کنفوسیوس
ولادت و جوانی- شاگردان و روشها- سیما و منش- زن و ببر- تعریف حکومت خوب- کنفوسیوس براریکه قدرت- سالهای سرگردانی- تسلای دوره پیری
کونگ چییو، که شاگردانش او را کونگ فوتزه، یعنی «کونگ استاد» میخواندند، به سال ۵۵۱قم، در چوفو، واقع در امارات لو که همان استان شانتونگ کنونی است، زاده شد. بنابر افسانههای چینی که در عرصه مبالغهپردازی از افسانههای هر قومی گوی سبقت میربایند، اشباح، تولد طفل نامشروعی را به مادری جوان خبر میدهند، پس مادر جوان کنفوسیوس را در غاری به دنیا میآورد. به هنگام زادنش، خیل اژدها به مراقبت میپردازند و بانوان اثیری هوا را عطرآگین میسازند. آوردهاند که نوزاد پشتی چون پشت اژدها و لبانی مانند لبان گاو و دهانی به سان دریا داشت. وی به خانوادهای متعلق بود که هنوز برقرار است و قدیمترین خانواده چینی محسوب میشود تبارشناسان تأیید میکنند که نسب وی مستقیماً به فغفور بزرگ، شیهوانگ تی، میرسد و تقدیر بر این بوده است که اخلاف وی تا امروز دوام آورند. اخلاف نرینه او در سده پیش به یازدههزار تن میرسیدند. اکنون تقریباً همه مردم شهر مولد او خود را از صلب او، یا از نسل یگانه فرزندش، میدانند. وزیر دارایی حکومت کنونی چین [سال ۱۹۳۵] که در نانکینگ مستقر است، از آن زمره است.
وقتی که کونک فوتزه به جهان آمد، پدرش هفتاد ساله بود، و چون فرزند به سه سالگی رسید، پدر درگذشت. او را به مدرسه فرستادند ولی، برای کمک به مادر، به شغلی نیز تن درداد، و شاید رخوت یا وقاری که همه اوراق کارنامه عمر او را درنوردیده است، در همین اوان کودکی بر او دست یافته باشد. با این وصف، در جوانی مجال آن داشت که در تیراندازی و خنیاگری تردست گردد. چنان به موسیقی خو گرفت که براثر شنیدن آهنگی دلنشین منقلب شد و از آن پس به گیاهخواری روی آورد و مدت سه ماه گوشت نخورد! برخلاف نیچه، میان فلسفه و ازدواج مخالفتی ندید؛ پس، در سن نوزده، همسری برگزید و در بیست و سه او را رها کرد و ظاهراً دیگر متأهل نشد.
در سال بیست و دوم عمر، کار خود- آموزگاری- را آغاز کرد. خانه خود را آموزشگاه گردانید و از شاگردان جز شهریه قلیلی که در استطاعت آنان بود، نخواست. برنامه
درسی او مرکب از تاریخ و شعر و آیین مردمداری بود. میگفت: «شعر، منش انسانی را میسازد، آیین مردمداری، به میانجی آداب و تشریفات، منش را میپرورد، و موسیقی منش را کمال میبخشد.» همچون سقراط، شاگردان خود را به شیوه زبانی درس میداد و چیزی نمینوشت. از این رو، آنچه از او میدانیم ناشی از گزارشهای اعتمادناپذیر شاگردان اوست. وی، که از حملهکردن به فرزانگان دیگر پرهیز مینمود و رد کردن عقاید دیگران را اتلاف عمر میشمرد، با رفتار خود، سرمشقی پسندیده برای فیلسوفان آتی باقی نهاد. در کار تدریس، هیچگونه روش منطقی دقیق به شاگردان نمیآموخت، بلکه بآرامی خطاهای آنان را نشان میداد و از آنان فراست میخواست و هوش آنان را تیز میکرد. میگفت: «براستی نمیتوانم برای کسی که به گفتن (چه فکر کنم؟) معتاد نباشد، کاری کنم.» و «برای کسی که مشتاق نباشد، حقیقت را نمیگشایم، و به یاری کسی که نگران تبیین نمودهها نباشد، برنمیخیزم برای کسی که یک گوشه موضوع را به او بنمایم و او خود سه گوشه دیگر را از آن درنیابد، درسم را تکرار نمیکنم.» اطمینان داشت که داناترین و کاناترین مردمان از آموزش بهرهای نمیجویند، و کسی میتواند از سرخلوص به مطالعه فلسفهای مردمی بپردازد که قبلا منش و ذهن خود را بپرورد. «یافتن مردی که سه سال درس گرفته ولی به خیر گرایش نیافته باشد، آسان نیست.»
در آغاز، بیش از چند شاگرد نداشت، ولی بزودی در اکناف پیچید که، در پس لبانی گاوآسا و دهانی دریاوش، دلی پرمهر و ذهنی پربار در جنبوجوش است. کنفوسیوس در پایان عمر توانست برخود ببالد که سه هزار تن از جوانان نزد او درس خوانده و، چون خانه او را ترک گفتهاند، به مقامات شامخ رسیدهاند. گروهی از دانشجویان، که زمانی به هفتاد تن رسیدند، همواره نزد کنفوسیوس میزیستند، همچنان که نوآموزان هندو با «گورو»ی خود زندگی میکردند. همه شاگردان به استاد خود علاقه تام داشتند و همواره از سر نیکخواهی معترض بودند که چرا خود را به خطر میاندازد و چرا در حفظ نام نیک خود نمیکوشد. با آنکه نسبت به شاگردان سختگیر بود، بعضی از آنان را بیش از فرزند خود دوست میداشت؛ هنگامی که ینهووی درگذشت، بیش از اندازه گریست و در پاسخ امیر گی، که از او نام بهترین شاگردش را پرسید، گفت: «ین هووی عاشق آموختن بود… هنوز نشیندهام که فردی [چون او] شیفته آموختن باشد… هر چه میگفتم او را به وجد میآورد… خشم خود را بروز نمیداد. خطا را تکرار نمیکرد. بدبختانه عمر مقدر او کوتاه بود و مرد، و اکنون کسی [چون او] نیست.» طلاب کاهل از کنفوسیوس دوری میگرفتند یا عنایت چندانی نمیدیدند. وی از آنان بود که شاگرد کاهل را با ضرب چوبدست درس میدهند و با صراحتی بیرحمانه میرانند. «سخت است وضع کسی که سراسر روز، خود را با خوراک انباشته میکند، بیآنکه ذهن خویش را کاری گمارد… در جوانی، چنانکه در خور نونهال است، فروتن نیست؛
در کمال عمر دست به کاری نتیجهبخش نمیزند، و عمری دراز میکند- چنین کسی در حکم آفت است.» هنگامی که در حجره بود، یا با شوق فراوان در رهگذرها میایستاد و به شاگردانش تاریخ و شعر و آداب و فلسفه میآموخت، منظری غریب داشت. صورتهایی که نقاشان چینی از او ساختهاند، به اواخر عمر او تعلق دارند: سرش کمابیش بیموست و بر اثرآزمایشهای روزگار گره خورده و چروکیده شده است. چهرهاش چنان خشونت جدی و ترس آوری دارد که به شوخطبعی و ملایمت تصادفی او، و حساسیت و ظرافتی که علیرغم کمال تحملناپذیرش به او حالتی انسانی میداد، مجال خودنمایی نمیبخشد. یک معلم موسیقی چونگ نی یاکنفوسیوس را در اواسط عمر چنین وصف میکند:
بسیاری از آیات خردمندان را در چونگ نی دیدهام. چشمان رودسان، و پیشانی اژدها آسا دارد- و اینها مشخصات هوانگ تی است. دستهایش دراز و پشتش چون سنگپشت است. بلندیش از نه پا[ی چینی] تجاوز میکند. …هرگاه لب به سخن میگشاید، سلاطین ماضی را میستاید. راه فروتنی و ادب میپوید. هر موضوعی را شنیده و به حافظه نیرومند خود سپرده است. دانش او پایان ناپذیر مینماید. آیا نمیتوانیم طلوع مردی خردمند را در او سراغ کنیم؟
در داستانها «چهل و نه ویژگی برجسته» به او نسبت دادهاند. یک بار که در حین سفر، بتصادف، از شاگردانش جدا شد، شاگردان از گزارش مسافری محل او را یافتند. مسافر گفته بود مردی را دیده است دیو آسا با «سیمای پریشان یک سگ ولگرد.» وقتی که شاگردان این توصیف را برای کنفوسیوس باز گفتند، وی محظوظ شد و گفت: «عالی است! عالی است!» معلمی کهنهپرست بود و باور داشت که رعایت حدود شاگردی و معلمی ضرور است. تقید به آداب، آرمان بود. آیین مردمداری آب و نانش بود. کوشید تا لذتجویی غرایز را با خشکی و سختی کشی مشرب خود تعدیل کند. چنین مینماید که گاهی به خودستایی تن درداده است، گفته است: «میتوان در یک مزرعه ده خانواری یک تن را با عزت و صمیمیت من یافت، اما او به قدر من شیفته دانش نخواهد بود.» «در فرهنگ شاید برابر دیگران باشم، اما هنوز به] منش[ انسان برتر، که به تعالیم خود عمل میکند، دست نیافتهام.» «اگر امیری بود که مرا به کار میگماشت، در ظرف دوازده ماه کاری عمده میکردم، و در طی سه سال حکومت کامل میشد.» اما برروی هم عظمت او با فروتنی همراه بود. شاگردانش به ما اطمینان میدهند: «چهار چیز بودکه استاد از آنها یکسره برکنار بود: با تصدیق بلاتصور و تصمیمات نسنجیده هوسناکانه و لجاجت و خودخواهی سروکار نداشت.» خود را «ناقل-و نه واضح-مینامید.» و وانمود میکرد که فقط ناقل چیزهایی است که از فغفورهای نیکوکار- یو و شوین- آموخته است. سخت آرزومند شهرت و مقام بود، اما برای تحصیل آنها به سازش دور از شرف تن
در نمیداد. بارها مقامات والا را رد کرد، زیرا گمارندگان او کسانی بودند که حکومتشان از دیدگاه او عادلانه نبود. به شاگردان خود اندرز میداد که انسان باید بگوید «مرا باکی نیست که مقامی ندارم، پروای من این است که برای تحصیل مقام، شایسته گردم. مرا باکی نیست که مشهور نیستم، خواهان آنم که لایق شهرت شوم.»
مانگ هه، که یکی از وزیران امیر لو بود، فرزندان خود را به محضر کنفوسیوس فرستاد، و کنفوسیوس، به پایمردی آنان، به دربار چو در لویانگ معرفی شد. اما، از سر افتادگی، از آن دوری گرفت و، چنانکه دیدهایم، به ملاقات لائوتزه خردمند، که در آستانه مرگ بود، شتافت. چون به لو بازگشت، موطن خود را چنان آشوبناک دید که با چند تن از شاگردان به امارت چی کوچید. کوچندگان، هنگامی که در راه خود از میان کوههای بلند دورافتاده میگذشتند، از دیدن فرتوتزنی که کنار گوری میگریست، مبهوت شدند. کنفوسیوس تسه لو را گسیل داشت تا از غم او بپرسد. پیرزن در پاسخ گفت: «پدر شوهرم در اینجا به وسیله ببری به قتل رسید و شوهرم نیز، و اکنون پسرم هم به همان سرنوشت دچار آمده است.» کنفوسیوس از او پرسید که چرا در چنان جای خطرناکی مانده است. زن پاسخ داد: «در اینجا حکومت ستمکار وجود ندارد.» کنفوسیوس به شاگردانش گفت: «فرزندان من، این را به یاد بسپارید: حکومت ستمکار سبعتر از ببر است!»
امیر چی او را بار داد و از تعریفی که درباره حکومت نیک از او شنید، بسی خشنود شد: «حکومت هنگامی نیک است که امیر، امیر باشد و وزیر، وزیر و پدر، پدر باشد و پسر، پسر.» امیر خراج شهر لین چی یو را برای معیشت او تخصیص داد. اما کنفوسیوس هدیه امیر را نپذیرفت و اظهار داشت که کار در خور پاداشی چنان نکرده است. امیر اصرار ورزید که او را به عنوان مشاور نزد خود نگاه دارد. ولی گان یینگ، وزیر اعظم، با سخن خود او را منصرف گردانید: «این دانشوران از کردار برکنارند و نمیتوان از آنان پیروی کرد. چنان با نخوت و خودبینی به آرای خویش مینگرند که در مقامات فرودین خرسند نمیشوند. … این جناب کونگ عجایب فراوان دارد. تنها برای اجرای تشریفاتی که وی درباره رفت و آمد میداند، نسلها وقت لازم است!» پس، کنفوسیوس به لو بازگشت، پانزده سال دیگر به شاگردان درس داد و آنگاه برای تصدی مقامات دیوانی فرا خوانده شد.
در پایان سده، او را سرکلانتر چونگ تو گردانیدند. از یک روایت چینی بر میآید که، با انتصاب او، درستکاری مانند مرضی مسری شهر گیر شد، چندانکه مردم اگر در خیابان اشیای گرانبها مییافتند، یا آنها را بر نمیگرفتند یا به صاحبانشان میرساندند. هنگامی که تینگ، امیر لو، کنفوسیوس را بر مسند سرپرستی خدمات عمومی نشانید، کنفوسیوس فرمان داد که اراضی را مساحی کنند و در کشاورزی اصلاحات فراوان معمول دارند. سپس، بار دیگر ارتقا یافت و به وزارت جرایم رسید. چنین گفتهاند که انتصاب او بدین سمت به تنهایی
نابودی جنایت را کفایت کرد. در اخبار چینیان آمده است که «نادرستی و تباهی به شرم افتادند و رو پنهان کردند. صداقت و وفاداری، خصلت مردان شد و عفت و فرمانبری، خصیصه زنان. بیگانگان از امارات دیگر بدان سامان روی آوردند. کنفوسیوس بت مردم گردید.»
این تحول چنان عظیم است که البته باور کردنی نیست. در هر حال، وضع جدید دوام نیاورد و بیگمان بزهکاران از نهانگاهها سر بر آوردند و زیر پای استاد دام گستردند. مورخان میگویند که امارات مجاور، به لو رشک بردند و از قدرت افزاینده آن به هراس افتادند. در چی، وزیری مکار نظر داد که باید تینگ، امیر لو، را از کنفوسیوس دور و بیزار گردانید. پس امیر چی گروهی از دختران خوشنوا و شیرین ادا را با یکصد و بیست اسب، که از دخترکان نیز زیباتر مینمودند، نزد امیر تینگ فرستاد. امیر شیفته دختران و اسبان شد، و کنفوسیوس، که حاکم را سرمشقی برای رعایا میخواست، رنجید. امیر رنجش او را به چیزی نگرفت و از وزیران و امور حکومت غافل شد. پس تسه لو بانگ برداشت: «استاد، وقت رفتن است.» کنفوسیوس با اکراه از کار خود کناره گرفت و لو را ترک گفت. سیزده سال به آوارگی عمر گذاشت و شکوه سرداد که هرگز «کسی را ندیده است که تقوا را به قدر جمال دوست بدارد». حقاً یکی از خطاهای شایان سرزنش طبیعت این است که میان تقوا و جمال جدایی انداخته است.
استاد و تنی چند از شاگردان از ولایتی به ولایتی رفتند. دیگر در ولایت موطن خود معزز نبودند. در بخی از ولایات، تکریم میشدند و در بعضی، تخفیف و تهدید. دوبار مورد حمله اوباشان قرار گرفتند و یک بار از گرسنگی به آستانه هلاکت رسیدند. حتی تسه لو زبان شکایت گشود که چنین حیاتی در خور «انسان برتر» نیست. در جریان سفر آنان، امیر وی ریاست حکومت خود را به کنفوسیوس پیشنهاد کرد. اما کنفوسیوس، که از عقاید امیر خشنود نبود، نپذیرفت. هنگامی که آن جماعت کوچک از خاک چی میگذشتند، با دو پیرمرد، که از بد روزگار، مانند لائوتزه، زندگی را رها کرده و در گوشهای به فلاحت پرداخته بودند، روبرو شدند. یکی از آن دو کنفوسیوس ر ا به جا آورد و به تسه لو دشنام داد که چرا کنفوسیوس را همراهی میکند. پیرمرد میگفت: «آشفتگی همچون سیلی بالنده سراسر شاهنشاهی را فرا میگیرد، و کیست که این وضع را برای تو دگرگون سازد؟ به جای پیروی از مردی که از این ایالت به آن ایالت پناه میبرد، آیا بهتر نیست پیرو کسانی شوی که از سراسر عالم رو بر میتابند؟» کنفوسیوس در این توبیخ تأمل کرد، اما هنوز امیدوار بود که باری دیگر در ایالتی مجالی یابد و رهبری اصلاح و صلح را بر عهده گیرد.
سرانجام، در سال شصت و نهم عمر فیلسوف، امیر گی بر اریکه سلطنت لو نشست و سه تن را با هدایای شایسته نزد او فرستاد و دعوتش کرد که به مسقطالرأس خود باز گردد. در نتیجه، کنفوسیوس پنج سال پایان عمر را با عزت و سادگی گذرانید. رهبران لو بارها او را
به مشاوره خواندند. ولی او خردمندانه گوشه گرفت و خویشتن را وقف تدوین آثار اصیل (کلاسیک) چین و تألیف تاریخ قوم خود کرد. در آن زمان، یک بار امیر چی احوال استاد را از تسه لو پرسید و تسه لو از پاسخ دریغ ورزید. کنفوسیوس چون از آن خبردار شد، اعتراض کرد: «چرا نگفتی؟ چه او مردی است که، از شوق دانشپژوهی، خوراک خود را فراموش میکند، از شادی [یافتههای خود] غمها را از یاد میبرد، و فرا آمدن پیری را در نمییابد.» در گوشه عزلت، با شعر و فلسفه، خود را تسلا میداد و مسرور بود که غرایزش با عقل هماهنگ شدهاند. میگفت: «در پانزده سالگی به آموختن دل دادم. در سال سیام سخت به خود قائم شدم. در چهل از شک رهایی جستم. در پنجاه به نوامیس آسمانی پی بردم. در شصت گوشهایی حقیقت نیوش یافتم. در هفتاد توانستم از خواست دل پیروی کنم، بیآنکه از راه صواب انحراف جویم.»
در سن هفتاد و دو در گذشت. پیرامونیان او روزی بامدادان شنیدند که به آوازی حزین میخواند:
کوه عظیم باید فرو ریزد،
تیر نیرومند باید در هم شکند،
و خردمند، همچون گیاهی، پژمرده و نابود شود.
چون شاگردش، تسه کونگ،خود را بدو رسانید، استاد گفت: «هیچ سلطان هوشیار فرا نمیآید. در سراسر شاهنشاهی یکی نیست که مرا سرور خود گرداند. زمان مرگ من فرا رسیده است.» در بستر افتاد و پس از هفت روز جان داد. حواریانش، با شکوه و تشریفاتی که زیبنده اخلاص آنان بود، وی را به خاک سپردند. سپس مدت سه سال در کلبههایی که کنار گورش ساختند، به سر بردند و همچون پدر مردگان، بر او سوگواری کردند. پس از آنکه همه رفتند، تسه کونگ، که بیش از دیگران به وی مهر داشت، سه سال دیگر در آنجا ماند و به تنهایی در کنار آرامگاه استاد ماتم گرفت.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما