نهضت‌های انقلابی در آمریکای لاتین

۱. رویای سیمون بولیوار

اعلام استقلال آمریکا در سال ۱۷۷۶ و انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ از رویدادهای مهم تاریخ دهه‌های آخر قرن هیجدهم به‌شمار می‌رود. این رویدادها در آمریکای لاتین و به‌ویژه در محافل بورژوا لیبرالیِ جوان این قاره موجی از آزادیخواهی به‌وجود می‌آورد. آزادیخواهان آمریکای لاتینی با اندیشه‌های فیلسوفانی مانند ولتر و ژان ژاک روسو آشنائی دارند و آثار آن‌ها را در خفا مطالعه می‌کنند. قدرتمندان استعمارگر (اسپانیائی و پرتغالی) و مرتجعین محلی، این‌ گونه آثار را در شمار آثار مخرّب قلمداد کرده‌اند. یکی از این آزادیخواهان، سیمون بولیوار است که در خانواده‌ئی مرفه در کاراکاس زاده شده است. او هنگامی که بیست سال داشت به‌اروپا سفر کرد تا دست‌آوردهای «عصر مشهور روشنگری» را از نزدیک ببیند. او در پاریس خِرَدورزان و دانشمندانی را ملاقات می‌کند و اینان او را ترغیب می‌کنند که آرمان‌های نوین آزادی، برابری را به‌کشورش ببرد. بولیوار که سخت شیفته این آرمان‌ها شده به‌یکی از دوستانش می‌گوید که «سوگند یاد می‌کنم تا زمانی که استعمار اسپانیا را از سرزمینم بیرون نرانم، دست از کار باز ندارم و روحم را آسوده نگذارم». سال ۱۸۰۴ در بیست و یک سالگی به‌آمریکای لاتین باز می‌گردد. او دو هدف را دنبال می‌کند: یکی از میان برداشتن بندهای اسارت استعمار اسپانیا و دیگری متحد کردن ملت‌هائی که از زیر سلطهٔ اسپانیا رها شده و به‌استقلال رسیده‌اند او می‌خواهد کشور واحدی به‌وجود آورد که حدود آن از مکزیک تا سرزمین آتش [۱] باشد و معتقد است که مادرید، قارهٔ آمریکای جنوبی را تقسیم کرده تا بهتر بر آن حکومت کند، بنابراین نیروی واقعی آمریکای لاتین در اتحاد جمهوری‌های آن است و با چنین اتحادی می‌توان در مقابل قدرت‌هائی که سعی می‌کنند جایگزین اسپانیا شوند ایستادگی کرد.

سیمون بولیوار طی بیست‌ سال،‌ به‌یاری افسران به‌نامی هم‌چون سوکر (Sucre) و سن‌ مارتن (San Martin) به‌لشکرکشی‌های بسیاری دست زد. او ناپلئون را سرمشق خود قرار داد. حقیقت این است که سیاست ناپلئون در حمله به‌اسپانیا و تصرف آن و تضعیف دشمنان استقلال‌طلبان آمریکا با انگیزه بولیوار مناسب بوده است.

ارتش بولیوار پایتخت‌های بزرگ مستعمرات مانند کاراکاس، بوگوتا، کوئیتو، لاپاز، لیما، سانتیاگو و بوئینوس آیرس را اشغال می‌کند. سربازان و افسران او را مردمی تشکیل می‌دهند که از نقاط مختلف قاره به‌او پیوسته‌اند؛ آزادیخواهان ملل آمریکای لاتین بر ضد اسپانیا متحد می‌شوند. این سنّت به‌یادگار از بولیوار، تا به‌امروز هم‌چنان زنده مانده است. انقلابیون آمریکای لاتین همیشه خواسته‌اند که این منطقه از جهان را چون میهن واحدی بدانند: ماکسیمو گومِزِ دومینیکنی برای استقلال کوبا مبارزه می‌کند؛ فیدل کاستروی کوبائی اولین ارتش خود را در کلمبیا تشکیل می‌دهد و گوارای آرژانتینی شورش را به‌گوآتمالا، کوبا و بولیوی می‌کشاند.

در پی پیروزی‌هائی چند، بولیوار به‌ریاست تحت‌الحمایه‌های آزاد شده می‌رسد. او در سال ۱۸۲۴، پس از جنگ آیاکوچو (Ayacucho) به‌طور قطعی به‌ادعاهای کشور استعمارگر اسپانیا پایان می‌دهد و اولین فدراسیون دولت‌ها را به‌نام کلمبیای بزرگ تشکیل می‌دهد، اما چه سود که به‌زودی کلمبیای بزرگ از هم متلاشی می‌شود. پیکارهای نظامی و سیاسی بیشماری، بولیوارِآزادیخواه را وامانده و در نهایت ناکام می‌کند. او زمانی از خود می‌پرسد که این همه پیکار، آیا خشت زدن به‌دریا نبوده است. بولیوار در سن چهل و هفت سالگی (سال ۱۸۳۰) می‌میرد و آن چه از او باقی می‌ماند امپراطوری به‌ظاهر آزادشده‌ئی است که به‌خاطر پاره پاره بودن آن ‌طعمه‌ئی است برای قدرت‌های بالندهٔ بعدی، یعنی انگلستان و پس از آن ایالات متحده.

هشت سال پیش از مرگ او، آمریکایِ پرتغال نیز از کشور مادر (یعنی پرتغال) جدا شد. قبل از آن، لشکر ناپلئون به‌پرتغال حمله کرده بود و خانوادهٔ سلطنتی پرتغال بهریودوژانیرو پناه آورده بود. سرزمین عظیم برزیل (از مستعمرات پرتغال) یکی از پسران پادشاه را به‌طمع انداخته، او پس از بازگشت مجدّدِ خانوادهٔ سلطنتی به‌لیسبون، در آمریکای لاتین می‌ماند و تحت تأثیر اندیشه‌های انسیکلوپدیائی فرانسه که تمامی یک نسل آزادیخواه زمان از آن تغذیه می‌کردند، به‌عنوان پِدروی اول ( نخستین امپراطور برزیل)، این کشور را مستقل اعلام می‌کند. وجود نخبگانِ روشن‌بین (Elite Eclairee) در شهرهای بزرگ ساحلی مانند رِسِیف، باهیا، ریودوژانیرو، سائوپولو و نیز در منیاس جِرِس، تحقق استقلال را آسان‌تر می‌کرد. اما، وسعت زیاد برزیل و حضور بسیاری از حکّام پیشین و هم‌چنین تعداد زیادی از سینیورهای محلی که مطیع قدرت جدید نمی‌شدند، مانع از اشاعهٔ افکار آزادیخواهانه می‌شد. گرچه استقلال برزیل، در رأس قدرت بدون خونریزی انجام شده بود، اما در سطوح پائین‌تر، غالباً با خشونت و سرانجام دخالت نیروهای ارتشی همراه بود. حتی در سال‌های پس از ۱۸۲۲ (سال اعلام استقلال برزیل) قیام‌ها و شورش‌هائی علیه ستمگران وابسته به‌تاج و تخت لیسبون همواره ادامه می‌یابد. در این قیام‌ها سرخپوستان و بردگان سیاه (بندگانی که بیش از همه مورد ستم واقع می‌شده‌اند) نقش مهمی داشته‌اند.

پوچیِ استقلال این دولت‌ها خیلی زود آشکار می‌شود، زورگویانِ غاصبِ خارجی جای خود را به‌رقبایِ دیکتاتورِ محلی می‌دهند. «خانواده‌های بزرگ» که از چندین نسل قبل در خاک آمریکا مستقر شده‌اند و دیگر قرابتی با میهن اصلی خود حس نمی‌کنند، به‌صاحبان و حکفرمایان این سرزمین مبدل می‌شوند. متصرفین زمین‌های وسیع و سران ارتش (البته اگر این ارتشیان خود از زمینداران بزرگ نبودند) با یکدیگر متحد می‌شوند. جای قدرت‌های استعماری را قدرتی به‌سبک فئودالی می‌گیرد که غالباً متکی به‌رژیم‌های دیکتاتوری نظامی است. در بسیاری از این کشورها، فئودالیته هنوز هم به‌حیات خود ادامه می‌دهد. کلیسای کاتولیک نیز که به‌همت مبلغان مذهبی بنا شده مبلغانی که از پیشرفت فاتحین اسپانیائی و پرتغالی یا همراه آن‌ها آمده بودند، موجودیت خود را زیر حمایت همین قدرت‌های استعمارگر حفظ می‌کند، حتی در پاره‌ئی موارد کلیسا چون تنها عامل تثبیت قدرت عمل می‌کند. برخی از رؤسای ارتش که در طمع رسیدن به‌قدرتند، تقریباً در همه جا به‌تحریکات و توطئه‌هایی دست می‌زنند. دورهٔ شورش‌های نظامی، کودتاها و نابسامانی‌های اقتصادی آغاز می‌شود و جمهوری‌های جوان آمریکای لاتین بیش از پیش تضعیف می‌شوند. این گونه آشفتگی‌ها در برخی جمهوری‌ها زمینه‌ساز تحقق اندیشه‌های توسعه‌طلبانهٔ همسایهٔ بزرگ، یعنی ایالات متحده آمریکای شمالی می‌شود. هم از این روست که مکزیک، درست بیست سال بعد از اعلام استقلال، نیمی از خاک خود (تکزاس، کالیفرنیا و مکزیک جدید) را از دست می‌دهد.

ارتش فاتح با بیرحمی تمام توده‌ها، مخصوصاً سرخپوستان را که به‌حق از استقلال، انتظار سرنوشت بهتری را داشتند سرکوب و مطیع می‌کند. خلق‌های آزاد و سربلندِ سرزمین آمریکا هم‌چوناینکاها، آزتِک‌ها، مایاها و چیپ‌چاها که تمدن‌شان به‌ده هزار سال قبل از میلاد مسیح می‌رسد، عملاً از طریق دستگاه اداریِ عالی‌جناب کاتولیک متدّین، پادشاه اسپانیا به‌برده مبدّل می‌شوند. در واقع، فقط ارباب عوض می‌شود. امروزه هم، با این که اشرافیت سفیدپوست، ظاهراً آن‌ها را به‌عنوان شهروندانی که کاملاً از یاد نرفته‌اند، به‌حساب می‌آورد. اما آن‌ها تودهٔ عظیمِ بی‌سواد، فاقد مسکن، بیکار یا دهقانانی‌اند که در رشته‌کوه‌های آند در آمریکای مرکزی به‌سر می‌برند و به‌شدت استثمار می‌شوند. شرایط زندگی دورگه‌ها نیز که از لحاظ کمّی، هنوز هم اهمیّت زیادی دارند، مگر در موارد بسیار نادر و استثنائی بسیار دشوار است.

سیاهان که از ابتدای قرن شانزدهم، توسط برده‌فروشان، از موطن اصلی خود آفریقا به‌آمریکا آورده شده‌اند، می‌بایستی در مزارع پنبه، قهوه، و نیشکر جای نیروی کار بومی را می‌گرفتند، زیرا بومیان یا در حال شورش بودند یا به‌نظر اربابان استثمارگر، برده‌های کم‌کاری بودند. در کشورهای کناره آتلانتیک و در جزایر آنتیل، تعداد سیاهان بسیار زیاد شده بود. جزیره هائیتی مستعمرهٔ فرانسوی که کلاً از سیاهان تشکیل می‌شود یکی از اولین جمهوری‌هائی است که استقلال خود را اعلام می‌کند و اولین جمهوری سیاه‌پوست سراسر آمریکا می‌شود. وجود رهبران شورشی سیاه‌پوست و نیز دگرگونی نظام قضائی فرانسه بعد از انقلاب سال ۱۷۸۹ از دلائل عمدهٔ لغو بردگی در این کشور بوده است. در جاهای دیگر، سیاهان سده‌های متمادی به‌انتظار آزادی نشسته بودند. اما با وجود آن که الغای بردگی در ایدئولوژی همهٔ استقلال‌طلبان ثبت شده بود، در برزیل هفتاد سال بعد از استقلال یعنی در سال ۱۸۸۸ بردگی ملغی می‌شود.

آزادی رسمی (ظاهری) سیاهان، مانند آزادی سرخپوستان، دورگه‌ها یا کُلُن‌ها غالباً هیچ تغییری در شرایط دشوار زندگی‌شان ایجاد نمی‌کرد. استثمار اقتصادی و تبعیض‌های اجتماعی و فرهنگی همچنان پابرجا بود. آن‌ها هم‌چون گذشته به‌زندگی روی زمین سینیورها ادامه می‌دادند و زمانی که آن را ترک می‌کردند جز حومهٔ شهرها جائی در انتظار آنان نبود. در حومه‌ها یعنی آلونک‌های اطراف شهرهای بزرگِ آمریکای لاتین مانند کالامپاس، موکامبوس، ناوِلاس و ویلاس میرِزیاس سیاهان محروم از مدرسه و تسهیلات ابتدائی زندگی بوده‌اند. مذهب تنها وجه اشتراک آن‌ها با سفیدپوستان است که آن هم غالباً به‌آن‌ها تحمیل شده است.

۲. اشرافیت زمیندار

مالکیت بزرگ ارضی یا لاتیفوندیو (Latifundio)، ساختار غالبِ زندگی اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی ملت‌های جوان آمریکای لاتین را تشکیل می‌دهد. از نظر ساختی لاتیفوندیو میراث دورهٔ استعماری است. زمینداران بزرگ طی یک قرن مستقیماً حکومت می‌کردند. از هر خانوادهٔ بزرگ معمولاً یک رئیس نظامی، یا یک غیرنظامی جوان که در مادرید، سالامانک یا کوایْمبْرا(Coimbra) تعلیم دیده بود، وارد دولت می‌شد حتی گاهی یکی از پسران این خانواده‌ها وارد کلیسا می‌شد.

در این زمین‌ها غالباً فقط یک محصول کشت می‌شده، مثلاً در جنوب برزیل و در کلمبیا قهوه، در شمال شرقی این کشورها و در جزایر کارائیب نیشکر، در اِکواتور واقع در آمریکای مرکزی موز کشت می‌شد. تک محصولی، در واقع ضعفِ اصلی اقتصادهای قارهٔ جنوبی آمریکا به‌شمار می‌رود. چون فقط تنوع تولید می‌تواند از نوسانات قیمت‌ها در بازارهای جهانی جلوگیری کند. در مناطق جنوبی، جائی که جلگه‌هایِ وسیع هست، دامداری بیش از جاهای دیگر رواج دارد. مثلاً در آرژانتین و اوروگوئه تولید گوشت گاو و پشم گوسفند ثروت اصلی را تشکیل می‌دهد از این رو وقتی بهره‌برداری از منابع زیرزمینی شروع شد، بولیوی سرزمین قلع، شیلی سرزمین مس و ونزوئلا سرزمین نفت خوانده شد.

وحدتِ منافع اقتصادیِ زمینداران بزرگ برای حفظ نظام تولیدی، بازاریابی برای فروش محصولات و بهره‌کشی از توده‌های دهقانی موجب اتحاد آن‌ها در این زمینه‌ها می‌شد، امّا معمولاً جاه‌طلبی‌های سیاسی به‌افتراق و دسته‌بندی‌های رقابت‌آمیز میان آن‌ها منجر شده است.

اشرافیت زمیندار در دو حزب متشکل شده است که هر دو به‌یک اندازه محافظه‌کارند. این احزاب هر دو ریاکار بوده و برای تحمیل خود به‌یک شیوهٔ عمل یعنی خشونت متوسل می‌شوند. تاریخ کلمبیا از این لحاظ نمونه است. از سال ۱۸۳۰ تا ۱۹۵۸ که نوعی پیمان متارکهٔ جنگ به‌امضاء محافظه‌کاران و آزادیخواهان می‌رسد، دو حزب در حال جنگ بودند و جنگ شهری در سراسر کشور گسترده شده بود. این جنگ‌ها فقط در قرن بیستم بیش از ۳۰۰،۰۰۰ قربانی داشته که اکثراً از میان دهقانان بوده‌اند.

فرآیند صنعتی شدن (Industrialisation) به‌حکومت زمینداران بزرگ خاتمه داد. آن‌ها در بیش‌تر موارد به‌سهامداران، مالکینِ کارخانجات و بانکداران تبدیل شدند. بورژوازی صنعتی و مالی قدرت را در اختیار گرفت. قدرت گاهی دست به‌دست هم نمی‌شود. خانواده‌های بزرگ مالکان در رأس کارخانجات قرار داشته بر امور مسلطند، به‌این ترتیب است که گذار از ماقبل سرمایه‌داری (که فئودالیسم یا نیمه‌فئودالیسم نیز خوانده شده) به‌سرمایه‌داری کلاسیک اتفاق افتاد. و هنگامی که بورژوازی ملّی با تراست‌های آمریکائی و در حد کم‌تری با تراست‌های اروپائی متحد شد، اقتصاد ملّی را در سرمایه‌داری بین‌المللی یا مونوپولیسم (Monopolisme) ادغام کرد. این امر موجب می‌شود که در اکثر دولت‌ها سه نوع سلطه در کنار یکدیگر اعمال شود، بی‌آن که الزاماً یکی به‌دنبال دیگری بیاید (تقریباً در همه جای آمریکای لاتین ساختار قدیمی کشاورزی هنوز پابرجاست). و این سلطه‌ها چنین است: نخست سلطهٔ زمینداران بزرگ (Latifondiare) دوم سلطهٔ بورژوازی صنعتی و بالاخره سلطهٔ قدرت‌های خارجی یعنی امپریالیسم این سه نوع سلطه در یک زمان و به‌اتفاق اعمال می‌شود.

۳. امپریالیسم انگلوساکسون

افول یک امپراطوری غالباً با ظهور امپراطوری دیگر شتاب می‌گیرد. امپراطوری اسپانیا هنوز در همه جا کاملاً محو نشده بود که بریتانیائی‌ها در صدد گرفتن جای آن برآمدند. در سال ۱۸۲۲، یکی از وزرای بریتانیا به‌نام کانینگ (Canning) به‌عنوان سخن‌گوی محافل بازرگانی بریتانیائی اظهار می‌دارد که «آمریکایِ اسپانیا آزاد است و اگر ما قدم ناسنجیده برنداریم، به‌زودی آمریکایِ بریتانیا بنا خواهد شد». انگلیسی‌ها در ابتدا متوجه جزایر کارائیب شدند، در ۱۷۶۲ تا ۱۷۶۳ کوبا و نیز قسمتی از سواحل آمریکای مرکزی را به‌اشغال خود درآوردند. در قرن نوزدهم، سیاست استعماری بریتانیا در آمریکای مرکزی فقط متوجه هندوراس (به‌اصطلاح به‌انگلیسی‌ها) و جزیره‌هائی در آنتیل بود. از سال ۱۸۸۴ این سرزمین‌ها به‌دربار سلطنتی تعلق گرفت. قبل از این تاریخ قشون بریتانیا، به‌دنبال حمله به‌کنارهٔ جنوبی، در سال ۱۸۰۶ دربوئینوس آیرس پیاده شد، اما به‌عقب رانده می‌شود. سال بعد مجدداً باز می‌گردد، این بار نیز موفق به‌اشغال این بندر مهم آمریکای جنوبی نمی‌شود فقط مونته ویدو (پایتخت کنونی اوروگوئه) را اشغال می‌کند. استعمار به‌این شکل مدت زیادی طول نمی‌کشد؛ بریتانیا به‌دلیل آن که نمی‌تواند مستعمراتی را که اسپانیا از دست می‌داد، به‌خود ملحق کند، راه دیگری را در پیش می‌گیرد. او دست خود را روی اقتصاد این مناطق می‌گذارد و از این راه به‌خوبی موفق می‌شد و بلافاصله پس از استقلال طرف اصلی مراودات بازرگانی قاره می‌گردد. در این زمان از یک طرف آمریکای لاتین نمی‌توانسته بین بازارهای گوناگون یکی را انتخاب کند یعنی آزادی انتخاب نداشته است و از طرف دیگر رشد زیربنای اقتصادی، مکانیزه کردن تولید و نوسازی شهرها برایش ضروری بوده است، از این رو، الزاماً به‌کمپانی‌های انگلیس متوسل می‌شود. به‌این ترتیب راه‌آهن آمریکای لاتین، تجهیزات وسائل حمل و نقل و نیز کمپانی‌های تلگراف و تلفن همه بریتانیائی‌اند. از اوائل قرن بیستم ایالات متحده شروع به‌رقابت با بریتانیای کبیر می‌کند. پس از سقوط امپراطوری بریتانیا در فردای جنگ جهانی دوم، آمریکای شمالی به‌طور قطعی جانشین او در آمریکای لاتین می‌شود. البته به‌استثنای آرژانتین و اوروگوئه، یعنی کشورهائی که صادرکننده گوشت و پشم‌اند. (این دو کشور از سال‌های ۱۹۶۰ جای برتر خود را در رقابتی که آن‌ها را در مقابل استرالیا و زلاند نو قرار می‌دهد، از دست داده‌اند.)

با این وجود، ادعاهای آمریکا بر تمامی این قاره به‌تاریخ استقلال آمریکا باز می‌گردد. در سال ۱۸۲۳ پرزیدنت مونروئه اظهار می‌دارد که آمریکا فقط به‌آمریکائیان تعلق دارد. دکترین پان‌آمریکنبه‌وجود می‌آید. واشنگتن با استناد به‌همین دکترین همیشه دخالت‌های نظامی خود را در این بخش از جهان توجیه کرده است. کشورهای نزدیک به‌آمریکای شمالی، مسلماً از اولین قربانیان دخالت امپریالیسم آمریکا بوده‌اند. در سال ۱۹۰۹ ارتش آمریکا به‌نیکاراگوئه هجوم می‌برد و تا سال ۱۹۳۲ مستقیماً در این کشور حضور دارد. بین سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۳۵ هائیتی نیز یک چنین سرنوشتی دارد. پورتو-ریکو در سال ۱۸۶۹ اعلام استقلال می‌کند و چند سال بعد واشنگتن قشونش را به‌این کشور اعزام می‌دارد. از این زمان جزیره موقتاً از طریق واشنگتن اداره می‌شود… جمهوری دومینیکن سه بار در سال‌های ۱۹۱۶، ۱۹۲۵ و ۱۹۶۵ مورد تهاجم نظامی آمریکا قرار می‌گیرد. در سال ۱۹۴۵، سازمان سیا (سرویس توطئه و خرابکاری آمریکا) به‌خرج خود، ارتشی ترتیب داده و حکومت پرزیدنت آربِنز را در گوآتمالا سرنگون می‌کند، به‌نظر دپارتمان دولت آمریکا این شخص که به‌طور قانونی هم به‌حکومت رسیده بیش از حد ناسیونالیست است. دِپارتمان دولت آمریکا، با توافق پرزیدنت کندی یک بار دیگر دست به‌عمل وقیحانه‌ئی می‌زند، این بار توطئه علیه فیدل کاسترو(ی مزاحم) است کوبائی‌های مزدوری را که در ایالات متحده تعلیم دیده‌اند در جزیره کوبا پیاده می‌کنند. اما این‌ها به‌سختی شکست می‌خورند این همان واقعهٔ قهرمانانه خلیج خوک‌ها است (سال ۱۹۶۱). واشنگتن که در جنگ رویاروی ناکام شده، به‌کارشکنی و توطئه در زمینهٔ دیپلماسی متوسل می‌شود، بار دیگر دکترین مونروئه را عَلَم می‌کند، از «نجات جهان آزاد» سخن می‌گوید و بالاخره در سازمان دولت‌های آمریکائی (O.E.A) موفق به‌تأئید اخراج و تحریم اقتصادی جمهوری کوبا می‌شود. واشنگتن در توجیه ارسال متخصصین نظامی، پلیس و نیز سربازان تعلیم‌دیدهٔ ضدچریک به‌تمامی قاره و هر جائی که شبکه‌ها یا کانون‌های انقلابی ظهور می‌کند، همیشه اندیشه‌های ریاکارانه‌ئی از این دست شایع می‌کند. قتل چِه‌گِوارای شهید نمونهٔ بارز آن است.

خطابه‌های مبتذلی که در صدد است این رشته دخالت‌های امپریالیستی را منطقی جلوه دهد، بیهوده می‌خواهد انگیزه‌های واقعی را پنهان کند. دیروز دفاع از بعضی سرزمین‌ها در مقابل غاصبین اسپانیائی مدنظر بود و امروز دفاع از آن‌ها علیه کمونیسم. در واقع این کار چه معنائی غیر از نجات منافع اقتصادی مسلط در این کشورها (از باغات بزرگ موز گرفته تا معادن مس و سرب و چاه‌های نفتی که به‌کمپانی‌های نفتی آمریکائی تعلق دارد) می‌تواند داشته باشد. واشنگتن هر گونه خواستی را که مبتنی بر ملی کردن بهره‌برداری‌های خارجی است به‌کمونیستیبودن متهم می‌کند و از طریق برخی عملیات اقتصادی بر ضد حکومت‌های محلی که سعی در ادغام مجدد ثروت‌های‌شان در میراث ملی دارند،‌ اقدام می‌کند. در این مورد یک قانون ویژه از کنگره ایالات متحده گذشته است و بر این اساس هم‌اکنون اصلاحیهٔ هیکِن لوپر Hicken Looper حکومت پِرو را (به‌دلیل ملی کردن کمپانی‌های نفتی) و نیز حکومت شیلی را (به‌دلیل ملی کردن معادن مس)[۲] تهدید می‌کند. کافی است کمی به‌ارقام زیر دقت کنیم تا بهتر به‌علل انعطاف‌ناپذیری واشنگتن پیشرفت ببریم:

ایالات متحده مهم‌ترین قسمت منافع کسب‌شدهٔ خود را به‌میهن باز می‌گرداند در سال ۱۹۶۵ از ۱۱۶۰ میلیون دلار سود، حدود ۳۰۶ میلیون دلار آن در محل مجدداً سرمایه‌گذاری شده و ۸۶۹ میلیون دلار بقیه به‌ آمریکا برگردانده شده است. گزارش‌های سازمان‌هائی مانند سازمان ملل متحد یا بررسی اقتصادی (Economic Survey) حاکی از آن است که منافعی که گروه‌های اقتصادی آمریکائی در آمریکای لاتین به‌دست می‌آورند خیلی بیش از آن مقداری است که در کشور خودشان به‌جیب می‌زنند. به‌این ترتیب ۳۳٪ منافع حاصله از کل فروش استاندارد اویل آو نیوجرسی، از آمریکای لاتین و فقط ۱۱٪ آن از ایالات متحده بوده است و نیز سود ناشی از سرمایه‌گذاری‌های جنرال موتورز، در آمریکای لاتین برابر ۸۰٪ و در آمریکای شمالی تا ۲۵٪ می‌باشد. در شیلی تا قبل از شروع جریان «ملی کردن» توسط حکومت اتحاد خلق، منافعی که کمپانی آناکوندا کوپر در این کشور کسب می‌کرده دویست برابر بیش‌تر از مقداری است که این کمپانی در ایالات متحده به‌دست می‌آورده است. منافع خالص همین کمپانی در شیلی، طی سی سال اخیر معادل دو میلیارد دلار برآورده شده است. با استناد به‌آمارِ منتشر شده در بولتن دپارتمان بازرگانی عمومی آمریکا به‌نام «بررسی جریان تجارت»، افزایش سود شرکت‌های مهم آمریکای شمالی، طی ده سال، در شیلی، برابر ۹۰٪، در ونزوئلا ۹۰٪ و در آرژانتین ۳۰٪ بوده است. سرمایه‌گذاری‌های ایالات متحده در آمریکای لاتین بین سال‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۵ به‌۳/۸ میلیارد دلار رسیده است. در همین مدت مبلغ ۱۱/۳ میلیارد دلار حاصل از همین سرمایه‌گذاری‌ها به‌ایالات متحده برگشته است. بنابراین کشورهای تحت استثمار باید کسر بودجه‌ئی برابر ۷/۵ میلیارد دلار را تحمل کنند. [۳]. این ارقام به‌گونه‌ئی غیرانسانی یکی از حقایق بزرگ آمریکای لاتین را تا اندازه‌ئی نشان می‌دهد، در حالی که فقر در آمریکای لاتین به‌طور روزافزون تشدید می‌شود، ایالات متحده به‌همان نسبت ثروتمندتر می‌شود.

در واقع به‌تابلوئی که در بالا ارائه شده باید نفوذ کشورهای اروپائی به‌ویژه آلمان فدرال را نیز بیافزائیم. این کشورها از چند سال پیش به‌این طرف در کار غارت این بخش از جهان با آمریکای شمالی دمسازی می‌کنند و باید گفت که سفارت کشورهای اروپائی در آمریکای لاتین تأمینی بیش از آن چه که سفارت آمریکا در این جامعه‌های داشته ندارند. در سال ۱۹۷۰ بود چریک‌های شهری، دو نفر از نمایندگان سیاسی بُن را در گوآتمالا-گیوداو و در ریودوژانیرو ربودند. این چریک‌ها «امپریالیسم ژرمنیک» را مانند «امپریالیسم یانکی» افشاء کرده‌اند. دیپلمات‌های سوئیسی و ژاپونی هم در برزیل به‌یک چنین سرنوشتی دچار شدند، چرا که کشورهای متبوع‌شان منافع زیادی در آمریکای جنوبی دارد.

۴. ناسیونالیست‌ها و کمونیست‌ها

حضور همه‌‌جانبهٔ بیگانه، التزاماً باید بر اساس مشارکت با یک نیروی داخلی مطمئن باشد. از طرفی حضور بیگانه، الزامی است که از نظام اقتصادی محلی ناشی می‌شود. مالکین بزرگ ارضی، استخراج نفت و معادن را به‌کمپانی‌های آمریکای شمالی واگذار کرده بودند. عدم مهارت و تجهیزات مالکین به‌دلیل اهمیت و ارجحیّتی است که آنان به‌بهره‌برداری‌های سنتیِ کشاورزی و دامداری می‌دهند. به‌هر رو، مالکین به‌دریافت چند درصدی از منافع به‌دست آمده قناعت می‌کردند. مضافاً این که، هرگاه قیام‌های مطالبه‌گرایانه خلقی، نافرمانی بخشی از جامعه و یا تشنّجات سیاسی، حاکمیت آن‌ها را به‌مخاطره می‌انداخت، می‌توانستند روی کمک‌های نظامی ایالات متحده حساب کنند. در حقیقت، ارتش‌های محلی، برای جلوگیری و سرکوب قیام‌های توده‌ئی، همیشه کافی نبوده است.

بورژوازی صنعتی و مالی اعتراضی به‌این گونه روابط نداشت، فقط می‌کوشید این روابط را به‌صورت تازه‌ئی در آورد؛ گروه‌های بهره‌برداری مختلط به‌تدریج شکل می‌گیرد و با جا گرفتن سرمایه‌‌های ملی در انحصارات بین‌المللی این گرایش تشدید می‌شود. در ابتدا، بورژوازی حق انتخاب نداشت؛ نظام‌های سرمایه‌داری ملی یا بایستی می‌پذیرفتند که تابع سرمایه‌گذاری‌های خارجی باشند یا از هم گسیخته می‌شدند، یعنی قربانی تورم می‌شدند، چرا که توان تحمل رقابت در بازارجهانی را نداشتند.

با این وجود، سلطهٔ ایالات متحده، بلامنازع نبود، غرور ملی و گونه‌ئی وطن‌پرستی که از آزادیخواهان به‌ارث رسیده بود، سلطهٔ آمریکا را به‌آسانی نمی‌پذیرفت. خرده‌بورژوازی روشنفکر و مخصوصاً محافل دانشگاهی در جهت دادن به‌نارضایتی‌های عمومی علیه امپریالیسم، نقش اساسی داشته‌اند. این خرده‌‌بورژوازی در واقع منشاء جریان ضدامپریالیستی در آمریکای لاتین است که با ظهور احزاب کمونیست و حماسه کاسترویسم به‌طور مداوم رشد کرده است.

ناسیونالیسمی که ما از آن صحبت می‌کنیم بیش‌تر رفرمیست است تا انقلابی. این رفرمیسم اشکال ابتدائی خود را در بیانیه‌ئی به‌ظهور می‌رساند که در سال ۱۹۱۸ از طریق دانشگاه آرژانتینِ کُردُبا، (از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های قارهٔ جنوبی آمریکا بعد از دانشگاه لیما) صادر شده بود، ورود مهاجرین و پناهندگان سیاسیِ اروپائی، مخصوصاً بعد از انهدام کُمون پاریس (سال ۱۸۷۱)، عامل مساعد نشر افکار سوسیالیستی از اواخر قرن نوزدهم، در آرژانتین بوده است. نیز در آرژانتین است که در سال ۱۹۱۸ اولین حزب کمونیست آمریکای لاتین را بنیان می‌گذارند. با این حال در پرو، با تأسیس «اتحاد خلق‌های انقلابی آمریکا». (A.P.R.A)، اولین حزب بزرگ ناسیونالیست و ضدامپریالیستی، این گونه اقدامات بازتاب بیش‌تری داشته است. هایا دُلاتورّه (Haya de la Torre) رهبر این جریان، می‌خواسته است از آن وسیله برای «دفاع از منافع مشترک تمام آمریکای لاتین» بسازد، یعنی وسیله‌ئی به‌منظور مبارزه علیه دیپلماسی دلار و چماق (چماق بزرگِ دبیرخانهٔ دولت آمریکا)، ملی کردن زمین‌ها و صنایع متعلق به‌شرکت‌های خارجی (از هر ده شرکت نُه شرکت به‌آمریکای شمالی تعلق داشت)، پایان دادن به‌حق نظارت آمریکای شمالی بر کانال پاناما و بالاخره رهائی بخشیدن به‌طبقات تحت استثمار، تأثیرات مارکسیسم در حزب مشخص و آشکار بود اما این تأثیرات هرگز به‌جریانی غالب تبدیل نمی‌شد. اتحاد خلق‌های انقلابی آمریکا مهم‌ترین حزب سیاسی پرو می‌شود. هایادُلا تورّه را، به‌اتهام کمونیست بودن، دستگیر، زندانی و پس از آن تبعید می‌کنند، او برای ردّ این اتهام به‌سختی از خود دفاع می‌کند و نهایتاً به‌یک ضدکمونیست تبدیل می‌شود و چون نمی‌خواست از طرف امپریالیست‌ها به‌بازی گرفته شود ناگزیر راه میانه‌ئی را انتخاب کرد، یعنی «راه سوم» که خواستار نوعی دموکراسی لیبرالی بوده و مدافعینی داشت چون فیگیوئِرس (Figueres) در کُستاریکا، بتانکورت (Betancourt) در ونزوئلا و فری (Feri) در شیلی. «راه سوم» به‌دلیل ناتوانی در مقابله با امپریالیسم، سرانجام برای مبارزه با کمونیسم با رقیب خود یعنی امپریالیسم همداستان می‌شود. به‌هر حال Aprisme عمیقاً بر وجدان خلقی تأثیر گزارده میان توده‌ها چنان کینه‌ئی نسبت به‌یانکی‌ها برانگیخته که گمان نمی‌رود به‌این زودی‌ها فروکش کند. باید افزود که این ناسیونالیسم منشاء آن ناسیونالیسم نظامیِ کم و بیش مترقی است که در بولیوی قدرت را به‌دست گرفت. و امروزه هم در پرو بر سر کار است. و نیز باید گفت که ناسیونالیست زمینه‌ساز ظهور پوپولیسمِ پِرون در آرژانتین و وارگاس در برزیل بوده است. یعنی به‌طور خلاصه تمام جریان‌های ناسیونالیستیِ غیرکمونیست را در بر می‌گرفت.

حضور افسران، حتی افسران ارشد در این نهضت شگفت‌آور است. در قرن بیستم دیگر کادرهای ارتش از میان خانواده‌های بزرگ برگزیده نمی‌شود. تنها جوانانی رؤیای طی کردن مدارج عالی را دارند که از خرده‌بورژوازی و به‌خصوص از طبقهٔ متوسط بیرون آمده‌اند. این دو گروه اجتماعی همکاری بورژوازی بزرگ با سرمایه‌داران خارجی را به‌شدت تقبیح کرده ناشر ارزش‌های وطن‌پرستانه‌اند و در نتیجه همهٔ همّ و غم‌شان متوجه بازگرداندن حاکمیت کشورشان است بر ثروت‌های به‌غارت رفته بعضی از آنان حتی تا جائی پیش می‌روند که در حزب کمونیست ثبت‌نام می‌کنند.

اکثر احزاب کمونیست آمریکای لاتین، بین سال‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ پدید آمده‌اند. انقلاب ۱۹۱۷ شوروی، بعد از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، دریچه‌های امید را گشود. کمونیست‌ها از محیط‌های دانشجوئی و کارگری، از میان روشنفکران و تا اندازهٔ کمی هم از دهقانان برمی‌خیزند. رهبران بزرگی چون لوئی کارلوس پرستِس (Luis Carlos Prestes)، اغلب از نظامی‌های ملی‌گرای قدیمی‌اند. آن‌ها با به‌کار گرفتن متوالی یا متناوب سه استراتژی می‌کوشند قدرت را به‌دست گیرند. این استراتژی‌ها عبارتند از: قیام مسلحانه، تشکیل جبههٔ خلقی، و اتحاد با بورژوازی به‌اصطلاح ملی، ملی‌گرا یا مترقی. به‌علّت شکست قیام مسلحانه، رهبران به‌دو استراتژی دیگر یعنی تشکیل جبههٔ خلقی و اتحاد با بورژوازی که ذکر آن رفت، روی می‌آورند.

در سال ۱۹۳۵، پرستِس از مسافرت مسکو باز می‌گردد. در این زمان او عضو کمیتهٔ اجرائی کمینترن شده بود. قیامِ مسلحانه دیگر مطرح نیست. وابسته‌های دبیرکل حزب [کمونیست] برزیل معتقدند که شرائط موفقیت وجود ندارد. پرستِس از این هم پیش‌تر می‌رود: قیام‌کنندگان یک روزه سرکوب می‌شوند. به‌زودی، کمینترن به‌«تجدید نظری که حزب را متلاشی می‌کند» می‌پردازد. پس از این، کمینترن «همکاری با جنبش‌های ناسیونالیست بورژوا را که علیه امپریالیسم مبارزه می‌کند» در پیش می‌گیرد، حتی اگر رهبران این جنبش‌ها «ضد سوسیالیست» باشند. چنین تاکتیکی می‌تواند در قالب «جبهه‌ئی خلقی» جای گیرد. اولین و کوتاه‌ترین تجربهٔ چنین تاکتیکی، کمونیست‌های شیلیائی‌اند. در سال ۱۹۳۸ آن‌ها که با احزاب چپ و میانه متحد شده بودند، انتخابات را علیه کاندیدای بزرگ مالکان ارضی، بردند. جبههٔ خلق که کمونیست‌های شیلیائی در ایجاد آن نقش مؤثری داشته‌اند، شعاری را مطرح می‌کرد که توده‌ها را جلب کند. این شعار نان، پیراهن، مسکن بود. جبههٔ خلق فرصت نیافت اصلاحات ارضی را که در برنامهٔ خود نوشته بود، اجرا کند. باید تا سال ۱۹۷۰ صبر کرد تا تقسیم اراضی از طریق دومین دولت جبههٔ خلق شروع شود.

نمونهٔ بارز «اتحاد با بورژوازی ملی» باز هم در برزیل تحقق پیدا می‌کند. پس از شکستِ خون‌آلودِ سال ۱۹۳۵ حزب کمونیست به‌مبارزهٔ مسالمت‌آمیز (پاسیفیک) روی می‌آورد. سلاح اصلی او انتخابات است. به‌زعم حزب تضاد اصلی، تضادی نیست که پرولتاریا و بورژوازی را رودرروی یکدیگر قرار دهد. پرولتاریا از نظر تعداد ضعیف است و هنوز آگاهی طبقاتی ندارد. خرده‌بورژوازی شهری در کمال بالندگی عنصر رادیکال جنبش را تشکیل داده، برای کنار زدن مالکین ارضی و تصاحب قدرت سیاسی عطش فراوان دارد. در زمان حکومت گولار (Goulart)، کمونیست‌ها این ورق را کاملاً رو می‌کنند. بر اساس تحلیل حزب مسلماً در درون بورژوازی برزیل تضادهائی وجود دارد اما، «اکثریت عظیم بورژوازی، به‌دلیل منافع خاص طبقاتی‌اش مخالفِ سرمایهٔ انحصاری خارجی است چرا که این دومی مانع توسعهٔ امور اولی است». تضاد میان بورژوازی ملّی از یک طرف و امپریالیسم آمریکا و متحدین داخلی‌اش از طرف دیگر تضاد اصلی است. و نتیجتاً (مانند موارد دیگر) «در مرحلهٔ کنونیِ انقلاب، زمینه و شرائط انتقالِ سوسیالیستی بی‌واسطه فراهم نیامده است، تضادِ میان بورژوازی و پرولتاریا نیازی به‌یک راه حل بنیادی ندارد». بر این اساس است که اتحاد بزرگ میان این دو طبقه «علیه امپریالیسم و زمینداران بزرگ» مطرح می‌شود. و خصلت ناسیونالیستی و ضداشرافیتِ مبارزه حکم می‌کند که انقلاب متوجهٔ «بهبود شرائط زندگی توده‌ها و ایجاد زمینهٔ وسیع آزادی‌های دموکراتیک» باشد. که در واقع مرحلهٔ ضروری برای رسیدن به‌ سوسیالیسم است. این استراتژی، در عمل، موجد جوشش سیاسی خارق‌العاده‌ئی شده بود؛ سندیکاها، دانشجویان، اتحادیه‌های دهقانی و روشنفکران خواهان اصلاحات عمیق مانند اصلاحات ارضی بودند. ایالات متحده زنگ خطر را به‌صدا در آورده بود و مالکین ارضی از آفت سرخ فریاد می‌زدند. سرانجام ارتش با حمایت کلیسا کودتا کرد (سال ۱۹۶۴) و به‌همهٔ این تجربیات پایان داد. ارتش قدرت را مصادره کرده هنوز هم آن را در اختیار دارد. گروه‌های کوچک، ناامید از این آزمون بار دیگر به‌مبارزهٔ مسلحانه روی آوردند.

احزابِ کمونیستِ کلمبیا، گوآتمالا و ونزوئلا نیز از مبارزه سیاسی به‌مبارزه مسلحانه روی می‌آورند یا به‌حسب موقعیت‌ها هر دو شکل مبارزه را به‌یکدیگر تلفیق می‌کنند اما در هر حال مبارزه به‌شکل مخفی است. فقط در شیلی و اوروگوئه است که این احزاب وجود قانونی داشته جنبش مهم سندیکائی را زیر کنترل خود گرفته‌اند. اوج رشد احزاب کمونیست طرفدار شوروی در آمریکای لاتین از فردای جنگ جهانی دوم آغاز می‌شود. اما در پیشرفت آن، ظهور کاستریسم و منازعات چین و شوروی باعث روی دادن انشعاباتی در درون این ساخت‌ها می‌شود. در هیچ جائی کمونیست‌ها موفق نمی‌شوند قدرت را به‌دست بگیرند. در شیلی، کمونیست‌ها قدرت را تقسیم می‌کنند. در کوبا حزب در سال ۱۹۵۷ اعلام می‌کند که «هیچ کائودیلو[۴]، هیچ گروه یا نهضتی نمی‌تواند توده‌ها را از حق به‌تحقق درآوردن آزادی دموکراتیک ملی خود باز دارد. برای رسیدن به‌این آزادی ضرورت توسل به‌نیروهای نظامی و به‌راه انداختن جنگ شهری منتفی است». حزب کمونیست رسمی کوبا، در این زمان تشکیل جبههٔ متحد را پیشنهاد می‌کرد. این جبهه درست به‌شیوهٔ کمونیست‌های برزیل باید «طبقه کارگر، دهقانان، سیاهان، زنان، جوانان، کارمندان، روشنفکران، دانشجویان، صنعتگران، کسبه و صاحبان صنایع ملی» را در برگیرد، حزب کمونیست زمانی این مسائل را طرح کرد که یک سال از آغاز اولین حمله فیدل کاسترو و رفقایش می‌گذشت. پیروزی نهائی کاسترو بیش از پیش کمونیسم رسمی را بی‌اعتبار می‌کرد.

۵. پیشاهنگان انقلاب کوبا

سال ۱۹۱۰ نقطه عطفی در تاریخ مبارزات رهائی‌بخش توده‌های آمریکای لاتین است. در این سال توده‌های این منطقه، برای اولین بار به‌پا خاستند. قیام‌هائی که به‌همت آن‌ها پادشاهی می‌گرفت، می‌رفت تا ساختِ منطقهٔ مرکزی آمریکا، خصوصاً مکزیک را به‌کلی دگرگون کند. انقلاب مکزیک ضربه‌ئی تعیین‌کننده علیه قدرت سنتی بوده است. این انقلاب از بسیاری جهات، انقلاب کوبا را در آن زمان مجسم می‌کند. آمریکای مرکزی در اوائل قرن بیستم، مانند کوبای چند دههٔ بعد، زیر رژیم دیکتاتوری به‌سر می‌برده، اقتصادش کاملاً تابع کمپانی‌های آمریکائی بود، توده‌های روستائی با فقر شدیدی دست به‌گریبان بودند و مانند کوبا روستائیان اولین کسانی‌اند که به‌شورشی که یک گروه کوچک روشنفکری آغاز کرده می‌پیوندند.

مکزیک تا قبل از انقلاب سال ۱۹۱۰، مدت سی و پنج سال تحت حکومت دیکتاتوری پرفیریو دیاز (Porfirio Diaz) بود. در سال ۱۹۱۰ میزان سرمایه‌گذاری‌های آمریکائی در این کشور به‌یک میلیارد دلار می‌رسید. ایالات متحده اکثر کارخانه‌ها، چاه‌های نفت و تقریباً همهٔ معادن مکزیک را در تملّک خود داشت. وانگهی دو سوم مکزیکی‌ها روی زمین‌های متعلق به‌چند مالک زمیندار بزرگ زندگی می‌کردند و کشاورزان ۷۵٪ جمعیت را تشکیل می‌دادند. آن‌ها، به‌راستی، فراموش‌شدگان ابدی تاریخ این کشورند چرا که تقریباً تمام‌شان سرخپوست و دورگه‌اند.

در چنین اوضاع و احوالی است که پرفیریو دیاز سعی می‌کند برای چهارمین یا پنجمین بار آن هم در سن ۸۶ سالگی، خود را بار دیگر به‌ریاست‌جمهوری مکزیک برساند. سیاستمدار آزادیخواه جوانی به‌مخالفت با او برمی‌خیزد به‌نام فرانسیسکو مادِرا. او نهضتی را آغاز می‌کند که چندی بعد رهبران روستائی مانند پانچو ویلایِ (اسب دزد) و امیلیانو زاپاتای معروف به‌آن ملحق می‌شوند. جنگ چریکی در روستاها و جنگ فرسایشی شهری در شهرها، مکزیک را به‌یک دورهٔ طولانی خشونت می‌کشاند. مادِرا را سیاستمداران حسود به‌قتل می‌رسانند. پانچو ویلا و زاپاتا، توده‌های سرخپوست و دورگه را در مبارزه‌ئی شورانگیز علیه زمینداران بزرگ، حکومت وقت (دیکتاتور پُرفیریو دیاز به‌اروپا گریخته بود)، کلیسا و کمپانی‌های خارجی، با فریادِ زمین و آزادی، رهبری می‌کنند. متأسفانه، زمانی که زاپاتا به‌آزادیخواهان و فرصت‌طلبان می‌پیوندد، شخصیت افسانه‌ئی او در هم می‌شکند. این‌ها به‌او خیانت می‌کنند و او را به‌قتل می‌رسانند. با تصویب قانون اساسی در سال ۱۹۱۷، انقلاب خونین مکزیک پس از هفت سال پایان می‌گیرد. این قانون اساسی متضمن اصولی چون ملی کردن زمین و منابع معدنی، حداقل حقوق برای کشاورزان و کارگران، هشت ساعت کار روزانه و حمایت از کارگران کشاورزی بود. اما بلافاصله به‌اجرا در نمی‌آید. مالکین ارضی به‌هیچ رو خود را شکست‌خورده نمی‌دانستند؛ یا لااقل تا سال ۱۹۳۴ این چنین گمان نمی‌کردند. در این سال لازارو کاردِناس (Lazaro Gardenas) به‌ریاست‌جمهوری مکزیک برگزیده می‌شود. او در چهارچوب نهادهای مستقر به‌عنوان جانشین حقیقیِ زاپاتا ظاهر می‌شود. کاردِناس، طی مأموریت شش ساله‌اش، زمین‌ها را میان سرخپوستان تقسیم می‌کند (۱۵ میلیون هکتار زمین میان ۸۰۰،۰۰۰ خانوار کشاورز تقسیم می‌شود)، پیکار عظیم سوادآموزی را به‌راه می‌اندازد، منابع نفتی را ملی می‌کند واز کمپانی‌های خارجی سلب مالکیت می‌کند. کاردناس در سال ۱۹۴۰ از سیاست کناره می‌گیرد و نمی‌پذیرد که مجدداً به‌رئیس جمهوری انتخابش کنند زیرا که انتخاب مجدد در غالب موارد، کشور را به‌سوی دیکتاتوری سوق داده است. کاردِناس تا سال ۱۹۵۹ در انزوای کامل به‌سر می‌برد، در این سال او فقط به‌منظور هواداری کردن از فیدل کاسترو از انزوای خود بیرون می‌آید. و شاید به‌پاس کاردِناس بوده است که مکزیک به‌عنوان تنها دولت آمریکای لاتین و به‌خلاف تمایل آمریکا، روابط دیپلماتیک خود را با کوبا قطع نمی‌کند.

نیکاراگوئه نیز به‌نوبه‌ خود، زاپاتای خود را در غالب نجیب‌زادهٔ سرخپوستی به‌نام سِزار ساندینو (Cesar Sandino) بازمی‌یابد. در سال‌های بعد از ۱۹۱۰ نیروی دریائی آمریکای شمالی نیکاراگوئه را اشغال می‌کند. واشنگتن در ظاهر نیروهایش را به‌منظور جلوگیری از وقوع جنگ شهری میان آزادیخواهان و محافظه‌کاران به‌این سرزمین اعزام می‌کند اما ساندینو تنها کسی است که زیر بار پذیرفتن چنین فرضی نمی‌رود که غارتگران آمریکائی، حامیان توده‌هااند. او روستائیان را به‌گِرد خود جمع کرده آنان را در گروه‌های نظامی، در کوهستان‌ها، متشکل می‌کند. پیکار او با قشون آمریکا، شش سال طول می‌کشد. انتخاب پرزیدنت اف. دی. روزولت در ایالات متحده، تصور فرداهای بهتری را در میان نیکاراگوئه‌ئی‌ها شایع می‌کند. نیروی دریائی آمریکا از خاک نیکاراگوئه بیرون می‌رود، ساندینو و سربازان روستائی‌اش که تشکیلات اداری خلقی را برپا کرده‌اند، وارد ماناگوآ، پایتخت نیکاراگوئه می‌شوند؛ خاطره‌ئی که بیست و شش سال بعد با ورود شورشیانکاسترو به‌هاوانا بار دیگر زنده می‌شود. آزادیخواهان در این اندیشه‌اند که با او ائتلاف کرده او را بر سر خواسته‌های خود آورند. آن‌ها در گذشته تا حدودی (و به‌شیوه‌ئی فرصت‌طلبانه) از ساندینو حمایت می‌کرده‌اند. اما هنگامی که ساندینو اصلاحات ارضی را اعلام می‌کند، آزادیخواهان او را رها می‌کنند. تاچو سوموزا رهبر لیبرالی که خانواده‌اش هم‌اکنون بر نیکاراگوئه حکمروائی می‌کنند[۵] ساندینو را در یک مهمانی به‌قتل می‌رساند (این توطئه با همکاری سفارت آمریکا در نیکاراگوئه طرح‌ریزی شده بود. م.) سوموزا به‌ریاست گارد ملی منصوب می‌شود. گارد ملی تنها نیروی نظامی کشور است که آمریکائی‌ها قبل از عقب‌نشینی از نیکاراگوئه، بر حسب احتیاط، تشکیل داده بودند و فرماندهی آن را به‌وفادارترین متحدشان در نیکاراگوئه سپرده بودند. آن چه از حماسهٔ این رئیس سرخپوست بر جا مانده، جبههٔ ساندنیست‌های آزادایبخش ملی (F.S.L.N) است که، متأثر از کاستریسم است این جبهه امروزه به‌مبارزه علیه سوموزا و گروه‌های استثمارگر آمریکائی ادامه می‌دهد.

در سال ۱۹۵۲، یک نیروی اجتماعی جدید به‌صحنهٔ سیاست آمریکای لاتین وارد می‌شود؛ سندیکای کارگران معدن بولیوی. این سندیکاها، در انتخابات ریاست‌جمهوری بولیوی که از چند ماه قبل معین شده از نمایندگی یک معلم سادهٔ اقتصاد سیاسی به‌نام ویکتور پاز استنسُرو (Victor Paz Estensorro) پشتیبانی می‌کنند. بخش مهمی از کارگران معادن قلع از طریق فدراسیون کارگران معادن به‌رهبری خوآن لوچین متشکل می‌شوند. نطفهٔ تروتسکیست‌ها در همین فدراسیون بسته شد. پاز اِستِنسرو کاندیدای اول تشکیلات شبه‌سوسیالیستی نهضت ملی انقلابی (M.N.R) است. او برای تبلیغات انتخابی خود هیچ روزنامه یا فرستندهٔ رادیوئی در اختیار نداشت، با این وجود در انتخابات در مقابل مردی که با تأئید اُلیگارشی و صاحبان معادن قلع پیشنهاد شده بود برنده می‌شود. ارتش که مصمم است نگذارد قدرت به‌دست یک نمایندهٔ چپ بیفتد، مداخله می‌کند و قدرت را به‌دست می‌گیرد. سندیکاهای کارگران معادن به‌نشانهٔ اعتراض به‌خیابان‌ها می‌ریزند و سه روز مبارزه می‌کنند. نتیجهٔ شورش ۱۵۰۰ نفر قربانی است. اما، سرانجام در آوریل ۱۹۵۲، پاز اِستِنسُرو به‌ریاست‌جمهوری گمارده می‌شود. در اکتبر همان سال، بر اثر فشار سندیکاها، او مجبور به‌ملی کردن کمپانی‌های قلع و نیز کمپانی‌های مشهور پاتینو (Patino) می‌شود. سال بعد لایحهٔ اصلاحات ارضی به‌تصویب می‌رسد. این لایحه، بدون شک ماهیتی محافظه‌کارانه داشت اما به‌هر حال از بازگشت قدرت به‌مالکین ارضی جلوگیری می‌کرد. کشاورزان به‌قطعه زمینی رسیده بودند و می‌توانستند برای خود این زمین‌ها را کشت کنند اما این امر منوط به‌این بود که چهار روز در هفته به‌طور مجانی در زمین‌های ارباب کار کنند. بعد از این، اربابان دیگر نمی‌توانستند زمین‌هائی را که به‌عاریت به‌روستائیان داده بودند پس بگیرند یا کشاورزان را از آن برانند. بعد از اصلاحات ارضی مکزیک، این تنها اصلاحات ارضی است که در آمریکای لاتین انجام می‌شود. باید منتظر پیروزی چریک‌ها در کوبا شد تا سومین اصلاحات ارضی که بنیادی‌تر هم هست، ساخت کشاورزیِ آمریکای لاتین را تغییر دهد. دورهٔ ریاست‌جمهوری پاز استِنسرو در سال ۱۹۵۶ پایان می‌گیرد. پسر ارشد سیلس سوازو (Silez Suazo) به‌جای او انتخاب می‌شود. این یکی می‌کوشد دست‌آوردهای اِستِنسُرو را حفظ کند. در سال ۱۹۶۰ نماینده کارگران معدن به‌قدرت می‌رسد، امّا این دفعه، اوضاع برای دنبال کردن اقدامات اصلاحی کم‌تر مساعد است. بورس قلع در بازار جهانی تنزل می‌کند و این مسأله بحران اقتصادی بزرگی برای دولت بولیوی ایجاد می‌کند زیرا که این دولت مالک منابع قلع شده بود. شوروی آماده است تا وام مهمی به‌دولت بولیوی بدهد. پاز استنسرو کمک شوروی را رد می‌کند. او از این بیم دارد که به‌این ترتیب اتهاماتی که از چند سال پیش مبنی بر کمونیست بودن او از طرف محافل راستِ وامانده شایع شده مدلل شود. او به‌ویژه از این می‌ترسد که کشورش را به‌راه سوسیالیسم واقعی بکشاند. استنسرو در اصل لیبرالی است که به‌نابرابری حساسیت دارد. برخلاف آنچه که سندیکاهای کارگری می‌خواستند استنسرو بیش‌تر می‌خواست نظام موجود را سوسیالیزه کند تا این که نظام دیگری را جانشین آن کند. او کمک «اتحاد برای پیشرفت» را پذیرفت که جان کندیآن را ایجاد کرده بود و «هدفش نجات آمریکای لاتین از کمونیسم» بود. به‌این ترتیب استنسرو جهت خود را انتخاب کرد؛ کارگران معدن ابتدا او را رها کرده سپس از قدرت برکنارش کردند. معاونِ استنسرو، ژنرال رُنه باری‌اِینتُس (Rene Barrientos) با کارگران معدن بدتر کرد و بالاخره به‌سرکوب خونین آنان پرداخت. در سال ۱۹۷۱ استنسرو همراه با دشمنان قدیمی‌اش، دست‌راستی‌ها و راست‌های افراطی یعنی فالانژهای سوسیالیست[۶] به‌قدرت می‌رسند و ژنرال تورِس (Torres)، رئیس جمهور ناسیونالیست چپ‌گرا را که سیاست کاملاً ضدامپریالیستی داشت، سرنگون می‌کنند. این ائتلاف شاید چیزی جز فرصت‌طلبی رندانه نباشد. به‌هر رو، کارگران او را وادار کردند تا قدمی تعیین‌کننده در راه بازپس گرفتن ثروت‌های ملی و تقسیم اراضی مالکان بزرگ بردارد. این قدم در مبارزه رهائی‌بخش بی‌تأثیر نبود و نمونه‌اش در پرو هم دنبال شد.

یک ضرب‌المثل محلی می‌گوید «مکزیک بیچاره اینقدر از خدا دوری و اینقدر به‌ایالات متحده آمریکا نزدیکی!» این ضرب‌المثل در مورد کشورهای دیگر آمریکای لاتین نیز صادق است. خصوصاً در گوآتمالا که اصالت آن تا به‌آن جامعه‌های می‌رود که ایالات متحده برای خود دولتی در دولت گوآتمالا ایجاد می‌کند. یکی از مقتدرترین تراست‌های آمریکای شمالی در آمریکای لاتین کمپانی یونایتد فروت است. این کمپانی در گوآتمالا، صاحب امپراطوری بزرگ تولید موز است و مرغوب‌ترین زمین‌های کشور را به‌این کار اختصاص داده است. این زمین‌ها را در سال ۱۹۳۶ جرج اوبیکو(Jorge Ubico) در مقابل عمران بندری که هرگز هم آماده بهره‌برداری نشد، به‌کمپانی یونایتد فروت واگذار کرد. منافع این کمپانی در گوآتمالا سرسام‌آور است. مثلاً در سال ۱۹۵۰ به‌۶۶،۱۵۰،۰۰۰ دلار می‌رسد. از طرفی نیمی از باقیماندهٔ زمین‌های زیر کشت کشور متعلق به‌بیست و دو خانوادهٔ بزرگ و نیم‌دیگر میان ۳۰۰۱۳۲ خانوار خرده‌مالک کشاورز تقسیم می‌شد. اُلیگارشی زمیندار و کمپانی یونایتد فروت کشور را مشترکاً اداره می‌کردند.

این وضعیت نمی‌توانست هم‌چنان ادامه یابد و باعث به‌خشم آوردن گروهی از افسران جوان ناسیونالیست نشود که قبلاً هم موفق به‌کنار زدن اوبیکو شده بودند. در میان این افسران ژاکوب آربِنز نامی بود که فرزند یک مهاجر سوئیسی بود. او خود را نامزد انتخابات ریاست‌جمهوریِ ۱۹۵۱ کرده بود. او در این انتخابات پیروز شد و بلافاصله در صدد همکاری با افرادی از چپ، از جمله چند سندیکالیست متنفذ وابسته به‌حزب کارگران گوآتمالا (حزب کمونیست محلی) برآمد. در حقیقت آربِنز می‌خواست نهضتی را به‌شیوهٔ پِرون در آرژانتین و وارگاس در برزیل به‌راه اندازد؛ یعنی نهضت سندیکائی پرتوانی که با تکیه به‌آن بتواند سیاست‌های شبه‌سوسیالیستی خود را پیاده کند. با تصویب قانون اصلاحات ارضی و سلب مالکیت از زمین‌های تحت تصرف یونایتد فروت، دشمنی زمینداران بزرگ و ایالات متحده آمریکا با ژاکوب آربنز بالا می‌گیرد. اعمال فشار بیش‌تر از ناحیه آمریکا بود نتیجتاً حکومت گوآتمالا را به‌چپ نزدیک‌تر می‌کرد. وزیر امور خارجه آمریکاجان فوستر دالاس در پی تدارک وارد آوردن ضربهٔ نهائی بر حکومت گوآتمالا بود. این شخص به‌اتفاق برادرش آلن دالاس که در این زمان در رأس سازمان سیا (C.I.A) قرار داشت، طرح یک هجوم نظامی به‌گوآتمالا را به‌اجرا می‌گذارند. آن‌ها از همکاری یک سرهنگ دست‌راستی افراطی به‌نام کاستیلو آرماس (Castillo Armas) و دوست آمریکا نیز سوموزا، رئیس‌جمهور نیکاراگوئه کشور همسایه گوآتمالا، یعنی جائی که ارسال نیرو از آن‌جا می‌بایست انجام گیرد، برخوردار بودند. رئیس‌جمهور هندوراس نیز کشورش را در خدمت توطئه‌گران گذارده بود. سازمان سیا مقدار زیادی اسلحه و هواپیما در اختیار شورشیان مخالف رژیم قرار داد. حکومت قانونیِ آربِنز از این گونه تجهیزات محروم بود. تجاوزگران شهرهای بی‌دفاع را بمباران می‌کردند. جمعیت به‌شدت مضطرب بود. آربنز و یاران سندیکالیست او به‌خوبی مقاومت کردند، اما چه سود که ارتش به‌آنان خیانت کرد. آربنز کسی که با شهامت به‌مقابلهٔ یونایتد فروت رفته بود در این زمان به‌سفارت مکزیک پناه برد. کاستیلو آرماس وارد پایتخت می‌شود. واشنگتن پیروزی او را چون «پیروزی بر کمونیسم» تبریک می‌گوید. قانون اصلاحات ارضی الغاء می‌شود، تراست‌های آمریکائی به‌آرامی فعالیت‌های پیشین خود را از سر می‌گیرند. سه سال پس از این تاریخ کاستیلو آرماس به‌قتل می‌رسد و از آن تاریخ به‌بعد، گوآتمالا پیوسته در خشونت و ترور به‌سر می‌برد.

در میان یارانِ آربنز مرد جوانی بود که نه آربنز و نه دیگران او را به‌خوبی نمی‌شناختند. او از آرژانتین آمده بود. آن چه از او می‌دانستند این بود که فارغ‌التحصیل دانشکدهٔ پزشکی است اما پیش از آنچه که به‌پزشکی علاقمند باشد، شیفتهٔ هیجانات سیاسی است. اسم او اِرنستو چه‌گوارا است. او مانند قربانیانِ دیگرِ اختناق و دیکتاتوریِ حکومت کاستیلو آرماس، به‌مکزیک می‌گریزد و در آن‌جا با پناهنده سیاسی دیگری به‌نام فیدل کاسترو آشنا می‌شود. این دو جوان خیلی زود با یکدیگر مأنوس می‌شوند. کوبائی طرح‌هایش را با آرژانتینی در میان می‌گذارد و تصمیم می‌گیرند که به‌اتفاق آن را به‌عمل در آورند. اندیشه بزرگ بولیوار دنبال می‌شود.

 

یادداشت‌ها

  1. ^  سرزمین آتش (Terre du Feu) جنوبی‌ترین ناحیه آمریکای لاتین است که در خاک آرژانتین واقع است.
  2. ^  این متن در سال ۱۹۷۲ نوشته شده است و در آن زمان در شیلی حکومت اتحاد خلق به‌رهبری آلنده بر سر کار بوده است.
  3. ^  به‌نقل از Marcel Niedergang، بیست کشور آمریکای لاتین – انتشارات Seuil پاریس ۱۹۶۹.
  4. ^  کائودیلوها، سرداران نظامیِ آمریکای لاتین‌اند و به‌طور سنتی از نفوذ فراوانی برخوردارند.
  5. ^  متن موجود در سال ۱۹۷۲ نوشته شده است.
  6. ^  اشتباه نکنیم. در بولیوی کلمات سوسیالیست و انقلابی، همان اندازه بر زبان محافل سیاسی دست‌راستی جاری می‌شود که چپ به‌حقیقت می‌خواهد آن را به‌عمل در آورد.

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ