نقش مارکوس آورلیوس در فلسفه غرب ( قسمت سوم )

مارکوس آورلیوس و فلسفه غرب

انسان خوب

 

انسان خوب یا فضیلت مند سر نو شست خود را، هم چه که باشد. می پذیرد و این امر پیامد درک این نکته است که هر گونه زندگی ای را که جهان بر ما تحمل کند، همان است و جز آن نخواهد بود. جهان خود را بر ما آشکار می کند. و این امر فی نفسه خیر است، صرف نظر از اینکه نگاهکوته بینانه ما به آن چگونه باشد.

بنابراین انسان خوب انسانی است که به این امر پی ببرد، از آنچه که هست خرسند باشد و تنها به چیز هایی نظر کند که در ید قدرت اوست: یعنی به واکنش ها و نگرش های خویش، انسان خوب، زندگی درونی خود را با سرنوشت هماهنگ می سازد.

مسئله اختیار

مارکو س رفتار فرد را در ذیل اموری می گنجاند که در کنترل شخص است و در این جا تعارضی در فلسفه رواقی رخ می نماید که ظاهرا او می کوشد از طرح آن پرهیز کند. اگر بپذیریم که امور بر اساس طرح جهان خود را بر ما پدیدار می کنند، آنگاه رفتار ماه تا چه اندازه در کنترل ماست؟

جبر گرایان تمام عیار پا را از این هم فراتر می گذارند حتی طزز نگر ش. خواهش، آرزو و نفرت ما تا چه اندازه به خودمان بستگی دارد؟ در این جا مسئله اختیار رخ می نماید و فی المثل خروسیپوس فیلسوف رواقی دیگری می گوید که اعمال ما از پیش مقدر شده است اما مسئولیت مانه.

دیگر جبر گرایان میانه روتر، بر آنند کی تازیانه های پیاپی تقدیر بی ملاحظه فرود می آید، و اعمال تاچیزما. هر چند مختار به انجام آن ها هستیم. در این میان کوچکترین تأثیری ندارند.

مارکوس با رواقیون هم نوا می شود و می گوید دیدگاه ما در باب اختیار هر چه که می خواهد باشد مهم نیست. مهمترین از همه واکنش ما به امور است، لذت و درد، سلامت و ثروت، قدرت، شهرت و افتخار همگی به خودی خود هیچ نیست.

اثری متعلق به دوره مارکوس آورلیوس. او در این اثر در حال راندن ارابه خود از میان خیابانهای روم است ، احتمالا پس از آنکه برادر و شریک او در حکومت امپراتوری یعنی لوسیوس وروس در سال ۱۶۶م. بر اشکانیان پیروز شد.

این امور تنها زمانی که ما در باب آن ها به قضاوت می پردازیم. و مثلا می گوییم که ثروت خوب و مطلوب است و سر در پی آن می نهیم، رنگ و بوی اخلاقی به خود می گیرند. از این رو است که مارکوس خود را به فهم این نکته ترغیب می کند که «طرز نگرش، همه چیز است. »و البته که منظور او از گفتن این جمله این است که بطرز نگرش بیرون از ما و در جهان خارج نیست بلکه عبارت است از نگاه را به جهان و اگر اصول روانی گری نتواند ما را به پذیرفتن این امر مجاب کند.

به اشتباه خواهیم افتاد و دیدگاه هایمان در باره امور را با خود آن امور اشتباه می گیریم، ممکن است برداشت خودمان را از زیان ناشی از مثلا عدم افزایش حقوقمان بازیان واقعی اشتباه بگیریم.

این که رویدادی را به جای آن که نتیجه تقدیر و فراتر از کنترل خودمان ببینیم، موضوعی زیانبار بشماریم موجب می شود که آن رویداد برای ما زیانبار باشد. در واقع مارکوس دارد به ما نصحیت می کند که این رویداد هیچ زیانی به شما وارد نمی کند و در حقیقت هیچ چیز دیگری هم نمی تواند به شما زیان برساند مگر این که خود شما آن چیز را زیان بار ببینید

ممکن است بگویید، همه این حرف ها در ست. اما مثلا همین افزایش حقوق واقعا می توانست در زندگی من تأثیر داشته باشد،، یعنی زندگی مرا کمی بهتر می کرد. شاید مثلا می توانستم با آن پول، مواد خوراکی بیشتر یا یک جفت کفش نو بخرم.

مسلما این اتفاق به من زیان وارد کرده است، چه فرقی بین زیان آور دیدن یک موضوع و خود زیان وجود دارد؟ چه من این اتفاق را زیان آور تلقی کرده باشم و چه تلقی نکرده باشم. الان کفش هایم پاره است و دارم با آن راه می روم.

آیا درک این نکته که من هیچ دخالتی در خریدن کشش نو ندارم، یعنی این که کفش هایم نیز بخشی از طرح و نقش الهی است. می تواند مانع از زخمی شدن پاهای من شود؟ این مثال را می توان تعمیم داد و به جای کفش های پاره به مرگ فکر کرد.

مارکوس و مسیحیت

مارکوس از این نگرانی های دراز دامن، به ویژه مسئله ای که مرگ پیش روی انسان می گذارد. آگاه بوده است. بخشی از جذابیت تأملات در این است که فرصتی برای ما فراهم می کند تا شاهد دست و پنجه نرم کردن یک فرد و تردیدهای رایجی باشیم که می تواند کسانی را که تلاش می کنند بر طبق اصول رواقی زندگی کنند به دردسر بیاندازد. مارکوس به راستی متفکر صادقی بوده است.

تأملات برای متفکران مسیحی پس از او نیز جالب توجه بوده. چرا که مارکوس را شخص کافری می دیدند که می کوشد به دیدگاهی درباره زندگی دست پیدا کند، دیدگاهی که تبیین کامل خود را در آموزه های مسیحیت می یابد.

برداشت مارکوس از تقدیر ، فروتنی و میانه روی او. نگاه منتقدانه او نسبت به فضیلت های ناقص خود. کوشش او برای تسلط بر تمایلات و خواهش ها، همه و همه با طرز نگرش مسیحیت همخوانی دارد. اما از قضای روزگار، بی هیچ تردیدی می دانیم که مارکوس طرفدار مسیحیت نبوده است، و حتی به نظر می رسد که در تعقیب و کشتار مسیحیان در زمان زمامداری خویش نیز دست داشته است.

منبع تاریخ فلسفه غرب

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ