داستان مهرگان

مرگ یم

دهاک پس از کشتن جمشید چهارمین شاه ایران شد با اینکه خون ایرانی نداشت. آبتین نوه جمشید از ترس به ورنا یا گیلان گریخت و با زنی به نام فرانک همسر شد و از او سه پسر پیاپی گرفت: برمایه، کیانوش و سومی که فریدون بود. سربازان دهاک همه جا را گشته و سرانجام آبتین را یافته، به نزد آن ستمگر برده و کشتند. فرانک از ترس با سه پسرش به کوه هَربرز یا البرز گریخت تا از همه دور باشد. دهاکه دو دختر دیگر جمشید شهرناز و ارنواز که بچه های پاک و پوشیده روی بودند را گرفته، به آنها جادوگری آموخت و بزرگشان نمود. سپس به آنها همسر شد. فریدون پس از دهاک این دو زن را در میانسالی گرفت و روشن است که پادشاهی دهاک به اندازه بزرگ شدن دو دختر بچه بود (نزدیک بیست سال)
در اوستا آمده دهاک بَوری. بَور می شود بابِل. به او بیوَر اسب می گویند یعنی دارنده ده هزار سواره.
بر تخت نشسته و در هنگام او هنر و خرد خار شد و دیوپرستان به یاری اش آمدند. پاسبانان او به دنبال یاران جم و ارتش ایران بوده و هرسال هفتصد جوان را می کشت (اگر ایرانیان هر سال هزار بچه می آوردند او جان هفتصد جوان را می گرفت)
شبی در خواب سه جوان دید که او را به زنجیر بسته و می برند. موبدان را زور کرده تا گزارش خواب کنند.
و دهاک گزارش خواب خواست. موبدی گفت آن سه برادر تو را می گیرند، زیرا پدرشان را می کشی، سومین پسر که فریدون است هنوز زاده نشده.
پس دهاک سپاه خود را به شهر و دهان فرستاده و همه جا به دنبال نوزادی پسر بود. در این زمان آبتین دستگیر و برده شد و فرانک با پسرانش به البرز گریخت. فرانک فریدون را به موبدان کوهستان سپرده تا پرورش دهند. روزی فریدون شانزده ساله به نزد مادر آمد و نام و نشان پدرش را خواست. فرانک گفت که پدرت آبتین از خون شاهان است و دهاک پدرت و نیایت جمشید را کشته و ما را آواره نموده. فریدون خشمین شد ولی مادرش او را آرام کرد و گفت اینک بمان و بدرنگ تا زمانش برسد.

مهرگان

شورش کاوه

روزها گذشت و دهاک پیوسته نگران تر می شد. سرانجام بزرگان ایران را خواسته و در برگه ای گواهی نوشت که “ما ایرانیان از این شاه چیزی مگر داد و خوبی ندیده ایم” و از همه خواست آن را پیمان کنند. او می خواست اگر روزی گرفتار شد این گواهی را به فریدون دهد تا او را نکشد. و بزرگان یک به یک نامه را مهر کردند که ناگهان فریاد خروشی به گوش آمد.
مردی به نام کاوه به تالار آمد و فریاد زد که ای شاه من مردی آهنگرم که از دست تو آتش آید سرم، چندین پسرم را کشتی و اکنون واپسین پسرم را گرفته ای تا بکشند. دهاک فرمود پسر او را آزاد کنند و سپس از او خواست که نامه را مهر کند و به دادگری او گواه شود.
کاوه از خشم نامه را گرفت و تکه تکه کرد. سپس به میدان شهر آمد و چرم آهنگری اش را به نیزه کرده گفت من سوی مردی به نام فریدون می روم که از خون جمشید است، آیا زمان برگشت کیانیان نرسیده. پس هرکه خواست بیاید و مردم بسیاری روان شدند.
با رسیدن انها، فریدون و دو برادرش با مادر  بدرود کرده و او با گریه آنها را فرستاد. و در راه از هر شهر و دهی که می گذشتند مردان بسیاری به آنها می پیوست.
و فریدون به چرم آهنگری کاوه پارچه ای بنفش بست و میان آن ستاره ای زرد و چهار پر نگاشت. پیرامون آنرا نیز به رنگ سرخ بیاراست. این پرچم تا پایان ساسانیان درفش ایران بود.
از آنجا که دهاک جادوگری می دانست ایزد سروش آن شب نزد فریدون آمد و به او جادوهایی آموخت و وی را از آسیب راه آگاه کرد. و این شب همان شب بود که برادران فریدون سنگی از بالا پرتاب نمودند تا او را بکشند و خود رهبر شوند، ولی سنگ میان دو کوه گیر افتاد و فریدون هم آنها را بخشید.
و پایتخت دهاک در گنگ دژ بود، جایی در آسیای میانه (که روزی یکی از رهبران زرتشتی از آنجا نمودار خواهد شد) و گروهی به نادرست این شهر را بابل یا اورشلیم دانسته اند. فریدون شب هنگام به آنجا رسید.
پس فریدون به پایتخت رسید و آن ستمگر پیش از آن به مرز هند رفته بود تا گروهی از مردم را سرکوب کند. پس فریدون نبرد کرده و ایرانیان سپاه دهاک را تار و مار کرده و به کاخ او رسیدند. فریدون به شکوه و مردی دو دختر جمشید، دو همسر دهاک را از شوهر جدا کرد و به آنها همسر شد.
دهاک با شنیدن این پیام خشمی شده، به پایتخت برگشت و با ایرانیان جنگید. میانه روز سپاهش در هم شکست و فریدون با گرز به او کوبید و سرش را شکست. و چنین شد که وی را زنجیر کرده، دست بسته به کوه دماوند کشاند و در غاری سیاه بست تا از گشنه گی بمیرد.
دهاک گروهی بیگانه همچون زنگیان و دیوپرستان را به میان ایرانیان آورد تا او را یاری دهند که فریدون همه را بیرون کرد تا خون ایرانیان آمیخته نشود. پیروزی فریدون بر دهاک در شب جشن مهرگان است که ستایش ایزد مهر هم همان شب است. این نهمین جشن ایرانیست و در ایران باستان نوروز و مهرگان بسیار والا بود. نام‌ دهاک یعنی ویرانگر.

ارسال یک پاسخ