هارون الرشید و دو زاهد
هارون سالی بمکه رفته بود پس از فراغت از مناسک شنید که در آن شهر دو تن زاهد بزرگ وجود دارد بنام ابن سماک و ابن عبدالعزیز عمر که تا حال از هیچ سلطانی دیدن نکرده اند فضل بن ربیع را گفت مرا آرزوست که این دو پارسامرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون ایشان، تدبیر چیست؟ گفت: فرمان امیرالمؤمنین را باشد که چه اندیشه است؟ و چگونه خواهد و فرماید؟ تا بنده تدبیر آن بسازد.
گفت: مراد من آنست که متنکر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم که مرائیان را به حطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت: صواب آمد، چه فرماید؟ گفت بازگرد و دو خر مصری مهیا کن و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامه بازرگانان پوش، و نماز خفتن نزدیک من باش، تابگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه مهیا کرد، و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد، یافت او را جامه بازرگانان پوشیده. برخاست و به خر برنشست و فضل بردیگر خر، و زر بکسی داد که سرای هر دو زاهد دانست، و وی را پیش کردند با دو رکابدار خاص، و آمدند متنکر، چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله و شمعی، نه.
نخست به در سرای عمری رسیدند. در بزدند به چه دفعت تا آواز آمد که: کیست؟ جواب دادند که: در بگشایید، کسی است که میخواهد که زاهد را پوشیده ببیند. کنیزکی کم بهاء بیامد و در بگشاد. هارون و فضل و دلیل معتمد هر سه در رفتند، یافتند عمری را در خانه به نماز ایستاده و بوریایی خلق افکنده، و چراغدانی برشکسته سبویی نهاده. هارون و فضل بنشستند مدتی، تا مرد از نماز فارغ شد، و سلام بداد. پس روی بدیشان کرد و گفت: شما کیستید و به چه شغل آمده اید؟
فضل گفت: امیرالمؤمنین است تبرک را به دیدار تو آمده است. گفت: جزاک الله خیراً. چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم، که خلیفه پیامبر است، و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه است. فضل گفت: اختیار خلیفه این بود که او آید. گفت: خدای عزوجل حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنانکه او حرمت بنده او بشناخت.
هارون گفت: ما را پندی ده و سخنی گوی تا آنرا بشنویم و بر آن کار کنیم.
گفت: ای مرد، ایزد عزوعلا بیشتر از زمین به تو داده است تا به عدالت با اهل آن، خویشتن از آتش دوزخ بازخری، و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکوی خویش بینی، و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله. هارون بگریست و گفت: دیگر گوی، گفت: ای امیرالمؤمنین، از بغداد تا مکه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی، بازگشت مردم آنجاست. رو آن سرای آبادان کن که در این سرای مقام اندک است. هارون بیشتر بگریست. فضل گفت: ای عمری، بس باشد تا چند ازین درشتی، دانی که با کدام کس سخن می گویی؟
زاهد خاموش گشت. هارون اشارت کرد، تا یک کیسه پیش او نهاد، خلیفه گفت: خواستیم تا ترا از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم عمری گفت: چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی نپذیرفتمی که مرا بدین حاجت نیست. هارون برخواست و عمری باوی، تا در سرای بیامد تا وی بر نشست و برفت، و در راه فضل را گفت: مردی قوی سخن یافتم عمری را، و لیکن هم سوی دنیا گرایید، صعبا فریبنده که این درم و دینار است! بزرگامردا که ازین روی بر تواند گردانید؟ تا پسر سماک را چون یابیم.
و رفتند تا به در سرای او رسیدند. حلقه بردر بزدند سخت بسیار، تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سماک را می خواهیم. این آواز دهنده برفت، دیر ببود، و باز آمد که از این سماک چه می خواهید؟ گفتند که: در بگشایید که فریضه شغلی است. مدتی دیگر بداشتند بر زمین خشک، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیزک بیامد و ایشان را گفت تا این مرد مرا بخریده است من پیش او چراغ ندیده ام. هارون بشگفت بماند و دلیل را بیرون فرستادند تانیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: شیخ کجاست؟ گفت: بر این بام. بر بام خانه رفتند. پسر سماک را دیدند در نماز می گریست و این آیت می خواند: افحسبتم انما خلقنا کم عبثاً و باز می گردانید و همین می گفت.
پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حس مردم شنیده، روی بگردانید و گفت: سلام علیکم. هارون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پسر سماک گفت: امیرالمؤمنین به زیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا ببیند. گفت: از من دستوری بایست به آمدن، و اگردادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن.
فضل گفت: چنین بایستی، اکنون گذشت، خلیفه پیغامبر است و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان. پسر سماک گفت: این خلیفه بر راه شیخین می رود، تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر (علیه السلام) دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم چه در مکه که حرم است این اثر نمی بینم، و چون اینجا نباشد توان دانست که به ولایت دیگر چون است.
فضل خاموش ایستاد. هارون گفت: مرا پندی ده که بدین آمده ام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت: یا امیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست؛ و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید، و کارت از دو بیرون نباشد یاسوی بهشت برند یاسوی دوزخ، و این دو منزل را سه دیگر نیست. هارون بدرد بگریست چنانکه روی و کنارش تر شد. فضل گفت: ایها الشیخ، دانی که چه می گویی؟ شک است در آن که امیرالمؤمنین جز به بهشت رود؟ پسر سماک او را جواب نداد و ازو باک نداشت، و روی به هارون کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین، این فضل امشب باتوست و فردای قیامت باتو نباشد، و از تو سخن نگوید و اگر گوید نشنود، تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای.
فضل متحیر گشت و هارون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش، پس گفت: مرا آبی دهید، پسر سماک برخاست و کوزه آب آورد و به هارون داد. چون خواست که بخورد او را گفت: بدان ای خلیفه، سوگند دهم بر تو به حق قرابت رسول (علیه السلام) که اگر ترا باز دارند از خوردن این آب به چند بخری؟ گفت: به یک نیمه از مملکت گفت: بخور گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر این چه خوردی بر تو ببند چند دهی تا بگشاید؟ گفت: یک نیمه مملکت. گفت: یا امیرالمؤمنین، مملکتی که بهای آن یک شربت است سزاوار است که بدان بس نازشی نباشد، و چون در این کار افتادی باری داد ده با خلق خدای عزوجل نیکویی کن.
هارون گفت: پذیرفتم، و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایها الشیخ، امیرالمؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است و امشب مقرر گشت، این صلت حلال فرمود، بستان.
پسر سماک تبسم کرد و گفت: سبحان الله العظیم! من امیرالمؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ، و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد! هیهات هیهات بردارید این آتش را از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلت سوخته شویم؛ و برخاست و به بام بیرون شد، و کنیزک بیامد و بدوید و گفت: بازگردید ای آزادمردان، که این پیر بیچاره را امشب بسیار بدرد بداشتید. هارون و فضل باز گشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند هارون همه راه می گفت: مرد این است(۱۴۵).
علی (علیه السلام) از علاء بن زیاد عیادت میکند
علاء بن زیاد حارثی و عاصم بن زیاد حارثی دو برادرند که در بصره زندگی میکردند، هر دو بحضرت علی ابن ابی طالب (علیه السلام) علاقه و ارادت داشتند، علاء بیش از اندازه بامور مادی و دنیوی علاقه و توجه داشت و نقطه مقابل او برادر وی عاصم بن زیاد بدنیا پشت پا زده و اعظم وقت خود را عبادات و امور معنوی صرف میکرد و در واقع هر دو از حدود صحیح و عادلانه تجاوز کرده بودند.
در روزهائیکه علی (علیه السلام) از جنگ جمل فارغ شده بود شنید که علاء بن زیاد مریض است، به عبادت وی تشریف برد، زندگی وسیع و عریض و طویل و دامنه دار او توجه حضرت را جلب نمود و برای امام روشن و آفتابی گردید که علاء در مسیر زندگی و مادیات دچار زیاده روی شده است.
امام فرمود علاء باین زندگی دامنه دار چه احتیاج و ضرورتی داری؟ تو بآخرت و وسائل سعادت معنوی خود بیشتر احتیاج داری؛ قدری در آن کوشش کن.
سپس فرمود اگر منظور از این توسعه صله رحم و اداء حقوق مردم و هدف از این زندگی وسیع پذیرائی مهمانان و بینوایان و غرباء و ابناء السبیل و مسافرین است، خلاصه منظور اصلی ویاتبعی جلب منافع معنوی و سعادت اخروی میباشد، حرفی نیست، تو در واقع باهمین وسیله برای آخرت میکوشی و چنین دنیا منافی به آخرت نیست.
امام با این بیان ملائم و لطیف تذکر لازم داد و در عین حال برای عمل او راه احتمال صحیح را باز گذارد، و ضمناً باو فهمانید دنیائیکه برای خدمت بمردم و صله رحم و احترام مهمان باشد عین آخرت است، علاء سخنان امام را بجان و دل قبول کرد و درباره خودش نصایح علی (علیه السلام) را بموقع تلقی نمود و لکن از برادر خود شکایت نمود: اشکوالیک اخی عاصم بن زیاد، قال و ماله، قال لبس العباء و تخلی من الدنیا، قال علی به. من از برادرم شکایت دارم فرمود چه کرده است عرض کرد عبائی پوشیده و زندگی دنیای خود را رها کرده است، یعنی اگر من در دنیای خود تندروی کرده ام و مورد انتقاد شما قرار گرفته ام، برادرم برعکس من در امور معنوی دچار تندروی شده و زندگی دنیای خود را ترک گفته است.
امام عاصم بن زیاد را توبیخ و نصیحت میکند
حضرت دستور داد احضارش کنند، هنگامیکه شرفیاب شد حضرت بالحن عتاب آمیز به او فرمود: ای دشمن جان خود، چرا خودت را گرفتار افکار انحراف آمیز شیطانی نموده ای؟ چرا بزن و بچه خویش ترحم نمیکنی؟ ای نافهم؟ من حرم زینهالله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق(۱۴۶) کی بر تو حرام وقدغن کرده است پوشیدن لباسهائی را که زینت خداست برای بندگانش و خوردنیهای پاک و پاکیزه ایکه خداوند برای بندگان خود تهیه و آماده نموده است؟! حلال خدا را چرا بر نفس و جسم خود حرام کرده ای؟!
از این روش تفریطی دست بردار، زندگی عادی خود را تعقیب کن، کسب و کار حلال را دنبال کن و بر زن و بچه خویش پوشاک و خوراک تهیه کن، و از نعمتهای خدا حداکثر استفاده را ببر. سخنان علی (علیه السلام) وقتیکه به اینجا رسید برای عاصم بن زیاد یک مطلب بغرنج و اشکال لاینحل پیش آمد و آن این بود اگر برنامه صحیح دین لذت بردن از غذا و لباس است چرا خود آن حضرت با لباس خشن و نان خشک و زبر زندگی میکند؟ بالاخره نتوانست خود را نگاهدارد عرض نمود:
یا امیرالمؤمنین هذا انت فی خشونه ملبسک و جشوبه مأکلک؟ (یا علی بآنچه فرمودید چرا نان و لباست خشن است)؟ قال و یحک انی لست کأنت ان الله فرض علی ائمه الحق ان یقدروا لانفسهم بضعفه الناس کی لایتبیغ بالفقیر فقره(۱۴۷).
فرمود وای بر تو، من مثل تو نیستم زمامداران الهی وظائف خاصی دارند، خداوند بر آنها واجب کرده است که زندگی خود را بازندگی ضعفای مردم اندازه گیری کنند، و در غذا و لباس با آنها هم قدر باشند تا فقر و تهی دستی باعث ناراحتی و رنج خاطرشان نشده و مایه سرکشی و طغیان آنان نگردد.