حماسهها در ادبیات هند
«مهابهاراتا» – داستان آن – شکل آن – «بهاگاواد-گیتا» – مابعدالطبیعه جنگ – بهای آزادی – «رامایانا» – نغمه عاشقانه در جنگل – ربودن سیتا – حماسههای هندی و یونانی
مدارس و دانشگاهها فقط بخشی از نظام آموزشی هند بود، چون ارزش خطنویسی در این تمدن کمتر از تمدنهای دیگر بود، و آموزش شفاهی، تاریخ و شعر این ملت را حفظ میکرد و گسترش میداد، رسم نقل، گرانبهاترین بخش میراث فرهنگی مردم را در میان آنان گسترش داد. و همان طور که راویان گمنام در میان یونانیان ایلیاد و اودیسه را سینه به سینه سپردند وگسترش دادند، حافظان و نقالان هند هم حماسههای همواره روزافزونی را که برهمنان علم افسانهای خود را در آنها انباشته بودند از نسلی به نسل دیگر، و از دربار به مردم میرساندند.
یکی از دانایان هندی مهابهاراتا را «بزرگترین اثر تخیل» دانسته است که «آسیا پدید آورده است»؛ و سر چارلز الیت آن را «منظومهای عظیمتر از ایلیاد» خوانده است. به یک معنا، در این قضاوت تردیدی نمیتوان کرد. مهابهاراتا در آغاز (در حدود ۵۰۰ قم) منظومه روایتی کوتاهی بود که با عده ابیاتی متناسب، کمکم، با گذشت هر قرن، داستانها و گفتارها، و سپس بهاگاواد-گیتا و بخشهایی از سرگذشت راما به آن افزوده شد، تا سرانجام به ۱۰۷۰۰۰ بیت هشت وتدی رسید، یعنی هفت برابر مجموع ایلیاد و اودیسه. گروهی مؤلف آن بودهاند. ویاسه، که، بنا بر روایات، مهابهاراتا از اوست، خود به معنی«آراینده» است. صد شاعر آن را سرودند، هزار خواننده به آن شکل بخشیدند، تا در عهد شاهان گوپته (در حدود ۴۰۰ میلادی) برهمنان اندیشههای دینی و اخلاقی خود را در اثری که در اصل مربوط به طبقه کشتریه بود گنجانیدند و آن را به شکل عظیمی که امروزه در دست ماست در آوردند.
مایه اصلی این حماسه دقیقاً برای تعلیم دینی آماده نشد، زیرا در آن سخن خشونت، قمار، و جنگ است. در «دفتر اول»، وصف شاکونتالای زیبا (که مقدر بود شخصیت اصلی مشهورترین نمایشنامه هند شود) و پسر نیرومندش بهاراتا آمده است. از صلب این پسر قبایل «بهاراتای بزرگ» (مهابهاراتا)، کوروها و پاندوها پدید میآیند، که نبرد خونین آنان بارها رشته داستان را میگسلد. یودیشتیره، شاه پاندوها، ثروت و سپاه و ملک و برادران، و دست آخر هم همسرش دروپدی، را در قماری که دشمنش کورو با طاس پر در آن بازی میکرد، پاک میبازد. قرار بر این شد که پاندوها، پس از تحمل دوازده سال تبعید از خاک زادگاه، ملکشان را پس بگیرند، دوازده سال سپری شد؛ پاندوها نزد کوروها آمدند که قلمروشان را پس بگیرند؛ جوابی نشنیدند، و اعلام جنگ کردند. هر طرف متحدانی پیدا میکند، تا تقریباً تمام شمال هند درگیر این جنگ میشود. این نبرد هجده روز ادامه داشت و شرح آن پنج دفتر (مهابهاراتا) است؛ تمام کوروها، و تقریباً تمام پاندوها، کشته میشوند. تنها بیشمه پهلوان ۰۰۰،۱۰۰ مرد را در ده روز میکشد؛ بنا بر آماری که شاعر نقل میکند، رویهمرفته شمار به خاک افتادگان به چند صد میلیون تن میرسید. در میان این صحنه خونین مرگ، گاندهاری، ملکه همسر دریته–راشتره، شاه نابینای کوروها، از وحشت دیدن کرکسهایی که حریصانه بر جسد پسرش – شاهزاده دوریدنه – میچرخند، مویه و زاری میکند.
مراد نمایشنامه «شاکونتالا» اثر کالیداس است.- م.
در وداها به برخی از چهرههای «مهابهاراتا» اشاراتی شده است، و این میرساند که این داستان پیکار بزرگ میان قبایل، که در هزاره دوم قم اتفاق افتاده، اساسی تاریخی دارد.
شهبانوی پاکدامن، و زن عفیف و هماره نیکوکار و همیشه خوب،
گاندهاری شکوهمند، با اندوه فراوانش در میدان ایستاد.
میدان سرخ از سرها و گیسوان پریشان انباشته از جوی خون، سیاه،
پوشیده از دستها و پاهای جنگاوران بیشمار. …
و زوزه ممتد شغالان بر عرصه آوردگاه خونین، و کرکسان وزاغان بالهای سیاه و نفرتانگیز خود را به هم میزنند.
«پیشاچه»های پلید، در بزم خون رزمآوران، هوا را پر میکنند،
هزاران هزار «راکشسه» گرسنه بند از بند مردگان جدا میکنند.
شاه دیرینه سال را از میان این عرصه مرگ و کشتار راه نمودند،
بانوان کورو، با گامهای لرزان، به میان مردگان بیشمار گام نهادند،
و شیونی جانسوز بر دشت توفنده طنین افکند.
آن هنگامی بود که پسران، پدران، برادران، و سروران خویش را در میان کشتگان دیدند،
و چون گرگهای جنگل را دیدند که از شکار مقدر تغذیه میکنند،
و آوارگان تیره نیمشب را دیدند که در روشنای روز در پی شکار میگردند،
و آن پژواک فریاد درد و شیون پریشانی بر میدان سهمگین فرو میپیچد،
و گامهای ناتوانشان میلرزد و برخاک میافتد،
سوگواران، مویان از اندوه مشترکشان، از خویش بیخویش میشوند،
و حس و جان از تنشان میرود،
بیهوشی مرگ مانندی که پس از اندوه میآید، دمی، فراغی زودگذر میآورد.
آنگاه از سینه گاندهاری آه بلندی دردی برآمد،
به دختران پریشان خویش چشم بردوخت و با کریشنا چنین گفت:
« دختران بیقرار من، به شهبانوهای شوی مرده دربار کورو بنگر،
بر رفتگان عزیز خویش میگریند، به کردار همایی بر جفت خویش؛
چگونه هرر سیمای سرد و رنگباخته در خود عشق زنی را بیدار میکند،
چگونه در میان رزمآوران بیجان با گامهای بیقرار آرام میگردند؛
مادران، فرزندان به خاک افتاده خویش را، که همه به خواب بیهوشی فرو رفتهاند، به آغوش میگشند،
بیوگان بر شوهران خویش خم شده، در اندوهی بیفرجام میگریند…».
اهریمنان گوشتخوارند که انسانها را در تصاحب خود دارند؛ در جایگاههای مردهسوزی مسکن دارند و شامگاهان، آزادانه، به همه جا میروند؛ هر که آنها را ببیند ظرف نه ماه خواهد مرد. هر که دهن دره کند، برای اینکه پیشاچهها به دهانش نروند، باید جلو دهانش را بپوشاند، یا انگشتهایش را صدا بدهد که آنها را دور کند. اگر داخل بدنی بروند، جایشان در رودههاست. برای دفع اینها مراسم و آدابی وجود دارد.-م.
اهریمنان و ارواح خبیثهای هستند که شبها سرگردانند و میتوانند شکلهای گوناگونی چون سگ، عقاب، کرکس، جغد، کوکو، کوتوله، و شوهر عاشق به خود بگیرند. در شکل معمولی، چشمانی آتشناک و زبانی بسیار دراز دارند؛ برای نوزدان بسیار خطرناکند. برای دفع اینها نیز مراسم و آدابی وجود دارد.-م.
بدین سان، شهبانو گاندهاری کوشید تا اندیشههای اندوهناک خویش را به کریشنا بگوید، آنگاه، دریغا که نگاه سرگردانش به پسرش دوریدنه افتاد،
ناگاهان دردی جانکاه بردلش خنجر زد؛ گفتی هوش و حواس خود را از دست داد؛
بیخویش، به کردار درختی در رهگذار طوفان، برخاک افتاد.
دیگر باره در اندوه به هوش آمد، باز به جایی که پسرش،
ارغوانی از خون خویش، زیر آسمان فراخ دامن خفته بود، نظر کرد.
و درویدنه نازنین خویش را تنگ در آغوش کشید.
چون آن پیکر بیجان را بر سینه فشرد، سینهاش از های های گریه میلرزید،
و اشکش، همچون بارانهای تابستان، بر سر والای دوریدنه فرو میبارید،
سری که به حلقههای گلی که هنوز رنگ و رویی داشت، و به نشکاهای رخشان و سرخ آراسته بود.
آنگاه که دوریدنه نازنین من عزم پیکار داشت، گفت:
«مادر، چون بر ارابه نبرد بنشینم، مرا شادی آرزو کن، مرا پیروزی آرزو کن.»
به دوریدنه نازنین گفتم: «خداوند بدی را از سر تو دور کناد،
پیروزی در گرو فضیلت است، پیروز باشی.»
اما او دل در نبرد بسته بود، و گناهان خویش به دلیریش بسترد؛
اکنون در قلمروهای آسمانیی میزید که رزمآور با ایمان بدان جایگاه میرسد.
و من بر دوریدنه مویه نمیکنم، چون شهزادهای بجنگید و بر خاک افتاد،
اما شوی غمزدهام، سیه روزی او را که باز تواند گفت؟ …
بشنوید زوزه نفرتانگیز شغالان را، گرگها شبها چگونه بیدارند-
زین پیش، کنیزکان سرشار از ترانه و زیبایی میبایست نظارهگر خواب او باشند،
بشنوید کرکسان پلید و خونین منقار را که بر این مرده بال میزنند –
کنیزکان پنکههای پردار خویش را برگرد بستر شاهانه دوریدنه تکان میدادند. …
بیوه نجیب دوریدنه را بنگر، مادری سرفراز از دلاوری لکشمنه،
هنوز چون شهبانویی جوان و زیباست، و چون محرابی از زر رخشان،
از آغوش شیرین شوهر و حلقه بازوان پسر جدا شده،
در جوانی و زیبایی، به اندوه و درد تمامی عمر خویش محکوم است.
بردرید سینه سخت و سنگی مرا که زیر این درد ستمگر فرو شکسته.
گاندهاری آیا باید زنده بماند و به چشم خویش کشته فرزند والا و نوه خویش را ببیند؟
باز به بیوه دوریدنه بنگرید، چگونه سر پرجلال او را به آغوش میکشد،
چگونه با دستان آرام و ظریف خویش بنرمی او را بر بستر مینهد،
چگونه از شوی در گذشته عزیز من به عزیزترین پسرش رو میآورد؛
و چگونه اشکهای مادر راه ناله تلخ بیوه را در گلو میبندد؛
پیکرش همچون برگ نیلوفر آبی نرم و طلایی است؛
ای نیلوفر من، ای دخترم، ای غرور بهاراتا و آوازه کورو!
نوعی گردنبند یا سینهریز سیمین یا زرین. –م.
اگر وداها را حقیقتی است، دوریدنه دلاور را جایگاه بر آسمانهاست؛
چرا در این اندوهگینی درنگ کنم که از نوازش عشق او بریدهایم؟
اگر در «شاستره» حقیقتی باشد، پسر نبردهام در آسمان جای دارد؛
چرا در اندوه درنگ کنیم، چون او وظیفه خاکیش را به انجام رسانده.
در این حکایت عشق و نبرد، هزاران نکته الحاقی وارد شده است: کریشنا (خدا) کشتار را در یک بند از شعر متوقف میکند تا در شرافت جنگ و کریشنا سخن بگوید؛ بیشمه محتضر مرگش را به تعویق میاندازد تا قوانین نظام طبقاتی، ارث، ازدواج، هدایا، و آیینهای سوزاندن جسد را شرح دهد؛ فلسفه سانکیه و اوپانیشادها را روشنگری کند؛ و مشتی افسانه، روایت، و اسطوره نقل کند؛ و، در گفتاری بلند، وظایف سلطنت را برای یودیشتیره شرح دهد؛ بر این پهندشت وادیهای خشک علمالانساب، جغرافیا، الاهیات، مابعدالطبیعه، واحههای درام و عمل را از یکدیگر جدا میکنند؛ فابلها و افسانههای پریان، داستانهای عاشقانه و زندگی اولیا، به مهابهاراتا نوعی بیشکلی و نیز مجموعه اندیشههایی داد – که آن از بیشکلی ایلیاد و اودیسه بدتر، و این از مجموعه اندیشههای آن دو غنیتر است. در این حماسه آنچه ظاهراً سریر جنبش و قهرمانی و جنگ بود، در دست براهمه به صورت کرسی خطابهای در میآید که از آن، قوانین مانو، اصول یوگه، دستورهای اخلاقی، و زیبایی نیروانه را به مردم تعلیم دهند. «قانون زرین» به اشکال بسیار بیان میشود. سخنان کوتاه اخلاقی زیبا و خردمندانه فراوان است؛ و داستانهای زیبایی درباره وفاداری در زناشویی (نله، دمینتی، سویتری)آرمان برهمنی را در باب همسر وفادار و صبور به زنان شنونده میآموزد.
والاترین منظومه فلسفی ادبیات جهان، یعنی بهاگاواد-گیتا، یا سرود خدایی، در میان روایت این نبرد بزرگ آمده است. بهاگاواد-گیتا به منزله «عهد جدید» هند است، پس از وداها آن را حرمت مینهند، و مثل کتاب مقدس یا قرآن آن را برای ادای سوگند در دادگاهها به کار میبرند. ویلهلم فون هومبولت درباره آن چنین میگوید:«زیباترین، یا شاید تنها سرود حقیقی و فلسفی موجود در همه زبانهای شناخته شده است؛ … شاید عمیقترین و والاترین چیزی است که جهان میتواند عرضه کند.» هند، که اعتنایی به چیزهای فردی و قانون زرین در مسیحیت اشاره است به آیه ۱۲ از باب هفتم «انجیل متی»، و آیه ۳۱ از باب ششم «لوقا»: «از آنچه خواهید که مردم به شما کنند، شما نیز بدیشان همچنان کنید.»-م.
مثلا «با دیگران آن مکن که چون با تو کرده شود رنجت آید.» «حتی خصم اگر یاری بخواهد، نیکمرد آماده خواهد بود که یاریش کند.» «با نرمخویی بر خشم، و با دلسوزی بر بدی چیره شو؛ با دهش بر چشمتنگان، و با راستی بر دروغ پیروز شو.»
مثلا «همان گونه که در اقیانوس بزرگ تکهچوبی به تکه چوب دیگر میرسد، و باز از آن دور میشود، دیدار آفریدگان نیز چنین است.»
جزئی ندارد، پیرامون آفریدههایش پردهای از گمنامی میکشد، و گیتا هم از این روش برکنار نمانده است. نه نام مؤلف آن را میدانیم و نه تاریخ پدید آمدنش را. شاید قدمت آن را بتوان بین ۴۰۰ قم و ۲۰۰ میلادی دانست. صحنه این شعر نبرد میان کوروها و پاندوهاست؛ زمینه شعر بیزاری دلاور پاندوها، یعنی ارجونه، از جنگیدن در نبردی مرگبار است که میبایست با خویشان نزدیکش در سپاه خصم بجنگد. ارجونه با خدای خود، کریشنا، که نظیر خدای هومری در کنار او میجنگد، فلسفه گاندی و مسیح را باز میگوید:
ای کریشنا، مردم خویش را چون مینگرم، صف آراسته و پیکارجوی،
تاب دست و پایم رفته، کامم خشک شده، تنم میلرزد، و موی بر تنم میایستد.
کمان گاندیوه از دستم میلغزد، و سراپای پوستم نیز میسوزد. استوار نمیتوانم ایستاد.
دلم میلرزد.
ای بلند موی کیشوه[کریشنا]، فال بد میبینم، از کشتن مردمم در نبرد هیچ خوبی نمیبینم.
ای کریشنا، من نه آرزومند پیروزیم، نه پادشاهی، و نه خوشی. ای کریشنا، مرا از پادشاهی یا کامجویی یا بگو از زندگانی چه حاصل؟
آنان را که آرزوی شاهی، کام و خوش میکنیم، اینجا در نبرد ایستادهاند، از جان و خواسته خویش دست بداشته.
آموزگاران، پدران، پسران، و نیز نیایان؛ داییها و پدران همسران، نوگان و برادران همسر و خویشان [دیگرند].
ای مدوسودنه [کریشنا] شاهی سه جهان را نیز هم به کشتن اینان راضی نیم، گر خود بکشندم؛ تا چه رسد به شاهی بر خاک؟
ای کریشنا، گیرم که پسران دریته-راشتره را کشتیم، ما را چه شادی از این تواند بود؟
خود اگر این کینهجویان را به قتل آریم، گناه نصیبمان خواهد شد و بس. …
دریغا! بر آن شدهایم که دست به گناه بزرگی بیازیم ما، خود از آز پادشاهی است که میکوشیم جان مردم خویش بستانیم!
مرا آن بسی نیکوتر خواهد بود که پسران دریته-راشتره، رزمابزار در دست، خون مرا که در نبرد پایداری نمیکنم و بیسلاح میمانم ضروریند.
آنگاه کریشنا، که الوهیت او از شادی او در نبرد نمیکاهد، در مقام پسر ویشنو، توضیح میدهد که بنا بر کتابهای مقدس، و بهترین اندیشه درستپندار، کشتن خویشان در جنگ درست
کریشنا به شکل ارابهران ارجونه مجسم شده است، و فقط تا همین اندازه در جنگ شرکت دارد.- م.
اشاره است به مفهوم ودایی زمین، آسمان، و جو.- م.
دفتر اول، از میان قطعات ۲۹ تا ۴۶. در ترجمه این بخش از «بهاگاواد- گیتا» و در بخش دیگر، به جای ترجمه سر ادوین آرنلد، از ترجمه رادا کریشنان استفاده کردهایم.-م.
و دادگرانه است؛ و وظیفه ارجونه است که از قوانین کاست کشتریه خود پیروی کند، با وجدان خوب و اراده نیکو بجنگد و بکشد؛ وانگهی، تنها تن کشته میشود، اما روح باقی میماند، و پوروشه از میان نرفتنی سانکیه و آتمن بیتغییر اوپانیشاد را روشنگری میکند:
بدان که آنچه همه را سرشار میکند نابود نمیشود. از این بودن بیتغییر، هیچ کس نمیتواند نابودی پدیدآورد.
گویند که این تنهای کالبد گرفته جاوید، که نابودنشدنی و درنیافتنی هستند، به پایان میرسند. پس، ای پارته(ارجونه) ، نبرد کن.
آن که میاندیشد این را میکشد، و آن که میاندیشد این کشته شده است، این هر دو، حقیقت را در نیافتهاند؛ این نه میکشد و نه کشته میشود.
نه هرگز زاده میشود، و نه هیچ گاه میمیرد؛ به هستی که آمد، نیست نخواهد شد. او نزاده، جاوید، برماننده، و آغازین است. تن که کشته شود، او کشته نمیشود.
آن که میداند که این نابودنشدنی و جاوید، نیافریده و بیتغییر است، ای پارته (ارجونه)، چون اویی چگونه میتواند دیگری را بکشد یا دیگری را به کشتن برانگیزد.
کریشنا، که همچنان به ارجونه مابعدالطبیعه میآموزد، سانکیه و ویدانته را به شکل خاصی ترکیب میکند که مورد قبول فرقه ویشنوه است. او میگوید که همه چیز خود را با «برترین بودن» یک و همان میداند:
ای برنده ثروت (ارجونه)، چیزی نیست که فراتر از من باشد. هرچه اینجا هست به من آویخته است، به کردار ردههای گوهر بر رشتهای.
ای پسر کونتی [ارجونه]، طعم آبهایم من، روشنی ماه و خورشیدم من. لفظ «اوم» همه وداهایم من، آواز اثیرم، و مردی مردانم من.
بوی خوش ناب خاکم و رخشندگی آتشم من. زندگانی همه هستیها و ریاضت مرتاضانم من.
ای پارته(ارجونه)، بدان که تخمه جاویدان همه هستیهایم من، هوش هوشمندانم من؛ روشنای روشنانم من.
نیروی نیرومندانم من، بیکام و بیرنگم [شهوت] من. ای سرور پارتهها (ارجونه)، من آن کام موجوداتم که خلاف آیین نیست.
دانایان باچشمی یکسان نگرند برهمن دانا و فروتن را، گاو را و پیل را، یا خود سگی یا از «کاسترانده»ای را.
یعنی مطلق حیات، بودن مطلق. –م.
اشارهای است به خود حقیقی فرد، یعنی روان جاوید. اینها درنیافتنیند، چون از طریق ابزار معمولی شناسایی شناختنی نیستند.-م.
اشاره است به «خود» و «نه خود»، پوروشه و پراکریتی مکتب سانکیه.- م.
این منظومه، از نظر رنگهای مکمل، و از نظر تناقضات مابعدالطبیعی و اخلاقی که مغایرت و پیچیدگی زندگی را منعکس میکند، غنی است. هنگامی که میبینیم انسان آنچه را به نظر پایگاه اخلاقی عالیتری است میپذیرد، اما خدا به این دستاویز لرزان، که حیات را نمیتوان کشت وفردیت امری است غیرواقعی، جانب جنگ و کشتار را میگیرد، دچار حیرت و شگفتی میشویم. ظاهراً آنچه نویسنده بهاگاواد-گیتا در اندیشه داشت این بود که روان هندی را از آرامش طلبی رخوتآور مذهب بودایی بیرون آورد، و در او تمایلی به جنگیدن برای هند ایجاد کند؛ این عصیان طبقه کشتریه بود که حس میکرد دین، سرزمینش را ناتوان میکند، و او با غرور اشاره میکند که بسیاری از چیزها گرانبهاتر از صلح هستند. رویهمرفته درس خوبی بود که اگر هند آن را عمقاً میآموخت، میتوانست آزادی خود را حفظ کند.
دومین حماسه هندی از همه کتابهای هندو مشهورتر و مطلوبتر است، غربیان آن را آسانتر از مهابهاراتا میفهمند. رامایانا کوتاهتر از آن است؛ فقط هزار صفحه است که هر صفحهاش ۴۸ بیت دارد؛ و اگرچه از قرن سوم قم تا قرن دوم میلادی به آن نیز افزودهاند، این افزودهها کمتر از مهابهاراتاست و ارتباط موضوع اصلی را چندان قطع نمیکند. بنابر روایات، این حماسه سروده والمیکی است، که او هم مثل مؤلف فرضی مهابهاراتا، یکی از شخصیتهای داستان است؛ اما بیشتر احتمال میرود که این حماسه ساخته خنیاگران دوره گردی باشد که نظیر نقالانی هستند که هنوز هم آن را تا نود شب پیاپی برای شنوندگان مسحور شده نقل میکنند.
مهابهاراتا، چنانکه ذکر شد، داستان جنگ بزرگی است که خدایان و انسانها در آن شرکت دارند، و یکی از علل درگرفتن آن هم ماجرای گم شدن زن زیبایی است از میان یک ملت، و افتادن او به دست ملتی دیگر؛ از این رو میتوان آن را به ایلیاد تشبیه کرد. همین طور رامایانا هم به اودیسه شباهت دارد، که از مرارتها و آوارگیهای یک قهرمان، و چشم به راهی صبورانه همسر او، که میخواهد به او بپیوندد، حکایت میکند. در آغاز حماسه، تصویری داریم از یک عصر طلایی، و آن دورهای است که دشه-رته، از پایتختش آیودهیا، بر قلمرو کسله(اوده کنونی) سلطنت میکند.
دشه-رته سرشار از شایستگی شاهانه، سرشار از علم مقدس ودایی،
در روزگاران شاد گذشته بر امپراطوریش پادشاهی میراند. …
راستکاران در صلح میزیستند، از ثروت توانگر، و در نیکی والا،
نه رشک در سینههاشان جایی داشت و نه دروغ در گفتارشان رنگی.
پدران با خانوادههای خوشبخت خود مالک دام، غله، و زر خویش بودند؛
فقر تلخ و قحطی را در آیودهیا جایی نبود.
نزدیک آنجا مملکت پادشاهی دیگری به نام ویدیهه بود که جنکه برآن سلطنت میکرد. او خود، مانند کینکیناتوس دلیر، «خیش برمیداشت و زمین را شخم میزد.» روزی، از
متولد ۵۱۹ قم، سیاستمدار و سردار و دیکتاتور رومی (۴۵۸ و ۴۳۹ قم). میگویند، موقعی که روم میخواست موقعیت خود را در میان قبایل ایتالیا تحکیم بخشد، سناتورهای روم او را در ۴۵۸ قم «از پشت خیش فراخواندند» تا فرماندهی ارتش روم را به او بسپارند؛ به اکراه پذیرفت و شانزده روز بعد، که پیروزمندانه از جنگ برگشت، به کشتزارش بازگشت.- م.
برخورد خیش او به زمین، دختر زیبایی به نام سیتا از شیار خاک بیرون جهید. دیری نگذشت که میبایست سیتا را به خانه بخت بفرستد؛ جنکه برای خواستگارانش مسابقهای ترتیب داد، به این معنا که هر که بتواند کمان جنگی او را خم کند، عروس از آن او خواهد بود. بزرگترین پسر دشه-رته، یعنی راما، «شیر دل، آهنین پنجه، نیلوفری چشم، شکوهمند چون فیل جنگلی، با تاج گره گیسوانش»، به مسابقه آمد. فقط او کمان را خم کرد؛ و جنکه دخترش را با عبارت خاص ازدواج هندو به او پیشکش کرد:
این سیتاست، فرزند جنکه، عزیزتر از جانش؛ ای شاهزاده، از این پس، او شریک فضیلت تو، و همسر وفادار تو خواهد بود؛
شریک بهروزی و اندوه تو، و در هر سرزمینی از آن تو خواهد بود؛
در شادی و اندوه او را بنواز، دستش را میان دستت بگیر؛
همچنان که سایه به دنبال جسم است،
او نیز برای سرورش همسری وفادار است،
و سیتای من، نیکوترین زنان، ترا در مرگ یا در زندگی دنبال خواهد کرد.
پس راما با شاهزاده خانم عروس – «با پیشانی همچو عاج، لبانی چون مرجان، و دندانهایی چون مروارید رخشان»- به آیودهیا باز میگردد، و با پارسایی و آرامی و بخشندگیش دل از کسلهها میرباید. ناگهان ابلیس به شکل همسر دوم دشه-رته، موسوم به کیکیی، به این بهشت عدن پا مینهد. دشه-رته به او قول داده بود که هرچه از او بخواهد برآورد؛ و او هم به همسر[دیگر] دشه-رته، که پسرش راما وارث تاج وتخت بود، رشک میبرد. از این رو، از دشه-رته میخواهد که راما را مدت چهارده سال از آن قلمرو تبعید کند. دشه-رته با، احساس شرافتی که فقط یک شاعر ناآشنای به سیاست میتواند آن را بفهمد، سرقولش میایستد، و آماده میشود که تک وتنها راه جنگل در پیش گیرد؛ ولی سیتا پافشاری میکند که با او برود. سخنش جزئی از محفوظات تقریباً هر عروس هندوست؛
«اسب و ارابه وکاخ زراندود، اینها را در زندگی زن قدری نیست؛
همسر دلبند و دوستدار را سایه شوی عزیزتر است. …
آوارگی جنگلها را سیتا از کوشکهای پدری خوشتر دارد،
نه به خانه میاندیشد و نه به خویشان، در عشق شوی خویش کاشانه میکند. …
و از جنگل نورسته و خوشبو میوههای صحرایی خواهد چید،
بقیه خوراکی که راما آن را خورده باشد دلپذیرترین خوراک سیتا خواهد بود.»
لکشمنه، برادر راما، هم التماس میکند که همراه راما برود:
«تو تنها با سیتای مهربان سراسر در تاریکی راه خواهید سپرد؛
بگذار که لکشمنه وفادار تو او را شب و روز پاسبانی کند؛
بگذار لکشمنه با کمان و ترکشش در تمام جنگلها بگردد،
و با تبرش جنگل را فرو فکند؛ و با دستهایش خانه برآرد.»
حماسه از اینجا به بعد به صورت چکامه جنگل در میآید و متذکر میشود که چگونه راما، سیتا، و لکشمنه رهسپار جنگل شدند؛ چگونه مردم آیودهیا، سوگوار و غمگین. تا شامگاه، همپای آنان میرفتند؛ چگونه تبعیدیان شبانگاه خود را از همرهان مشتاق خویش پنهان داشته، تمام چیزهای باارزش و جامههای شاهانه خود را به جا گذاشتند، پوست درختان و بوریای بافته به تن کردند، و با شمشیرهایشان از میان جنگل راه میگشودند، وقوتشان میوه و مغز میوه بود.
سیتا، اغلب، شاد و کنجکاوتر از همیشه، رو به سوی راما میکرد،
نام درختی یا پیچکی، میوهای یا گلی را که پیش از این ندیده بود میپرسید. …
طاووسان پیرامونشان شادمانه پرواز میکردند، بوزینگان بر شاخهها میجهیدند. …
راما در پرتو زرین بامدادی در آب رود غوطه میخورد،
سیتا، بدان گونه که نیلوفر پی جویبار میرود، به دنبال آب روان میشد.
کنار رودی کلبهای ساختند، خود را با زندگی در جنگل تطبیق دادند و به این زندگی دل نهادند. اما شورپه-نکا، از شاهدختهای جنوب، که در جنگل سرگردان بود، راما را میبیند و عاشقش میشود، از پاکدامنی راما دلگیر میشود و برادر خود راونه را برمیانگیزد که سیتا را برباید. راونه توفیق مییابد و سیتا را میرباید و به دژ دوردست خود میبرد و به یاوه میکوشد که او را بفریبد. چون پیش خدایان و سرایندگان کاری نیست که نشود کرد، راما هم سپاه گرانی میآراید و به قلمرو راونه میتازد، و او را در نبردی فرو میشکند؛ سیتا را میرهاند، و سپس (چون روزگار تبعیدش به سر آمده) در هواپیمایی با او به آیودهیا باز میگردد، که در آنجا برادر وفادار دیگر تخت سلطنت کسله را به او باز میگرداند.
بنا بر بخشی، که احتمالاَ بعدها به منظومه الحاق شده، راما سخن بداندیشان و شکاکانی را که عقیده داشتند نمیتوان قبول کرد که سیتا که در کاخ راونه بوده گاهی به آغوش او نرفته باشد، میپذیرد. اگرچه او از اوردالی آتش (آزمایش با آتش) سرفراز بیرون میآید،
این وسیله نقلیه پوشپکه نام دارد و یک ارابه هوایی افسانهای است که «چون اندیشه تندگذر» است، و غازهایی آن را میکشند.- م.
و این بیگناهی او را ثابت میکند، اما راما با آن شیوه تلخ موروثی، که بدان وسیله یک نسل گناهان و خطاهایی را که در جوانی از بزرگتران خود دیده درباره نسل بعدی تکرار میکند، سیتا را به عزلتگاهی در جنگل میفرستد. سیتا والمیکی را در جنگل میبیند؛ و دو پسر برای راما میزاید. سالها بعد، این دو پسر، به عنوان خنیاگران دوره گرد، در محضر رامای دلشکسته حماسهای را که والمیکی از خاطرات سیتا ساخته بود میخوانند. راما پسرانش را میشناسد، و پیامی به سیتا میفرستد و از او درخواست میکند که برگردد. اما سیتا، دلشکسته از آن بدگمانی شوهر، که چنان تهمتی به او بسته بود، در خاک، که روزگاری مادرش بود، ناپدید شد. راما سالهای بسیار در تنهایی و اندوه سلطنت میکند، آیودهیا در دوره سلطنت مهرآمیز او همان مدینه فاضله روزگار دشه-رته میشود:
و فرزانگان کهن آوردهاند که، به روزگار شاد شاهی رامه،
رعایایش دستخوش مرگ نابهنگام و بیماریهای مصیبت بار نشدند؛
بیوگان در اندوه از دست دادن نابهنگام سرورانشان نمیگریستند،
مادران در عزای کودکانی که یمه میربود مویه نمیکردند؛
راهزنان، فریبکاران، و فریبندگان شاد با دروغ کسی را نمیفریفتند؛
همسایه همسایه درستکارش را دوست میداشت، و مردم شاهشان را.
همان گونه که فصول پیاپی میگذشتند، درختان میوههای فراوان میآوردند،
و زمین با شادمانی و حقگزاری هیچ گاه از بارآوری نمیایستاد.
باران به موسم خویش میآمد، و هرگز تندباد آفت خیز نمیوزید،
درههای خرم و باصفا پرحاصل و پرمرتع بودند.
دستگاه بافندگی و سندان و زمین شخم زده و بارور، همه، محصول خود را میدادند، و مردمان، شادمانه، به دسترنج نیاکان کهن خویش میزیستند.
این حماسه، داستان دلپذیری است که حتی یک نفر کلبی امروزی هم، اگر چنان که باید عاقل باشد، میتواند گهگاه خود را به این سرگذشت و نوای سرود بسپارد و لذت ببرد. این منظومهها، اگرچه شاید از نظر کیفیت ادبی، یعنی در منطق ساخت، رونق و درخشش زبان، عمق چهرهپردازی و حفظ امانت در توصیف اشیا، به پای حماسههای هومر نمیرسد، از لحاظ رقت احساسات، تعالی شأن زن و مرد، تا حد کمال مطلوب، تجسم زنده – و گاه واقعپردازانه – حیات ممتاز است. راما و سیتا خوبتر از آنند که بتوان آنها را انسانهای واقعی دانست؛ اما دروپدی، یودیشیتره، دریته-راشتره و گاندهاری، همه، تقریباً مانند اخیلس، هلنه، اولیس، و پنلوپه افرادی عادی هستند. هندو بحق معترض است که هیچ بیگانه قادر نیست درباره این حماسهها داوری کند، چه رسد به اینکه به درک آنها توفیق یابد. برای او این حماسهها فقط داستان نیستند، نگارخانه شخصیتهای آرمانی هستند، و هر هندو میتواند سلوک خود را از آنها سرمشق بگیرد؛ مجموعهای است از سنن، فلسفه، و الاهیات هند، و بالجمله کتابهای مقدسی هستند که،
همچنان که یک مسیحی کتاب تأسی به مسیح یا حیات قدیسان را قرائت میکند، آنها را میخواند. هندوی مؤمن معتقد است که کریشنا و راما تجسمهای الاهی بودند، و هنوز به آنان نماز میبرد؛ و هنگامی که داستان آنها را در این حماسهها میخواند احساس میکند که، علاوه بر کسب لذت ادبی و تعالی اخلاقی، ثواب دینی هم میبرد. او به این امر اعتماد دارد که اگر رامایانا را بخواند، از هر گناهی پاک میشود؛ و [خداوند به او] پسری خواهد داد؛ و نیز، با ایمانی ساده، نتیجه غرورآمیز مهابهاراتا را میپذیرد، که میگوید:
اگر مردی «مهابهاراتا» بخواند و به تعالیمش ایمان داشته باشد، از هر گناهی پاک میشود و پس از مرگ به آسمان میرود . … نسبت «مهابهاراتا» به تاریخهای دیگر همچون کره است به خوراکیهای دیگر؛ همچون برهمنان است به انسانهای دیگر؛ … همچون اقیانوس است به استخر آب؛ همچون گاو است به چارپایان دیگر. … آن که با دقت، و از ته دل، به «شلوکه»های «مهابهاراتا» گوش فرا دهد و به آنها ایمان داشته باشد، در این جهان از عمر دراز و نام نیک، و در آن جهان از منزل جاوید برخوردار میشود.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما