رابیندرانات تاگور مردی که، پس از مرگ، توسط عیسی زنده شد
علم و هنر – خانوادهای از نوابغ – جوانی رابیندرانات – شعرش – سیاستش – مکتبش
در میان، هند، به رغم ستم و مرارت و تهیدستی، به آفرینش در علم و ادب و هنر ادامه میداد. پروفسور جگدیس چندرهبوسی، با تحقیقاتش در الکتریسیته و فیزیولوژی گیاهی، به شهرت جهانی رسید؛ و پروفسور چاندرا سکارا رامان، در زمینه فیزیک نور، به دریافت جایزه نوبل نایل آمد. در قرن ما یک مکتب جدید نقاشی پیدا شد که غنای رنگ فرسکوهای آجانتا را با ظرافت خطوط مینیاتور راجپوت به هم میآمیزد. نقاشیهای ابنیندرانات تاگور تاحدی در آن رازوری شورانگیز و مهارت هنری ظریفی که شعر عمویش را به شهرت جهانی رساند سهیم است.
خاندان تاگور از خاندانهای بزرگ تاریخ است. دویندرانات تاگور (به بنگالی تکور) یکی از سازماندهان برهما- سمج بود، و بعدها رهبر آن شد؛ مردی بود توانگر، بافرهنگ، و با تقدس؛ و در روزگار پیریش سالار زندیقان بنگال شد. از این خاندان دو نقاش به نامهای ابنیندرانات و گوگونندرانات، یک فیلسوف به نام دوئیجیندرانات، و رابیندرانات شاعر پیدا شدند، این دوتای آخری پسران دویندرانات بودند.
رابیندرانات در جوی قرین آسایش و آرامش بار آمد، که در آن موسیقی، شعر، گفتگوها و مباحثات عالی هوایی بود که او در آن دم میزد. از هنگام تولد، روحی آرام و حساس داشت؛ او هم یک «شلی» بود، ولی نه میخواست بمیرد نه اینکه زیاد پیر شود. چنان مهربان بود که سنجابها بر زانویش مینشستند و پرندهها بر دستش. اهل مشاهده و ادراک بود و زیر و بمهای محض پدیدهها را با حساسیتی رازورانه درک میکرد. گاهی ساعتها بر مهتابیی میایستاد و با غریزه ادبیش پیکر و سیما، رفتار و شیوه راه رفتن هر عابری را در خیابان تحتنظر قرار میداد؛ گاه در خلوت بر تختی مینشست و نیمی از روز را با یادها و رؤیاهایش در سکوت میگذراند. رفته رفته شعرهایی بر لوح نوشت، شاد از این اندیشه که خطاها را آسان میتوان از آن زدود. دیری نگذشت که سرودهایی سرشار از لطافت برای هند سرود- در زیبایی مناظر، زیبایی زنان، و آلام مردم؛ و خودش برای این سرودها آهنگ میساخت. در تمام هند آنها را میخواندند، و شاعر جوان، ضمن آنکه به طور ناشناس در روستاهای دوردست سفر میکرد، چون آن سرودها را از لبان دهقانان زحمتکش میشنید، به شوق میآمد. در اینجا [ترجمه فارسی] یکی از غزلهای او را، که خود شاعر از زبان بنگالی به انگلیسی برگردانده، میآوریم؛ تاکنون جز او چه کسی پوچی عشق آسمانی را با لحنی چنین پراحساس بیان کرده است؟
ای عاشق من، با من بگو که آیا این سخنان همه راست است؟ با من بگو.
آن گاه که برق چشمان تو میدرخشد، ابرهای تیره سینه تو پاسخی توفنده میدهند.
آیا راست است که لبانم، چون غنچه نوشکفته نخستین عشق آگاهانه، شیرین است؟
آیا خاطره ماههای سپریشده بهاران هنوز در اندامهایم درنگ میکنند؟
آیا تارهای زمین نیز، همچون چنگ، با زخمه پاهای من نغمه سر میدهند؟
پس آیا راست است که چون من پدیدار شوم، ژاله از دیدگان شب فرو میبارد، فروغ پگاهان از آنکه برگرد پیکر من میگردد شاد است؟
راست است، آیا راست است که عشق تو در سراسر جهان، و طی قرون، تنها به جستجوی
من ره سپرده است؟
سرانجام، آن گاه که مرا یافتی، آرزوی دیرپای تو در سخنان شیرین، چشمان، لبان، و زلفان مواجم آرامشی کامل یافت؟
پس آیا راست است که رمز ابدیت براین پیشانی کوچک من نوشته شده است؟
با من بگو، ای عاشقم، که آیا اینهمه راست است؟
در اشعار تاگور فضایل بسیاری وجود دارد: وطنپرستی شدید، اما معتدل؛ ادراک دقیق و لطیف از عشق و زن و طبیعت و مرد؛ تأملی سخت و پرشور از بینش فیلسوفان هند؛ و ظرافتی همسنگ ظرافت تنیسن، در احساس و بیان. اگر در آنها عیبی باشد، همان زیبایی یکدست و ایدئالیسم یکنواخت و رقت آنهاست. در این اشعار، زنان همه دوستداشتنی، و مردان همه شیفته زنان یا مرگ هستند؛ طبیعت در آنها، گرچه گاهی هولانگیز است، همیشه باشکوه مینمایدو هیچگاه، سرد، سترون، یا زشت نمینماید. شاید چیترا ماجرای خود تاگور باشد: ارجونه، که عاشق چیتراست، چون سالی از دلدادگی آنها میگذرد، از معشوقه زده میشود، زیرا که او همواره از زیبایی کامل و بیزوال بهرهور است؛ فقط آنگاه که زیباییش را از دست میدهد و، چون نیرومند شده است، کارهای طبیعی زندگی را در پیش میگیرد، خدا بار دیگر دل به او میبندد- و این رمز عمیقی است از ازدواج توأم با رضایت و خرسندی. تاگور محدودیتهای خود را با ظرافتی افسونگر بدیننحو فاش میکند:
ای دلدار، روزگاری شاعر تو حماسه بزرگی در اندیشه پرورده بود.
دریغا، مراقب نبودم و آن حماسه به خلخالهای طنینانداز تو خورد و بدل به اندوه شد.
شکست، و به صورت نغمههای خرد درآمد، و در پای تو پراکنده گشت.
او تا پایان به سرودن غزل پرداخت، و مردم جهان، جز نقادان، به سرودهایش شادمانه گوش فرا میدادند. هنگامی که شاعر هندی جایزه نوبل گرفت(۱۹۱۳) هند کمی تعجب کرد. نقادان بنگالی همه به معایب آثارش چشم دوخته بودند؛ اساتید کلکته شعرهایش را به عنوان نمونههای بد زبان بنگالی تلقی میکردند. ملیگرایان جوان از او دلخوشی نداشتند، چون او معایب و تندرویها را در زندگی اخلاقی هند بشدت محکوم میکرد، و فریادش در این موضوع بلندتر و رساتر از خروشی بود که برای آزادی سیاسی برمیآورد؛ و هنگامی که به لقب «سر» ملقب شد، به نظر آنها قبول این لقب خیانت به هند بود. اما او مدت درازی این لقب را
مهمترین کتابها عبارتند از: «گیتانجلی» (۱۹۱۳)، «چیترا» (۱۹۱۴)، «پستخانه» (۱۹۱۴)، «باغبان» (۱۹۱۴)، «میوهچینی» (۱۹۱۶)، و «خرزهرههای سرخ» (۱۹۲۵). کتاب «خاطرات من» (۱۹۱۷) بهتر از کتاب ا. تامسن به نام «ر. تاگور، شاعر و نمایشنامهنویس» (آکسفرد، ۱۹۲۶) به درک و فهم آثار او کمک میکند.
مثلا به این بیت پرشکوه او توجه کنید: «چون از اینجا روم، بگذار این سخن وداع من باشد: که آنچه دیدهام بیهمتاست.»
نگاه نداشت؛ چه در موقعی که سربازان بریتانیایی، براثر سوءتفاهم غمانگیزی، به روی یک اجتماع دینی در امریتسار آتش گشودند (۱۹۱۹)، تاگور هم نشان خود را، با نامه تند و زنندهای، برای نایبالسلطنه هند پس فرستاد. امروزه تاگور چهره منزویی است که شاید نظرگیرترین همه مردان روی زمین باشد: مصلحی بود که این شهامت را داشت که اساسیترین نهادهای هند، یعنی نظام طبقاتی، و نیز گرامیترین عقاید آن، یعنی تناسخ، را نفی کند. ملیگرایی بود مشتاق آزادی هند؛ با وجود این، جرئت آن را داشت که علیه وطنپرستی افراطی و خودخواهی طرفداران نهضت ملی اعتراض کند. مربیی بود که از خطابه و سیاست خسته شده بود و در «اشرم» و زاویهاش، در شانتینیکیتان عزلت گزید تا رسالت خود را، در باب نجابت اخلاقی نفس، به برخی از جوانان نسل نو بیاموزد؛ شاعری بود دلشکسته از مرگ نابهنگام همسر، و سرشکستگی کشورش؛ فیلسوفی مستغرق در ویدانته؛ رازوری که، چون چندیداس، میان زن و خدا دو دل است، و، با اینهمه، براثر وسعت دانش، از ایمان نیاکانش دست کشیده است؛ عاشق طبیعت است، و تنها تسلایش، در برابر پیامآوران مرگ، هدیه جاوید نغمههایی است که خود سروده است.
«ای شاعر، شب بر سر دست است، مویت خاکستری میشود.
آیا تو در تفکرات تنهایی خویش پیام زندگانی پس از مرگ را میشنوی؟»
شاعر گفت: «شب فرا رسیده است و من سراپا گوشم که شاید کسی از روستا ندا دهد، گواینکه دیرگاه است.
نگاه میکنم تا مگر دلهای سرگشته جوان به هم باز گردند، و دو جفت چشم مشتاق تمنای موسیقیی کنند که این سکوت را بشکند و به جای آنان سخن بگوید.
اگر من بر ساحل زندگانی بنشینم و مرگ و فرا مرگ را نظاره کنم، کیست که ترانههای پرشور آنان را به هم ببافد؟
ستاره شامگاهی ناپدید میشود.
تابش انبوه هیمه مردهسوزی آهسته آهسته در کنار رود خاموش از میان میرود.
شغالان با هم، در فروغ ماه، فرسوده از صحن آن خانه متروک، زوزه میکشند.
اگر آوارهای خانه رها کرده، به اینجا بیاید تا شب را تماشا کند و با سری فروافکنده به زمزمه تاریکی گوش فرا دهد، چنانچه من درهای خانهام را فرو بندم و بکوشم که خود را از بندهای انسانی آزاد کنم، کیست که رازهای زندگانی را به گوش او زمزمه کند؟
چه غم که مویم خاکستری میشود.
من همواره همچون جوانترین و کهنسالترین مرد این روستا خواهم ماند.
برخی لبخندهای دلاویز و ساده به لب دارند، و برخی فروغی کمرنگ در چشم.
تاگور در آن نامه مینویسد: کمترین کاری که میتواند برای وطنش بکند این است که آن نشان افتخار را، که اکنون نشان ننگ شده، به نشانه اعتراض به آن رفتار وحشیانه، پس بفرستد.-م.
به هنگام نوشته شدن این کتاب، تاگور زنده بود؛ شاعر در هفتم اوت ۱۹۱۴ درگذشت.-م.
برخی اشکهایی دارند که در روشنی روز برمیجوشد، و برخی اشکهایی که در تاریکی پنهان است.
آنان همه به من نیازمندند و مرا مجال آن نیست که به پس از زندگانی بیندیشم.
من با یکایک آنان همسالم، چه غم که مویم خاکسترگون میشود؟»
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما