اوضاع سیاسی و فرهنگی روم در قرن چهارم میلادی
بررسی وضعیت سیاسی و فرهنگی روم
از اواخر قرن دوم میلادی ، امپراتوری روم رو به انحطاط نهاد، درباره علل و عوامل انحطاط و سقوط را ابرازنظر فراوان است، اما آنچه مسلم است از اواخر قرن دوم میلادی انحطاط و سرانجام تجزیه و سقوط روم آغاز شد. زیرا مارکوس اورلیوس ، آخرین امپراتور قدرتمند که از سال ۱۶۱ تا ۱۸۰میلادی حکومت کرد. شخصی به نام کامودیوس را بهجانشینی خود برگزید که فردی ضعیف و فاسد بود. با سلطنت کامودیوس، در حقیقت، عصر طلایی امپراتوری رو به پایان رسید (خیراندیش،۱۳۷۶ص ۱۳۰)، پی بردن به عللی که موجب سقوط امپراتوری روم غربی گردید هنوز هم یکی از مسائل پیچیده تاریخ است، زیرا مطلب تنها ازاینقرار نیست که فروریختن سازمانی سیاسی توضیح و تشریح گردد، بلکه مهم آن است که دریابیم چگونه تمدنی بزرگ دچار انقراض گردید.
هرچند این انقراض کامل نبود، جای تردید نیست که بسیار عمیق و بنیادی بود. اولین آثار ناهنجار این زوال در قرن سوم قبل از میلاد آشکار شد. نشانههای آن حتی در هنر و ادبیات نیز بهصورت انحطاط ذوق و فکر نمایان شد. برخی از این عقیدهاند که نبودن پادشاهی که بتواند مسئله جانشینی را حل کند موجب جنگهای داخلی شد، بهگونهای که در جریان این جنگها زمانی فرارسید که، به تعداد استانهای مهم کشور، امپراتور وجود داشت. و در این هنگام بود که اولین تهاجم بربرها آغاز شد به ویرانی گل و شبهجزیره بالکان و قسمت شمالی ایتالیا گردید. تاریخ بیزانس بدینسان ، امپراتوری روم عملاً راه زوال میپیمود.
تضعیف قدرت مرکزی، جنگهایی که در مرزهای روم آغازشده بود ، و شورشهای داخلی ، تمام تجلیات اجتماعی و سیاسی بحرانی عمیق بودن (مانفرد و دیگران ، ۱۳۵۳،ص ۱۰۸ ) امپراتوران اهل ایللیری (ناحیهای کوهستانی در بالکان، در امتداد دریای آدریاتیک) مانندکلود دوم، اورلین،کاروس، پروبوس و سرانجام دیوکلیسین موفق شدند بربرها را به عقب برانند ولی ناچار شدند داکسی (کشوری قدیمی در اروپای مرکزی که بهوسیله تراژان امپراتور روم فتح شد) و قسمتی از ژرمانی را که از شرق رود رن تا منابع دانوب گسترده بود به آنها واگذار نمایند (گائتانوموسوکا-گاستونبوتو، ۱۳۶۳ ،ص ۷۹) . در قرن سوم میلادی، امپراتوری روم به خاطر چنین جریانات مکرری دچار اغتشاش و جنگ داخلی بود. بهطوریکه از سال ۲۳۵ تا ۲۸۴ میلادی، بیست نفر به مقام امپراتوری رسیدهاند که، بهجز یک نفر، همگی به قتل رسیدند، زیرا هرگاه که امپراتوری درصدد ساماندهی اوضاع برمیآمد یا حتی در دادن پاداش به سربازان کوتاهی میکرد، بلافاصله، به دست سربازان سرنگون و مقتول و دیگری بهجای انتخاب میشد.
از همین روست که امپراتوران این دوره را «امپراتوران سرباز» نامیدهاند مداخله سربازان در امور سیاسی نیز موجب آشفتگی اوضاع سیاسی و اجتماعی و نهایت ، انحطاط اقتصادی و فرهنگی روم میگردید (خیراندیش، ۱۳۷۶ ،صص ۱۳۱ -۱۳۰). سالهای ۲۵۳ تا ۲۶۸ میلادی دوران تجزیه کامل امپراتوری است. در حقیقت در روم، دو امپراتور رسمی حکومت میکردند که آنها نیز برگزیده سربازان بودند. والرین تا سال ۱۲۶۰ و پسرش گالین. اما در این زمان ایالتی نبود که از خود امپراتور نداشته باشد. در غرب «امپراتوری گلها» تشکیلشده بود که ژرمانی، گل، بریتانیا و اسپانیا را در برمیگرفت و در این سرزمین ، سردار رومی به نام پوستوموس ده سال امپراتور بود.او از خود سپاهی مخصوص، سازمان اداری و پول خاص خود داشت و روم بهکلی بیاعتنا بود. در سوریه، آسیای صغیری و مصر نیز برای ایجاد قلمرو سلطنتی جدید انشعابی روی داد که سپتیموس اودنات در رأس آن قرار داشت و خود را رئیس شرق نامید .در ایالات دانوب نیز کسانی بودند که خود را امپراتور میخواندند.
و در نبردی به ضد یکی از اینان ، به نام اورالوس بود. که وقتی به ایتالیا لشکر کشید و به میلان رسید، گالین به دست افسرانش کشته شد و از میان رفت (دیاکونوف، ۱۳۵۲ ،ص ۳۹۲)
آخرین تلاش در راه احیای امپراتوری روم
محافل حاکم روم درصدد برآمدند آخرین تلاش دست بزنند تا از انهدام و تجزیه امپراتوری جلوگیری کنند. در سالهای توفانی قرن سوم، بهویژه در شهرها، مردم از بحران اقتصادی و از غارتهای پیاپی رنج میبردند، بهطوریکه بیشتر واحدهای کوچک و متوسط کشاورزی نیز از میان رفت. و در این اوضاع، اقدامات دو تن از امپراتوران بنام دیوکلسین و کنستانتین، که موجب سازماندهی جدید دولت روم و اصلاحات بسیاری شد، تا دویست سال بعد حیاط روم را استمرار بخشید. در بیست سال فرمانروایی دیوکلسین (۳۰۵- ۲۸۴ میلادی) بحران سیاسی متوقف شد، باروحیه ساده و جسارتآمیز سپاهیگری و نیز با شیوه ساده کردن قضایا، اداره و ساخت امپراتوری روم را نظم داد. شهر نیوکمدی را در کنار پروپونتید (دریای مرمره) مقر خویش برگزید. این شهر، برای دفاع از مرزهای دانوب و فرات، که بیش از همه در تحدید بودند، موقعیتی بسیار مناسب داشت (دیاکونوف، ۱۳۵۳) با توجه به اوضاعواحوال پریشان روم ، دیوکلسین به این نتیجه رسیده بود که اداره این امپراتوری از عهده یک نفر خارج است لذا در سال اول سلطنت خود تصمیم گرفت همکاری برای حکومت غرب پیدا کند و خود شخصاً به رتقوفتق امور بپردازد، برای این کار سرداری خشن و درشتخوی، اما جدی ، موسوم به ماکزیمین نامزد این کار شد.
مقام دو امپراتور رسماً مساوی بود، هر دو لقب اگوست داشتند، بااینحال، دیوکلسین برای اثبات برتری خویشتن را پسر ژوپیتر میخواند و ماکزیمین را فقط فرزند هر قول مینامیدند. این حکومت دونفری هفت سال طول کشید و در این مدت اغتشاشات خاموش و طوایف وحشی مغلوب گشتند، در سال ۲۹۳ میلادی، دیوکلسین خواست اقدامات خویش را تکمیل کند. و ماکزیمین تصمیم گرفتند برای خود جانشینی معین کنند و لقب سزار به او بدهند. دیوکلسین گالر و ماکزیمین کنستانس کلر را برگزید. این دو سردار تحت فرمان اگوستها و مطابق دستور ایشان مأمور حکومت چندین ایالت شدند و ماکزیمین، در مغرب فرمانروائی داشت، در شهر میلان و سزار وی کنستانس کلر در شهر ترو در گل اقامت گزید .
دیوکلسین، که بر مشرق حکومت میکرد، شهرنیکومدی در آسیای صغیر و سزار او گالر شهرسیرمیوم درسربی را پایتخت قرارداد. این نوع حکومت را«تترارشی» میگویند که از کلمهای یونانی و به معنی حکومت چهارنفری گرفتهشده است و بدو امر، چرخهای حکومت چهارنفری خوب گردش میکرد، اما از سال ۳۳۰ میلادی امور مملکت به واسطه تعقیب و تعذیب عیسویان و اقدامات ضد مسیحیان مختل شد.(آلبرماله و ایزاک ،۱۳۴۵ص۳۳۲)
دیوکلسین در بیست و یکمین سال سلطنتش بود که تصمیم مهم خود را مبنی بر واگذاری امپراتوری به دیگران اجرا کرد. با این کار، نخستین مثال استعفا از سلطنت را به جهانیان عرضه داشت و افتخاری بزرگ کسب کرد. لیکن سلاطین بعد بهندرت از مثال وی تقلید کردهاند. ای که از پستی و گمنامی خود را به تخت سلطنت رسانده بود، نه سال آخر عمر را دور از مشغله حکومت به سر برد (گیبون، ۱۳۸۱، صص ۲۴۵-۲۴۲)، ین ترتیب دیوکلسین سالهای آخر عمرش را در قصر زیبا و وسیع خود به نام اسپالاتو گذرانید.
کنستانتین و وحدت امپراتوری ( ۳۳۷- ۳۰۶ میلادی)
هنوز یک سال از استعفای دیوکلسین نگذشته بود که مملکت دوباره دچار اختلال شد. کنستانتین (قسطنطنیه) پسرکنستانس کلر، که به سمت سزاری معین نگشته بود، از طرف سربازان امپراتوری انتخاب شد. ماکزیمین، همکار سابق دیوکلسین، نیز قصد کرد که با پسرخودماکسانس، مجدداً زمام امور را در دست گیرد. در یکزمان شش امپراتور در مملکت روم موجود بود. بعد از هفت سال جنگهای متعدد، کنستانتین، در سال ۳۱۲ میلادی، ماکسانس را در ساحل تیبر، نزدیک پل میلویوس، نزدیک روم مغلوب ساخت و حکومت مغرب را از آن خود کرد. چند سال نیز فرمانفرمایی مشرق را به یکی از رقبای خود موسوم به لیسینیوس تفویض کرد.
این قرارداد بقایی نداشت، بعد از یک جنگ داخلی دیگر ، لیسینیوس مغلوب و مقتول و کنستانتین بهتنهایی صاحب حکومت شد. کنستانتین در یک جنگهای ثابت کرد که سربازی شجاع و به رموز سیاست آگاه و جاهطلب و بیپرواست، که برای حفظ سلطنت و مقام از هیچگونه ستمکاری دریغ ندارد. در زمان سلطنت، او دو واقعه بسیار مهم به ظهور رسید(البر ماله و ایزاک ،۱۳۴۵،صص۵- ۳۳۴). ۱. به رسمیت شناختن آیین مسیح در ردیف مذاهب رسمی ۲.تأسیس پایتخت جدید به اسم قسطنطنیه(بیزانس) کنستانتین، همینکه روی کارآمد، در راه جلب مسیحیان گام نهاد و در پیکاری سخت و طولانی با رقیبان خود همواره از پشتیبانی چشمگیر روحانیت مسیحی برخوردار بود. که فرمانروای مطلق و بیشریک شده بود، در قبال کلیسای مسیح رفتاری بس ملاطفتآمیز داشت.
خدمه کلیسا را از پرداخت مالیات و بیکاری معاف کرد و قصر لاتران خود را به اسقف آنان بخشید او، باهمکاری مادر خود ، هلن، در سرزمین فلسطین ، بیت اللحم و اورشلیم به ایجاد معابد مسیحی اقدام کرد. کنستانتین درصدد آن بود که وحدت سلطنت خود را حفظ کند. درزمینهٔ حل مسایل کلیسایی فرمانهایی صادر میکرد و به این سبب بود که در شورای نیسه، که در سال ۳۲۵میلادی تشکیلشده بود، شرکت جست (دیاکونوف، ۱۳۵۲، ص۳۴۳)
فرمان میلان
ایامی که کنستانتین به همکارش لیسینیوس در میلان بود او را راضی کرد عیسویان را در اجرای مراسم دینی آزاد گزارد و تساوی دین مسیح و بتپرستی را در مملکت امپراتوری اعلام نماید. سوادی از فرمان میلان در دست است که قسمت اساسی آن نقل میشود (آلبر ماله و ایزاک ، ۱۳۴۵،ص۳۳۶) : ((ما کنستانتین و لیسینیوس، آگوست تصمیم گرفتهایم عیسویان و سایر ملل را در عمل کردن به مراسم مذهبی که ترجیح میدهند آزاد گذاریم تا خدایی که در آسمان جای دارد در حق ما و در حق کسانی که تحت حکم و نفوذ ما به سر میبرند مهربان و مساعد گردد، بهترین و معقولترین ترتیبات این است که هیچیک از رعایای خود را خواه در دین عیسوی باشند یا در دین دیگر از حق پیروی مذهبی که بیشتر دوست دارند محروم ننماییم، به این طریق خدای بزرگی که از این به بعد هر یک از ما به آزادی پرستش خواهد کرد میتوانند مانند گذشته الطاف خدا را درباره ما مبذول دارد .
قرنی که در آن زندگانی میکنیم و آسایشی که مملکت از آن بهرهمند میباشد چنین اقتضا میکند که در پرستش خدایی که انتخاب کرده آزاد باشند.مذاهب از احتراماتی که درخور آن است محروم نشود .)) بهموجب این فرمان اجرای مراسم مذهبی در مورد همه ادیان، ازجمله مسیحیت، کاملاً آزاد شد . حتی به مجامع مسیحی اجازه داده شد که برای جبران خسارت ناشی از تخریب بناها و مصادره زمینها و اموالشان در دوران تعقیب از حکومت غرامت بخواهند( دیاکونوف، ۱۳۵۲،ص۳۴۳)
شورای نیقیه
در سال ۳۱۸ میلادی، کشیشی از اهل اسکندریه، آریوس نام، راجع به ذات و صفات مسیح افکار تازه اظهار داشت. عقاید وی، که درباره آن مباحثات شدیدی درگرفت، انقلابی عظیم در عالم عیسویت برپا کرد. کنستانتین، برای رفع اختلاف، مصلحت دید که مسیحیان جهان از هر طرف نمایندگانی بفرستند و برای رفع اختلافات خود شورایی تشکیل دهند. تمام کلیساهای امپراتوری روم نمایندگان خود را به شهر نیقیه در نزدیکی قسطنطنیه در کنار تنگه بو سفر فرستادند. قریب به سیصد تن اسقف از نقاط مختلف امپراتوری روم در این شورا گرد آمدند، هم از ایران، به نام یوهانس، در آن حضور داشت.
این انجمن در ماه ژوئن، سال ۳۲۵ میلادی، منعقد گردید و به شورای نیقیه، معروف است (مشکور، ۱۳۷۷،ص ۱۷۴). در این شورا ، پس از مباحثات مبسوط و مفصل، مجلس مشاوره عقیده آتاناز را، که مدافع ارتودوکسی بود، صحیح تشکیل تشخیص داد و آریوس را محکوم کرد و نظریه خود را در اظهارنامهای موسوم به علامت نیسه به اطلاع همگان رسانید. چند سالی کنستانتین آرینها ، پیروان آریوس، را تعقیب کرد، لیکن در اواخر سلطنت خود به ایشان نزدیک شد و آریوس را احضار و اتاناز را، که اسقف اسکندریه شده بود، تبعید کرد. او کمی پیش از مرگ به دست یکی از اسقفهای ارین تعمید یافت (آلبرماله و ایزاک، ۱۳۴۵، ص۳۳۸ ).در مورد گرایش کنستانتین به مسیحیت هلزی هال مینویسد: «قسطنطنیه کبیر، در ستیز بر سر قدرت با مدعیان، خود را در زمره مسیحیان قرارداد، زیرا به نظر او مسیحیان میتوانستند اوضاع را به سود او برگردانند. در این راستا مسیحیت را دین رسمی امپراتوری اعلام داشت، گو اینکه خود او تا آستانه مرگ غسلتعمید نیافت». (هلزی هال،۱۳۸۳،ص۱۳۳).
اوضاع امپراتوری روم پس از کنستانتین
کنستانتین و سردارانش با موفقیت با هجومهای بربرها، که برای امپراتوری مزاحمتهای جدی به وجود میآورند، مقابله کردند. اما اتکای آنان دربست بر ارتش متحرک بود شاید ازآنرو که هزینههای دو ارتش بسیار زیاد بود یا کارایی نیروی پادگانی کمتر از آن بود که نگهداری آن را توجیه کند. بااینهمه، اتکا بر دفاع متحرک، ایالات مرزی را در معرض جنگهای دائمی قرارداد. گرچه مهاجمان منکوب میشدند، اراضی مرزی از جمعیت خالی میشد و جمعیت یابی مجدد آنها فقط از طریق استقرار دشمنان شکستخورده میسر بود.
این نخستین صحنه از پرده آخر بود (مک ایودی،۱۳۷۱،ص ۱۷۶) پس از مرگ کنستانتین در ۳۳۷ میلادی بار دیگر دواگوست (امپراتور) یکی در شرق و دیگری در غرب حکومت میکردند. اما درحالیکه امپراتور غرب پیوسته براثر انحطاط داخلی و تهاجم خارجی ضعیف میشد، امپراتور شرق در بیزانس، با استفاده از تجارت دریایی پررونق میان مدیترانه و دریای سیاه پیشبرد اصلاحات اخلاقی و اجتماعی، در پرتو پذیرش مسیحیت، و نیز با تمرکز نیرویی که در مقابله با ایران عصر ساسانی به کار میبست، به تقویت هرچه بیشتر خود میپرداخت.
بهعلاوه، بسیاری از سرزمینهای ثروتمند امپراتوری روم، شام و آسیای صغیر در اختیار امپراتوری شرق بود (خیراندیش ، ۱۳۷۶ ، ص ۱۳۳) امپراتوری روم غربی پس از کنستانتین، گرفتار جنگهای داخلی و، درنتیجه، ضعیف شد. آخرین امپراتور تئودوز، مردی جنگی بود( ۳۹۵- ۳۷۹ میلادی) . تئودوز، قبل از مرگ امپراتوری را میان دو پسرخود تقسیم کرد. سلطنت مشرق را به آرکادیوس، پسر بزرگتر، و سلطنت مغرب را به هنوریوس ، پسر کوچکتر، داد. این تقسیمبندی قطعی و ثابت بود. تئودوز آخرین امپراتور نیرومندی بود که همهجا به او احترام میگذاشتند، نتوانست بربرها، به اطاعت وادارد. سختگیری مذهبی او نیز سرمشق جانشینان ۳۱۲ شد و شورشهایی دائمی در امپراتوری به وجود آورد (دو لاندلن، ۱۳۷۰،صص۱۳-۳۱۲)
از این زمان یعنی ۳۹۵ میلادی، امپراتوری مشخصاً به دو قسمت تقسیم شد: امپراتوری غربی و امپراتوری شرقی، که بعدها نام امپراتوری بیزانس به خود گرفت. دولت شرق بیش از هزار سال تا فتح قسطنطنیه ( ۱۴۵۳میلادی)، به دست سلطان محمد فاتح دوام آورد، ولی دولت غرب درزمانی کمتر از یک قرن با حملات قبایل وحشی منقرض شد ( ۴۷۶- ۳۹۵ میلادی). سالهای آخر امپراتوری روم، سالهای حکومت امپراتوران بیخاصیتی بود که یکی بعد از دیگری میآمدند و میرفتند. گوتهای گل یکی از سرداران خود، به نام اویتوس را امپراتور اعلام کرد(۴۵۵میلادی) مجلس سنا از تائید او خودداری کرد و او به اسقفی برگزیده شد.
امپراتور ماژورین( ۴۶۱- ۴۵۶) دلیرانه کوشید تا نظم را برقرار کند، اما نخستوزیرش ریسیمر ویزیگوت ، او را خلع کرد (دورانت ، ۱۳۷۳،ص ۵۴ ) و مقام او را به سور سوم داد( ۴۶۱ میلادی). امپراتوری همچنان رو به ضعف میرفت و آخرین قسمتهای خاک خود را از دست میداد و سالها ۴۶۵ میلادی، ریسیمر، سور را مسموم کرد و خود مدت دو سال، بدون آنکه امپراتوری بر سرکار باشد، به حکومت پرداخت و سرانجام آنتمیوس درصدد برآمد به غارتگری واندالها، که با ناوگان خود سراسر مدیترانه را زیر نظر داشتند پایان بخشد.
بنابراین، با موافقت امپراتوری مشرق قوایی برای جنگ به آفریقا فرستاد، ولی در این نبرد شکست خورد سیسیل، ساردنی، کرس و جزایر بالئار به دست ژان سریک افتاد و اوریک، آخرین پادشاه ویزیگوتها آخرین متصرفات رومی را در اسپانیا و گل تصاحب کرد (دولاندلن، ۱۳۷۰،ص ۳۲۳ ).اورست، با توجه به حملات پیدرپی قبایل وحشی، پسرخود، رمولوس،معروف به اگوستول را،که سیزدهساله بود، امپراتور خواند و مدت کوتاهی، به نام او، زمام امور را به دست گرفت.تعدادی از قبایل به رهبری یکی از افسران خود،اودواکر ، قیام کردند. اورست شکست خورد و کشته شد، رمولوس به کامپانی تبعید شد و اودواکر عنوان شاهی بر خود گذاشت. امپراتوری روم با این وضع رقتبار در ۴۷۶ میلادی خاتمه یافت. بربرها در همهجا استقرار یافتند و مالک و مختار شدند. عهد قدیم به پایان رسید و تمدنهای جدید که نتیجه و مولود فرهنگ یونان و روم و آداب ژرمنی بود ظهور کرد. این مصادف با قرونوسطی بود. بااینحال، در مشرق، امپراتوری هنوز به حیات خود ادامه میداد و این امپراتوری که خوشبختتر از امپراتوری غرب بود، قرنها دوام یافت، و تدریج مختصات رومی خود را از دست داد و صورت یونانی و آسیایی به خود گرفت (همان،ص ۳۲۴).سال ۴۷۶ میلادی، سال سقوط قطعی امپراتوری روم غربی است.
سقوطی که در حقیقت از مدتها قبل بهصورت تدریجی آغازشده بود. چنانکه میتوان گفت که امپراتوری روم عملاً از سال ۴۰۰ میلادی دیگر وجود نداشت. امپراتوری روم غربی عملاً از بین رفت. ایتالیا ویران شد و روم به شهر ایالتی کوچکی مبدل شد. در میدان اصلی شهر، که زمانی در آن درباره سرنوشت جهان تصمیم گرفته میشد، علف روییده بود و خوکها را برای چرا به آنجا میبردند (مانفرد و دیگران، ۱۳۵۳ ،ص۱۱۴). درباره علل انحطاط حکومت روم میتوان گفت که احتمالاً سلسله علل داخلی داشته است.
برخی علتهای شناختهشده بهقرار زیرند:
۱.عدهای از مورخان و نویسندگان (مورخان کلیسایی، مانند اگوستین) علت اصلی سقوط روم را ظهور مسیحیت دانستهاند. درصورتیکه،با بررسی دقیق اوضاع اجتماعی این دوره و ، بنا به دلایل زیر دین مسیحیت را نمیتوان علت اصلی سقوط روم بهحساب آورد (دورانت، ۱۳۶۶صص ۹- ۷۷۸): الف) مسیحیت به بروز آشفتگی در عقاید کمک کرد؛ آشفتگی عقایدی که باعث ایجاد آدابورسومی درهم و ناهماهنگ شد که به سهم خود در سقوط روم نقش داشت. ولی رواج مسیحیت بیآنکه علت باشد معلول انحطاط روم بود. ازهمگسیختگی کیش دیرین بسیار پیش از ظهور مسیح آگاه شده بود. ب) علت آنکه مسیحیت توانست با چنان سرعتی گسترش یابد این بود که روم رو به آن احتضار بود. مردم ایمان به دولت را نه ازآنجهت از دست دادند که مسیحیت آنان را از دولت دور نگاه داشت، بلکه بدین علت دولت از ثروت در برابر فقر حمایت میکرد و میجنگید تا برده اسیر بگیرد؛ به کار مالیات میبست تا از تجمل پشتیبانی کند؛ در حفظ ملت خود در برابر قحط و غلا، بیماریهای همهگیر، مهاجمات و بیکاری عاجز بود. بنابراین، مردم حق داشتند از قیصر که طبل جنگ میزند روی برگردانند و به مسیح روی آورند که صلح را از موعظه میکرد. ج ) روم را نه مسیحیت از پا درآورد، نه هجوم بربرها، هنگامیکه مسیحیت نفوذ یافت و هجوم بربرها فرا رسید، روم جز پوسته ای میان تهی نبود.
۲. دلیل دیگر کاهش جمعیت بود. سبب این کاهش جمعیت، گذشته از هجوم بربرها، بیماریهای مسری و قحطیهای شدید بود. بهداشت عمومی و نظام حمل و نقل تا آن حد تکامل نیافته بود که بتواند از این مصیبتها جلوگیری کند. باید افزود که در این دوران حد متوسط موالید پایین بود، زیرا مسیحیت هنوز در روستا آنقدر اشاعه نیافته بود تا از سقط جنین و سر راه گذاشتن کودکان جلوگیری کند. یکی از نتایج طبیعی کم شدن جمعیت رها کردن کشتزارهای متعدد بود.
۳. علت دیگر این انحطاط زوال طبقه متوسط بود که علت اصلی آن را باید در مالیاتهای گزاف جست. علاوه بر گمرکات و مالیات، پنج درصد بر ارث قسمت عمده درآمد خزانه امپراتوری از مالیات ها بود که از مالکان زمین وصول میشد. این مالیات به نسبت دارایی دریافت میشد. در چنین وضعیتی، مالکان بزرگ مقیم روم و شهرهای مهم امپراتوری بهآسانی خود را از پرداخت این مالیاتها معاف میکردند و درنتیجه این بار بر دوش طبقه متوسط و خرده مالکان میافتاد و آنها را از پای درمیآورد. باید افزود که نامطمئن بودن ارزش پول درشدت بخشیدن به بحران اقتصادی نقش مؤثری داشت. در دوران هرجومرج نظامی، ضرب سکههای تقلبی رایج شد تا جایی که در سکههای دولتی را داخل نقره و حتی طلا میکردند. این سکه در دادوستدها به ارزش واقعی پذیرفته میشدند و درنتیجه قیمتها روز بهروز افزایش مییافت.
۴. در مناطق مختلفی از امپراتوری راهزنی بهصورت بیماری بومی درآمده بود. این مسئله نیز در ایجاد ناامنی و فقر طبقه متوسط سهم داشت، زیرا طبقه مرفه با کمک محافظ خصوصی از خود دفاع میکرد، ولی طبقه تهیدست توان این کار را نداشت.
۵. عامل دیگری که آثار ناگوار اشتباهات حکومت را شدت بخشید و اقداماتی را ممکن بود مؤثر واقع شوند بی اثر ساخت فساد طبقه اداری بود. این طبقه ، که بسیار پر شمار وهمه جا گیر بود ، با بهره جویی از آزادیهای فردی و مقامات ادارهکننده شهر، بهویژه از قرن سوم میلادی قدرت فوقالعاده به دست آورده بود. یک مورد از فساد اداری را آمین مارسلن مورخ درباره رشته تحقیقاتی درتریپولتین حکایت کرده است (گائتانوموسوکا-گاستون بوتو، ۱۳۶۳ ،صص۳- ۸۱)
تمام آنچه توضیح داده شد تنها قسمتی از علل سقوط امپراتوری روم غربی را بیان میکند
طوایف وحشی و تجزیه روم
در اعصار کهن ،فیالواقع، اروپایی وجود نداشت. امپراتوری روم در اطراف دریای مدیترانه بود که به دو قسمت شرق و غرب تقسیم میشد، در یک بخش مردم به زبان لاتین؛ و در بخش دیگر به زبان یونانی تکلم میکردند. اما مغرب مشتمل بر قسمتهایی از اروپا و آفریقا و سرحدات اروپا رن و دانوب بود که در جنوب و مغرب آن ایالات متمدن امپراتوری قرار داشت. در شمال و مشرق مردمان وحشی بدوی سکنی داشتند که دنیای متمدن آن روزی تقریباً اطلاعاتی درباره آنها نداشت.
وقتی رومیان صحبت از آفریقا میکردند، غرض آنها تونس و الجزایر بود و آسیا در نظر آنها شبه جزیره آسیای صغیر بود. لفظ «اروپا» از آن نظر چندان معنایی نداشت تقریباً به کار برده نمیشود(روزل پالمر، ۱۳۴۹،ص ۱۸). مردمان وحشی ساکن در شمال اروپا از ملل ژرمانی بودند و ژرمنها مجموعه اقوامی بودند که ابتدا در موطن اصلی خود اسکاندیناوی سکونت داشتند. در سالهای ماقبل۱۰۰۰ قبل از میلاد، آنان از اسکاندیناوی شروع به مهاجرت به سوی جنوب کردند. در حدود سال۲۰۰ قبل از میلاد، گروهی از قبایل ژرمنی در سرزمینی که امروزه آلمانغربی نامیده میشود ساکن شدند. گروهی دیگر نیز در سرزمین های میان هلند و فرانسه کنونی جای گرفتند و ساکنان قدیمی آن نواحی، یعنی گل ها را، از آن مناطق راندند.
دسته ای از این قبایل، که به استروگوت (گوتهای شرقی) موسوم بودند در نواحی شمالی دریای سیاه مستقر شدند. گروهی دیگر نیز، که به ویزیگوت (گوتهای غربی) موسوم بودند، در شمال رود دانوب ساکن شدند. امپراتوری روم رودخانههای راین و دانوب را مرز خود با ژرمنها قرارداده بود. ازاینرو ، در زمان اوگوست (اکتاویوس) در امتداد رودخانه «دانوب» استحکامات متعددی برپا گردید. مقابله نظامی با ژرمنها در سراسر سواحل این رودخانه مدتها مانع از ورود آنان به داخل امپراتوری شد (خیراندیش ،۱۳۷۶،ص ۱۳۴). این اقوام اغلب به امپراتوری روم حمله میکردند و بیشتر اوقات قبایلی مرکب از دهها هزار نفر مرد، زن و بچه به سرعت تمام هجوم آورد میشدند، میجنگیدند، تاراج میکردند و مردمان را به قتل میرساندند. در آغاز، اکثر این اقوام بربر که امپراتوری روم را تهدید میکردند، اقوام ژرمن بودند که خود را به اسامی مختلفی میخواندند. مهمترین آنها به شرح زیر است (دولتشاهی، ۱۳۴۷، صص۵-۶۴):۱. ویزیگوتها، ۲ . استروگوتها، ۳. لمبارد ها، ۴. آنگلها و ساکسونها، ۵. واندالها، ۶. فرانکها، ۷. نورمانها.
مشخصات ژرمنها
اقوام ژرمن جنبههای مشترکی به شرح زیر داشتند (آلبر ماله- ژول ایزاک ۱۳۴۵،صص ۵-۳۶۳)
۱.در میان آنها ، از اجتماع چندین خانواده قبیله به وجود میآمد، مربوط به قبیله در انجمنهای بزرگ مردان آزاد در آن حضور داشتند حل و فصل میشد. آنها مطیع سرداران مهم خود بودند و به آنها سوگند وفاداری یاد میکردند. در انجمنهای که به ریاست بزرگان تشکیل میدادند به دعاوی افراد رسیدگی و صلح یا جنگ را تصویب میکردند.
۲. بهجای کشاورزی، بیشتر اوقات به شکار میپرداختند و عشق به جنگ داشتند.
ژرمنها هرگز بدون اسلحه درباره هیچ مسئله عمومی یا خصوصی گفتگو نمیکردند. معمولاً یک سپر و یک شمشیر و چند زوبین و یک قسم نیزه آهنی باریک و کوتاه موسوم به فرامه با خود داشتند فرانکها تبری موسوم به فرانسیسک که به آن اضافه میکردند.
۳.طبیعت پرست بودند و رب النوع آب ها و مزارع و جنگلها را می پرستیدند. خدای بزرگ ایشان، که ودان یا ادن نام داشت، خدای جنگ بود.
۴. به هنر و علوم و ادبیات بی اعتنا بودند و کتابت نداشتند. این اقوام، همانطور که گفته شد، در ۴۷۶ میلادی، باعث سقوط روم غربی گردیدند.
اودواکر سرکرده بربرها، نشانهای امپراتوری را به قسطنطنیه فرستاد و رومولوس امپراتور کوچک را در یکی از ویلاهایش در کامپانی زندانی کرد و خود را شاه ایتالیا خواند. بدین ترتیب، امپراتوری روم غربی، که موقعیتی نامساعد تر از امپراتوری روم شرقی داشت و از آن بدتر آنکه هدف تهاجم و اشغال اقوام بربرها بود، نابود شد. این انهدام درست هنگامی صورت گرفت که بحران معنوی ناشی از اشاعه دین مسیح در میان طبقات حاکم به حادترین مرحله خود رسید بالعکس، امپراتوری روم شرقی مجال آن را داشت که نیروهای مادی و معنوی خود را اصلاح کند، بر مشکل ترین دوران بحران اخلاقی فایق شود و تقریبا یک هزار سال دیگر به حیات خود ادامه دهد.
مسیحیت، که از قرن ششم دین رسمی و ملی امپراتوری شد، به نیروهای امپراتوری افزود و یکپارچگی آن را ابتدا در مقابل ایرانیان سپس در مقابل اعراب و مدت زیادی در مقابل بربرهای شمال حفظ کند (گائتانوموسکا- گاستون بوتو، ۱۳۶۳،ص ۸۴). در همان حال، جدایی شرق و غرب همچنان ادامه داشت. ازآنجاکه پیشوایان روحانی کلیسای یونان (به طریق ها) در قسطنطنیه حاضر نبودند تفوق اسقف روم را قبول کنند و او را از وحشیانه مغربی میدانستند، و خلیفه روحانی روم نیز حاضر نبود ادعاهای سیاسی امپراتوری روم شرقی را برحق بداند، میان شرق و غرب تفکیک و جدای افتاد.این تفکیک و دوگانگی ، بعدازآنکه سه قرن ادامه داشت، در ۱۰۵۴میلادی محقق و مسلم گردید.
این اختلاف دنیای مسیحی را به دو بخش تقسیم کرد. یکی عیسویان کاتولیک روم یا عیسویان لاتین، دیگری پیروان کلیسای ارتدوکس مسیحیت از طریق قسطنطنیه به مردم روس رسید و در عرضقرونی که روسای دین وسیله تنویر افکار مردم بودند، روسها هم، مانند اقوام ساکن بالکان، تماسی با مغرب نداشتند و درواقع معتقد بودند که دنیای لاتین مغرب، محیط شیطان و سرزمین فساد و پلیدیهاست. مغرب نیز، که از امپراتوری روم شرقی و دیانت آن بریده بود، رشته علایق خود را با سوابق تمدن کهن یونان قطع کرده بود و اینک چون مرکز تمدن مستقل و جدیدی عرض اندام میکرد (روزل پالمر، ۱۳۴۹، ص۲۸).