رمان عاشقانه بوسه بر گیسوی یار شیرین نورنژاد (پست ۶۸۶ – ۶۸۷)

#پست۶۸۶ لال میشوم! صدایش از تراس خانه اش بود؟! -چیشو میکشن؟!! لبم از شرم بین دندانهایم له میشود و لنگه صندلی که میخواستم به چنگیز پرت کنم، توی دستم فشرده میشود. او میگوید: -آفرین حورا خانوم، آفرین! ماشالله ادب… ماشالله کلاس… چیزای جدید ازت میشنوم… دیگه چیا بلدی؟

همینم مانده بود! -به به… اسم دم و دستگاه هم که خوب بلدی… شرمم که نمیکنی… به خدا میکنم! به اندازه ی کافی سرخ نشده ام؟! -بیا بیرون ببینم؟! سعی میکنم به رویم نیاورم و میگویم: -بگو بره! -چنگیز بیا برو، تا دوتا بدترشو بارت نکرده… بدو پسر! حالا هی خجالتم بدهد!

چنگیز پر میزند و میرود و بهادر میگوید: -بیا ببینمت! چشمانم را در حدقه میچرخانم و با مکث بیرون میروم. و برای اینکه بیشتر خجالتم ندهد، میگویم: -خواهشا ادای ددی ای که میخواد بِیبیِ بی ادبشو تنبیه کنه، درنیار! درست رو به من ایستاده و به سر تا پایم نگاه میکند.

خب من تاپ و شلوارِ کوتاهِ عروسکیِ گلبهی به تن دارم و موهایم باز و رها دورم ریخته و… از نگاه خیره اش خجالت میکشم و در همان حال با خجالتم میجنگم و بیخیال… نامزدیم دیگر! -اومدم، ببین! با چشمان وق زده، بیشتر نگاهم میکند و آرام میگوید: -جون بِیب! تنبیه کنم؟! ما جسارت نمیکنم حوری خانوم… تو فقط بگو تخم… میکشن؟ میرم از جا میکّنم که دیگه غلط کنه بیاد عرض ارادت کنه به بیبیِ من… برگرد از زاویه ی پشتم ببینمت!

#پست۶۸۷ دانلود رمان عاشقانه بوسه بر گیسوی یار اصلا یک درصد نباید از ذهنم بگذرد که بهادر قرار است کم بیاورد! آن کس که خجالت میکشد، من‌ام… آن که سرخ و سفید میشود، من‌ام… آن هم که اخم میکند و توی خود جمع میشود، من ام! -بچرخ حوری… اینا که گیلاسن، اما عِب نداره من عاشقم گیلاسم! بچرخ که سایز پشتت دستم نیومده…

خدای من! -بی حیا نباش لطفا… -به جاش، تو باش لطفا… واسه نامزدت! جواب پیدا نمیکنم! فقط بی اراده عقب میروم تا کمتر ببیند و کمتر سرخ و سفید شوم! -اجازه میدی اصلا یخم آب شه؟!

-اگه مشکل یخِته که خودم آبش میکنم… تو فقط وا بده حوری… هیز و چندش و… نفسگیر! -زشته میشنون… نگاهی به درِ باز تراس خانه ام میکند و آرام و با اشاره میگوید: -اگه مامان بابا خوابن، بپرم یه تنبیهِ فیزیکی بکنمت و برم! دستی در هوا تکان میدهم و برمیگردم تا به خانه برگردم:

-برو رد کارت… -اُهوع طالبیه! منظورش را در هوا میگیرم و با هین بلندی جلوی در تراس به سمتش برمیگردم. -شرم کن مَرد! خنده اش را رها میکند. قلبم! با آن رکابی و شلوار گرمکن و خنده ی صدادارش، نفسم را بند می آورد! کاش به جای این بحث ها، به او بگویم که چقدر دلم میخواهد اولینِ زندگی اش باشم… و بمانم!

تا همیشه بخواهد که برایش بمانم… برایم هزار دلیل بیاورد که تا همیشه بمانم! نمیدانم از کِی به خنده و صورت جذابش خیره شده ام… که خنده را تمام میکند و با طلبکاری میگوید: -چیه؟ هوس طالبی هم نکنم؟ باید بگم که طالبی هم از میوه های محبوبمه؟

منبع: رمان های شیرین نورنژاد

عضویت
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها