شعرهای توفو چین
تائو چیین- پوچویی- اشعار درمانبخش مالاریا- توفو و لیپو- تصویری از جنگ- ایام آسایش- بینوایی- مرگ
لیپو در چین برابر است با کیتس در انگلیس. اما سرایندگان دیگری هم هستند که مانند او نزد چینیان گرامیند. یکی از اینان تائو چی ین است که اهل زهد بود و دست از کار حکومتی خود برداشت و گفت که دیگر نمیتواند، در ازای کارمزدی که به او میدهند، در ازای پنج پیمانه برنج در روز، تن به کوتو دهد و «مفاصل پشت خود را خم کند». مانند بسیاری از کارگزاران حکومتی، که از کوتهنظریهای اداری خسته میشدند، به جنگلها پناه برد تا در آنجا «طول سالها و عمق شراب» را دریابد و در کنار رودها و کوههای چین، که نقاشان چینی به دفعات روی پارچههای ابریشمین تصویر کردهاند، آرامش پذیرد:
زیر خاربست خاوری، گلهای داوودی را میچینم،
سپس زمانی به تپههای دور دست تابستانی خیره میشوم.
هوای کوهستان در بامدادان پرطراوت است.
پرندگان، دو به دو، باز میگردند.
K’o T’ou، واژهای چینی، به معنی «به کرنش، سر به خاک رساندن»، که به صورت Kow-tow داخل زبان انگلیسی شده است.
اینها معنیهایی ژرف دارند.
با اینهمه، چون به بیان آنها میپردازیم، الفاظ قاصر میآیند. …
حماقت است که مانند برگی فروافتاده در خاک خیابانها عمر گذاریم!
اما من سیزده سال چنین زیستم. …
دیرگاهی در قفس به سر بردم.
اینک بازگشتهام.
انسان باید رجعت کند
تا ذات خود را تحقق بخشد.
شاعر دیگر، پوچویی، راه مخالف را برگزید و به مشاغل دیوانی و حیات شهری روی نمود. از منصبی به منصبی ارتقا یافت، تا آنکه حاکم شهر بزرگ هانگ چو و رئیس «شورای جنگ» شد. با این وصف، هفتاد سال عمر کرد و چهار هزار قطعه شعر سرود و، در مواردی که در تبعید بود، از طبیعت کام دل گرفت. وی به راز آمیختن تنهایی با حیات اجتماعی و پیوند آرامش و تکاپو پیبرد. پر دوست نبود. به قول خود، در «خوشنویسی و نقاشی و شطرنج و قماربازی، که مردم را گرد میآورند»، دستی متوسط داشت. از صحبت مردم ساده لذت میبرد، و آوردهاند که اشعار خود را اول بار برای پیرزنی روستایی میخواند و هر چه را برای او نامفهوم بود، ساده میکرد. از این رو، محبوبترین شاعر توده مردم شد. اشعارش را بر همه جا نوشتند – روی دیوارهای مدارس و معابد و اطاقکهای کشتیها. گویند دخترکی نغمهپرداز به مردی که برای عشرت نزد او رفته بود، گفت: «نباید مرا رقاص سادهای بدانی. من میتوانم «خطای ابدی» استاد پو را بخوانم!»
آخرین شاعری که مورد بحث ما قرارمیگیرد، تو فو، سراینده عمیق و دوستداشتنی است. آرثر ویلی مینویسد: «مؤلفان انگلیسیی که ادب چین را مورد مطالعه قرار دادهاند، مایلند لی پو را بزرگترین شاعر چینی بشمارند، اما چینیان، خود، این مقام را از آن تو فو میدانند.» نوشتهاند که تو فو به چانگان آمد تا برای گرفتن شغلی دیوانی امتحان دهد. امتحان داد و مردود شد و، با آنکه مخصوصاً در موضوع شعر رد شد، باز یأس به خود راه نداد و اعلام داشت که اشعار او تب مالاریا را درمان میکند، و این درمان را خود به کار بسته است! برخی از اشعار او به نظر مینگ هوانگ رسید. پس، شخصاً از او امتحان کرد و، چون قابل قبولش یافت، او را به سمت دبیری سردار تسوا گمارد. تو فو دلگرم شد و زن و فرزندانش را، که در دهکدهای دور افتاده میزیستند، از یاد برد و در پایتخت ماند. با لی پو شعر مبادله
مشهورترین داستان چینی است، درباره عشق مینگهوانگ و یانگکوی فی، و انقلاب و مرگ یانگ، و بیچارگی مینگ در دوره پس از انقلاب. این شعر ارزش فوقالعاده ندارد و، چون بلند است، ذکر آن نیز میسر نیست.
میکرد و در میخانهها تردد داشت و بهای شراب را با شعر میپرداخت. درباره لی میگوید:
سرورم را دوست دارم، چون برادری کوچک برادر بزرگ را.
در خزان، سرخوش از شراب، در بستر یگانهای میخوابیم.
هر روز دست به دست میخرامیم.
در آن ایام، مینگ به یانگ کوی فی عشق میورزید، و تو فو نیز، مانند شاعران دیگر، در آن باره شعر میساخت. ولی وقتی که انقلاب درگرفت و جاه جویان چین را به خون شستند، به موضوعهای غمانگیز پرداخت و وجه انسانی جنگ را تصویر کرد:
دیشب حکومت فرمان داد
که از میان کودکان هجده ساله سربازگیری شود.
اینان باید از پایتخت دفاع کنند. …
ای مادر، ای کودکان، اینچنین مگریید!
این گونه اشک ریختن به شما آسیب میرساند.
چون اشک ریختن متوقف شود، اجساد فرا میآیند،
آنگاه نه آسمان شفقت میورزد، نه زمین. …
میدانید که در شانتونگ دویست ناحیه به صورت بیابان درآمده است،
و هزاران ده و مزرعه سراسر خارپوش گردیده است؟
مردان چون سگان به قتل رسیدهاند و زنان مانند ماکیان رانده شدهاند. …
اگر سرنوشت بد پسران را میدانستم،
آرزو میکردم که همه پسران، دختر باشند. …
پسران فقط به دنیا میآیند تا در زیر علفهای بلند مدفون شوند.
هنوز استخوانهای کشتگان جنگهای کهن در کنار دریای نیلگون قرار دارد.
استخوانها روی شنها به چشم میخورد و سخت سپید فامند.
ارواح جوان و پیر در اینجا گرد میآیند تا هماهنگ فریاد کشند.
وقتی که باران میبارد و خزان و بادهای سرد فرا میرسند،
بانگ آنان رسا میشود، چنان رسا که در مییابم غم چه مهلک است. …
پرندگان، که همراه طغیان آب در حرکتند، در رؤیاهای خود عشقبازی میکنند.
کرمهای شبتاب باید با نور خود راه صبح را بگشایند.
چرا باید انسان برای زیستن انسان را بکشد؟
بیهوده در شب گذران آه میکشم.
در طی دو سال انقلاب، توفو با زن و فرزندان پریشان خود سرگردان شد. چندان بینوا بود که نان دریوزه میکرد و چنان فرو افتاده بود که زانو بر زمین میزد و مردی را که چند گاهی به خانوادهاش نان و آب میرسانید، دعا میکرد. سرداری رئوف به نام ین وو او را
دبیر خود گردانید و از مذلت نجات بخشید. این سردار او را در کلبهای نزدیک «رودگلشوی» مسکن داد و از او خواست که تا میتواند شعر سراید. توفو بدین طریق آرامش یافت و در باره باران و کوه و ماه به نغمه سرایی پرداخت:
چه سود از یک کلام یا یک شعر نغز؟
جز کوهها و جنگلهای عمیق تیره چیزی در برابرم نیست.
سرآن دارم که هنر افزارها و کتابهایم را بفروشم،
و از سرچشمه پاک طبیعت بنوشم. …
وقتی که جای اینچنین دلارا باشد،
آهسته میخرامم. میخواهم روحم را در دلارایی آن غرق کنم.
دوست دارم بر پرهای پرندگان دست کشم.
در آنها میدمم تا پرهای لطیف زیرین را ببینم.
دوست دارم که پرچمهای گلها را بشمارم،
و حتی گرده زرین آنها را وزن کنم.
لطف دارد که بر علف بنشینم.
در اینجا مرا به شراب نیازی نیست، زیرا گلها مستم میکنند. …
تا اعماق استخوانهایم، درختان کهن و امواج آبی دریا را عاشقم.
سردار نیکوکار وی را دوست داشت. از این رو آرامش او را بر هم زد و در دستگاه تفتیش چانگان به وی مقامی شامخ داد. اما، ناگهان سردار در گذشت و شاعر خود را در بحبوحه جنگ یافت. جز نبوغش چیزی نداشت. کودکانش، که بار دیگر از گرسنگی به صورت وحشیان درآمده بودند، بر بدبختی او میخندیدند. در پیری سخت تنها و تلخکام و «چیزی زشتنما» گردید. باد بام کلبهاش را ویران کرد، و کودکان ولگرد کاه بسترش را در مقابل دیدگانش ربودند. آن قدر ناتوان بود که ممانعت نمیتوانست. از اینها بدتر، نسبت به شراب بیمیل شد، و دیگر قادر نبود که به شیوه لی پو مشکلات حیات را بگشاید. سرانجام به دین گرایید و در آیین بودا آرامش جست. در سن پنجاه و نه، با آنکه علیل بود و زیاده پیر مینمود، برای زیارت، به معبد کوه مقدس هوئن رفت. در آنجا کلانتری که با اشعار او الفت داشت، وی را شناخت و به خانه برد و به احترامش ضیافتی برپا داشت. سالها بود که توفو چنان مجلسی ندیده بود. از گوشت گرم بخار بر میخاست، و شراب شیرین بفراوانی یافت میشد. با ولع به خوردن پرداخت و سپس، به در خواست میزبان، کوشید که شعری بسازد و بخواند. اما بیحال به زمین افتاد و روز بعد جان داد.
یک تصویر نقاشی چینی، به نام «شاعر توفو در کلبه کاهگلی»، در موزه مترپلیتن نیویورک وجود دارد.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما
سلام
چطوری می تونم با نویسنده وبلاگ در تماس باشم؟؟؟
درود به دوست خوبم . از طریق ایدی تلگرام babiz70@ در خدمتتون هستم .