آیا نخستین رمان فارسی را ناصرالدین شاه قاجار نوشت؟

 از میان شاهانِ قاجار، می‌پنداریم ناصرالدین شاه را بیشتر از اسلاف و اخلافش می‌شناسیم ـ و ظاهراً هم چنین است. دوامِ سلطنتش بیشتر از دیگران بود و کارنامه‌‌اش آکنده از «اولین»ها. اما آن شاهِ «قرتی» که در کنار شاهی کردن، به عکاسی و نقاشی و خاطره‌نویسی و… هم معروف است، رمان‌نویس هم بود.

در یادداشتِ احسان عابدی که در ادامه می‌خوانید، با ناصرالدین شاه رمان‌نویس و نیز تاریخچه‌ی ورود رمان غربی به ایران و پیدایش رمان فارسی آشنا می‌شوید. البته در انتسابِ رمانِ «حکایت پیر و جوان» به ناصرالدین شاه بحث‌هایی وجود داشته است، ازجمله این‌که وقتی نخست‌بار در ۱۲۸۵ قمری در چند شماره از روزنامه‌ی «ملتی» منتشر شد، امضای حکیم‌الملک را در پای خود داشت. اما شواهد بسیار، ازجمله مواردی که آقای عابدی نیز در مقاله‌اش اشاره کرده، گواهی می‌دهند که نویسنده‌ی آن خود ناصرالدین شاه بوده است.

یکی از این شواهد، خاطراتِ خود ناصرالدین شاه است که ذیل وقایع سه‌شنبه، دوم جمادی‌الاول ۱۲۸۹، به این موضوع اشاره کرده است: «… کتاب درک‌ بهار که قدیم نوشته بودم، در روزنامه‌ها چاپ زده بودند، میرزاعلی‌خان داده بود به خطّ خوب نوشته، جلد کرده آورده بود؛ محمّدعلی‌خان می‌خواند…»

خاطراتِ ناصرالدین شاه (با سپاس از مجید عبد امین)

احسان عابدی: در نگارش این مقاله از منابع بسیاری استفاده کردم که تاریخ رمان فارسی و ریشه‌های آن را بازگو کنم. «حکایت پیر و جوان» ناصرالدین شاه هم اگر اولین در نوع خود نباشد، قطعاً جزو اولین‌هاست. فقط این‌که در نقل بخش‌هایی از کتاب، رسم‌الخط اصلی را رعایت کرده‌ام که برای امروز ما می‌تواند عجیب باشد. مثلاً نویسنده به جای حرف «گاف» همه‌جا از «کاف» استفاده کرده که در بخش پایانی مقاله به این رسم‌الخط هم با مثال‌های گوناگون پرداخته‌ام.

آشنایی با شاهِ رمان‌نویس

بازخوانی تاریخ رمان‌نویسی در ایران

ناصرالدین شاه فقط یک شاه نبود؛ عکاس بود و نقاش، شعر می‌سرود و داستان می‌نوشت. هرچند علاقه‌ی او به ادبیات و هنر بیشتر از روی تفنن بود تا دغدغه، اما مگر شاهی را سراغ دارید که به‌شکل حرفه‌ای به ادبیات یا هنر بپردازد؟

شاید اگر او شاه نبود و زندگی خود را وقف همین آثار ادبی – هنری می‌کرد، امروز ارج و قرب بیشتری میان مردم ایران داشت. سال‌های طولانی حکومت[۱] او چیزی به این سرزمین اضافه نکرد و اگر هم در کشور اصلاحاتی به وجود آمد، همه مدیون اصلاح‌طلبانی بود که یا به‌دستور او کشته شدند و یا در میانه‌ی راه متوقف.

می‌گویند شاه ایران سفر به فرنگ را دوست نداشت و حتا ایرانیان را از سفر به فرنگ منع کرده بود[۲]، اما با این حال سه بار در عمر خود به اروپا سفر کرد و اتفاقاً سفرنامه‌هایی که نوشت، بعدها الهام‌بخش دیگر نویسندگان ایرانی شد.

یکی از این نویسندگان زین‌العابدین مراغه‌ای بود که او را با نام یگانه‌کتابش، «سیاحت‌نامه‌ی ابراهیم‌بیگ» می‌شناسیم. کریستف بالایی، ایران‌شناس فرانسوی، می‌نویسد: «[سیاحت‌نامه‌ی ابراهیم‌بیگ] زیر نفوذ حاجی بابا و خاطرات سفر ناصرالدین شاه به نگارش درآمده بود.»[۳]

این سفرنامه‌ها همگی در روزنامه‌های آن عصر چاپ شدند، هم‌چنان‌که تنها داستان بازمانده از شاه ایران نیز برای بار نخست در روزنامه‌ی «ملتی» به‌صورت پاورقی منتشر شد.[۴]

نام رمان ناصرالدین شاه «حکایت پیر و جوان» است که به احوال دو تن از شخصیت‌های اصلی داستان اشاره دارد. این داستان را عبدالکریم منشی طهرانی کتابت کرده که کاتب مخصوص ناصرالدین شاه بود و اصل اثر نیز در کتابخانه‌ی ملی ایران نگهداری می‌شود.

متأسفانه در این نسخه هیچ نامی از ناصرالدین شاه به‌عنوان نویسنده‌ی اثر برده نشده و تنها به همان نام عبدالکریم منشی طهرانی برمی‌خوریم. همین نیز می‌تواند تردیدهایی درباره نویسنده‌ی اصلی اثر به وجود آورد. اما شواهدی در دست است که نویسنده‌ی این کتاب نمی‌تواند شخص دیگری جز ناصرالدین شاه باشد.

در فهرست نسخ خطی کتابخانه ملی هم که سال‌ها پیش احمد منزوی تهیه کرده، این کتاب به ناصرالدین شاه نسبت داده شده و همین‌طور است در فهرست نسخ خطی کتابخانه‌ی ملی به اهتمام سید عبدالله انوار.

ایرج افشار نیز در مقاله‌ای که سال ۱۳۴۶ در شماره ۲۳ مجله‌ی نگین منتشر شده، به معرفی این اثر پرداخته و نویسنده آن را ناصرالدین شاه معرفی کرده است.

این کتاب در پنج سال گذشته [۱۳۸۵] دو بار منتشر شده که نخستین آن‌ها به کوشش مهدی میرکیایی در سال ۱۳۸۰ است و دومی به اهتمام کورش منصوری در سال ۱۳۸۵.

منصوری در مقدمه‌ی خود بر این کتاب بر عناصری چون نثر، تکیه‌کلام‌ها و علایق راوی داستان استناد می‌کند تا نشان دهد که داستان نوشته‌ی ناصرالدین شاه است و نه کس دیگری. او می‌نویسد: «زندگی خصوصی ناصرالدین شاه، نوع اندیشه و علاقه‌هایی که داشته، با شواهدی که در متن به دست آمده است، مطابقت دارد. از جمله علاقه‌های او می‌توان از پیوستگی او با شکار و طبیعت یاد کرد.»

در این داستان، راوی به شکار مرغان و کوچ پرندگان به دفعات اشاره می‌کند. جایی هم می‌گوید: «… ما از ملت خودمان حرف می‌زنیم» که کورش منصوری در این باره می‌نویسد «این کلامی است شاهانه…». همچنین راوی، تکیه‌کلام‌هایی چون «پدرسوخته» به کار می‌برد که این هم از تکیه‌کلام‌های «ناصرالدین شاه» بوده است.

اما مهدی میرکیایی هم در مقدمه‌ی خود مستنداتی ارائه می‌دهد که داستان، نوشته‌ی ناصرالدین شاه است. در صفحات آغازین کتاب به این جملات برمی‌خوریم: «… کاهی در شب‌های اوایل بهار که در بعضی از قصرها و دهات بیرون شهر بودم…» و نیز: «… در فصل پاییز و زمستان در کرمسیرات وطن خود که طهران است غالباً از شکار این مرغان وحشی مسرور و مشعوف بودم…»

میرکیایی از این جملات چنین نتیجه می‌گیرد: «شخصی که در قصرهای بیرون شهر مقیم بوده و مشغول شکار پرندگان، یا شاه است یا فرزندان یا درباریان او. فرزندان پسر شاه اهل نوشتن نبوده‌اند… از سویی اطرافیان قلم‌به‌دست شاه کسانی چون اعتمادالسلطنه، امین‌الدوله و ادیب‌الملک بودند که چنین نثری را از آن‌ها سراغ نداریم و نثر به نثر سفرنامه‌های مختلف شاه بسیار نزدیک است.»

اولین رمان فارسی

اولین رمان فارسی را چه کسی و در چه سالی نوشته است؟ به این سؤال نمی‌توان پاسخ دقیقی داد. اگرچه در برخی آثار که به‌نحوی به تاریخ ادبیات ایران پرداخته‌اند، «سیاحت‌نامه‌ی ابراهیم‌بیگ» اولین رمان فارسی معرفی شده، اما با همان قاطعیت نیز می‌توان این ادعا را نفی کرد.

حداقل یک نمونه‌ی رمان فارسی داریم که پیش از کتاب زین‌العابدین مراغه‌ای نوشته شده و آن رمان ناصرالدین شاه قاجار است. «حکایت پیر و جوان» تاریخ ۱۲۸۹ هجری قمری را به همراه دارد که در تقویم شمسی برابر با ۱۲۵۱ است. حال آن‌که «سیاحت‌نامه‌ی ابراهیم‌بیگ» در سال ۱۲۸۵ منتشر شده است. البته بر سر تاریخ نگارش کتاب مراغه‌ای اتفاق‌نظر وجود ندارد. وراکوییچکوا در کتاب «تاریخ ادبیات ایران» می‌نویسد که این کتاب در سال ۱۸۸۸ نوشته شده و سال‌ها بعد در ۱۹۰۴ امکان انتشار یافته است. اما کریستف بالایی این نظر را نفی می‌کند و سال نگارش آن را ۱۸۸۰ می‌داند.[۵]

حتی اگر قول کریستف بالایی را هم صحیح بدانیم، رمان “«حکایت پیر و جوان» پیش از کتاب مراغه‌ای نوشته شده است.[۶]

با این حساب، آیا ناصرالدین شاه اولین رمان‌نویس در ایران است؟ اگر هم نباشد، بدون شک جزو اولین‌هاست و البته که جای تعجب چندانی ندارد. این به‌هیچ‌وجه تصادفی نیست که شاه ایران به‌تقلید از نویسندگان غرب قلم به دست می‌گیرد و اصول رمان را در اثر خود رعایت می‌کند.

می‌توان رمان در ایران را محصول نهضت ترجمه‌ای دانست که در دهه‌ی ۱۸۲۰ به فرمان عباس میرزا، ولیعهد ایران، آغاز شد. این نهضت نهضتی درباری بود به‌گونه‌ای که مترجمان مقرّبیِن دربار بودند و مخاطبانِ آن‌ها هم شاه و درباریان.

نخستینِ این ترجمه‌ها آثار تاریخی بودند، مثل آثار ولتر، یعنی «پطر کبیر» و «شارل دوازدهم» که توسط میرزا رضا مهندس، از اولین دانشجویان اعزامی به انگلستان، انجام شد.[۷]  اما در زمان ناصرالدین شاه توجه شاه و دربار به رمان و داستان غرب نیز معطوف می‌شود و از آن پس در کنار کتاب‌های تاریخی، آثاری از رمان‌نویسان فرانسوی ترجمه می‌شود.

در مورد مضامین این رمان‌ها گفتنی بسیار است. بیشترِ آن‌ها مضامینی عاشقانه داشتند، اگرچه در همان زمان آثاری هم از الکساندر دوما، برناردن دو سن پیر و دانیل دفو ترجمه شد. کریستف بالایی در کتاب سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی می‌نویسد که اغلب این آثار از نوع «ادبیات خلوتخانه» و «اتاق خواب» بودند که «دل از درباریان قاجار می‌ربودند».[۸]

دکتر جمشید بهنام نیز در کتاب «ایرانیان و اندیشه و تجدد» می‌نویسد: «رمان‌های فرانسوی در میان درباریان و تحصیلکردگان آن روز طرفداران بسیار داشت… غالبِ این ترجمه‌ها درباره عشق‌های ممنوع از نویسندگانی دست‌دوم بود و این به‌خوبی طرز تفکر درباریان آن روز را می‌رساند.»[۹]

از جمله‌ی این آثار می‌توان به رمان عاشقانه‌ی «حیات فوبلاس» اشاره کرد که علی بخش میرزا، نوه فتحعلی ‌شاه آن را به دستور ناصرالدین شاه ترجمه کرد. در حقیقت، بسیاری از ترجمه‌های آثار تاریخی یا رمان‌های اروپایی که از عصر ناصرالدین شاه بر جای مانده، به دستور مستقیم شاه انجام شده است.

جمشید بهنام در کتاب خود حتا این فرض را مطرح می‌کند که شاه در بازگشت از سفر اول فرنگ خود تعدادی از رمان‌های روز فرانسوی و سرگذشت‌های تاریخی را به ایران می‌آورد. اغلب این ترجمه‌های عصر ناصری هم به شاه تقدیم شده است که برای نمونه می‌توان ترجمه‌ی علیقلی کاشانی از «قرن لوئی چهاردهم» اثر ولتر (۱۲۸۹ قمری) را نام برد یا کتاب‌های «تاریخ مختصر ناپلئون» با ترجمه‌ی رضا ریشار (۱۲۷۹ قمری) و «میشل استروگف» اثر ژول ورن با ترجمه‌ی اوانس خان (۱۳۱۲ قمری).[۱۰]

پس ناصرالدین شاه از اولین ایرانیانی بوده که امکان آشنایی با گونه ادبی رمان را یافته است. خب، ذوق نوشتن هم داشته که حاصل همه‌ی این‌ها کتاب «حکایت پیر و جوان» شده است.

شاه رمان نوشته است

دلایل بسیاری وجود دارد که «حکایت پیر و جوان» را یک رمان بدانیم، نه قصه‌ای که به‌شیوه‌ی سنتی ایرانی نگاشته شده است. هرچند، نمی‌توان آن را حتا با رمان‌های عصر خود نیز مقایسه کرد. در همان زمان، آثاری خلق شده بود که پس از گذشت چند صد سال هم‌چنان در شمار بهترین رمان‌های جهان قرار دارند.

نباید فراموش کرد که کتاب ناصرالدین شاه اهمیتش را از نظر تاریخی به دست می‌آورد، چه از این نظر که یک شاه آن را نوشته و چه از نظر این‌که نتیجه‌ی اولین تلاش‌های ایرانیان در جهت خلق یک گونه‌ی جدید ادبی در ایران است.

کتاب ناصرالدین شاه یک قصه و حکایت نیست، حتا اگر نام آن «حکایت پیر و جوان» باشد. ویژگی‌هایی که برای حکایات و قصه‌ها متصور هستیم، در این کتاب وجود ندارد. جمال میرصادقی در کتاب ادبیات داستانی چندین ویژگی را برای قصه‌ها برشمرده که عبارت‌اند از خرق عادت، پیرنگ ضعیف، مطلق‌گرایی، کلی‌گرایی، ایستایی، همسانی قهرمان‌ها در سخن گفتن، نقش سرنوشت، شگفت‌آوری، استقلال حوادث و کهنگی.[۱۱]

در کتاب ناصرالدین شاه، شخصیت‌ها هیچ کار عجیبی که به‌معنای خرق عادت باشد، انجام نمی‌دهند. نه انسان با حیوان صحبت می‌کند و نه غولی از بطری بیرون می‌آید. برخلاف آن، انسان‌ها هستند که از ابتدا تا انتهای داستان با یکدیگر صحبت می‌کنند. حادثه‌ی محیرالعقولی هم که شبکه‌ی استدلالی داستان را سست کند، رخ نمی‌دهد. برعکس، منطق داستانی رعایت شده است. بین همه‌ی رویدادها رابطه‌ی علت و معلولیِ موجهی وجود دارد که تمام داستان را باورپذیر می‌کند.

مهدی میرکیایی در مقدمه‌ی کتاب «حکایت پیر و جوان» شاهد خوبی برای این مدعا می‌آورد؛. در بخش آخر کتاب، راوی داستان با یکی از شخصیت‌های اثر همراه می‌شود. او برای همراه شدن با پیر دلیلی لازم دارد، پس پیرمرد ناتوان را بر الاغ خود می‌نشاند و با او همراه می‌شود. اما چرا امروز برخلاف روزهای دیگر با الاغ بیرون آمده؟ برای این هم منطق قابل‌قبولی می‌تراشد: «… چون این دو روز که با طفل و جوان در کردش همراهی کرده پیاده بسیار رفته کمال خستکی داشتم امروز را بر خر خود سوار شده در کوچه و بازار میراندم…»

شخصیت‌های داستان ناصرالدین شاه نه خوب‌اند و نه بد؛ آدم‌هایی معمولی‌اند که با قهرمانان قصه‌ها هیچ نسبت و شباهتی ندارند. حرکات و رفتار همه‌ی آن‌ها شرح داده می‌شود. نویسنده حتی رنگ و جنس لباس آنان را هم توصیف می‌کند که همه‌ی این‌ها دلیلی است بر تلاش ناصرالدین شاه در خلق یک رمان. برای نمونه در داستان چنین آمده است: «نظرم بر طفلی افتاد که کلاه ماهوت سرخ کردی در سر داشت و در کلاه راههای باریک از ماهوت سیاه داشت و تکمه کردی در بالای کلاه بود قبای زرد نخودی بسیار کوتاهی داشت تکمهای یکدستش باز و دست دیگر انداخته بود پیراهن سفید کرباسی زیر جامه کشاد بنفشی جورابهای پشمی کفشهای چرم قرمز تنگ پاشنه کشیده و یک کمربند چرمین چنان تنگ بر شکم شکسته بود که نفس بعسرت بیرون می‌آمد و دو جیب بسیار بزرگی داشت و معلوم بود که اشیا مختلف زیاد در او جمع کرده…»

هر شخصیتی در این داستان لحن مخصوصِ خود را دارد و آن را از نحوه‌ی سخن گفتن‌شان می‌توان شناخت. آن‌جا که خواننده با جمعی از جاهلان مواجه می‌شود، لحن جاهلان تهرانی را می‌توان در کلام‌شان تشخیص داد: «داداش جان بمرک خودت همین است که کفتی انشالله بخدمت میرسم و خواهی دید که پدرش را آتش را میزنم سر تو سلامت باشد… » یا جوان به بقال می‌گوید: « استاد جان یک غلیان بده ببینم چه طور میشود…» هیچ شخصیتی مانند دیگری صحبت نمی‌کند. پیرمرد با حسرت از روزهای گذشته می‌گوید: «هر وقت در جوانی باین کل رسیدم بی‌اختیار خنده میکردم و اسمش را فضول کلها کذاشته بودم چرا که از ابتدای بهار الی آخر پاییز کل میدهد و خسته نمیشود…»

زمان و مکان داستان هم مشخص است، نه فرضی. داستان در شهر تهران و زمان حکومت قاجارها می‌گذرد و می‌توانیم در خلال آن به یک تصویر از تهرانِ آن زمان و ویژگی‌های اجتماعی‌اش برسیم، و مگر همه‌ی این‌ها از مشخصه‌های یک رمان نیست؟

حکایت پیر و جوان

«تفصیلی است در درک بهار نوشته میشود با اینکه طبایع ناس مختلف است و هر یک بوضع و طور و قسمی درک بهار میکنند گذشته از طبایع مختلف بحسب سن و سال و پیری و جوانی و طفولیت درک بهار باختلاف دست میدهد…»

این جملات آغازین کتاب ناصرالدین شاه است که تا حدود زیادی ماجرا را روشن می‌کند. داستان ناصرالدین شاه گویای حال و وضعیت انسان‌ها در فصل بهار است. بر این اساس، نویسنده کتاب را به سه فصل تقسیم کرده است که فصل اول حکایت طفل است و دو فصل دیگر حکایت‌های جوان و پیر.

طفل و جوان و پیر هرکدام واکنشی خاصِ سن و سال خود نسبت به فصل بهار دارند؛ هر یک نماینده‌ی طیف سنی خاص خود هستند و از این نظر نویسنده یک جزء را به‌مثابه‌ی کل در نظر گرفته است. هیچ کدام آن‌ها نام منحصر‌به‌فردی هم ندارد و خواننده آنان را تنها به نام‌های طفل، جوان و پیر می‌شناسد.

همین نیز منطق داستانی دارد. راویِ داستان خود شخصیتی است که از سر کنجکاوی به تعقیب طفل و جوان و پیر می‌پردازد. پس طبیعی است که نام آن‌ها را نداند و چیزی هم در این باره ننویسد.

داستان در سه روز پیاپی می‌گذرد. روز نخست، روز طفل است که با فرا رسیدن بهار و تعطیلات نوروزی از قید درس و مشق رها شده است. راوی قدم‌به‌قدم او را تعقیب می‌کند و دلیل می‌آورد که «خواستم بفهمم که هوای خوش و آفتاب دلکش و خوبی و طراوت امروز چه اثر در این طفل دارد…»

طفل در هر قدم خرابی به بار می‌آورد و هیچ‌کس از شیطنت‌های او در امان نیست، نه بزرگ و نه کوچک. خدا چنین بچه‌ای را نصیب کسی نکند. در یک روز تمام شهر تهران را به هم می‌ریزد و این درک طفل از فصل بهار است؛ تعطیل شدن مکتبخانه‌ها و آزادی مطلق.

شرح شیطنت‌های طفل خواندنی است و یک نمونه‌ی آن از این قرار است: طفل به زمینی پر از کاهو و پیاز و سبزی می‌رسد. چون «پسر میدانرا خالی دید خر صاحب زمین را که در کناری بسته بود باز کرده سوار شد در میان سبزیها و کاهوها و غیره میدوانید و آواز میخواند و اغلب حاصل را در زیر دست و پای خر ضایع کرده کاه نیز پایین آمده حاصل را میخورد و میکشت و با لگد پایمال میکرد…»

دومین روز داستان، روز جوان است. نویسنده فصل بهار را فصل بی‌قراری‌های جوان می‌داند؛ فصلی که عاشق‌تر از همیشه است. در جست‌وجوی معشوقی کوچه‌ها را پایین و بالا می‌کند و چون کسی نظری به التفات به او نمی‌کند، دل‌شکسته می‌شود.

جوان پرشور است و هیجانات درونی او در فصل بهار اوج می‌گیرد. پس از ناکامی در عرصه‌ی عشق، قدم به عرصه‌ی قمار می‌گذارد و همه‌چیز خود را به باخت می‌دهد، حای لباس‌هایش را: «بالاخره آنچه در سر و تن داشت بالتمام بقمار رفت و لخت و عور شد و چون در بازی رسمست همینکه کسی در قمارخانه کسی لخت شد چیزی میدهند بپوشد و عوض کلاه ماهوتی کلاه نمد سیاه چرک آجیل فروش را بده شاهی خریده بر سرش کذاشتند…»

روز آخر داستان نوبت به پیر می‌رسد. این‌جا دیگر راوی از خفا بیرون می‌آید و به‌بهانه‌ی این‌که الاغ خود را در اختیار پیرمرد قرار دهد، وارد گفت‌وگویی طولانی با او می‌شود. فصل بهار برای پیرمرد یادآور روزهای خوشِ گذشته و جوانی است. قصه پیرمرد، قصه ناتوانی است و غم؛ غمِ از دست دادن عزیزان و یاران.

شکوه بهار تنها بر درد و غصه‌ی پیرمرد می‌افزاید. هر گلی را که می‌بوید، بویی از جوانی می‌دهد؛ گل زرد، گل سرخ و… «این کل سرخ است و پادشاه همه کلهاست در رنگ و بوی بینظیر هر کاه در جوانی باین درخت میرسیدم و کلی از و میچیدم و صدای بلبلی در حوالی آن میشنیدم بطوری از خود میرفتم و مدهوش میشدم که تا ساعتی چند بحالت اصلی نمی آمدم اما افسوس از حالت آنوقت که حالا بوی کل در مشامم چون افیون و صدای بلبل در گوشم مانند صوت بوقلمونست…»

پیرمرد هم‌چنین خاطرات دیگری از دوران جوانی خود روایت می‌کند؛ خاطراتش از نبرد با دزدها، عشق‌هایش و… .

داستان ناصرالدین شاه داستانی تمثیلی نیز هست. در لحظاتی از داستان، نویسنده چهار فصل سال را با چهار دوره‌ی زندگی انسان مطابقت می‌دهد که عبارت است از کودکی، جوانی، میان‌سالی یا شیخوخیت و کهنسالی.

فصل بهار را نماد و نشانه طفولیت می‌گیرد، چرا که «هنوز درختان ابتدای آوردن برک و شکوفه دارند و زمین تنابی کلها و سبزها و علفهای ریزه و کوچک را بالا می‌آورد و مرغان وحشی بجرات صدا نمیکنند و رودخانها و چشمها کمکم جریان میکند و برفها بوحشت و تردید از زمین آب شده بالای کوههای بلند باقی میماند و …از همه این حالا معلوم میشود که هنوز فصل در حالت نمو و طفولیت است.»

فصل تابستان نشانه‌ی جوانی است، چرا که به قول راوی در این فصل غرور و نخوت گیاهان به اوج می‌رسد و این به حالت یک جوان شبیه است. نویسنده در طول حکایت جوان نیز اشاره‌های مکرری به غرور جوان دارد او را با سری بالا گرفته که نشانه کبر است به خواننده معرفی می‌کند.

راوی فصل پاییز را با دوران میانسالی انسان مقایسه می‌کند، فصلی که همه‌ی میوه‌ها به پایان رسیده‌اند، فصل دلتنگی: «مثل دوران شیخوخیت که غم و اندوه به نسبت نشاط و طرب ده بر یک است و اکر در شخص فرحی و خوشحالی روی دهد نه از اصل طبیعت بلکه بخیال ایام کذشته است.»

در نهایت نیز فصل زمستان مشابهِ دوران کهن‌سالی است. در کتاب آمده است: «فصل زمستان در حقیقت عالم موت و مرکست و در حالت انسانی از سن شصت سالی وقت مردن که بسن کهولت معروفست و این حالت زمستانی بدترین وقت و حالت زمین و نباتات و حیواناتست…»

حرف‌ها و واژه‌ها

نویسنده هیچ گاه از حرف «گ» استفاده نمی‌کند. در تمام داستان به جای حرف «گ» از حرف «ک» استفاده شده است. نمونه این‌که به جای «گل» می‌نویسد «کل»، «کاهی» به جای «گاهی»، «کذشته» به جای «گذشته»، «اکر» به جای «اگر» و…* همچنین در تمام واژه‌های جمع از آوردن حرف “ه” آخر خودداری می‌شود. برای مثال می‌خوانیم: «ستارهای» به جای «ستاره‌های»، «رودخانها» به‌جای «رودخانه‌ها»، «چشمها» به‌جای «چشمه‌ها»، «کلها» به جای «کله‌ها» و…

از علائمی چون نقطه، ویرگول و… نیز به‌خاطر قدمت متن خبری نیست، چراکه استفاده از علائم سجاوندی در نگارش فارسی سابقه‌ای شصت هفتاد ساله دارد.

برخی واژه‌ها و اصطلاحات نیز در متن آمده‌اند که امروز یا املای آن‌ها تغییر کرده یا دیگر استفاده نمی‌شود، مثل «دریای خضر»، به‌جای «دریای خزر»، «الِکِ تِرِیستِه» به‌جای «الکتریسیته»، «قاز وحشی» به‌جای «غاز وحشی» یا «دل‌طپش» به‌جای «تپش قلب». این رسم‌الخط و املا را تنها در نسخه‌ی کورش منصوری می‌توان دید. این متن در حقیقت تصویر نسخه‌ی خطی است و خواننده به‌جای حروف ماشینی با دستخط عبدالکریم منشی طهرانی مواجه می‌شود.

نسخه‌ی مهدی میرکیایی هم مزیت دیگری دارد. میرکیایی از رسم‌الخط امروزی و علائم سجاوندی استفاده کرده است تا خواننده‌ی امروزی کتاب را روان‌تر بخواند.

پانوشت‌ها:

[۱]ناصرالدین میرزا در سال ۱۲۲۷ بر تخت سلطنت تکیه زد و در ۱۱ اردیبهشت ۱۲۷۵ توسط میرزا رضا کرمانی کشته شد.

[۲] ایران، برآمدن رضا خان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسی ها، سیروس غنی، انتشارات نیلوفر. غنی می نویسد: « ناصرالدین شاه، همان گونه که یادداشت‌های روزانه‌اش نشان می دهد، در حقیقت از اروپا خوشش نمی آمد و از آنچه می دید، به ویژه چگونگی حکومت غربی، می هراسید. پس از سفر دوم خود سعی کرد که ایرانیان را از رفتن به خارج بازدارد، و به آنهایی که جرات این کار را به خود می دادند روی خوش نشان نمی داد و اعتماد نمی کرد.»

[۳] سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، کریستف بالایی، میشل کویی پرس، ترجمه احمد کریمی حکاک، انتشارات پاپیروس.

[۴] روزنامه ملتی، روزنامه‌ای دولتی و چاپ تبریز، یعنی مقر ولایتعهد بود که سال ۱۲۷۵ هجری قمری منتشر شد (به نقل از کریستوف بالایی).

[۵] سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، کریستف بالایی، میشل کویی پرس، ترجمه احمد کریمی حکاک، انتشارات پاپیروس.

[۶] سال ۱۲۵۱ شمسی برابر با ۳-۱۸۷۲ میلادی است.

[۷] سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، کریستف بالایی، میشل کویی پرس، ترجمه احمد کریمی حکاک، انتشارات پاپیروس.

[۸] سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، کریستف بالایی، میشل کویی پرس، ترجمه احمد کریمی حکاک، انتشارات پاپیروس.

[۹] ایرانیان و اندیشه تجدد، دکتر جمشید بهنام، انتشارات فرزان روز.

[۱۰] سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، کریستف بالایی، میشل کویی پرس، ترجمه احمد کریمی حکاک، انتشارات پاپیروس.

[۱۱] ادبیات داستانی (قصه، رمانس، داستان کوتاه، رمان)، جمال میرصادقی، انتشارات سخن.

 

پ.ن: این یادداشت نخستین‌بار در شماره‌ی ۱۴ آبان ۱۳۸۵ روزنامه‌ی «اعتماد ملی» منتشر شد، اما پس از توقیف و تعطیلی آن در ۲۶ مرداد ۱۳۸۸، هیچ نسخه‌ای از بایگانی آن در اینترنت باقی نماند.

* نوشتنِ «ک» به‌جای «گ» شاید به این دلیل بوده باشد که در آن دوران هنوز چهار حرفِ «پ، ژ، گ، چ» به‌صورتِ «ب، ج، ز، ک» نوشته می‌شد و نوشتن گ (با سرکش) در نوشتارِ فارسی باب نشده بود. در این باره متخصصان بهتر می‌توانند نظر بدهند.

منبع خوابگرد

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ