ضرب المثل “اگر می دانستی درویش چقدر بی نانی و بی پازری کشیده ، نمی پرسیدی”
همه مردم دور او جمع شدند و پادشاهی او را تبریک گفتند . درویش فقیر که باور نمی کرد شاه شده باشد ، در پوست خود نمی گنجید . او لباسی گران قیمت پوشید و وزیران را دور خود جمع کرد و دستور داد همه انبارها را خالی کنند . بعد از آن شاه جدید دستور داد « همه ی نانواها و کفاش های کشور باید شب و روز کار کنند و صبح تا شب نان بپزند و کفش بدوزند » آنها شب و روز نان پختند و کفش دوختند به دستور شاه جدید ، نان ها را خشک می کردند و کفشها را جفت جفت کنار می گذاشتند روزی وزیر بزرگ به دیدن پادشاه رفت و گفت : قربانت گردم ، تمام انبارها پر از کفش و نان شده است اگر شما قصد جنگ با تمام دنیا را هم داشته باشید ، به اندازه ی کافی کفش داریم که به لشگریانمان بدهیم و نان داریم که آذوقه ی آنها باشد .
شاه جدید گفت : من همان درویش فقیرم . من با کسی سر جنگ ندارم اگر می دانستی که فقیران چقدر از بی کفشی و گرسنگی رنج می کشند . از من نمی پرسیدی که با این همه کفش و نان چه کنیم . بروید آنها را میان تهیدستان تقسیم کنید . از آن به بعد درباره ی کسی که مدت ها آرزوی داشتن چیزی را داشته است و پس از رسیدن به آرزویش باز حرص می زند می گویند:
اگر می دانستی درویش چقدر بی نانی و بی پارزی کشیده ، نمی پرسیدی