیموریان هند، مردی بود بتمامی همچون اسکندر، دلیر و افسونکننده. هم از اعقاب تیمور بود و هم چنگیز؛ تمام کاردانی این دو بلای آسیا را، سوای درندهخوییشان، به ارث برده بود. از مازاد نیروی تن و جانش در عذاب بود؛ در جنگ و شکار و سفر سیریناپذیر بود؛ پیش او، با یکدست پنج دشمن را در پنج دقیقه کشتن کاری نبود. دو روزه، سوار بر اسب، چهل و سه فرسنگ طیطریق کرد، و علاوه بر این دوبار هم از گنگ به شنا گذشت؛ و در اواخر عمر یادآور شد که از یازدهسالگی دیگر نشد که دو ماه رمضان را در یک محل روزه بگیرد.
بابرنامه ]یا تزوک بابری[ چنین آغاز میشود«در دوازدهسالگی امیر ولایت فرغانه شدم.» در پانزدهسالگی سمرقند را محاصره و تصرف کرد، ولی چون نتوانست حقوق سپاهیانش را سوره «توبه»، آیه ۷۳: «ای پیامبر، با کافران و منافقان جهاد و مبارزه کن و بر آنها بسیار سختگیر، و مسکن آنها دوزخ است که بسیار بد منزلگاهی خواهد بود.» – م.
«… لاجرم همت عالی آثار صاحبقران مؤید دیندار پیوسته در بند غزو کفار و محاربه و قتال زمره اهل ضلال و استکبار بود و در تاریخ رجب ۸۰۰ به نیت غزو متوجه صوب هندوستان شد.» («ظفرنامه یزدی»، ج ۲، ص۱۷، به نقل از «امپراطوری صحرانوردان»، ص ۷۳۵). – م.
«به عرض میرساندند که بیش و کم صد هزار هندوی بیدین، از گبر و بتپرست، اسیر شدهاند، مبادا که روز جنگ به اهالی دهلی میل نمایند و به ایشان پیوندند… یرلیغ قضا نفاذ به صدور پیوست که مجموع هندوان را که در دست لشکریان میباشند به قتل آورند… اقلا صد هزار هندوی بیدین را به تیغ جهاد بگذراندند…» («ظفرنامه یزدی»، ج ۲، ص ۲۹، نقل از همان کتاب، ص ۷۳۷ – ۳۸). – م.
مغولها از تیره ترک هستند، ولی هندیها کلیه مسلمانان نواحی شمال را (به استثنای افغانها) مغول مینامیدند – و هنوز هم مینامند. «بابر» کتیبهای مغولی، و به معنای شیر، است. اسم واقعی امپراطور تیموری هند ظهیرالدین محمد بابر است.
بدهد آن را از دست داد. چیزی نمانده بود که از بیماری بمیرد؛ مدتی در کوهها پنهان شد، ولی دوباره این شهر را با دویست و چهل نفر فتح کرد؛ به او خیانت کردند و باز سمرقند از دستش رفت؛ دو سال در فقر و گمنامی زیست؛ به فکرش رسید که به چین برود و برزگری پیشه کند؛ نیروی دیگری آراست و، با نفاذ دلیریش، در بیست و دو سالگی کابل را متصرف شد؛ و با دوازده هزار سرباز و چند اسب اصیل در پانیپت بر یکصدهزار سپاهی سلطان ابراهیم پیروز شد؛ هزاران اسیر را کشت؛ دهلی را تصرف کرد، و در آنجا بزرگترین و خیرخواهترین سلسلههای بیگانه را که بر هند حکومت کردند بنیاد نهاد. از چهار سال صلح و آرامش برخوردار شد، شعرهای عالی سرود؛ خاطرات خود را نوشت؛ و در چهل و هفتسالگی چشم از جهان فرو بست، حال آنکه در عمل و تجربه به اندازه یک قرن عمر کرده بود.
پسرش، همایون، ناتوانتر، دمدمیمزاجتر، و معتادتر از آن بود که کار پدر را دنبال کند. شیرشاه، از سرکردگان افاغنه، او را در دو نبرد خونین شکست داد، و مدتی سلطه افغانها را به هند بازگرداند. شیرشاه، گرچه در کشتار بیرحم بود، با سلیقه معماری عالیش دهلی را بازسازی کرد و اصلاحاتی در حکومت به وجود آورد که زمینهای برای حکومت روشناندیش اکبر شد. پس از او دو شاه ناتوان دهسالی زمامدار بودند؛ سپس همایون، که پس از دوازده سال سختی و آوارگی نیرویی در ایران ترتیب داده بود، به هند بازگشت و تختش را به چنگ آورد. همایون، هشت ماه بعد، از مهتابی کتابخانهاش به زیر افتاد و مرد.
در مدت تبعید و فقر، از همسرش صاحب پسری شد که او را از روی دینداری محمد شانزده هزار نفر از افغانان شربت فنا چشیدند و از تقریر هندیان پنجاه هزار کس جام ممات کشیدند، از آن جمله، پنجهزار کس در یک موضع نزدیک سلطان ابراهیم کشته شده بودند» («تاریخ فرشته»، ج ۱، ص ۳۸۱). – م.
منظور سلطان ابراهیم لودی، از سلسله لودی است که در ۹۳۲ – ۹۳۳، برابر ۱۵۱۷ – ۲۶، در مملکت دهلی سلطنت کرد. – م.
«عدد لشکریان سلطان ابراهیم یک لک [صد هزار] سوار و هزار فیل، و لشکر بابر شاه پانزده هزار سوار و پیاده تخمین نموده بودند… و از کشته پشته شد و جمعی که باقی ماندند طعمه زاغ و زغن گشتند.» («منتخبالتواریخ»، جزو ۱، ص ۵ – ۳۳۴). – م.
«با آنکه عمر آن حضرت به لشکرکشی و جنگ تردد گذشت، لیکن سر رشته عیش و عشرت از دست نداد و پیوسته بزم نشاط آراستند، با جوانان خورشید عذار مه جبین، چه از مذکر و چه از مؤنث، محشور میبود…» («تاریخ فرشته»، ج ۱، ص ۳۹۴). – م.
«و در هفتم آن ماه [شهر ربیع الاول سنه ثلاث و ستین و تسعمائه (۹۶۳)] نزدیک به وقت غروب آفتاب، جنت آشیانی بالای بام کتابخانه براند، لحظهای بنشست و، به وقت فرودآمدن، ناگاه مؤذن بانگ نماز شام شروع نمود. آن حضرت، به واسطه تعظیم و جواب بانگ نماز، بر زینه دوم بنشست و به وقت برخاستن تکیه بر عصا کرده، خواست که برخیزد، عصا لغزیده به در رفت و پادشاه از نردبان جدا شده بر زمین آمد… یازدهم ماه مذکور، به وقت غروب آفتاب، همان مرغ روحش به آشیان قدس پرواز نمود، و این مصراع تاریخ آن واقعه است: مصرعه همایون پادشاه از بام افتاد.» («تاریخ فرشته»، ج۱، ص ۴۵۹). – م.
نامید، اما او را بعدها درهند اکبر نامیدند، یعنی «بسیار بزرگ». در بزرگ کردن او از هیچ کوششی فروگذار نمیکردند؛ حتی اجدادش هم، از پیش، هرگونه شرط احتیاط را به جا آورده بودند، چون در رگهای او خون بابر و تیمور و چنگیزخان جاری بود. برایش معلمان بسیاری به خانه آوردند، اما او آنان را از خود میراند و از نوشتن سر باز میزد، در مقابل، خود را، با ورزش مداوم و خطرناک، برای شاهی تربیت میکرد، سوارکاری کامل شد؛ چوگان شاهانه بازی میکرد؛ هنر رام کردن رمندهترین فیلان را میدانست؛ همیشه آماده بود که راهی شکار شیر یا ببر شود؛ تن به هر خستگی میداد، و به تن خویش با همه خطرها روبهرو میشد. مثل هر ترک اصیلی، از ریختن خون انسان بیزار نبود. وقتی که در چهارده سالگی از او خواستند که با کشتن یک اسیر هندو لقب غازی- یعنی «کافرکش»- بگیرد، او با یک ضربه شمشیر آن مرد را گردن زد. اینها سرآغازهای درندهخویانه کار مردی بود که مقدر بود از فرزانهترین و بافرهنگترین همه شاهانی باشد که تاریخ تاکنون شناخته است.
در هجدهسالگی اداره کامل امور را از وکیلالسلطنه تحویل گرفت. قلمروش یک هشتم گستره خاک هند بود، به صورت کمربندی به پهنای چهارصدو هشتاد کیلومتر که از مرز شمال باختر در مولتان آغاز و به بنارس در خاور ختم میشد. با شور و ولع پدربزرگش به راه افتاد تا این مرزها را گسترش دهد؛ با یک سلسله جنگهای خونین فرمانروای هندوستان به استثنای موارشد، که یک قلمرو کوچک راجیوتها بود. چون به دهلی بازگشت زره از تن باز کرد و زندگانی را وقف نوسازی اداره قلمروش کرد. قدرتش مطلق بود، و صاحبان همه مناصب مهم را، حتی در استانهای دوردست، خود او برمیگماشت. دستیاران اصلی او چهار نفر بودند: یک صدراعظم یا «وکیل»، یک وزیر دارایی که «وزیر» و گاهی هم «دیوان» خوانده میشد، یک «بخشی» یا وزیر دربار، و یک «صدر» که در رأس امور دینی مسلمانان جهانگیر، پسر اکبر، در این باره چنین نوشته است «بیرام خان عرض میکند که مناسب آن است که حضرت به دست خود تیغی بر کافر رانند تا ثواب غزا یافته در طغرای فرامین غازی جزو اسم مبارک گردد… دست خود را آلوده به خون او نساخته، به یکی از خدمتکاران فرمودند که گردن او را بزند.» («جهانگیر نامه»، ص ۲۴). و همین نکته در «تاریخ فرشته» (ج ۱، ص ۲۳۶) چنین آمده است: «بیرام خان التماس نمود که پادشاه، به قصد غزا، اگر شمشیری بر این کافر حربی رساند جهاد اکبر خواهد شد. آن حضرت سر شمشیر به فرق او رسانیده، ملقب به غازی گردیده آنگاه بیرام خان به دست خود گردنش زده….» – م.
بعدها او به ارزش کتاب پی برده، با آنکه همچنان خواندن نمیدانست، ساعتها به کتاب خواندن دیگران، که اغلب از کتابهای غامض و مشکل برایش میخواندند، گوش میداد. سرانجام عالمی بیسواد شد، که ادب و هنر را دوست میداشت و با صلات شاهانه از آنها حمایت میکرد.
یادآور میشوم که به هنگام نوشته شدن این کتاب پاکستان و بنگلادش و سیلان هم جزو خاک هند به حساب میآمد. – م.
هندبود. همین که حکومت اکبر قوام و اعتباری یافت دیگر کمتر به قدرت نظامیش تکیه کرد و به یک ارتش ثابت بیست و پنجهزار نفری قانع بود. در زمان جنگ، امرای نظامی ولایات سپاهیانی میفرستادند و این نیروی متوسط را تقویت میکردند، و این یک ترکیب موقت بود که عامل مؤثری در سقوط سلسله تیموریان هند در عهد اورنگ زیب شد. بازار رشوهخواری و اختلاس در میان حکام و زیردستهایشان گرم بود، از این رو بیشتر وقت اکبر مصروف مقابله با این فساد میشد. با صرفهجویی دقیقی خرج دربار و درگاهش را منظم میکرد؛ قیمت غذا و چیزهایی را که برایشان میآوردند و دستمزد کارگرانی را که اجیر دولت بودند معین میکرد. چون درگذشت، نقدینه خزانهاش معادل یک میلیارددلار، و امپراطوریش نیرومندترین امپراطوری روی زمین بود.
قانون و مالیات سخت و سنگین بود، اما نه به سنگینی زمان پیش از او. بهره زمین از ششیک تا سهیک محصول گرفته میشد، و مالیات زمین سالانه به ۰۰۰،۰۰۰،۱۰۰ دلار میرسید. امپراطور قانونگذار، مجری، و قاضی بود؛ او در مقام دیوان عالی ساعتها وقتش را صرف شنیدن حرفهای دادخواهان مهم میکرد. بنابر قانون او، ازدواج در صغرسن، و ساتی اجباری ممنوع، و ازدواج مجدد بیوگان مجاز شد. رسم بردگی اسیران و کشتار حیوانات را برای قربانی برانداخت و به همه ادیان آزادی داد؛ راه صاحبان استعداد، با هر عقیده یا نژادی، را باز کرد و رسم سرگزیت را برچید- و آن جزیهای بود که حکام افغان از هندوانی که به دین خود مانده بودند میستاندند. در آغاز سلطنتش، قانون جزایی شامل مجازاتهایی مثل قطع عضو میشد. اما در پایان سلطنتش معتدلترین و مردمیترین قانوننامه حکومتهای قرن شانزدهم بود. هر دولتی با عنف و خشونت آغاز میشود و، اگر پا بگیرد، به نرمی و آزادی میگراید.
اما قدرت فرمانروا غالباً ضعف حکومت اوست. چون پادشاهی اکبر تا حد زیادی به صفات برتر اندیشه و منش او وابسته بود، این خود تهدید آشکاری بود که این نظام با مرگ او تجزیه خواهد شد. دارای فضایل بسیاری بود؛ تعدادی از مورخان را در خدمت خود داشت: بهترین ورزشکار، بهترین سوارکار، بهترین شمشیرزن عصر، معماری بزرگ، و عجیبتر آنکه زیباترین مرد قلمرو خویش بود. درواقع دستهایی دراز، پاهایی خمیده، چشمهای تنگ مغولی در واقع «بخشی» یا «میر بخشی» خازن درگاه و ناظر بر امور «جاگیر»ها و دیوان عرض بود. صدارت هم مسئولیت امور دینی مسلمین را به عهده داشت، و «صدر» اعظم مسئول گماشتن قضات و توزیع «سیورغال»، وقف، انعام، یا ملک بود. تمام زمینهای فتح شده «خالصه» خوانده میشد و متعلق به دولت بود، و همین زمینها بود که آنها را به عنوان «جاگیر» بین اشخاص (جاگیردار) تقسیم میکردند. – م.
این ارتش به بهترین رزمافزار و مهماتی که تا آن روز در هند دیده شده بود مجهز بود، اما نوعش از نوع مهمات مورد استعمال همان زمان اروپا پستتر بود. کوششهای اکبر در تهیه تفنگهای بهتر به جایی نرسید، و این پستتر بودن ابزارهای کشتار از یک سو و فساد اعقابش از سوی دیگر دست به دست هم دادند و راه اروپاییان را برای فتح هند گشودند.
درشت، سرش متمایل به شانه چپ، و زگیلی روی بینیش بود. بانظافت و وقار و آرامش، و چشمهای درخشانش رفتار و سیمای مطبوعی به خودمیگرفت؛ چشمهایش (به قول یکی از معاصرانش) «مثل دریا در آفتاب» میدرخشید یا چنان از غضب برق میزد که خاطی از وحشت به خود میلرزید. پوشاک سادهای به تن داشت: کلاهی زربفت، نیمتنه و شلواری؛ پای برهنه راه میرفت. چندان به فکر خوردن گوشت نبود و در اواخر عمر تقریباً یکسره آن را رها کرد؛ میگفت «درست نیست که انسان شکمش را مقبره حیوانات بکند.» اما، با اینهمه، جسم و ارادهای نیرومند داشت؛ در بسیاری از ورزشهای پرتلاش سرآمد همه بود؛ روزی نه فرسنگ پیادهروی در نظرش مهم نبود. چوگان را آن قدر دوست داشت که گوی درخشانی ابداغ کرده بود که شب هم بشود بازی کرد. انگیزههای خشونتآمیز خانوادهاش را به ارث برده بود: در جوانی (مثل معاصران مسیحیش) میتوانست مشکلات را با آدمکشی حل کند. کم کم یاد گرفت که، به قول وودرو ویلسن مسئول اعمال خودش باشد. و از نظر رفتار منصفانه، که صفت شاهان شرقی نیست، از زمانه خود بسیار فراتر بود. تاریخ فرشته میگوید: «عطوفتش حد و حصری نداشت؛ و اغلب در این فضیلت از غایت حزم میگذشت.» بخشنده بود، مال بسیار صرف امور خیریه میکرد؛ با همه مهربان بود، خاصه با فرودستان؛ بنا به قول یکی ازمبلغان یسوعی: «سلامانه و پیشکشهای کوچک آنان را با نگاهی بسیار خشنود میپذیرفت، آن را به دست میگرفت و بر سینه میگذاشت، و این کاری بود که در برابر بیشتر پیشکشهای سخاوتمندانه اعیان و اشراف انجام نمیداد.» یکی ازمعاصرانش او را مصروع وصف میکند؛ خیلیها میگفتند که بیمارگونه دستخوش غم میشد. شراب مینوشید. و افیون میخورد تا شاید رنگ شادتری به واقعیت بزند، اما اندازه نگاه میداشت؛ پدر و بچههایش هم همین عادت را داشتند، اما بدون آنکه خویشتنداری او را داشته باشند. حرمسرایی داشت که با جهانگیر پدرش این طور وصف میکند «در قد حد وسط بلند بالای داشتند و گندمگون و چشم و ابرو سیاه بودند. ملاحت ایشان بر صباحت زیادی داشت و شیر اندام و گشاده سینه، دست و بازوها دراز و بر پره بینی چپ خالی گوشتین داشتند، بغایت خوشنما، برابر نیم نخود.» («جهانگیر نامه»، ص ۲۰). – م.
«از ریاضتی که والدین بزرگوارم میکشیدند یکی ترک غذای حیوانی بود که در تمام سال سه ماه به گوشت میل میفرمودند، و نه ماه دیگر به طعام صوفیانه قناعت میکردند، و مطلق به قتل و ذبح حیوانات راضی نبودند.» («جهانگیر نامه»، ص ۲۷). – م.
احتمالا اکبر شاه این جمله علیبنابیطالب (ع) را در نظر داشته است: لا تعجلوا بطونکم مقابر الحیوانات. – م.
«آن حضرت [اکبر شاه] به طریق همایون پادشاه عادت افیون خوردن داشت.» («تاریخ فرشته»، ج۱، ص ۲۶۴) – م.
دو تا از پسرهایش [شاه مراد و دانیال] در جوانی از افراط در شرابخواری در گذشتند.
وسعت امپراطوریش متناسب بود؛ گفته میشد که «سلطان، بنا بر اخبار موثق، در آگره و فتحپورسیکری هزار فیل، سیهزار اسب، هزار و چهارصد گوزن رام، و هشتصد صیغه داشت.» اما به نظر نمیرسد که میل جنسی وافر داشته باشد، زیاد زن میگرفت، اما از این کار قصد و غرض سیاسی داشت؛ دختران راجپوت را به عقد خود در میآورد و به این ترتیب امرای راجپوت را راضی نگاه میداشت و به این شکل آنها را مکلف به حمایت از تختش میکرد؛ از آن زمان به بعد سلسله تیموریان هند خون نیمه بومی در تن داشت. یکی از راجپوتها سپهسالارش بود، و یک راجه به صدارتش رسید. اکبر رؤیای یک هند متحد را در سر داشت.
ذهنش واقعبینی و دقت امثال ]یولیوس[ قیصر یا ناپلئون را نداشت؛ به مسائل مابعدالطبیعه علاقه نشان میداد، و شاید اگر از سلطنت کنارش میگذاشتند، زاهدی عارف میشد. فکرش مدام متوجه به کار بود، همیشه در حال ابداع چیزی بود و پیشنهادهای اصلاحی میداد. مانند هارونالرشید شبها با لباس مبدل در شهر و حومه گردش میکرد و از مشاهده اصلاحاتی که به عمل آورده بود شادمان و شکوفان به خانه باز میگشت. در میان فعالیتهای متنوع و متعددش فرصتی هم پیدا میکرد تا کتابخانه بزرگی گرد آورد. این کتابخانه تماماً از کتابهای خطی خوشخط بود که خوشنویسان چابک دست آنها را نوشته بودند- و او آنان را کاملا همتراز نقاشان و معمارانی میدانست که سلطنتش را میآراستند. از چاپ بدش میآمد، چون آن را یک کار ماشینی و غیرشخصی میدانست؛ چند نمونه برگزیده چاپی اروپایی را که دوستان یسوعیش به او هدیه داده بودند زود به دیگران بخشید. تعداد نسخ خطی کتابخانهاش را بیست و چهار هزار جلد رقم زدهاند؛ و آنهایی که فکر میکنند یک چنین گنج معنوی را میتوان با مصطلحات مادی تخمین زد ارزش آن را ۰۰۰،۳۵۰۰ دلار دانستهاند. حامی بیدریغ شاعران بود، و یکی از آنان، بییبیربل، هندو را چندان دوست میداشت که از ملازمان درگاهش کرد و سرانجام هم منصب سرداری به او داد؛ او بالاخره در یکی از لشکرکشیها ضمن فرار کشته شد. اکبر دستیاران ادبیش را به ترجمه شاهکارهای ادبیات، تاریخ، و علم هندو به فارسی گماشت. فارسی، زبان دربارش بود. خودش هم بر ترجمه طولانی مهابهاراتا شهری در ۳۷ کیلومتری آگره. اکبر آن را بنا نهاد و در ۱۵۷۴ پایتخت خود ساخت. – م.
مسلمانان از بیبل نفرت داشتند و از مرگش شاد شدند. یکی از آنها، بداونی مورخ، این واقعه را با خط وحشیانهای شرح میدهد: «… و بیربر [بیربل] که از ترس جان راه فرار پیش گرفته بود به قتل رسیده در سلک سگان جهنم داخل شد و پارهای از اجزای اعمال شنیعه خود را یافت.»
نظارت میکرد. هر هنری به حمایت و تشویق او رونق میگرفت. موسیقی و شعر هندو در آن عصر در اوج شکوفایی بود؛ و نقاشی، اعم از سبک هندی و ایرانی، به تشویق او، در مرحله اوج و کمال بود. در آگره بنای قلعه مشهوری را تحت نظارت خود قرار داد؛ ودر داخل آن پانصد بنا ساخته شد که معاصرانش آنها را در شمار زیباترین بناهای جهان دانستهاند. شاه جهان بیپروا آنها را فرو ریخت، به طوری که اکنون فقط از روی بقایای معماری اکبر- نظیر مقبره همایون در دهلی، و بقایایی از فتحپور سیکری، که بقعه دوست محبوبش شیخ سلیم چشتی عارف آنجاست، و از زیباترین بناهای هند به شمار میرود- میتوان در این باب قضاوت کرد.
میل شدید او به تفکر از علاقه وافرش به ساختمان و آبادی عمیقتر بود. این امپراطور، که تقریباً به همه کاری توانا بود، آرزو داشت فیلسوف شود- کما اینکه بسیاری از فیلسوفان شوق امپراطور شدن دارند و نمیتوانند ابهام مشیت الاهی را درک کنند که چرا تاج و تخت را از آنان دریغ میدارد. اکبر پس از جهانگشایی ناشاد بود، چون نمیتوانست از کار آن سر درآورد. میگفت «گرچه صاحب قلمرویی تا این حد پهناورم و همه اسباب دولت را در دسترس دارم، چون بزرگی حقیقی در به انجام رسانیدن مشیتالاهی است، از این کثرت فرق و عقاید آسودهخاطر نیستم؛ صرفنظر از این جاه و جلال ظاهری پیرامون خود، با کدام رضایت خاطری میتوانم زمام این امپراطوری را برعهده بگیرم؟ چشم به راه آمدن مرد بصیر صاحبنظر و اصولیی هستم که مشکلات وجدانی مرا حل کند… گفتگوهای فلسفی برایم چنان جاذبهای دارد که مرا از هر اندیشه دیگری فارغالبال میسازد؛ من، با اکراه، از گوش کردن به آنها خودداری میکنم تا مبادا از تکالیف ضروری روزمره خود بازمانم.» بداونی میگوید «انبوه دانایان از هر ملتی و حکما و فرزانگان ادیان و فرق گوناگون به درگاه میآمدند و به گفتگوهای خصوصی مفتخر میشدند. آنان پس از تحقیقها و پژوهشهایی که اوقات شبانروز آنان را به خود مشغول میداشت، درباره دقایق علم، ظرایف عرفان، کنجکاویهای تاریخ و عجایب طبیعت بحث و گفتگو میکردند.» اکبر میگفت «برتری انسان به گوهر خرد است.»
پس از تبلیغات فلسفی عمیقاً به دین علاقهمند شد. مطالعه دقیق مهابهاراتا، و آشنایی او با شاعران و دانایان هندو، او را به مطالعه ادیان هندی کشاند. دست کم، مدتی نظریه تناسخ را قبول داشت و قشتههای دینی هندوان را بر پیشانی نهاده در ملاء عام ظاهر شد و اتباع مسلمان خود را منزجر و شرمسار کرد. فراستی برای به دست آوردن دل پیروان همه ادیان داشت: زیر تنپوش، سدره میپوشید و زنار میبست که زردشتیها را راضی کند؛ شکار را ترک کرد و در روزهای خاصی از کشتن جانوران خودداری ورزید تا پیروان آیین جین از او نشانی که هندوان از زعفران، صندل، و جز آن بر پیشانی میگذارند. – م.
خرسند باشند. پس از آنکه، بر اثر اشغالگوآ به وسیله پرتغالیها، و رفتآمد آنان، با دین مسیحیت آشنا شد، پیامی برای مبلغان آنها فرستاد و از آنان دعوت کرد که دو تن از دانایانشان را نزد او بفرستند. بعداً چند یسوعی به دهلی آمدند و چنان او را به مسیحیت علاقهمند کردند که به منشیانش دستور داد که عهد جدید را ترجمه کنند. به یسوعیها آزادی کامل داد که هر که را میخواهند به کیش مسیحی درآورند؛ به آنان اجازه داد که یکی از پسرانش را تربیت کنند. در عصری که در فرانسه کاتولیکها را میکشتند، و در انگلستان الیزابت کاتولیکها را به قتل میرسانید، و در اسپانیا دادگاه تفتیش افکار (انکیزیسیون) یهودیها را میکشت و غارت میکرد، و در ایتالیا برونو را زنده زنده میسوزاندند، اکبر از نمایندگان همه ادیان دعوت کرد که در امپراطوری وی گردآیند. در این مجمع، وی از آنان دعوت کرد تا به صلح بگرایند؛ فرمانهایی درباره شکیبایی در هر آیین و عقیدهای صادر کرد، و از هندو و بودایی و مسلمان زن گرفت تا شاهدی بر بیطرفی او باشد.
پس از آنکه از تب و تاب جوانی افتاد، بزرگترین لذت او بحث آزاد در مسائل و عقاید دینی بود. عقاید و افکار جزمی اسلام را دور ریخته بود، تا آن حد که رعایای مسلمان را رنجانید. قدیس فرانسواگزاویه، با کمی مبالغه، مینویسد که «این شاه مذهب اسلام را نابود و یکسره بیاعتبار کرده است. در این شهر نه مسجدی هست و نه قرآنی…» شاه اعتقادی به وحی و الهام نداشت، و هر چه را که نتوان با علم و فلسفه تأیید و تصدیق کرد نمیپذیرفت. از عجایب کارهای او اینکه دوستان و پیشوایان فرق گوناگون را گرد هم جمع، و با آنها از شامگاه پنج شنبه تا ظهر جمعه بر سر دین بحث میکرد. وقتی روحانیون مسلمان و کشیشان یسوعی نزاع میکردند او هر دو دسته را ملامت میکرد و میگفت خدا را باید از راه عقل پرستید، نه با هواخواهی چشمبسته از الهامات تصوری. میگفت: «هر کس، بنا به وضع خود، نامی به آن وجود متعال میدهد؛ اما درواقع نامگذاری برای آن نشناختنی کاری بیهوده است.» احتمالا در ابراز این عقیده تحت تأثیر اوپانیشادها و کبیر بوده است. برخی از مسلمانان پیشنهاد کردند که اوردالی آتش آزمون مسیحیت در برابر اسلام باشد: میبایست ملایی قرآنی بردارد و کشیشی یکی از انجیلها را و پا به آتش بگذارند، و هر که از آتش بیرون آمد و نسوخت او را معمم حقیقت بدانند. اکبر چون از آن روحانیون که چنین آزمایشی را پیشنهاد کرده بودند خوشش نمیآمد، بگرمی از این پیشنهاد استقبال و حمایت کرد، ولی کشیش یسوعی نگفت که این کار خطرناک است، بلکه آن را کفرآمیز و خلاف شرع دانسته، رد (۱۵۰۶ – ۵۲)، مبلغ یسوعی اسپانیایی، معروف به رسول هند، یکی از بزرگترین مبلغین مسیحی است و مدتها در گوآ به تبلیغ دین مسیح پرداخت. – م.
کرد. بتدریج گروههای متالهین رقیب از این مباحثات کناره گرفته، آن را برای اکبر و مقربان خردگرایش گذاشتند.
اکبر، که از طرفی از دستهبندیهای دینی قلمروش به ستوه آمده، و از طرف دیگر از این اندیشه نگران بود که مبادا بعد از مرگش این فرق شیرازه پادشاهیش را از هم بگسلند، سرانجام خود بر آن شد که دین نویی را ترویج کند، که به شکل سادهای جوهر این دینهای متخاصم را در برداشته باشد. بارتولی، مبلغ یسوعی، درباره این مسئله چنین اظهارنظر میکند:
یک شورای عمومی را فراخواند تو تمام استادان علم و دانش و فرماندهان نظامی شهرهای آن حوالی را دعوت کرد ( به استثنای پدر ریدولفو، که کار اکبر را نوعی توهین نسبت به مقدسات میدانست، و به هیچ وجه حاضر نبود از مخالفت با آن دست بردارد. وقتی که همه حاضر شدند، با روح سیاست زیرکانه و دغلکارانهای چنین گفت:
«برای امپراطوریی که یک تن بر آن حکومت میکند شایسته نیست که در بین اعضایش تفرقه باشد و هریک با دیگری مخالفت بورزد؛… اکنون، به تعداد ادیان دستهبندی و فرقه هست. پس، ما باید آنها را یکی کنیم، اما به شکلی که هم «یکی» باشد و هم «همه». با این مزیت بزرگ که آنچه را در دینی خوب است از دست ندهد، و از آن طرف هم آنچه را در آن دیگری بهتر است به دست آورد. به این طریق خدا را بزرگ خواهیم داشت؛ به مردم صلح و به امپراطوری امنیت خواهیم داد.»
آن مجمع، به ناچار، با این نظر روی موافقت نشان داد، و او منشوری صادر کرد مبنی بر اینکه او رئیس مسلم آن کلیساست- و این کمک اصلی مسیحیت به این دین نو بود. این دین، به بهترین سنت هندو، وحدت همه خدایی بود، جرقهای از عبادت مهر و آتش زرتشتیان، و یک سنت نیمه- جین، یعنی خودداری از گوشتخواری. کشتن ماده گاو گناه بزرگی بود: هیچ چیز بیش از این نمیتوانست هندوان را خشنود و مسلمانان را ناخشنود کند. فرمان دیگری گیاهخواری را، لااقل سالی صد روز، برای تمام مردم اجباری کرده بود؛ و با توجه بیشتر به عقاید بومی، خوردن سیر و پیاز هم ممنوع شد. مسجدسازی، روزه ماه رمضان، زیارت مکه و سایر رسوم مسلمانان ممنوع شد. خیلی از مسلمانان، که در برابر این فرمان ایستادند، تبعید شدند. در وسط دیوان صلح فتحپورسیکری معبد دین متحد ساخته شد (که هنوز در آنجا هست)، که نشانه امیدواری عمیق امپراطور به این امر بود که اکنون همه ساکنان هند برادر خواهند بود و یک خدا را خواهند پرستید. دین الاهی اکبر، به عنوان مذهب، هیچگاه توفیقی نیافت؛ اکبر دریافت که نیروی سنت
«در آن ایام شیخ قطبالدین جلیسری را که مجذوبی خرابی بود از دست شیخ جمال بختیار طلبیده با احبار فرنگیان در بحث انداختند و ارباب عقل و اجتهاد زمان را حاضر ساختند. شیخ گفت آتشی بلند افروزند تا من به معارض خود درآیم و هر که سلامت بر آید محق است. همچنان کردند و او دست در کمر فرنگی زده گفت هان، بسمالله،و هیچ کدام از فرنگیان جرئت نکردند.» («منتخبالتواریخ»، جزو ۲، ص ۲۹۹). – م.
بیش از لغزش ناپذیری اوست، چندهزار نفری به آیین نو او گرویدند- و این عمل بیشتر وسیلهای برای جلب توجه مقامات رسمی بود؛ اکثریت عظیم مردم همچنان به ادیان موروثی خود چسبیده بودند. از نظر سیاسی، این ضربه چندین نتیجه مفید داشت؛ برافتادن جزیه و مالیات زیارت از هندوان، آزاد شدن همه ادیان؛ ضعیفتر شدن تعصب مذهبی، و جزمگرایی و تفرقه، از زشتی خودپرستی و زیادهرویهای مکاشفه اکبر کاست، و سبب شد که او حتی وفاداری هندوانی را که عقیدهاش را قبول نداشتند هم جلب کند. مقصود اصلیش، که همان وحدت سیاسی هند بود، تا حد زیادی حاصل شده بود.
دین الاهی برای همدینان مسلمان او موجب رنجش و آزردگی تلخی شد، و یک بار کار به شورش کشید، تا آنجا که شاهزاده جهانگیر را به دسیسههای خیانتکارانه بر ضد پدر برانگیختند. این شاهزاده شکایت میکرد که اکبر چهل سال سلطنت کرده است، و چنان بنیه نیرومندی دارد که به نظر نمیآید به این زودیها بمیرد. جهانگیر سپاهی مرکب از سیهزار سوار ترتیب داد و ابوالفضل علامی دکنی را که مورخ درگاه و نزدیکترین دوست اکبر بود کشت و خود را امپراطور نامید. اکبر این جوان را به تسلیم ترغیب کرد و پس از یک روز او را بخشود؛ اما، بر اثر بیوفایی پسر، و نیز مرگ مادر و دوستش، دلشکسته شد، و به صورت طعمه سهلالوصولی برای آن دشمن بزرگ درآمد. در آخرین روزهای عمرش فرزندانش از او غافل ماندند و تمام همشان مصروف نزاع بر سر تاج و تخت بود. به هنگام مرگش تنها چند تن از نزدیکانش بر بالینش بودند. احتمالا اسهال خونی گرفته، یا شاید هم جهانگیر مسمومش کرده بود- ملایان به بالینش آمدند که او را به اسلام بازگردانند، اما ناکام شدند؛ شاه «درگذشت، بیآنکه از دعای هیچ یک از فرقههای مذهبی نصیبی برده باشد.» تشییع جنازه به سادگی برگزار شد؛ جمعیتی در آن شرکت نداشت؛ و پسران و درباریانش که در این واقعه جامه عزا پوشیده بودند همان شب آن را از تن درآوردند و از اینکه وارث قلمروش شده بودند شادمانیها کردند؛ برای دادگرترین و فرزانهترین فرمانروایی که آسیا تاکنون به خود دیده است، مرگ تلخی بود.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما
بسیار ممنونم جناب بابک زارع ، بابت اطلاعات با ارزش تاریخی که نشر میدهید
تیمور ترک نبود مغول بود اخه چرا باید الکی برای خودش هویت جعل کنه