داستان بچه آشپزی که دانشجو شد!
مردم تهی دست هم چنین فرزندان خدمتگذاران خانه بزرگان بودند که هر گز از نعمت خواندن و نوشتن بهره ای نمی بردند
و تقی کوچولو،فرزند مشهدی قربان آشپز در این رده بود و قاعدتا می باید بی سواد بماند ولی او با این نا برابری جنگید.
همچنان که گفتیم:برخی از آن آموزگاران سر خانه در بامداد و تنی چند نیز عصر ها به خانه قائم مقام می آمدند تا به فرزندان وی آنچه را که می دانند بیاموزند.
روزی یکی از این آموزگاران به هنگام درس دادن متوجه شد کسی پشت در اتاق است.در را می گشاید می بینیند محمد تقی کربلایی زاده گوشش را به در اتاق چسبانده و به درس گوش می دهد.آموزگار با یک نهیب وی را از پشت در دور می کند ولی این عادت تقی ده ساله ترک نمی شود،ا اینکه یکی از آنان بعنوان گلایه و شکایت میرزا ابوالقاسم را از این نکته آگاه می کند و از وی می خوهد که تقی را گوشمالی دهد.
میرزا ابوالقاسم که خود مرد ادب دوست و دانش پروری بود لبخندی می زند و در پاسخ آن آموزگار می گوید اگر دو گوش دیگر سخنان شمارا بشنود از اثر گفتار شما چیزی کثر می شود؟
آموزگار سر را بزیر می اندازد می گوید نه قربان فرقی نمی کند.
-پس بگذارید این بچه آشپز هم حرف های شما را بشنود.
البته هرچه شما دستور بفرمایید ولی بعلت حرکات پی در پی او و کان خوردن گه گاه در حواس آقازاده ها پرت می شود.
-این کار،چاره دارد و آن این است که از این پس تقی هم آزادانه به کلاس درس بیاید و همانند فرزندان من از دریای دانش شما سود ببرد.میرزا ابولقاسم بی درنگ دستور می دهد که تقی را به درون اتاق بیاید و هنگامی که تقی حاضر می شود قائم مقام می گوید:
کربلایی تقی چند وقت است که از پشت در اتاق به درس معلم ها گوش می دهید
تقی با لحنی کودکانه می گوید ده وازده دفعه است آقا.
قائم مقام آیا چیزی هم سر در آورده ای؟
تقی خاموش می ماند.
-میرزا ابوالقاسم پاسخ خود ر دوباره مطرح می کند.
-تقی با همان سادگی کودکانه می گوید درست نمی شنیدم که چه می گویند ولی آنچه را که شنیده ام به یادم مانده.
میرزا می گوید آنچه را که به یاد مانده بگو.
تقی درست مانند دستگاه آوانگار(ضبط صوت)آنچه را که آموزگاران به فرزندان قائم مقام گفته بودند،باز می گوید و میرزا ابوالقاسم و آموزگاررا در شگفتی فرو می برد.
قائم مقام روی خود را به آموزگار می کند و می گوید:آیا دریغ نیست که چنین استعدادی به هدر رود؟
سپس بی درنگ می افزاید:از امروز تقی را هم مانند بچه های من به اتاق درس راه بدهید و به دیگر آموزگاران بگویید این دستور را اجرا کنند.قلم و دفتر و دیگر وسایل را نیز همین امروز برای او تهیه می کنم.ضمنا اگر نیاز بود از درس های گذشته نیز چیزی به او بیاموزید.
-آموزگار سر فرود می آورد و هنگامی که می خواهد از اتاق بیرون برود،میرزا ابوالفاسم وی را باز می دارد و می گوید:
فراموش نکنید که او در کلاسهای شما بچه آشپز نیست،درست مثل فرزندان خود من است.
و به ادینگونه درهای دانش به روی کودکی که تشنه دانستن و آموختن بود گشودند و بچه آشپز دانشجو شد.
منبع : کتاب امیر کبیر اخگری در تاریکی-دکتر ناصر انقطاع