۵ داستان جالب درباره تاسیس شهرهای اروپایی!
۱.روم و داستان رموس و رمولوس!
احتمالا معروف ترین داستان درباره چگونگی پیدایش شهر جاودانه روم می باشد. دو برادر دوقلو ، به نام های رموس و رمولوس ، فرزندان ریا سیلویا و مارس، خدای جنگ بودند.وقتی این دو برادر دوقلو به دنیا امدند به رودخانه تیبر انداخته شدند تا غرق شوند. این نوزادان توسط یک گرگ ماده پیدا شدند و به آنها شیر داد تا زمانی که یک چوپان آنها را پیدا کرد. وقتی این دو پسر بزرگ شدند، تصمیم گرفتند یک شهر بسازند ولی بر سر مکان آن به توافق نمی رسیدند. رمولوس از دست برادرش عصبانی شد و او را کشت. رمولوس شهری تاسیس کرد و نام خود را بر آن نهاد.
۲. لیسبون و اودیسئوس
قهرمان افسانه ای، اودیسئوس، شهر پایتخت پرتغال را تاسیس کرد. ادیسئوس بیشتر به خاطر افسانه طولانی ده ساله اش معروف می باشد، زمانی که به مکان های شگفت انگیز زیادی سفر کرد. یک روز در طول این سفر پر ماجرای خود، یک رعد و برق از جایی نامعلوم پدید آمد. او با خود گفت این یک نشانه می باشد و به سمت منبع آن نور رفت. هنگامی که به آنجا رسید، از زئوس، خدای طوفان دستور گرفت که یک شهر در آنجا بسازد.
۳.شهر ناپل و زنان فریبنده!
پیدایش شهر رمانتیک ناپل در جنوب ایتالیا، مهد پیتزا، افسانه ای بسیار جذاب دارد. قبل از اینکه ناپل با این نام شناخته شود، به آن پارتنوپ گفته می شد. این نام از روی یکی از سه دختر سیرن انتخاب شد. پارتنوپ کسی بود که سعی داشت ، قهرمان یونانی ، اودیسئوس را بکشد ولی شکست خورد. او بر اثر سکته قلبی مرد. بدن او در جزیره مگاریده غسل داده شد و در محل آرامگاه او شهر پارتنوپ تاسیس شد که بعدها به ناپل معروف شد.
۴.آتن و الهه آتنا
بعد از تاسیس آتن، دو خدا تصمیم گرفتند حامی و سرپرست آن شهر باشند. آتنا، الهه جنگ و حکمت و پوزیدون ، خدای دریا.. قرار شد شهروندان تصمیم بگیرند که کدامیک شایستگی حامی آتن را دارد. برنده کسی بود که بهترین هدیه را برای مردم شهر می آورد. در برخی موراد گفته می شود پوزیدون با عصایش به یک تکه سنگ زد و از آن چشمه ای جوشید که چون آب آن شور بود برنده نشد. ولی در جای دیگر گفته شده هدیه پوزیدون یک اسب بود و هدیه آتنا نیز یک درخت زیتون بود. مردم شهر هدیه آتنا را بهتر دیدند و او را به عنوان حامی شهر انتخاب کردند و از روی اسم او شهر را نامگذاری کردند.
۵.زاگرب و شوالیه تشنه!
روزگاری شوالیه جوانی بود که به دنبال ماجراجویی در اطراف کوه مدونیکا بود ، به شدت تشنه اش شد. ناگهان یک دوشیزه زیبا ظاهر شد. و به او پیشنهاد کمک داد. شوالیه از او آب خواست. دوشیزه زیبا به او گفت که سطح زمین را بکند. شوالیه جوان این کار را کرد و به آب رسید. شوالیه که از این اتفاق خیلی متعجب شده بود، از دختر جوان خواست تا با او ازدواج کند، تا با هم شهری در این مکان بسازند. و شهر زاگرب در کرواسی پدید آمد.