افسانه بودا

800px-WLA_lacma_Jina_Rishabhanatha.jpg (800×600)

زمینه آیین بودا– تولد شگفت‌آور- جوانی- رنجهای زندگی- گریزاز خانه- سالهای ریاضت‌کشی- روشنفکری- بینش نیروانه

امروز، از ورای ۲۵۰۰ سال، پی‌بردن به چگونگی آن شرایط اقتصادی، سیاسی، و اخلاقیی که دینهایی چون دین بودا و آیین جین را چنین ریاضت پیشه و تلخکام کرده دشوار است. بیشک از زمان استقرار حکومت آریاییها در هند پیشرفت بسیاری حاصل شده بود: شهرهای بزرگی چون پاتلیپوتره و ویشالی ساخته شده بود؛ از صنعت و تجارت، ثروت و از ثروت فراغت پدید آمده بود، و فراغت هم دانش و فرهنگ را شکوفا کرده بود. احتمالا ثروت هند بود که لذت‌طلبی و ماده‌گرایی قرون هفتم و هشتم ق‌م را به وجود آورده بود. دین در ثروت و غنا نمی‌بالد؛ حواس از تنگناهای پارسایانه آزاد می‌شود، و فلسفه‌هایی عرضه می‌دارد که آزادی آنها را تصدیق کند. در هند روزگار بودا، مانند چین در زمان کنفوسیوس و یونان در عهد پروتاگوراس- از روزگار خودمان حرفی نمی‌زنیم-، زوال معنوی دین کهن شکاکیت در اخلاق و هرج و مرج اخلاقی را به وجود آورده بود. آیین جین و بودا، گرچه از الحاد مالیخولیایی یک عصر پندار زدوده و بیدار آبستن بودند، خود واکنشهای دینیی بودند که رویاروی عقاید لذتجوی یک طبقه «آزاد شده» و فراغبال دنیا دوست ایستاده بودند.

سنت هندی شودودنه، پدر بودا، را مرد دنیا و عضو طایفه گئوتمه از قبیله مغرور شکیه، و فرمانروا یا شاه کپیله وستو، شهری دردامنه سلسله جبال هیمالایا، وصف می‌کند. اما ما چندان چیز مسلمی درباره بودا نمی‌دانیم؛ و اگر در اینجا داستانهایی نقل می‌کنیم که پیرامون نام او گرد آمده، نه به این دلیل است که این داستانها تاریخی است، بلکه به این اعتبار است که اینها یک بخش اساسی ادبیات هند و دین‌آسیایی را تشکیل می‌دهد. دانشمندان زمان تقریبی تولد او را ۵۶۳ ق‌م می‌دانند و دیگر جز این چیزی نمی‌گویند؛ افسانه ماجرا را دنبال می‌کند و به شیوه‌های غریبی آن را باز می‌گوید. یکی از آنها داستانهای جاتکه است. گویند در آن روزگار:

اغلب اشاره می‌کنند که این دوره با بارش ستارگان تاریخ نبوع مشخص می‌شود: مهاویر و بودا در هند، لائو- تزه و کنفوسیوس در چین، ارمیا و اشعیای ثانی در یهودیه، فیلسوفان پیش از سقراط در یونان، و شاید هم زردشت در ایران. این گونه همزمانی نوابغ ارتباط میان فرهنگهای باستانی و تأثیر متقابل آنها را می‌رساند، و این ارتباط بیش از آن بود که امروزه به طور قطع می‌توان نشان داد.

امروزه، خصوصاً از دهه ۱۹۵۰ به بعد، با کوششهای مورخان و کاوشهای باستانشناسان، تاریخی بودن بودا و درستی گزارشهای سنتی بودایی زندگانی بودا، سوای افسانه‌پردازی آنها، به اثبات رسیده است.-م.

«داستانهای تولد» بودا، که در حدود قرن پنجم میلادی نوشته شده است. افسانه دیگر للیته‌ویستره است که سر ادوین‌آرنلد آن را در کتابش، موسوم به «فروغ آسیا» به زبانی نو باز می‌گوید.

در شهر کپیله‌وستو جشنواره بدر نیمه تابستان آغاز می‌شد، و مردم در کار جشن‌آرایی بودند. هفت روز پیش از بدر ملکه مهامایا (مادر بودا) در آراستن جشن، که از شرابهای مستی‌آور تهی و سرشار از حلقه‌های گل و بویهای خوش بود، شرکت می‌کرد. در روز هفتم، سحرگاه، بانومهامایا از خواب برخاست؛ در گلاب شستشو کرد؛ و پیشکشها داد سپس جامه‌ای بس باشکوه به تن کرد؛ ازخوراک برگزیده خورد؛ سوگندهای روز مقدس را یاد کرد و به خوابگاه اندرونی شاهی، که با شکوهی‌تمام آراسته بودند، رفت و بر بستری شاهانه خوابید. به خواب رفت، و در خواب دید که: چهار شاه بزرگ بسترش را به کوهستان هیمالایا برده، بر فلات منوسیلا، به پهنای شصت فرسنگ، قرار دادند، و در گوشه‌ای ایستادند. آنگاه همسران چهار شاه آمدند و او را به دریاچه انوتته راهنمایی کردند و بر آنش داشتند که شستشو کند تا از همه آلایشهای انسانی پاک شود. جامه‌های آسمانی بر او پوشاندند، بویهای خوش بر او افشاندند و گلهای آسمانی بر او آویختند. سیمین‌تپه، با کاخ زرینش، چندان از آنجا دور نبود. آنجا برایش بستری آسمانی، رو به خاور، گسترده او را بر آن نهادند. آنگاه بودی ستوه، که گویی به شکل پیلی سپید و والا به زرین‌تپه، که چندان از آن دور نبود، رفته بود فرودآمد و از سیمین‌تپه بالا رفت. از سوی شمال نزدیک می‌شد و درخرطوم سیمگونش نیلوفری سپید داشت. خروشان به کاخ زرین داخل شد و سه بار گرد بستر مادرش چرخید و پهلوی راست خود را به سوی او گرفت و پهلوی راست او را لمس کرد، یعنی به درون رحم او رفت، بدینسان آبستنی او در پایان جشن بدر نیمه تابستان بود.

آن بانو، چون روز بعد بیدار شد، خواب خود را به‌راجه، شاه، پدر بودا، باز گفت. شاه شصت و چهار برهمن برجسته را فراخواند، آنان را بزرگ داشت و با خوراک عالی و هدیه‌های دیگر خشنود کرد. سپس، چون آنان از این پذیراییها خشنود شدند، گفت تا آن خواب را باز گویند، و از آنان پرسید که چه خواهد شد. برهمنان گفتند «ای شاه، نگران مباش؛ ملکه آبستن شده است، نر است نه مادینه، و تو صاحب پسر خواهی شد که اگر در خانه بماند شاه خواهد شد، شاه جهان؛ و اگر خانه را ترک، و جهان را رها کند، در جهان بودا و پرده‌در ] درنده پرده جهل[ خواهد شد

بانومهامایا، بودی ستوه را، مانند روغنی در سبو، ده ماه درشکم داشت، و چون هنگام زادن فرا رسید خواست که از خانه پدری خود دیدار کند، به شودودنه، راجه بزرگ، گفت: «سرورم می‌خواهم به شهر خانواده‌ام، دیودهه، بروم.» راجه پذیرفت و دستور داد تا جاده میان کپیله‌وستو و دیودهه را هموار و با گلدانهای بزرگ، گل، سبزه، و پرچم تزیین کنند. آنگاه بانو را در تخت روانی زرین نشانید، و هزار نفر ملازم و مستخدم با او همراه کرد. در آن زمان، در میان دو شهر، گردشگاهی پر از درختان «سال»، به نام بیشه لومبینی، بود که به ساکنان هر دو شهر تعلق داشت در آن موقع درختان سراسر، از ریشه تا بلندترین برگ و شاخسار، پوشیده از گل بود. آن بانو چون آنجا را دید به وجد آمد، و اظهار تمایل سوگندهای مخصوص «اوپوسته» یا چهار روز مقدس هر ماه: روز بدر، روز هلال، روز هشتم ماه، و هشت روز بعد از بدر.

«بودی ستوه» به معنی آن که مقرر است بودا شود. اینجا مراد خود بوداست. «بودا»، که به معنای «روشن» و «بیدار» است، یکی از القاب فراوانی است که به «استاد» داده‌اند. نام او سیدارته، و نام طایفه‌اش گئوتمه بود. او را «دانای شکیه مونی» و نیز «تتاگته» نامند، یعنی «آن که حقیقت را یافته است.» خود بودا هرگز چنین القابی را، تا آنجا که ما می‌دانیم، به کار نبرده است.

کرد تا در آن بیشه تفرجی کند به پای درخت سال بلندی رفت و دست به یکی از شاخه‌های بلند آن برد. شاخه، چون نی نرمی خم شد، پایین آمد، و در دسترسش قرار گرفت. بانو دست دراز کرد، شاخه را بگرفت، در همین لحظه دردهای زایمان آغاز شد. سپس ملازمان پرده‌ای کنفی پیرامون او کشیدند و خود به کناری رفتند. بانو در همان حال که ایستاده بود، و شاخه درخت سال را در چنگ داشت، فارغ شد ولی، برخلاف دیگر موجودات، که به هنگام زاده‌شدن به ماده ناپاک آلوده‌اند، بودی‌ستوه چنین نبود. وی، مانند واعظی که از کرسی خطابه فرود آید، دو دست و دو پایش را باز کرد، و نیالوده و پاک از هر آلودگیی، چون گوهری که بر پارچه بنارس نشانده باشند، از دل مادرش خارج شد.

نیز باید دانست که به هنگام تولد بودا روشنایی بزرگی در آسمان پیدا شد؛ کرها شنوا شدند؛ لالها گویا؛ ولنگها راست؛ خدایان از آسمان فرود‌آمدند تا او را یاری کنند؛ و شاهان از دوردستها به خوشامدگویییش شتافتند. در افسانه‌ها تصویر رنگارنگی از شکوه وناز نعمتی که در جوانی پیرامون او را گرفته بود دیده می‌شود. همچون شاهزاده نیکبختی «خداوار» در سه کاخ منزل داشت؛ پدر مهربانش او را از هر گونه تماس با درد و اندوه دور نگاه می‌داشت؛ چهارصد رقاصه زیباروی او را سرگرم می‌کردند؛ و چون بزرگ شد پانصد بانو را به نزدش فرستاد، تا از آن میان یکی را به همسری برگزیند. و او همچون فردی از طبقه کشتریه در فنون جنگی آموزش دقیقی دید؛ ولی پیش پای فرزانگان هم نشست، و در همه مکتبهای فلسفی رایج آن روزگار استاد شد. زن گرفت، پدر خوشبختی شد، و در ثروت و آرامش و خوشنامی می‌زیست.

بنابر سنن دینی، او یک روز از کاخ به خیابان و میان مردم آمد، پیرمردی را دید؛ روز دیگر باز از کاخ بیرون آمد و این بار بیماری را دید؛ روز سوم که بیرون آمد مرده‌ای دید. او، خود، چنانکه در کتابهای مقدس شاگردانش آمده، ماجرا را به طرز مؤثری چنین شرح می‌دهد:

ای رهروان، من در چنین ناز و نعمت بسیار پرورده شده بودم. آنگاه این اندیشه در من پیدا شد: «مرد معمولی نیاموخته، که خود دستخوش پیری بیماری و مرگ است و نمی‌تواند بر آنها فایق آید آنگاه که پیرمرد، مرد بیمار، و مرده‌ای را می‌بیند از خطر آگاه و سرگشته می‌شود؛ و رو می‌گرداند و به خود هشیار می‌دهد: من نیز دستخوش پیری، بیماری، و مرگم، آیا من نیز باید رو بگردانم؟» آن شایسته من نیست. چون این اندیشه درمن پیدا شد، مستی باده زندگانی (جوانی، ثروت) به یکباره از سرم پرید ای رهروان، من پیش از روشن‌شدگی یا بیداری، آنگاه که هنوز بیدار نشده بودم.‌‌.. آنگاه که دستخوش زاییده شدن، پیری، بیماری، مرگ، اندوه، وآلودگی بودم، چیزی را می‌جستم که آن هم، خود، دستخوش (زاییده شدن، پیری، بیماری، مرگ و اندوه) بود. آنگاه این اندیشه در من پیدا شد: «من که خود دستخوش زاییده شدن، پیری، بیماری، مرگ، اندوه، و آلودگیم، چرا در پی چیزی باشم که آن نیز خود دستخوش زاییده شدن و آلودگی است؟ اکنون من به پستی دستخوشان زاییده‌شدن پی‌برده‌ام. چگونه است که به جستجوی برترین آزادی از هربند، یعنی نیروانه، که دستخوش پیری، و آلودگی نیست برآیم؟»

مرگ، منشأ تمام دینهاست، و شاید اگر مرگ نمی‌بود خدایانی هم نمی‌بودند. برای بودا دیدن این صحنه‌ها آغاز روشن شدگی یا بیداری بود. مثل کسی که دستخوش «دیگرگونی حال» باشد، ناگهان بر آن شد که پدر ، همسر و پسر نوزادش را ترک کند، و سر به بیابان بگذارد و مرتاض شود. شبانگاه، مخفیانه و آهسته، به اطاق همسرش رفت، و برای آخرین بار نگاهی به پسرش راهوله انداخت. در کتابهای مقدس بودایی، با سخنانی که برای همه پیروان بودا مقدس است، آمده که درست در آن هنگام:

بودی ستوه با خود اندیشید که اکنون کودک را خواهم دید. از جای برخاست و به خانه مادر راهوله رفت و در اندرونی را گشود. چراغی با روغن عطرآگین در خوابگاه اندرونی می‌سوخت. مادر راهوله بر بستری از گل خوابیده، و دستش زیر سر کودک بود. بودی‌ستوه پا بر آستانه نهاد، ایستاد، نگاهی کرد و با خود اندیشید: اگر دست او را تکان بدهم و کودک را بگیرم، همسرم بیدار خواهد شد و مرا از رفتن باز خواهد داشت. چون «بودا» (=بیدار و روشن) شدم، باز خواهم گشت و او را خواهم دید. «با چنین اندیشه‌ای از آن خانه فرود آمد و کاخ را ترک گفت.

در تاریکی صبح، سوار بر اسبش کنتکه، از شهر بیرون آمد، در حالیکه، چنه، ارابه‌رانش، نومیدانه به دم آن چسبیده بود. آنگاه ماره، سلطان بدی، بر او ظاهر شد تا از راه به درش کند، و امپراطوریهای بزرگی به وی پیشکش کرد. اما بودا نپذیرفت، و همچنان، سواره، با یک جست نیرومند از رود پهناوری گذشت. میل به دیدن زادگاهش در او پیدا شد، اما برنگشت. آنگاه زمین به گردش درآمد تا او ناگریز نباشد که به پشت سر نگاه کند.

در محلی به نام اوروویلا ایستاد. خودش می‌گوید: «فکر کردم که آنجا براستی برایم جایی دلپذیر، و جنگل زیبایی است. رود صافی روان است، و شستنگاههای آن خوشایند است؛ پیرامونش همه مرغزار و روستاست.» او در اینجا به سخت‌ترین اشکال ریاضت تن داد؛ مدت شش سال راهها و اعمال پیروان یوگه را، که پیش از این بر صحنه هند ظاهر شده بودند، آزمود. به تخمها و سبزه‌ بساخت، و چندی هم سرگین چارپایان می‌خورد. کم کم غذایش را به روزی یک دانه برنج رسانید. جامه‌ای از موی سخت جانوران بر تن کرد؛ موی سر و ریشش را به قصد خودآزاری کند؛ چنانکه به درختی پیر می‌مانست. مرتب به جایی می‌رفت که جنازه انسانها را آنجا می‌گذاشتند تا طمعه پرندگان و چارپایان شود؛ در میان اجساد پوسنده مادرش به هنگام تولد او در گذشته بود. می‌خوابید. باز همو می‌گوید:

آنگاه این اندیشه در من پیدا شد: اکنون چگونه است که من، با دندانهای به هم‌فشرده و با زبان به کام چسبیده، به اندیشه دلم چیره شوم، آن را بشکنم، و بر آن فشار آورم؟ (و چنین کردم). عرق از زیر بغلم جاری شد. مثل اینکه مردی نیرومند سر مردی ناتوان را با ضربه شمشیر خرد کند. من نیز دستخوش چنین ضرباتی بودم براستی تاب و توانم بسیار، و جانم حاضر و استوار بود، ولی تنم با این کوشش دردآور آشفته و پریشان شد. جانم چنان بود که احساسهای دردآوری که در من پیدا می‌شدند نتوانستند اندیشه‌ام را به خود متوجه کنند سپس دم و بازدم دهان و بینی را حبس کردم، آنگاه، با نگاهداشتن دم و بازدم دهان و بینی، در اثر بیرون رفتن هوا، غرشی عجیب در گوشهایم پیدا شد. همان‌گونه براستی فریادهای فروخورده قورباغه غرش عجیبی به وجود می‌آورد، بدین‌سان دم و بازدم دهان و بینی را نگاه داشتم. با حبس دم و بازدم دهان و بینی و گوش هواهای تند و سختی سرم را به حرکت درآورد. مثل اینکه مرد نیرومندی سر خود را با نوک تیز خنجری بشکافد؛ کاملا همین گونه بود، وقتی که من دم و بازدم دهان، بینی، و گوشهایم را نگاه داشتم، بادهای تند سرم را تکان می‌دادند آنگاه این اندیشه در من پیدا شد: اکنون خوب است که من بیش از پیش غذای کمتری بخورم؛ آن قدر باقلا، نخود، و عدس، که در کف دست جا بگیرد. پس از آن تنم بی‌اندازه لاغر شد؛ دست و پایم، از این غذای بیحد اندک، چون نیهای خشک خشکیدند؛ سرینم، از این خوراک بیحد اندک، چون ] کف[ پای شتران شد؛ مهره‌های درآمده تیره پشتم چون رشته‌های تسبیح شد؛ دنده‌های تنم، چون تیرهای بام خانه قدیمی، که تیز بیرون زده باشند، بیرون آمده بود؛ در چشمخانه‌های من مردمکهای فرورفته‌ام، چون ستاره‌های دریایی کوچک در چاهی ژرف، بسیار ریز گشته و بسختی دیده می‌شدند؛ پوست سرم چون کدوی قلیانی جنگلی، که تازه چیده و در آفتاب داغ خالی و پژمرده شده باشد، تهی و افسرده شد. چون می‌خواستم دست به شکمم بکشم، دستم به تیره پشتم می‌رسید، و چون می‌خواستم به تیره پشتم دست بکشم، دستم به شکمم می‌خورد. از این خور‌اک بیحد اندک، این گونه شکمم به تیره پشتم نزدیک شده بود برای اینکه تنم تاب و توانی پیدا کند، آن را با دست می‌مالیدم، و با این کار موهایم کنده می‌شد و به شکل بدی از پوستم فرو می‌ریخت

اما یک روز این اندیشه در بودا پیدا شد که خود آزاری راه نیست. شاید او هم مثل معمول گرسنه‌اش بود، یا آنکه یاد دلپذیری در او پیدا شده بود. حس کرد که از این ریاضتها هیچ نور تازه‌ای در دلش ندمیده. «من از این سختی به دانش و بینش فراتر از انسان، و براستی اصیل، نخواهم رسید.» بلکه، برعکس، آن کبری که در خود آزاری بود هرگونه قدسیتی را، که شاید از ریاضت پیدا شود، زهرآگین کرده بود. از اینرو دست از ریاضت کشید و رفت زیر درخت سایه‌گستری نشست، و در آنجا استوار و آرام ماند؛ عزم کرد تا به روشنی نرسد و به حقیقت دست نیابد از آنجانرود. از خود پرسید منشأ اندوه، رنج این درخت را، که بعداً مورد پرستش بوداییان قرار گرفت، هنوز در دهکده بوده‌گایا به جهانگردان نشان می‌دهند.

بیماری، پیری و مرگ انسان چیست؟ ناگهان در او بینشی به تولدها و مرگهای پیاپی بی‌پایان جریان زندگی پیدا شد: دید که هر مرگی از تولد نویی بی‌اثر می‌شود، و هر آرامش و شادیی با آرزو و ناخرسندی، نومیدی، و اندوه و درد تازه و نویی مواجه می‌شود. «با ذهنی چنین مجموع، پاک، و مصفا،… دل را به شناسایی مرگ و دوباره زاییده شدن متوجه کردم. با چشمی یا بینشی خدایی، که از چشم انسانها دست می‌برد، مرگ و دوباره زاییده شدن موجودات عالی و نجیب، زشت و زیبا، شاد و رنجور را دیدم، و فهمیدم که چگونه موجودات همیشه بر طبق کردارهای خود (کرمه) از میان می‌روند- و این کرمه قانونی جهانی است که هر کردار بد و نیک، در این زندگی، یا در کالبد بعدی روان، پاداش یا کیفر خواهد دید.

توجه و تدقیق در این توالی به ظاهر مسخره مرگ و تولدها بود که بودا را بر آن داشت که زندگانی انسان را خوار بدارد. به خود گفت تولد، منشأ هر بدی و رنج است، و با اینهمه تولد به طور بی‌پایانی ادامه می‌‌یابد، و بستر رنج انسان را همیشه از نو پرآب می‌کند. اگر بتوان تولد را متوقف کرد… راستی چرا تولد از حرکت باز نمی‌ایستد؟ چون قانون کرمه تناسخهای مکرر نویی می‌طلبد، تا در آن، روان تاوان کار بدی را که در زندگیهای گذشته کرده پس بدهد. اما اگر انسان می‌توانست زندگانی مقرون به عدل کامل، شکیبایی پایدار و مهر به همه را در پیش گیرد، اگر می‌توانست اندیشه‌هایش را به چیزهای جاویدان، و نه به چیزهایی که پیدا می‌شوند و می‌گذرند، بپیوندد- آنگاه شاید می‌توانست دوباره زاییده شدن را متوقف کند، و برای او چشمه بدی(=رنج) بخشکد. اگر انسان می‌توانست همه آرزوهای خود را آرام کند، و فقط جویای نیکی کردن باشد، آنگاه بر فردیت، که اولین و بدترین فریب انسان است، غلبه می‌یافت و روان سرانجام در بینهایت ندانسته‌ای غرقه می‌شد. چه آرامشی در آن دل خواهد بود که خود را از هر آرزوی فردی پاک کرده باشد!- و آیا دلی که پاک نشده هرگز روی آرامش را خواهد دید؟ بنا به اندیشه کفر، سعادت نه در اینجا ممکن است و نه، به خلاف آنچه بسیاری از ادیان می‌پندارند، پس از این امکانپذیر خواهد بود. فقط یگانه آرامشی که متصور است، آرامش کامل میل و آرزوی به پایان رسیده، یعنی نیروانه است و بس.

مؤلف در اینجا کرمه را، که به معنای کردارهای تن و گفتار و اندیشه است، به عنوان قانون کرمه گرفته است که درست نیست. توضیحی هم که درباره قانون کرمهبودایی می‌دهد، خود، از بنیاد نادرست است. چون این اصطلاح میان فلسفه‌های هندو و بودایی مشترک است، او معنای هندوی آن را با معنای بودایی آن یکی دانسته است، و از اینرو نتایجی می‌گیرد که نادرست است. مثلا، در آیین بودا «تجسد بعدی روان» یا «تناسخهای مکرر» در کار نیست. روان پایداری نیست که دستخوش تناسخ شود. «دوباره زاییده شدن» بودایی همان تناسخ نیست. برای آگاهی بیشتر باید به کتابهایی که در زمینه آیین بودا به فارسی هست مراجعه کنید.-م.

فلسفه شوپنهاور از اینجا ریشه می‌گیرد.

مرد منور و «روشنی یافته» یعنی بودا، پس از هفت سال تفکر، چون علت رنج انسان را دانست، به شهر مقدس بنارس رفت و آنجا در باغ گوزن، در سارنات، نیروانه را برای انسانها موعظه کرد.

منبع : , جلد اول : مشرق زمین

نویسنده :

نشر الکترونیکی سایت

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ