قاضی بست
روز دوشنبه ٬ هفتم صفر امیر مسعود صبح زود سوار بر اسب شد و به همراه پرندگان شکاری و یوزپلنگان و خدمتکاران و همدم های خود و نوازندگان به کنار ساحل رود هیرمند رفت و خوردنی و نوشیدنی بسیار با خود بردند و شکار فراوانی کردند چنان که تا نزدیکی های ظهر مشغول شکار بودند سپس در ساحل رود هیرمند اقامت کردند و خیمه ها و سایبان ها برافراشتند و غذا و شراب خوردند وبسیار شادی و تفریح کردند.
اتفاقا پس از نماز ظهر ٬ امیر مسعود تعدادی کشتی طلبید و ده تا قایق آوردند ٬ یکی از قایق ها که بزرگ تر از بقیه ی قایق ها بود برای شستن امیر در نظر گرفته بودند فرش ها را گستردند و بر روی آن سایبان کشیدند و امیر مسعود به آن جا که آماده کرده بودند رفت و افرادی از طبقات مختلف در کشتی های دیگر بودند و هیچ کس خبر نداشت که چه اتفاقی می خواهد بیفتد.
ناگاه دید آب بالا آمده و کشتی امیر پر از آب شده است و کشتی شروع به غرق شدن کرد آن زمان متوجه شدند که کشتی داشت غرق میشد و صدای فریاد مردم بلند شد و آشوب و غوغا شد و امیر بلند شد .
خوشبختانه کشتی های دیر نزدیک کشتی در حال غرق امیر بودند هفت هشت نفر به آب پریدند و امیر را از آب گرفتند و نجات دادند و کشتی دیگر رسانیدند و بسیار آسیب دید و پای راستش مجروح شد و به نحوی که یک تکه پوست و گوشت بدنش کنده شد و نزدیک بود امیر غرق شود .
اما خداوند پس از قدرت نمایی ( شکستن قایق ) لطف و رحمت ( نجات امیر ) نور و جشن و شادی بسیار زیاد خراب شد و زمانی که امیر را در کشتی سوار کردند کشتی را به حرکت در آوردند و به ساحل رسانیدند .
امیر از مرگ نجات یافته بود وارد خیمه شد و لباسش را عوض کرد و خیس و خسته و ناتوان شده بود و بر سوار اسب شد به سرعت به کاخ آمد زیرا خبر بسیار ناگواری در میان لشکر افتاده بود و نگرانی و ناراحتی بزرگی ایجاد شده بود و بزرگان و وزیر به پیشواز امیر رفتند . وقتی پادشاه را سالم دیدند فریادی شاد ? لشکریان و مردم برخاست و به شکر سلامتی امیر بسیار صدقه دادند .
روز بعد امیر مسعود دستور داد نامه هایی غرینن و همه ی کشور ها به خاطر این حادثه ی بزرگ و دشوار که اتفاق افتاده ود نوشتند و خبر سلامتی شاه را به مردم رساندند و دستور دادند که به شکرانه ی این سلامتی تا یک میلیون سکه ی نقره در غزنین و دو میلیون سکه ی نقره در سرزمین های دیگر به نیازمندان و در ویشان دهند و نامه نوشته شده با امضاء شاه تایید شد و مژده دهندگان به شهر رفتند .
روز پنجشنبه یازدهم صفر امیر تب شدید کرد تب داغ و سوزان و سر درد شدیدی ایجاد شد چنان که نتوانست به کسی اجازه ملاقات بدهد و از نظر مردم پنهان ماند و به جز پزشکان و چندین از خدمه که می توانست امیر را ببینند و بسیار نگران و سر گشته بودند تا چه پیش خواهد آمد .
تا زمانی که امیر گرفتار بیماری بود بو نصر مشکان نامه های رسیده را شخصا برسی می کرد و مطالب مهم را از نامه ها استخراج میکرد و از میان مطالب مهم مطالبی که ناراحت کننده نبود در اندرونی کاخ به دست من (بیهقی) میرساند و من آن نکته ها را به خادم خاص امیر میدادم و او نکته های مهم آن نامه ها را که حاوی خبر خوش بود به خادم مخصوص تحویل دادم آغا چی نکته ها را از من گرفت و پیش امیر برد و بعد از یک ساعت برگشت و گفت ای ابوالفضل امیر تو را به حضور می طلبد .
پیش امیر رفتم دیدم اتاق را تاریک کرده و پرده ها یی از جنس کتان خیس کرده اند و جلو در و پنجره آویخته اند شاخه های بسیاری داخل در و پنجره گذاشته اند و کاسه های بزرگ پر از یخ بر بالای آنها قرار داده اند . و امیر را دیدم آن جا روی تخت نشسته است امید پیراهن نازک کتانی بر تن و گردن داشت گردن بندی که بندهای آن از کافور بود برای تب زدایی بر گردن نهاده بود . و ابوالعلای طبیب که آن جا کنار تخت امید نشسته بود دیدم.
من از پیش امیر باز گشتم و آن چه رخ داده بود را به بو نصر گفتم . بو نصر بسیار شاد شد و به خاطر سلامتی امیر در مقابل خدای بزرگ و توانا سجده ی شکر به جای آورد و نامه نوشته شد و من ( بیهقی ) نامه را پیش آغاجی بردم و اجازه ی ورود به نزد امیر یافتم تا اینکه سعادت دیدار چهره ی مبارک امیر را دوباره یافتم و امیر آن نامه را خواند و قلم و مرکب خواست و آن را امضاء کرد و امیر گفت زمانی که نامه ها فرستاده شد تو بر گرد که برای بو نصر در باره موضوعی پیغامی دارم تا داده شود .
من ( بیهقی ) گفتم چنین کنم و با نامه ی امضاء شده برگشتم و این احوال را به بو نصر گفتم و این مرد بزرگ و نویسنده ی توانا ( بو نصر ) با خوشحالی به نوشتن پرداخت تا نزدیک نماز ظهر این کار های بزرگ ( نامه نگاری ) را تمام کرده بود و نو کران و سواران را روانه کرده بود سپس نامه ای به امیر نوشت و هر چه انجام داده بود شرح و گزارش داد و به من ( بیهقی ) داد تا به امیر برسانم .
و نامه را بردم و اجازه ورود یافتم و نامه را به امیر رسانیدم و امیر خواند و گفت خوب شد و به آغا چی خادم گفت : کیسه ها را بیاور و به من گفت : کیسه ها را بگیر در هر کیسه هزار مثقال سکه ی طلاست و به بو نصر بگو که این طلاها یی است که پدر ما ( سلطان محمود ) در جنگ هندوستان آورده است . و بت های طلایی را شکسته و ذوب کرده و به صورت سکه در آورده است و حلال ترین مال هاست و در هر سفر برای ما از این سکه هاا می آورند تا صدقه ای که خواهیم داد کاملا حلال باشد دستور میدهیم از این سکه ها بدهند .
من کیسه ها را گرفتم و به نزدیک بو نصر آوردم و ماجرا را شرح دادم و بو نصر شکر کرد و گفت : امیر کار بسیار پسندیده ای انجام داده است و شنیده ام که قاضی و پسرش گاهی پیش می آید که برای ده درهم هم محتاج هستند و بو نصر به خانه بازگشت و کیسه ها را با او بردند و پس از آن کسی را فرستاد که قاضی و پسرش به خانه او بیایند و آمدند، بو نصر به خانه باز گشت و کیسه ها را با او بردند و سپس از آن کسی را فرستاد که قاضی و پسرش به خانه ی او بیایند و آمدند ، بو نصر پیغام امیر مسعود را به قاضی رسانید قاضی بسیار سپاس گزاری کرد و گفت : این هدیه و احسان امیر مایه افتخار و مباهات من است . می پذیرم ،دوباره باز می گردانم زیراکه به درد من نمی خورد در حالی که روز قیامت بسیار نزدیک است و من نمی توانم در روز قیامت پاسخ گوی زر اهدایی باشم و من نمی گوییم که به آن ها نیاز ندارم اما به دلیل این که به اندک دارایی که دارم قانع هستم پذیرفتن هدیه ای گناه و عذاب دارد به درد من نمی خورد .
بو نصر گفت: شگفتا طلایی که سلطان محمود از جنگ با کفار از بت خانه ها آورده و بت ها را شکسته و به صورت سکه در آورده است و گرفتن آن را خلیفه جایز و حلال می داند و آن ها را قاضی قبول نمی کند و نمی گیرد؟
گفت : زندگانی امیر طولانی باشد شرایط و وضعیت خلیفه با من فرق میکند زیرا که خلیفه صاحب اختیار دین و کشور است و تو ( خواجه بو نصر ) با امیر محمود در جنگ ها بوده ای و در حالی که من در جنگ ها نبوده ام و نمی دانم که آن جنگ ها طبق سنت پیامبر اسلام بوده است یا نه ، به این دلیل من هدایای سلطان را قبول نمی کنیم و نیز مسئولیت آن را به عهده نمی گیریم.
بو نصر به پسر قاضی گفت : تو سهم خود را بگیر . پسر قاضی پاسخ داد. عمر خواجه ی بزرگ طولانی باد . در هر صورت من نیز فرزند این پدر ( قاضی ) هستم که این سخن را گفت و علم و معرفت از او یاد گرفته ام و اگر او را فقط یک روز دیده بودم و احوال و اخلاق او را می شناختم بر خود واجب می کردم که تمام مدت عمرم از او پیروی کنم پس چه رسد به این که سال ها با او بوده ام و او را دیده ام و با خلق و خوی او آشنا شده ام نباید بر خلاف نظر او کنم و من هم از آن حساب و پرش و پاسخ در روز قیامت میترسم و همچنان که پدرم می ترسد و آنچه از اندک مال بی ارزش دنیا دارم حلال است و کافی است . و نیازی به پیش از آن ندارم و زیاده خواه نیستم .
بو نصر گفت : خدا خیرتان دهد . شما دو تن بسیار مردان بزرگی هستید و بگریست و آن ها را باز گردانید و بقیه روز در این مورد فکری کرد و از این ماجرا یاد میکرد و روز دیگر ، بو نصر نامه ای نوشت به امیر و ماجرا را شرح و گزارش داد و کیسه های زر را پس فرستاد .