۴ افسانه حیرت انگیز درباره ترکیه
۱.افسانه ساریکیز
ساریکیز یکی از معروف ترین افسانه های ترکی ، درباره قله کوه های کازداگلاری در مناطق دریای اژه و مرمره ترکیه می باشد. مدت ها قبل یک دختر زیبا به نام سارکیز در روستایی به نام گور زندگی می کرد و تمام مردانش عاشق او بودند و از درخواست ازدواج می کردند.
وقتی پدرش هیچ یک از آنها را برای او مناسب ندید، مردی جوان با او دشمن شد و دروغ هایی علیه او ساخت و گفت سارکیز گناهکار است و خواست یا او را بکشد و یا از روستا دورش کند. از آنجایی که پدر نمیتوانست دختر عزیزش را بکشد، او را به کوه کازداگلاری برد تا جانش را نجات دهد. خلاصه او زنده ماند و به مردم سرگردان در کوه هم کمک می کرد. پدر خواست که دخترش چوپان غاز شود. امروزه دو آرامگاه در قله کوه وجود دارد که آرامگاه ساریکیز و قله پدر نامیده می شود.
۲.افسانه آنیالی ماگارا (غار آینه ای)
این افسانه از آماسیا می آید و درباره دختر پادشاهی ست که به طور فوق العاده ای زیبا بود که مجبور بود صورتش را بپوشاند. زمانی رسید که پدرش تصمیم گرفت او ازدواج کند. پس اعلام کرد که هر کس بتواند پوشیه او را کنار بزند و زیبایی اش را تحمل کند، شوهر او خواهد شد. بر اساس این اعلامیه جوان های زیادی به آماسیا امدند. یکی یکی همه به حضور او رسیدند و پوشیه او رو بالا زدند ولی تحت تاثیر زیبایی او دستان و زانوانشان شروع به لرزیدن می کرد. چند روز گذشت تا مردی فقیر و جوان، ولی شجاع خواست شانسش را امتحان کند. وقتی او حجاب شاهزاده را برداشت، چنان نیروی قوی بین آن دو به وجود آمد که اطرافشان از گرمای ارتباطشان آتش گرفت. بدن آنها بیرون شهر در غاری دفن شد و هر بار که نور خورشید بر آرامگان آنها می تابد، مثل چهره زیبای پرنسس می درخشد.
۳.افسانه کیز کولسی
کیز کولسی در استانبول (برج میدن) داستان های زیادی دارد ولی معروف ترین آنها درباره سلطان سلجوقی و دختر زیبایش است.بعد از اینکه پادشاه کابوسی درباره مرگ دخترش توسط نیش مار دید، او را به برجی فرستاد تا از او محافظت کند. دختر سال ها انجا زندگی کرد و یک روز بعد از بیماری سخت، مردم با فرستادن هدایای زیاد بهبودی او را جشن گرفتند. یکی از هدایا سبد انگور بود که یکی از زنان روستایی آن را به برج آورد و زیر میوه ها یک مار پنهان شده بود. شب هنگام وقتی دختر خواب بود، مار او را نیش زد و مثل کابوس پدر، از نیش مار مرد.
۴.افسانه قلعه کوتایا
بر اساس افسانه ها، محل زندگی غول ها بود و یک روز رهبر انها ازشون خواست که صف بکشند و شانه به شانه سنگ های کوه نمرود را به تپه هیسار امروزی منتقل کنند. آنها شروع به ساخت قلعه کردند و مدت ها طول کشید تا دیوار قلعه بالا برود. رهبر انها که حالا ۱۰۰۰ سال دارد، یک پسر ۳۰۰ ساله داشت که به طور ناگهانی مرد. رهبر که تا بحال شاهد مرگ هیچکس نبود، از مرگ پسر بسیار افسرده شد، به قلعه نگریست و گفت اگر میدانست مرگ در این دنیا وجود دارد حتی یک سنگ روی سنگ نمی گذاشت.