طبیعت بشر در آیین بودای هندی
یك اعتقاد كلیدى در آموزه هاى بودایى این است كه ناخشنودى نتیجه امیالى است كه ریشه در باورهاى نادرست دارند. مهم ترین باروهاى نادرست عبارت اند از: (1) هستى فردى خودِ شخص از هستى دیگران مهم تر است; (2) با كسب و تملك اموال مى توان احساس رضایت كرد. بودا مى گفت اگر به جاى این بدفهمى ها بتوانیم درك درستى از سرشت بشرى داشته باشیم، میل و طلب غیر واقع بینانه و ناكامى ها متوقف خواهد شد. به عبارت دیگر مى توان از طریق شناخت این امور به سعادت دست یافت: (1) هیچ كس از دیگرى مهم تر نیست، زیرا همه موجودات در نهایت سرشتى واحد دارند; (2) ریشه همه تعارضات میان موجودات زنده، اندیشه مالكیت است. به عقیده بودا راه هایى كه رضایت را براى انسان به ارمغان مى آورند هم نظرى اند و هم عملى. انسان با توجه دقیق به افكار و احساسات خود و نحوه تأثیر گفتار و كردار خود بر دیگران، به تدریج مى تواند از انواع باورهایى كه باعث رنج غیر ضرورى خود او و دیگران مى شود، آزاد گردد. در برخورد با این دیدگاه كه هستى خودِ شخص از هستى دیگر موجودات مهم تر است فیلسوفان بودایى تدبیر اساسى اى اندیشیدند تا نشان دهند كه در واقع انسان ها خودْ یا هویت فردى ندارند، یعنى سعى كردند نشان دهند كه در یك شخص چیزى نیست كه در سراسر عمر ثابت بماند، و نیز در نهایت هیچ چیزى نیست كه شخص بر آن كنترل واقعى داشته باشد. قصور در پذیرش بى ثباتى، پراكندگى و غیر قابل كنترل بودن تن و جان، علت كلیدى این ناكامى است كه شخص مى تواند با قبول اشیا چنان كه حقیقتاً هستند، از آن مصون بماند. از سوى دیگر، دریافت اینكه موجودات همگى و از همه نوع در معرض تغییراند و سرانجام مى میرند، به انسان این توانایى را مى بخشد تا ببیند كه تمام موجودات سرنوشت بنیادى یكسانى دارند. این امر به ضمیمه درك این كه موجودات زنده همگى براى خوشى و سعادت مى كوشند مرتبه مهمى در راه دریافت این است كه هیچ یك از نیازهاى فرد و از جمله نیازهاى خودِ شخص، ارزشمندتر از رعایت نیازهاى دیگران نیست.
این عقیده كه انسان خودِ پایدار ندارد داراى دو جنبه است: یكى شخصى و دیگرى اجتماعى. در سطح شخصى، در فلسفه بودایى بیش از آنكه انسان را ویژگىِ یگانه اى از گونه اى ثابت بدانند كه همه ویژگى هاى فرعى ]او[ دستخوش تغییراند، او را مجموعه اى بى شمار از رویدادهاى جسمى و روحى مى دانند. از آنجا كه این رویدادهاى سازنده پیوسته، در حال تغییراند مى توان نتیجه گرفت كه آنچه از این رویدادها ساخته مى شود همواره لااقل در ماهیت تنوع مى یابد. نظر به اینكه مردم احتمالا میل داشتند خود را داراى شخصیت و منش ثابت بدانند، بودا مى گفت كه افراد همیشه مى توانند منش خویش را با مجاهدت بهبود ببخشند و یا آن را رها كنند تا با غفلت و فراموش كارى بدتر شود. نظر به جنبه هاى اجتماعىِ هویت فردى و در مقابل دیدگاه هاى رایج زمان، بودا بر آن بود كه نَسبِ شخص نباید جایگاه او را در جامعه بشرى تعیین نماید. بر طبق دیدگاه رایج در جامعه قدیمى و باستانى هند، وظایف، مسئولیت ها و طبقه اجتماعى شخص یا درجه پالودگى آیینىِ او تعیین مى شد; اینها به نوبه خود تحت تاثیر نَسب، جنسیت و دیگر عوامل گوناگون بودند كه در طول حیات یك شخص ثابت مى ماند. فیلسوفان بودایى در نقد این دیدگاه با جایگزینى مفهوم پالودگى از راه عمل (كَرْمَه) به جاى مفهوم پالودگى از راه تبار، مفاهیم پالودگى و شرافت را از نو تعریف كردند، مثلاً برطبق معیارهاى بودایى، شخص شریفِ واقعى كسى نبود كه دودمانى خالص ومحترم داشته باشد، بلكه كسى بود كه برحسب عادت اعمال نیك وخالص بجا مى آورد.
اگر این مفاهیم اساسى را درباره سرشت بشرى به عنوان نقطه شروع فرض كنیم، نسل هاى بعدى متفكران بودایى تبیین سازوكارهایى را به عهده گرفتند كه به توسط آنها همه اجزاء سازنده یك شخص با هم مؤثراند: همچنین این سازوكارها سعى داشتند تبیین كنند كه چگونه انسان ها مى توانند به تدریج منش خود را عوض كنند. با آنكه درباره این اصل، توافق كلى صورت گرفته بود كه در پسِ اعمال شخص، نیّات سرانجام به حالات روانى منجر مى شود، و اعمال خیرخواهانه به یك حس خیرخواهى منجر مى شوند، حال آنكه اعمال بدخواهانه به تشویش و ناراحتى منجر مى شوند، جزئیات دقیق درباره چگونگى وقوع علیّت كرمه اى موضوع منازعات بسیارى بود. مشكل اصلى این بود كه چگونه افعال ارتكابى در طول یك زندگى مى تواند بر منش یك شخص در زندگى دیگر تاثیر گذار باشد، زیرا بوداییان مفهوم تجدید حیاتى را كه در نظام هاى فكرى هند رایج بود، پذیرفتند. گفتوگوها درباره اینكه انسان ها چگونه مى توانند منش خود را ارتقا دهد، با این پیش فرض است كه آنان به نحوى غیرقابل برگشت منحرف نشده اند. بحثى كه میان متفكران بودایى مطرح شد این بود كه آیا موجوداتى را مى توان نشان داد كه به قدرى منحرف شده باشند كه حتى نتوانند امیدى به بهبود منش خویش داشته باشند. اگر چنین باشد، پس این گونه موجودات آشكارا وارث چرخه بى پایان زایش هاى مجدد خواهند بود.
بوداییان براى احتراز از توجیه ناپذیرى دو فرضیه دیگر كه هر یك مى توانست سرشت بشر را شكل دهد، انسان را مجموعه اى از اجزاى درهم تنیده دانستند كه پیوسته در حال تغییرند. یك نظریه این است كه هر شخصى جوهر بنیادینى دارد كه تحت هر شرایطى ثابت مى ماند. این جوهر با مرگ بدن مادى از بین نمى رود و از طریق فرایند تناسخ در پى كسب بدنى نو مى باشد. براساس این دیدگاه، جزء بنیادین و ثابت یك شخص، ابدى است. نظریه دوم این است كه شخص در بدو تولد هویتى به خود مى گیرد كه آن را در طول حیات با خود دارد، ولى هنگام مرگ آن هویت به كلى از بین مى رود. دیدگاه بودایى، كه راه میانه اى بین افراط و تفریط دانسته شده، این است كه منش یك شخص دائماً در حال تغییر است و عواملى كه تغییرات خاص را در جان شخص تعیین مى كنند حتى پس از مرگ بدن، كه جایگاه جان است، همچنان موثراند. بنابراین بوداییان ادعا مى كردند كه آنچه از یك موجود به بدن دیگر مى رود جوهرى ثابت نیست، بلكه مجموعه از تمایلاتى است كه به شیوه هاى معین عمل مى كنند
خدماتی که ارایه میدین بی نظیره.همواره موفق باشید.