تعلیم بودا
چهره استاد- روشهای او- چهار حقیقت عالی- راه هشتگانه- پنج دستور اخلاقی- بودا و مسیح- مکتب لاادری بودا و ضدیت او با تفوق روحانیون- الحاد او- روانشناسی بیروان او- معنی «نیروانه»
بودا، مثل سایر آموزگاران زمانش، از راه بحث، سخنرانی، و تمثیل تعلیم میداد. چون او هم مثل سقراط یا مسیح به فکرش نرسید که تعلیمش را بنوسید، آن را در سوتره («نخ، رشته»)هایی خلاصه میکرد تا حافظه را به کار گیرد. این گفتارها، که در یاد پیروانش برای ما محفوظ مانده، ندانسته، نخستین شخصیت برجسته تاریخ هند را برای ما تصویر میکند: مردی با ارادهای نیرومند، خویش کام و مغرور، اما با رفتار و گفتاری آرام، و با نیکخواهی بیپایان. او مدعی «روشن شدگی» بود نه وحی؛ هرگز وانمود نکرد که خدایی باواسطه او با بندگانش سخن میگوید. در مناظره شکیباتر، و از هر آموزگار بزرگ بشریت ملاحظه کارتر بود. شاگردانش، که شاید صورت آرمانی او را نشان میدادند، او را چنین مینمودند که کاملا به اهیمسا عمل میکند: «گوتمه زاهد دست از کشتن زندگان برداشته، از ویران کردن زندگانی دوری میگزیند. او که زمانی از طبقه کشتریه بود، اینک چوب و شمشیر را به سویی انداخته است؛ از خشونت شرمسار و از عطوفت سرشار است؛ و با همه موجوداتی که جان دارند همدردی و مهربانی میکند… گوتمه چون بدگویی را کنار نهاده، از غیبت رو میگرداند… بدینسان او، همچون پیوندگر، کسانی را که از هم بریدهاند به یکدیگر نزدیک کهنترین اسناد موجود در زمینه تعلیم بودا سه «پیتکه» یا «سه سبد شریعت» است، که در سال ۲۴۱ قم شورای بودایی آن را گردآوری کرد، و اصیل دانست. این «سه سبد شریعت» تا مدت چهارصد سال پس از مرگ بودا سینه به سینه منتقل میشد، تا آنکه سرانجام، در حدود ۸۰ قم، به زبان پالی نوشته شد. این سه سبد عبارتند از سبد «سوته» یا گفتارها، سبد «وینیه» یا انضباط، و «آبهیدهمه» یا سبد آیین برتر. «سوته- پیتکه» یا سبد گفتارها حاوی گفتارها یا سخنان بوداست، که ریس دیویدز آنها را همسنگ آثار افلاطون میداند. اما، اگر دقیقتر بگوییم، این نوشتهها لزوماً تعلیم خود بودا را به دست نمیدهند، بلکه تعلیم مکاتب بودایی را عرضه میکنند. سر چارلز الیت میگوید «گرچه این روایات گردآوریهایی است که در طی چند قرن مطالب تازهای به آن افزوده شده، من دلیلی نمیبینم که در این شک کنم که کهنترین هسته این آثار حاوی یادهای کسانی است که اسناد را دیده و گفتارهایش را شنیدهاند.»
گوتمه شکل پالیگئوتمه سانسکریت است که از این پس به کار برده خواهد شد.-م.
میکند؛ مشوق آنانی است که دوست همند؛ صلحآور، دوستدار صلح، مشتاق صلح، گوینده سخنانی است که صلح میآورد.» او همچون لائو- تزه و مسیح آرزو داشت که نیکی به جای بدی، و مهر به جای کین بازگردد؛ و در برابر نفهمی و دشنام خاموش میماند. «اگر مردی از سرابلهی با من بد کند، من او را در پناه مهر بیکینم جای خواهم داد؛ بد هر چه از او بیش آید نیکی من بیش بدو باز خواهد رسید.» وقتی سادهلوحی او را دشنام گفت، بودا، ساکت و خاموش، گوش داد؛ اما چون آن مرد از دشنام گفتن باز ایستاد، بودا از او پرسید: «ای فرزند اگر مردی نخواهد پیشکشی را که به او میدهند بپذیرد، آن پیشکش از آن که خواهد بود؟» مرد پاسخ داد «از آن پیشکش آورنده.» بودا گفت «پسرم، من نمیخواهم دشنامت را بپذیرم، تمنا دارم که آن را در خود نگاه داری.» بودا به خلاف بیشتر پارسایان طبعی طنزآمیز داشت، و میدانست که ورود در مباحث مابعدالطبیعه بدون مزاح، نشان بیذوقی است.
روش تعلیم او منحصر به فرد بود، گرچه تا حدی آن را مدیون آوارگان یا سوفسطاییان سیار زمان خویش بود. از شهری به شهری میرفت. در حالی که شاگردان محبوبش همراه، و هزار ودویست پیرو به دنبالش روان بودند. در فکر فردا نبود، اما به این خرسند بود که ستایشگری از آن شهر به لقمهای میهمانش کند؛ وقتی درخانه روسپییی غذا خورد، پیروانش را بدنام کرد. در کنار روستایی توقف میکرد، و در باغی یا بیشهای یا رودکناری رحل اقامت میافکند. بعد از ظهرها را به خویشتننگری، و شامگاه را به تعلیم میگذراند. گفتارهایش به شکل پرسشهای سقراطی، تمثیلهای اخلاقی، مناظره مؤدبانه، یا سخنان کوتاه بود، و مراد از آن این بود که تعلیمش را به صورت اختصار، آسانی، و نظم درآورد. گفتار خاصش «چهار حقیقت عالی» بود که در آن نظرش را در این زمینه بیان میکرد که زندگی رنج است، و رنج از آرزوی نفس پیدا میشود، و فرزانگی همانا در فرونشاندن هرگونه آرزوی نفس است.
- «ای رهروان، این است حقیقت عالی رنج. زاییده شدن براستی رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ بودن با چیزهای ناخوشایند رنج است؛ دور بودن از چیزهای خوشایند رنج است؛ به آرزو نرسیدن رنج است؛ سخن کوتاه، پنج بخش دلبستگی رنج است.
- «ای رهروان، این است حقیقت عالی خاستگاه رنج. خاستگاه رنج، آرزوی نفس است که به دوباره زاییدهشدن میپیوندد، و به کامرانی و شهوت بسته است کامی که اینجا و آنجا به جستجوست. آن آرزوی نفس این است: آرزوی کام؛ آرزوی هستی؛ و آرزوی نیستی.
- ای رهروان، این است حقیقت عالی رهایی از رنج. رهایی از رنج همان رهایی از آرزوی نفس است، ترک آن است، روگرداندن از آن، آزادی از آن، و بریدن از آن است، تا آنجا که هیچ نشانی از آن به جا نماند.
- ای رهروان، این است حقیقت عالی راهی که به رهایی از رنج میانجامد، آن راه در حقیقت راه هشتگانه عالیی است که همانا شناخت درست، اندیشه درست، گفتار درست، کردار درست، معیشت درست، کوشش درست، حال درست، وخلسه درست است.»
بودا معتقد بود که در زندگی انسان کفه رنج چنان سنگینتر از شادی است که بهتر آن میبود که هرگز زاده نمیشد. میگوید بیش از همه چهار اقیانوس بزرگ]در رنج مرگ عزیزان[ اشک ریخته شده است. در نظر او، زهر هر شادی همان کوتاهی و زودگذری آن است. از شاگردی میپرسد «آیا آنچه نپاینده است، رنج است یا شادی؟» پاسخ این است: «رنج است، ای استاد.» پس شر بنیادی تنهاست (یعنی، آرزوی نفس، میل، و طلب)، نه هر میلی، بلکه میل خودخواهانه، میلی که به سوی سود جزء باشد، نه برای خیر کل؛ از همه اینها بالاتر، آرزوی کام است که به تولید مثل میکشاند، که این، خود، به طور بیهدفی زنجیر وجود را به رنج تازهای میرساند. یکی از شاگردانش، از این تعلیم استاد، چنین نتیجه میگیرد که بودا خودکشی را تأیید میکند، اما بودا نظر او را رد میکند؛ خودکشی بیفایده است، چون روان، صفا نیافته، باز در تناسخهای دیگری زاییده میشود تا به فراموشی کامل خود برسد.
وقتی شاگردانش از او خواستند که مفهوم معیشت درست را روشنتر بیان کند، او برای راهنمایی آنها «پنج دستور اخلاقی» را آورد که دستورهای ساده و مختصری است، اما «شاید از ده فرمان موسی جامعتر، و انجام دادنش سختتر باشد»:
- خودداری از کشتن هر موجود زنده؛
- خودداری از برداشتن چیزی که به شخص داده نشده است؛
- خودداری از دروغ گفتن؛
- خودداری از نوشابههای مستکننده، که بیخبری میآورد؛
- خودداری از زندگی غیرقدسی.
جای دیگری بودا عناصری را به تعلمیش میافزاید که به طور عینی پیشگام مسیح است. «این آیینی باستانی است که هرگز در اینجا دشمنی با دشمنی از میان نرود؛ تنها با نادشمنی از میان برود.» «پیروزی به دیگران کینه به بار میآورد؛ چرا که شکستیافته رنج میکشد. آن کس آرام و نیکبخت میزید که اندیشههای پیروزی و شکست را رها کرده باشد.» او مثل عیسی از حضور زنان ناراحت بود، و مدتها در پذیرفتن آنان به نظام بودایی دو دل بود.
این پنج دستور که به پنج سلوک معروفند، قسمتی از ده دستوری است که «ده گام تربیت» نام دارد. پنج دستور دیگر اینهاست:
خودداری از خوردن نابهنگام؛
خودداری از رقص، آواز، موسیقی، تماشای معرکه؛
خودداری از آویختن حلقهگل، و به کار بردن بوی خوش و روغنهای عطرآگین برای آرایش و جلوه فروختن؛
خوداری از رختخوابهای بلند و پهن؛
خودداری از پذیرفتن زر و سیم-م.
آننده شاگرد محبوبش یک بار از او پرسید:
«استاد ارجمند با زنان چگونه باید رفتار کنیم؟»
- «آن طور که گویی آنان را نمیبینید.»
- «استاد ارجمند، اگر پیشآمد و آنها را دیدیم، چگونه باید باآنها رفتار کنیم؟»
- «گفتگو نکنید.»
- «ولی وقتی که گفتگویی پیش آمد، چگونه با آنان رفتار کنیم؟»
- «اگر چنین شد، هشیار باشید.»
مفهوم ذهنی او از دین مفهومی کاملا اخلاقی بود؛ او در همه چیز به رفتار و سلوک توجه داشت، نه به مراسم آیینی یا پرستش، ما بعدالطبیعه یا خداشناسی. وقتی برهمنی به او پیشنهاد کرد که در گایا غسل کند و خود را از گناهانش پاک کند، بودا گفت «ای برهمن، اینجا خویشتن را بشوی، درست همین جا. با همگان مهربان باش. اگر دروغ نگویی، اگر جان از جانداری نستانی، اگر ندادهای را نگیری، و در انکار نفس پایدار باشی- دیگر چه حاجت به رفتن به گایا؟ هر آبی برایت آب گاباست.» در تاریخ دین، هیچ چیز عجیبتر از دیدن بودا نیست که دینی جهانی بنیاد میگذارد، اما با اینهمه از کشیدهشدن به هر گونه بحثی درباره ابدیت، خلود، یا خدا پرهیز دارد. میگوید بینهایت افسانه است، خیالبافته فیلسوفانی است که این فروتنی را نداشتهاند که اعتراف کنند «پشه کی داند که این باغ از کی است.» او به مناظره بر سر محدود یا نامحدود بودن جهان لبخند میزند، چنانکه گویی او این اسطوره نجومی عبث فیزیکدانها و ریاضیدانها را، که امروزه بر سر این مسئله بحث میکنند، پیشبینی میکرد. او از بیان هرگونه عقیده در این زمینهها میپرهیزد: آیا جهان آغازی داشته یا انجامی خواهد داشت؟ آیا روان (=زندگانی) همان تن است یا متمایز از آن؟ آیا برای بزرگترین پاکان هم در بهشتی پاداشی هست یا نه؟ او این پرسشها را «جنگل، بیابان، خیمهشببازی، پیچوتاب خوردن، و دام بحث و اندیشه» مینامد، و کاری با آنها ندارد؛ اینها فقط به بحثی تبآلود، دلخوریهای شخصی، و اندوه میانجامد؛ هرگز به فرزانگی و حکمت یا آرامش راه نمیبرد. پارسایی و رضا در شناختن جهان و خدا نیست، بلکه تنها در زیست نیکخواهانه و دور از خودپرستی است. و آنگاه، با طنزی رسواکننده، پیشنهاد میکند که خود خدایان هم، اگر هستی میداشتند، نمیتوانستند به این پرسشها پاسخ بدهند.
روزگاری، ایکیوده، در دل رهروی از انجمن رهروان در این نکته شکی پیدا شد که: «اکنون این چهار عنصر بزرگ: خاک، آب، آتش، و باد کجا باز میایستند که نشانی از آنها به جا نمیماند؟» پس، آن رهرو در حالت نظاره چنان استاد شد که در بینش نظاره یکی از هفت شهر مقدس هندوهاست. بوده گایا، که بودا در آنجا به «روشنی» رسید نزدیک همین شهر است. ـ م.
در متن انگلیسی آمده: «یک اتم هرگز کیهان را نمیشناسد.» ـ م.
او راه جهان خدایان روشن شد.
آنگاه، ایکیوده، آن رهرو تا سپهر چهار شاه بزرگ بالا رفت و به خدایان آنجا گفت: «ای دوستان، چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش، و باد کجا باز میایستند که نشانی از آنها به جا نمیماند؟»
چون او چنین گفت خدایان آسمان چهارشاه بزرگ گفتند: «ای رهرو، ما این را نمیدانیم. اما چهارشاه بزرگ هستند که تواناتر و شکوهمندتر از مایند. آنان میدانند.»
آنگاه، ایکیوده، آن رهرو نزد چهارشاه بزرگ رفت (و همان پرسش را کرد، و آنان او را با همان پاسخ به سپهر سی و سه ] خدا[ فرستادند؛ آنها هم او را نزد شاهشان، سکه، فرستادند؛ وی هم او را نزد خدایان یامه فرستاد؛ آنها هم او را نزد شاهشان سویامه فرستادند؛ او هم او را نزد خدایان توسیته فرستاد؛ که آنها هم او را نزد شاهشان سنتوسیته فرستادند؛ او هم او را نزد خدایان نیمانه- رتی فرستاد؛ که آنها هم او را نزد شاهشان سونیمته فرستادند؛ او هم او را نزد خدایان پر- نمیته و سوتی فرستاد؛ آنها هم او را نزد شاهشان وسوتی فرستادند، و او هم او را نزد خدایان جهان- برهما فرستاد.)
آنگاه، ایکیوده، آن رهرو چنان در یکدلی خود مجذوب شد که راه جهان- برهما درجانش، که چنین آرام شده بود، روشن شد. و او به خدایان ملازم برهما نزدیک شده، گفت: «ای دوستان، چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش، و باد کجا باز میایستند که نشانی از خود به جا نمیگذارند؟»
چون او چنین گفت، خدایان ملازم برهما گفتند: ای رهرو، ما این را نمیدانیم. اما برهما هست، برهمای بزرگ، برترین، توانا، برهمای بصیر، فرمانروا، سرور همه، نگهدارنده، آفریننده، سرهمه،… دیرینهسال ایام، پدر هر چه هست و هر چه خواهد بود! او تواناتر و شکوهمندتر از ماست. او آن را میداند.»
«اکنون آن برهمای بزرگ کجاست؟»
«ای رهرو، ما نه میدانیم که برهما کجاست، نه چرا هست، و نه از کجاست. اما، ای رهرو، چون نشانههای آمدنش پدیدار شود، هنگامی که روشنی برآید، و شکوه بدرخشد، آنگاه او آشکار خواهد شد. زیرا هنگامی که روشنی برآید و شکوه بدرخشد این نشان تجلی برهماست.»
ایکیوده، دیری نگذشت که برهمای بزرگ نمودار شد. و آن رهرو به او نزدیک شد و گفت: «ای دوست، این چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش، باد کجا باز میایستند که نشانی از خود به جا نمیگذارند؟»
چون او چنین گفت، برهمای بزرگ گفت: «ایرهرو، من برهمای بزرگم، برترین، توانا، بصیر بینا، فرمانروا، سرور همه، نگهدارنده، آفریننده، سرهمه، هر کس را به جایش گمارنده، دیرینه سال ایام، پدر هر چه هست و هر چه خواهد بود!»
آنگاه، آن رهرو به برهما پاسخ داد و گفت: «ای دوست، من از تو نپرسیدم که تو براستی چنان که میگویی هستی یا نه، بلکه از تو پرسیدم که چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش، باد کجا باز میایستند که نشانی از خود به جانمیگذارند؟»
آنگاه، ایکیوده، برهما آن رهرو را به کناری کشید و گفت: «ای رهرو، این خدایان ملازمان برهما براین باورند که چیزی نیست که من نتوانم ببینم، چیزی نیست که من نفهمیده باشم، چیزی نیست که من در نیافته باشم. از اینرو، من در حضور آنان پاسخی ندادم. ای رهرو، من نمیدانم که آن چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش، باد کجا باز
میایستند که نشانی از آنها به جا نمیماند.»
هنگامی که برخی از مشتاقان به یادش میآورند که برهمنان مدعی هستند که راه حل این مسائل را میدانند، به آنان میخندد: «ای رهروان، زاهدها و برهمنانی هستند که چون مارماهی میلولند؛ و چون در این یا آن مسئله از ایشان پرسشی شود، به دو پهلوگویی، به لولیدن مارماهیوار رومیآورند.» اگر گاهی تندزبان است، در برابر روحانیان زمان خویش چنین است؛ او این فرض آنها را که وداها وحی خدایان است خوار میشمارد، و براهمه مغرور به طبقه خود را بدین گونه ننگین میکند که اعضای هر طبقه را به انجمن رهروان خویش میپذیرد. او آشکارا نظام طبقاتی را محکوم نمیکند، بلکه، بروشنی، به شاگردانش میگوید: «به همه سرزمینها بروید و این بشارت را تعلیم دهید. به آنان بگویید که بینوایان و فرودستان، توانگران و فرادستان همه یکی هستند، و همه طبقات در این آیین یگانه میشوند، همچنان که رودها در دریا.» او اندیشه قربانی برای خدایان را رد میکند، و نگران قربانی جانوران در این آیینهاست؛ هرگونه آیین و پرستش موجودات فراتر از طبیعی، همه منترهها و وردها، هر ریاضت و نمازی را رد میکند. آرام و بیهیچ جدالی، دینی را عرضه میدارد که یکسره ازهر گونه اصول جزمی و حرفه روحانیتی آزاد است، و راه رستگاری را به همه کافران و مؤمنان یکسان عرضه میدارد.
گاهی این مشهورترین پارسایان هند از لاادریه به الحاد آشکار میرسد. از راهش بیراهه نمیرودکه خدا را انکار کند، و گاهی چنان سخن میگوید که گویی برهما واقعیت است نه یک آرمان؛ و پرستش عمومی خدایان را ممنوع نمیکند. اما به اندیشه نماز و دعا فرستادن به آن نشناختنی میخندد؛ میگوید «این که دیگری بتواند سبب خوشبختی یا بدبختی ما بشود فرض ابلهانهای است» – اینها همیشه حاصل رفتار و آرزوهای خود ماست. او از این رو گردان است که دستور اخلاقی خود را بر پایه هرگونه احکام فراتر از طبیعی بگذارد؛ نه بهشتی میآورد و نه برزخی و نه دوزخی. به رنج و کشتنی که در فرایند زیست هست بیش از آن حساس است که آنها را خواست آگاهانه یک خدای انسان مانند بینگارد؛ او میاندیشد که این خطاهای جهانی سنگینتر از نشانههای یک قصد و نیت است. او در این صحنه نظم و آشفتگی، بدی و خوبی، هیچ اصل پاینده، و هیچ مرکزی برای واقعیت جاویدان نمییابد، بلکه فقط گردابی و جریانی از حیات سرکش میبیند که تنها اصل بنیادین مابعدالطبیعه آن همان تغییر است.
سرچارلز الیت میگوید: در نظر بودا «نه جهان دستکار یک شخصیت الاهی است و نه قانون اخلاقی اراده اوست. این حقیقت که دین میتواند بدون این گونه اندیشهها وجود داشته باشد، اهمیت بسیار دارد.»
همانگونه که بودا الاهیاتی بدون خدا عرضه میدارد، یک روانشناسی بیروان هم پیش میکشد؛ او جانگرایی (آنیمیسم) را به هر شکلی، حتی درباره انسان، رد میکند. درباره جهان با هراکلیتوس و برگوسن موافق است، و درباره ذهن با هیوم همعقیده. تمام آن چیزی که میدانیم همان احساسهای ماست؛ از اینرو، تا آنجا که میتوان دید، هر مادهای نیرو، و هر جوهری حرکت است. حیات، تغییر است، جریان خنثایشدن و خاموش شدن؛ «روان» اسطورهای است که ما، برای آسودگی مغزهای ناتوانمان، آن را، بیهیچ دلیل درستی، پشت جریان حالات خود آگاه خویش قرار میدهیم. «این یگانگی برتر ادراک»، این «ذهن» که احساسها و ادراکها را دراندیشه به هم پیوند میدهد، یک شبح است؛ تمام آنچه هست خود همین احساسها و ادراکهاست، که به طور خودبه خود به یادها و تصورات بدل میشود. حتی «خویشتن» گرانقدر هم وجودی متمایز از این حالات روانی نیست؛ فقط استمرار این حالات است که حالات تازهتر حالات کهنهتر ارگانیسم را، همراه با عادات روانی و اخلاقی تمایلات و گرایشها، به یاد میآورند. توالی این حالات معلول یک «اراده» اسطورهای نیست که به آنها افزوده شده باشد، بلکه نتیجه جبر وراثت، عادت، محیط و شرایط است. این ذهن سیال که فقط حالات روانی است، این روان یا «خویشتن» که فقط خوی یا پیشداوریی است که وراثت ناگزیر و تجربهناپایدار آن را ساخته، نمیتواند خلودی داشته باشد، به این معنا که فرد همواره پایدار باشد. مردان ارزنده، حتی خود بودا هم، پس از مرگ چون یک شخص باقی نخواهند ماند.
اما، اگر چنین باشد، مسئله تولد مجدد چگونه ممکن است؟ اگر روانی در کار نیست، چگونه میتواند به وجودهای دیگری برود و برای گناهانی که در این کالبد کرده است کیفر ببیند؟ اینجا نقطه ضعف فلسفه بوداست؛ او هرگز کاملا با این تناقض میان روانشناسی خردگرایانه و قبول نسنجیده تناسخ روبهرو نمیشود. این عقیده چنان در هند عمومیت دارد که تقریباً هر هندویی آن را، چون اصل یا فرض مسلم، میپذیرد، و بندرت به خودزحمت میدهد که آن را اثبات کند؛ کوتاهی عمر و کثرت نسلها، ناگزیر انتقال نیروی حیاتی یا، اگر از دیدگاه الاهیات مؤلف همه جا درباره «انسان کامل»، ارهت بودایی، واژه saint را به کار میبرد که به معنای «قدیس»، در مفهوم مسیحی، و یا «پیر، مرشد، و ولی» است. ارهت، چنان که پیش از این گفتیم، «ارزنده و ارجمند» است، و «ارهتی» آخرین مقام در سیر مقامات بودایی به شمار میرود. ـ م.
پیداست که ویلدورانت در فهم فلسفه بودایی دچار لغزش شده است. خیلی از مصطلحات فلسفی میان فلسفه بودا و فلسفههای براهمنی، یا به طور کلی هندو، مشترک است، اما فقط در لفظ و نه در معنا. همین اشتراک در لفظ موجب اشتباه ویل دورانت شده است. «سنساره»، «کرمه»، «نیروانه» و مانند اینها از این گونه مصطلحاتند. در آیین بودا «تناسخ» به معنای رفتن یا حلول روان، یا عامل زندگانی از تنی به تن دیگر، وجود ندارد. «دوباره زاییده شدن» بودایی، یا دقیقتر بگوییم، «نوشدن» یا وجود مجدد، بدون انتقال چیزی به چیز دیگر صورت میگیرد. ـ م.
بگوییم، انتقال روان را القا میکند. بودا این اندیشه را همراه با هوایی که تنفس میکرد گرفت؛ این تنهاچیزی است که او گویا هرگز در آن تردید نکرده است. او چرخ دوباره زاییده شدن، یا دایره وجود و قانون کرمه را مسلم میدانست؛ تنها اندیشهاش این بود که چگونه از این دایره آزاد شود، چگونه در اینجا به «نیروانه» و پس از آن به نیستی برسد.
اما «نیروانه» چیست؟ یافتن پاسخ غلطی برای این پرسش دشوار است، چون «استاد» این نکته را مبهم گذاشته و پیروانش هم هر معنایی که زیر آسمان کبود یافتهاند، به این واژه دادهاند. به طور کلی، سانسکریت نیروانه یعنی «خاموش شده»، مثل خاموش شدن چراغ یا آتش. کتابهای بودایی آن را به این معانی به کار میبرند: (۱) یک حالت سعادت که از راه محو کامل امیال خود پرستانه در این زندگی حاصل میشود؛(۲) رهایش فرد از دوباره زاییدهشدن؛ (۳) فنای خود آگاهی فردی؛(۴) اتحاد فرد با خدا؛(۵) بهشت سعادت پس از مرگ؛ گویا در تعلیم بودا نیروانه به معنای خاموشی هرگونه میل فردی، و پاداش به یک چنین خودنپرستیدن، یعنی گریز از دوباره زاییدهشدن است. در ادبیات بودایی، این اصطلاح یک معنای دنیایی هم دارد، زیرا ارهت، یا مرد ارزنده، را مکرراً چنین وصف کردهاند که با یافتن «هفت بخش سازنده» نیروانه به آن میرسد. آن هفت بخش اینهاست: متانت پژوهش در حقیقت، نیرو، شوق، آرامش، جمعیت خاطر، استغنای طبع. اینها محتوای آن است، اما بندرت میتواند علت تولیدکننده آن باشد: علت و سرچشمه نیروانه خاموشی میل خودپرستانه است؛ و نیروانه، در غالب متون کهن، به معنای آرامش بیرنج است که پاداش نیستی اخلاقی نفس است. بودا میگوید «اکنون، ای رهروان، این است حقیقت عالی رهایی از رنج. رهایی از رنج همان رهایی از آرزوی نفس است، ترک آن است، روگرداندن از آن، آزادی از آن، و بریدن از آن است، تا آنجا که هیچ نشانی از آن به جا نماند.» – و آرزوی نفس، این تب میل خودجوی خودپسند. در مجموعه تعلیم «استاد»، نیروانه همیشه مترادف سعادت است، یعنی محتوای آرام آن روان که دیگر نگران خود نیست. اما نیروانه کامل دربردارنده نیستی است. پاداش برترین تقدس، همانا هرگز دوباره زاییده نشدن است.
بودا میگوید، ما سرانجام پوچی فردگرایی روانی و اخلاقی را درک میکنیم. نفسهای ما، که موج میزنند، واقعاً موجودات و نیروهای جداگانهای نیستند، بلکه چین و شکنهای گذرندهای میباشند که بر جریان زندگی پیدا شدهاند؛ گرههای کوچکی هستند که در تور دستخوش باد سرنوشت ساخته و از هم باز میشوند. وقتی که خود را اجزایی از یک کل ببینیم، وقتی که خود را و تمایلاتمان را از نو به شکل یک کل بسازیم، آنگاه نومیدیها و «نیستی» یا «فنا» (annihilation)، جز نیستی سه آتش شهوت و کینه وفریب، جایی در آیین بودا ندارد، و نیروانه، چنان که بودا میگوید، ذات خلود، یعنی جاویدی است. – م.
شکستهای شخصیمان، رنجهای گوناگون و مرگ اجتناب ناپذیرمان، دیگر ما را همچون پیش به تلخی غمگین نمیکند؛ آنها در پهنه نامحدودی گم شدهاند. وقتی که آموخته باشیم که، نه به زندگانی جداگانه خود، بلکه به همه انسانها و همه زندگان مهر بورزیم، آنگاه سرانجام آرامش را باز خواهیم یافت.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما