داستان های شاهنامه

جمشید چون به پادشاهی رسید با مردم عهد نمود تا دست همه بدان را از بدی کوتاه گرداند و روانشان را به سوی روشنی رهنمون سازد .

پس از آن که کیومرث کین فرزند را از دیوان ستاند و بر خواسته اش جامه عمل پوشاند روزگار سر آمد و دار فانی وداع گفت و پادشاهی را به نبیره سپرد

چون دو سپاه رو در روی هم قرار گرفتند سیامک جنگجو برهنه تن جلو آمد و با پور اهریمن در آویخت . در این اثنا دیو سیاه آنچنان بر تن هماورد خویش چنگ انداخت که او به دو نیم شد و بر زمین افتاد .