از زندگی تا جانباختن دکتر حسین فاطمی
سید حسین فاطمی در سال ۱۲۹۶ شمسی در نایین زاده شد. پدرش سیدعلی معروف به سیف العلما از روحانیون معروف آن شهر و مادرش سیده طوبی دختر حجت الاسلام خادم العلوم بود و این دو از خاندان سادات طباطبایی نایین محسوب می شدند. پرورش حسین فاطمی در خانواده ای مذهبی، او را آماده ساخت که در سالهای بعد یکی از مخالفان سرسخت حزب چپگرای توده به شمار آید. حسین بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی به درخواست و توصیه برادرش نصرالله به اصفهان رفت و علاوه بر تحصیل در کالج انگلیسی اصفهان به کسب تجربه در عرصه روزنامه نگاری روی آورد. او با کمک همین برادرش که صاحب امتیاز و مدیر روزنامه باختر اصفهان بود به زیر و بم روزنامه نگاری آشنا شد. در سال ۱۳۱۶ شمسی به تهران آمد و در نشریه معروف ستاره به کار پرداخت و بعد از مدتی سردبیری آن را به عهده گرفت. البته ۱۵ سال بعد از آن تاریخ، احمد ملکی، مدیر روزنامه ستاره به یکی از سرسخت ترین مخالفان فکری فاطمی تبدیل شد ولی هیچگاه استعداد و توانمندیهای فاطمی را انکار نکرد. حسین فاطمی در سال ۱۳۲۴ به منظور شرکت در نشست کنفرانس بین المللی کار به اروپا رفت و در همان جا تحصیلات عالیه خود را در فرانسه ادامه داد و پس از سه سال دوری از وطن به کشور بازگشت.
دکتر فاطمی در مردادماه سال ۱۳۲۸ امتیاز انتشار روزنامه باختر امروز را دریافت کرد و به انتشار نشریه اش اقدام نمود. دکتر فاطمی یکی از بنیانگذاران جبهه ملی در سال ۱۳۲۸ بود که در اردیبهشت ماه ۱۳۳۰ به سمت معاونت پارلمانی و سیاسی دکتر مصدق نخست وزیر وقت منصوب شد و با پیروزی در رقابتهای انتخاباتی دوره هفدهم مجلس شورای ملی به عنوان نماینده تهران برگزیده شد.
دکتر فاطمی در میتینگ ۲۶ مردادماه ۱۳۳۲ بهارستان اعلام کرده بود:
«پسر عاقد قرارداد ۱۹۳۳ میخواست به جنگ خدا برود؛ به جنگ ملت، به جنگ اجتماع که نمونه عالی ترین مظهر اراده خداست. خدا او را آنچنان به زمین زد که دیروز در چنین ساعتی حتی در مخیله خود تصور نمی کرد. خدای ایران، خدای بزرگ وطن، نگهدار و نگهبان شما باشد.»
وی در دادگاه نظامی محاکمه و به اعدام محکوم شد و حکم اعدام او نیز در روز ۱۹ آبان ماه ۱۳۳۳ به اجرا درآمد. [۱]
شرح دستگیری دکتر فاطمی
ساعت حدود یک ربع به ظهر روز سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۳۲ بود که سرگرد مولوی با جیب فرمانداری نظامی، همراه راننده اش به نشانی که در گزارش آمده بود مراجعه کرد.
پس از آنکه زنگ زد، دکتر فاطمی شخصا در را باز کرد و در برابر خود، سر گردی هفت تیر به دست را مشاهده کرد (معمولا در این وقت روز، دکتر محسنی برای تزریق آمپول به خانه مراجعه می کرد و در ضمن مواد غذایی نیز می آورد و به همین علت بود که خود دکتر فاطمی، بنا بر سه ماه عادت در را باز کرد) وقتی که سرگرد مولوی اسلحه را روی پیشانی دکتر فاطمی گذارد، درست زمانی بود که دکتر محسنی و همسرش هم رسیدند و چون وضع را به این منوال دیدند و مشاهده کردند که جیپ فرماندار نظامی هم کنار کوچه متوقف شده، صلاح را در این دیدند که از صحنه دور شوند و چند روز بعد، در خارج از کشور، اقامت گرفتند.
فاطمی که سردی اسلحه را روی پیشانی خود حس کرد با خونسردی و آرام گفت:
من مریضم و قادر نیستم فرار کنم.
در این لحظه سرگرد مولوی فریاد زد:
دکتر فاطمی را گرفتم . دکتر فاطمی را گرفتم.
راننده جیب به سرگرد نزدیک شد و گفت: قربان مواظب باشید، اگر مردم بفهمند، ما را قطعه قطعه میکنند و به همین خاطر بود که سرگرد مولوی حتی اجازه نداد دکتر فاطمی لباس عوض کند و لذا با سرپایی و لباس منزل، او را عقب چیپ سوار کردند و از ترس مردم گریختند و وقتی رفتند، مردم تازه داشتند کم کم جمع میشدند ولی دیگر دیر شده بود و قهرمان ملی آنها، به چنگ دژخیمان افتاده بود.
مولوی ابتدا تصمیم گرفت به کلانتری تجریش که در ابتدای خیابان نیاوران قرار دارد برود. و از آنجا چند سرباز او را تا فرمانداری نظامی تهران اسکورت کنند ولی بعد تصمیم گرفت به راننده جیپ على مظفری بگوید برویم دربار. .”
راننده جیپ را به طرف خیابان کاخ حرکت داد و ساعت حدود نیم بعد از ظهر بود که جلوی کاخ رسیدند. سرگرد مولوی که سرمست از باده غرور و پیروزی بود، به افسر نگهبان گفت که به سرتیپ نعمت ا… نصیری، فرمانده گارد سلطنتی، اطلاع دهد که برای امر مهمی با اجازه ورود دهند با خودشان مراجعه کنند.
پس از چند دقیقه، نصیری (ارتشبد نصیری معدوم) جلوی در کاخ اختصاصی آمد و از سرگرد مولوی پرسید که چه خبر است؟
مولوی:
قربان، فاطمی را گرفته ام. نصیری با تعجب و ناباوری به جیپ نزدیک شد و سرخود را داخل جیپ کرد و با وقاحت و بشر می تمام، چند فحش و ناسزا به دکتر فاطمی، داد.
دکتر فاطمی گفت:
شما باید مؤدب تر از این باشید.
نصیری:
با شما مؤدب باشم با شمایی که به کشور خیانت کردید؟
فاطمی:
ما برای این مملکت و مردم جز خدمت کاری نکردیم، آینده و تاریخ این مسئله را روشن خواهد کرد. آینده روشن خواهد کرد که ما خائن هستیم با شما… او در این لحظه، نصیری با مشت به صورت فاطمی کوبید طوری که تمام صورت و لباس دکتر فاطمی، آلوده به خون شد.
نصیری سپس گفت:
ببریدش به فرمانداری نظامی تا من به وسیله بی سیم، مراتب را به عرض اعلیحضرت برسانم.
مولوی بالحنی ملتمسانه به نصیری اظهار داشت که تیمسار استدعا دارم به عرض اعلیحضرت برسانید که چاکرافتخار دستگیری این خیانتکار را داشتم.
نصیری گفت: البته، خیالت راحت باشد.
مولوی، همراه چند مأمور و دو افسر گارد، به سوی فرمانداری نظامی که در آن وقت در شهربانی کل مستقر بود حرکت کرد و در آنجا تصمیم گرفته شد که چاقو کشان دولتی، فاطمی را ترور کنند. . [۲][۳]
ترور نافرجام دکتر حسین فاطمی
خبر دستگیری دکتر فاطمی که به سپهبد علوی مقدم، رئیس شهربانی و تیمور بختیار فرماندار نظامی رسید با یک توافق نقشه از بین بردن او را به دست اوباش کشیدند. شعبان جعفری و عده دیگری از اوباشان و لمپن های حرفه ای به جلو شهربانی فراخوانده شدند. به آنها دستور داده شد به محض خروج دکتر فاطمی از شهربانی به وی حمله ور شده و به ضرب چاقو و چماق او را مضروب کنند.
خانم سلطنت فاطمی- خواهر دکتر فاطمی به مجرد اینکه خبر دستگیری برادرش را از رادیو می شنود خود را به جلو شهربانی می رساند. وی برادرش را دست بند زده ملاحظه می کند که در جلو پلکان ایستاده و یک افسر و چند سرباز در کنار وی می باشند، ظاهر قضیه آن بوده که دکتر فاطمی را از شهربانی به اتومبیل منتقل کنند ولی در اصل لمپن ها در کمین برای دستورات آماده شده بودند.
شعبان جعفری به نوچه هایش می گوید :
بکشیدش، بکشیدش!!
اما خواهر شجاع و از جان گذشته دکتر فاطمی خودش را روی برادرش می اندازد و در این مراحم ملوکانه ده ضربه چاقو از ۱۶ ضربه به پیکر شجاعش وارد می شود، ۶ ضربه هم به دکتر فاطمی اصابت می کند فریادهای بانو سلطنت فاطمی «برادرم را کشتند، مردم دکتر فاطمی را کشتند» عابرین متوجه قضایا می کند، خانوم سلطنت فاطمی بیهوش در کنار برادرش که سخت زخمی شده بر روی زمین می غلتد، سربازان فورا دکتر فاطمی به لشکر زرهی می برند و یکی از ماموران وزارت خارجه – که محل آن درست رو بروی شهربانی است – خانوم سلطنت فاطمی را به بیمارستان نجمیه میرساند[۴]
زنده یاد دکتر سعید فاطمی درباره وقایع روز دستگیری دکتر فاطمی می گوید:
نصیری به دکتر فاطمی می گوید خائن، فاطمی می گوید، خائن توهستی، تو به این مملکت خیانت کردی، ما جز وطن پرستی کاری نکرده ایم. نصیری با مشت بر دهان دکتر فاطمی می کوبد. بینی او را می شکند. خون صورت او را می پوشاند. سپس به همان صورت او را دستبند می زنند و از آن محل می برند. پیش از آن، سپهبد علوی مقدم بلافاصله به بختیارکه در کوشک نصرت، ملتزم رکاب شاه بود، خبر دستگیری فاطمی را می دهد . بختیار بلافاصله خودش را به تهران می رساند و به شعبان بی مخ و طیب حاج رضایی و اکبر گیرگیری و… دستور کشتن فاطمی را می دهد. از این گروه فقط یک نفر به نام مصطفی دیوانه نمی آید که یکی از چاقو کش های محله ی سید نصرالدین بود. او می گوید او سید اولاد پیغمبراست، من کاری نمی کنم.
فاطمی را از پله های اطلاعات شهربانی پایین می آورند. گروه شعبان بی مخ به او حمله ور می شوند. مادر من(سلطنت فاطمی) که به وسیله اخبار رادیو از دستگیری دکتر فاطمی ( برادرش) خبر دار شده بود، در آنجا حضور داشت و به محض آن که اوباش حمله میکنند، او خود را روی دکتر فاطمی می اندازد. ۱۱ ضربه چاقو را به جان میخرد، دکتر فاطمی را به بیمارستان ارتش می برند…مادرم را افرادی که در خیابان بودند و برخی از اعضای وزارت خارجه به بیمارستان نجمیه می برند و مرحوم دکتر غلامحسین مصدق، که خوشبختانه آن موقع بعد از ۴ ماه بازداشت، آزاد شده بود، به مداوای او می پردازد. مادرم دربیمارستان نجمیه مدتی بستری بود و بعد هم به خانه منتقل شد، اما بعد از آن همیشه از عوارض آن جراحات رنج می برد.»
آن شب تمام خبرگزاری های خبر دستگیری دکتر فاطمی را گزارش می کنند و جزئیات اتفاقی که جلو شهربانی رخ داده بود با تفصیل به سراسر دنیا خبر می دهند. شاه از این جریان عصبانی شده و برای جلوگیری از افتضاح بیشتر دستور می دهد به هر قیمتی که شده او را زنده نگاه دارید.
دکتر فاطمی مدت دو ماه را در وضع بسیار ناراحت کننده ای در حالیکه خون استفراغ می کرد و تا دم مرگ رفت، گذرانید. [۵]
اعدام دکتر حسین فاطمی
با اعلام رأی دادگاه فرمایشی، دکتر فاطمی به اعدام و آقایان مهندس رضوی و دکتر شایگان به حبس ابد محکوم شدند و هنگامی که منشی دادگاه نظامی، رأی را قرائت کرد، آن را برای امضا نزد محکومین آورد و به رؤیت هرسه رساندند.
دکتر فاطمی که پتوبی بر دوش داشت، دست خود را پیش آورد و با خودنویسی که سرهنگ نیک آذر به وی داد زیر حکم اعدام را امضا کرد ولی فورا به این دادگاه اعتراض کرد و خواستار تجدید آن شد ولی با این خواسته موافقت نشد زیرا اگر باز هم این محاکمات ادامه مییافت، رژیم بیشتر رسوا میشد.
ساعت ۴/۷ دقیقه بامداد روز چهارشنبه ۱۹ آبان ماه، عده ای از افسران ارتش که تصور می کردند ریختن خون آزاد مردی چون دکتر فاطمی، بر ابشان افتخار آفرین است، به دنبال آزموده و بختیار، به زندان رفتند و آزموده به فاطمی گفت: پس از مخالفت با درخواست فرجام، دکتر فاطمی اکنون وقتش رسیده است.
فاطمی را در حالی که بنا بر گفته شاهدان عینی تب داشت و با بر انکار حمل میشد به سوی میدان تیر لشکر ۲ زرهی حرکت دادند.
در میدان تیر ، آزموده گفت: وصیتى دارید بفرمایید و سپس افرود: شما مکرر میگفتند که من از مرگ ابایی ندارم، حالا چه احساسی دارید؟
فاطمی پاسخ داد:
آری آقای آزموده، مرگ حق است و من از مرگ ابایی ندارم، آن هم چنین مرگی پر افتخاری. من میمیرم که نسل جوان ایران از مرگ من، درس عبرتی بگیرد و با خون خود از آزادی و وطنش دفاع کند و نگذارد جاسوسان اجنبی بر این کشور حکومت کنند. من درهای سفارت را بستم، غافل از اینکه تا دربار هست نیازی به سفارت نیست تا انگلستان این کشور را چپاول کند.
فاطمی افزود:
آقای آزموده، مرگ بر دو قسم است، مرگی در رختخواب ناز و مرگی در راه شرف و افتخار و من خدارا شکر میکنم که در راه مبارزه با فساد شهید میشوم و خدا را شکر می کنم که با شهادتم در این راه، دین خود را به ملت ستمدیده و استعمار زده ایران ادا کرده ام و امیدوارم که سربازان مجاهد، نهضت استقلال طلبانه ابن کشور را همچنان ادامه دهند.
آزموده دستور داد تا فاطمی را به جوخه آتش نزدیک کنند و سپس گفت که اگر خواستهایی دارید بفرمایید.
دکتر فاطمی گفت:
خواسته من دبدن خانواده ام، صحبتی با افسران و ملاقات با دکتر مصدق است.
آزموده که همه اینها را برای رژیم مضر تشخیص میداد با عصبانیت گفت:
تو هنوز هم دست نمی کشی؟ و بدون تأمل دستور داد حکم اجرا شود، دادستان ارتش (آزموده)، پس از اجرای فرمان اربابان خود، با وجودی که سعی داشت حقایق راکتمان کند، گفت:
در موقع اعدام، روحیه دکتر فاطمی به قدری خوب و قوی بود که اگر کسی از جریان اطلاع نداشت، با دیدن او، هرگز باورش نمیشد که این شخص کسی است که تا چند لحظه دیگر باید تیرباران شود. او در کمال آرامش، وصیتنامه اش را نوشت.
فاطمی، در هوای سرد، با لباس منزل، جلوی گلوله قرار گرفت و به استقبال شهادت رفت.
جوخه آتش که از چهار سرباز (دو نفر ایستاده و دو نفر به زانو) تشکیل میشد با شلیک هشت گلوله در قلب و سینه دکتر فاطمی و سپس با یک تیر خلاص در شقیقه اش، مرگ افتخار آفرینی را نصیب یکی از برجسته ترین فرزندان ایران زمین کرد و بشریت را در این اندیشه فرو برد که بعضی این زمامداران دنیا پرست، برای بقای حاکمیت ننگین خود، چه قساوتی به خرج میدهند.
و این دو بیت ذیل، به یادگاری است از دهان مردی حق گو که نزدیک جوخه آتش بر لب جاری کرد:
هرگز دل من زخصم در بیم نشد
در ببسم زصاحبان دیهیم نشد
دکتر فاطمی ای جان به فدای آنکه پیش
دشمن تسلیم نمود جان و نسیم نشد.