یونان‌ عصر پهلوانی‌ (تمدن‌ آخایایی )

در یک‌ نوشته‌ی‌ مصری‌، که‌ به‌ حدود ۱۲۲۱ ق‌م‌ تعلق‌ دارد، از قومی‌ یاد شده‌ است‌ به‌ نام‌ « آکایواشا » که‌ به‌ سایر «اقوام‌ دریا» پیوست‌ و از لیبی‌ به‌ مصر حمله‌ برد. همین‌ نوشته‌ این‌ قوم‌ را گروهی‌ آواره‌ شمرده‌ است‌ که‌ «برای‌ شکمهای‌ خود می‌جنگند.» در آثار هومر، مردم‌ یونانی‌ زبان‌ تسالی‌ جنوبی‌، قوم‌ آخایانی‌ نامیده‌ شده‌اند. اما، چون‌ این‌ مردم‌ از همه‌ی‌ قبایل‌ تواناتر شدند، هومر، کراراً، تمام‌ یونانیانی‌ را که‌ به‌ شهر تروا هجوم‌ بردند به‌ نام‌ اینان‌ خوانده‌ است‌. مورخان‌ و سخن‌سرایان‌ یونانی‌ عصر کلاسیک‌ قوم‌ آخایایی‌ را، مانند قوم‌ پلاسگوی‌، از بومزادان‌ انگاشته‌ و گفته‌اند: تا جایی‌ که‌ در یادها مانده‌ است‌، اینان‌ بومی‌ یونان‌ بوده‌اند . این‌ مورخان‌ بی‌هیچ‌ تردید می‌پنداشتند فرهنگ‌ آخایایی‌، که‌ در آثار هومر توصیف‌ شده‌ است‌، همان‌ فرهنگی‌ است‌ که‌ در این‌ کتاب‌ فرهنگ‌ موکنای‌ خوانده‌ایم‌ . شلیمان‌ این‌ نظر را پذیرفت‌، دنیای‌ تحقیق‌ هم‌ کوته‌ مدتی‌ با او همداستان‌ بود .

در ۱۹۰۱، یک‌ تن‌ انگلیسی‌ سنت‌ شکن‌ به‌ نام‌ ویلیام‌ ریجوی‌ این‌ اعتماد خرسندی‌ بخش‌ را بر هم‌ زد و نشان‌ داد که‌ تمدن‌ آخایایی‌ گرچه‌ از جهات‌ بسیار به‌ تمدن‌ موکنایی‌ می‌ماند، از لحاظ‌ مختصات‌ اساسی‌، با آن‌ فرق‌ دارد: (۱ ) آهن‌ عملاً بر مردم‌ موکنای‌ مجهول‌ است‌، ولی‌ قوم‌ آخایایی‌ با آن‌ آشنایند. (۲ ) موافق‌ آثار هومر، مردگان‌ آخایایی‌ سوزانده‌ می‌شوند، اما مردم‌ تیرونس‌ و موکنای‌ اجساد را به‌ خاک‌ می‌سپارند، و از این‌ امر برمی‌آید که‌ این‌ دو قوم‌ نیست‌ به‌ عقبی‌ نظری‌ واحد ندارند. (۳) از خدایان‌ آخایایی‌، که‌ همان‌ خدایان‌ اولمپی‌ هستند، اثری‌ در فرهنگ‌ موکنای‌ یافت‌ نمی‌شود. (۴) مردم‌ آخایایی‌ شمشیرهای‌ بلند و سپرهای‌ گرد و سنجاق‌ قفلی‌ به‌ کار می‌برند، ولی‌ اشیایی‌ به‌ این‌ صورتها در بقایای‌ متنوع‌ فرهنگ‌ موکنایی‌ به‌ نظر نمی‌رسد. (۵) تفاوتهای‌ قابل‌ ملاحظه‌ای‌ هم‌ از حیث‌ آرایش‌ مو و جامه‌ بین‌ این‌ دو قوم‌ وجود دارد. ریجوی‌ از همه‌ی‌ این‌ نکات‌ چنین‌ نتیجه‌ گرفت‌ که‌ مردم‌ موکنای‌ از قوم‌ پلاسگوی‌ بودند و به‌ یونانی‌ سخن‌ می‌گفتند، اما قوم‌ آخایایی‌ از قوم‌ بورموی‌ سلت‌ یعنی‌ از مردم‌ اروپای‌ مرکزی‌ بودند و از سال‌ ۲۰۰۰ به‌ این‌ سو، از راه‌ اپیروس‌ و تسالی‌، به‌ پایین‌ ریختند و آیین‌ زئوس‌ – پرستی‌ را با خود آوردند؛ در حدود ۱۴۰۰ به‌پلوپونز تاختند و در آنجا زبان‌ و بسیاری‌ از رسوم‌ یونانی‌ را برگرفتند؛ به‌ عنوان‌ خانهای‌ فئودال‌ مستقر شدند و، از قصور مستحکم‌ خود، براهالی‌ مقهور پلاسگوی‌ حکومت‌ کردند .

این‌ نظریه‌ حتی‌ اگر محتاج‌ تغییر اساسی‌ باشد، باز روشنی‌بخش‌ است‌. ولی‌ در ادبیات‌ یونانی‌ سخنی‌ از هجوم‌ قوم‌ آخایانی‌ نمی‌رود؛ در این‌ صورت‌، از خرد به‌ دور است‌ که‌، علی‌رغم‌ سنتی‌ چنین‌ استوار، رواج‌ تدریجی‌ آهن‌ و تغییر طرق‌ دفن‌ یا آرایش‌ مو و درازشدن‌ شمشیرها و گردشدن‌ سپرها و استعمال‌ سنجاق‌ قفلی‌ را ملاک‌ قضاوت‌ قرار دهیم‌. بیشتر چنین‌ احتمال‌ می‌رود که‌، مطابق‌ پندار همه‌ی‌ نویسندگان‌ کلاسیک‌، آخایاییان‌ قبیله‌ای‌ یونانی‌ باشند که‌، بر اثر تکثیر طبیعی‌، در قرنهای‌ چهاردهم‌ و سیزدهم‌، تسالی‌ و پلوپونز را فرا گرفته‌ و در آنجا با پلاسگیها و موکناییان‌ اختلاط‌ خونی‌ یافته‌ و در حدود ۱۲۵۰ ق‌م‌ به‌ صورت‌ طبقه‌ی‌ حاکم‌ در آمده‌ باشند. گویا اینان‌ زبان‌ یونانی‌ را از مردم‌ موکنای‌ نگرفتند، بلکه‌، بر عکس‌، آنان‌ را با این‌ زبان‌ آشنا کردند. بازتاب‌ یک‌ زبان‌ مشترک‌ کرتی‌ – پلاسگویی‌ – موکنایی‌ در اسمهای‌ محل‌، مانند کورینتوس‌ و تیرونس‌ و پارناسوس‌ و اولمپیا، مشاهده‌ می‌شود. ظاهراً قوم‌ آخایایی‌ خدایان‌ کوه‌نشین‌ و آسمان‌ذی‌ خود را بر پروردگاران‌ درون‌ خاکی‌ یا زیرزمینی‌ جمعیت‌ اولیه‌ تحمیل‌ کردند. در موارد بسیار، بین‌ فرهنگ‌ موکنایی‌ و وجه‌ اخیر آن‌، یعنی‌ فرهنگ‌ قوم‌ آخایایی‌ که‌ در آثار هومر وصف‌ شده‌ است‌، اختلاف‌ قاطعی‌ وجود ندارد، و چنین‌ به‌ نظر می‌رسد که‌ شیوه‌های‌ زندگی‌ این‌ دو قوم‌ در جریان‌ زمان‌ می‌آمیزند و یگانه‌ می‌شوند. سپس‌، هنگامی‌ که‌ تمدن‌ اژه‌ای‌ بر اثر شکست‌ تروا از توش‌ و توان‌ می‌افتد و آرام‌آرام‌ از میانه‌ برمی‌خیرد، بر شدت‌ اختلاط‌ آن‌ دو می‌افزاید و زمینه‌ی‌ تمدن‌ یونانی‌ فراهم‌ می‌آید .

روایتهای‌ پهلوانی‌

۱۰-۲- روایات‌ عصر پهلوانی‌ هم‌ منشأ و هم‌ مقدرات‌ قوم‌ آخایایی‌ را معلوم‌ می‌دارند. این‌ داستانها را نادیده‌ نباید گرفت‌، زیرا با آنکه‌ از توهمی‌ خون‌ بیزجان‌ گرفته‌اند، شاید بیشن‌ از آنچه‌ تصور می‌کنیم‌ متضمن‌ واقعیات‌ تاریخی‌ باشند. شعر و نمایش‌ و هنر یونانی‌ چندان‌ به‌ این‌ داستانها وابسته‌ است‌ که‌ بدون‌ آنها به‌ دشواری‌ دریافت‌ می‌شوند. (۱ )

در کتیبه‌های‌ ختی‌ آمده‌ است‌ که‌ آتاریسیاس‌ در قرن‌ سیزدهم‌ ق‌م‌ بر قوم‌ آهیاوا سلطنت‌ می‌کرد. می‌توان‌ گفت‌ که‌ این‌ آتاریسیاس‌ همان‌ آترئوس‌ ، شاه‌ قوم‌ آخایایی‌، است‌. در داستانهای‌ یونانی‌، زئوس‌ پدر تانتالوس‌ ، شاه‌ فروگیا ، است‌ (۲ ) ، تانتالوس‌ پدر پلویس‌ پدر آترئوس‌؛ و آترئوس‌ پدر آگاممنون‌ است‌. پلویس‌ نفی‌ بلد شد و در حدود ۱۲۸۳ به‌ پلوپونز باختری‌ رفت‌ تا با هیپودامیا – دختر اوینومائوس‌ شاه‌ الیس‌ – زناشویی‌ کند. داستان‌ عشق‌ ورزیدن‌ این‌ دو هنوز بر سه‌ گوش‌ طاق‌ شرقی‌ معبد بزرگ‌ زئوس‌ در اولمپیا نمودار است‌. شاه‌ الیس‌، به‌ قصد آزمودن‌ خواستگاران‌ دخترش‌، با آنان‌ مسابقه‌ی‌ ارابه‌ رانی‌ می‌داد. اگر خواستگار مسابقه‌ را می‌برد، برهیپودامیا دست‌ می‌یافت‌، و اگر می‌باخت‌، به‌ هلاکت‌ می‌رسید. تنی‌ چند از خواستگاران‌ پاپیش‌ نهاده‌ و مسابقه‌ و جان‌ خود را باخته‌ بودند. پلوپس‌ ، برای‌ آنکه‌ از مخاطرات‌ بکاهد، به‌ مورتیلوس‌ ، ارابه‌ران‌ شاه‌، رشوه‌ داد تا میخ‌ محور ارابه‌ی‌ شاهی‌ را بیرون‌ آورد، و پیمان‌ نهاد که‌ اگر در کارش‌ کامیاب‌ شود، مورتیلوس‌ را در سلطنت‌ شریک‌ خود کند. با این‌ شیوه‌، در مسابقه‌ای‌ که‌ روی‌ داد، ارابه‌ی‌ شاهی‌ در هم‌ شکست‌ و شاه‌ کشته‌ شد، و پلوپس‌ با هیپودامیا زناشویی‌ کرد و به‌ سلطنت‌ الیس‌ رسید. اما، به‌ جای‌ آنکه‌ ملک‌ را با مورتیلوس‌ قمست‌ کند، او را به‌ دریا افکند. مورتیلوس‌ نیز همچنان‌ که‌ در آب‌ فرو می‌رفت‌، پلوپس‌ و اخلاقش‌ را نفرین‌ کرد .

دختر پلوپس‌ با ستنلوس‌ – پسر پرسئوس‌، شاه‌ آرگوس‌ – ازدواج‌ کرد، و سپس‌ سلطنت‌ به‌ پسر آنان‌ ائوروستئوس‌ رسید، و پس‌ از مرگ‌ او به‌ داییش‌، آترئوس‌ ، منتقل‌ شد. پسران‌ آترئوس‌ (آگاممنون‌ و منلائوس‌)، کلوتایمنستر ! و هلنه‌ – دختران‌ توندارئوس‌، شاه‌ لاکدایمون‌- را به‌ زنی‌ گرفتند. چون‌ آترئوس‌ و تواندارئوس‌ در گذشتند، آگاممنون‌ و منلائوس‌ ، غافل‌ از نفرین‌ مورتیلوس‌، از پایتختهای‌ خود در موکنای‌ و اسپارت‌ بر تمام‌ پلوپونز خاوری‌ حکومت‌ کردند، پس‌، آن‌ سرزمین‌ به‌ نام‌ نیای‌ آنان‌ پلوپونز (پلوپونوس‌) یا « جزیره‌ی‌ پلوپس‌ » خوانده‌ شد .

در این‌ زمان‌، سایر نواحی‌ یونان‌ نیز به‌ وسیله‌ی‌ پهلوانانی‌ که‌ عموماً به‌ شهرسازی‌ همت‌ می‌گماشتند، به‌ جنب‌وجوش‌ افتاده‌ بودند . موافق‌ روایات‌ یونانی‌، نا بکاری‌ نوع‌ بشر زئوس‌ را برانگیخت‌ که‌ بشریت‌ را با طوفانی‌ براندازد. از این‌ طوفان‌، تنها یک‌ مرد، دئوکالیون‌، و همسرش‌ پورها جان‌ به‌ در بردند و با سفینه‌ یا صندوقی‌ روی‌ قله‌ی‌ پارناسوس‌ مستقر شدند. قبایل‌ یونانی‌ از تخمه‌ی‌ هلن‌، پسردئوکالیون‌، زادند و موافق‌ نام‌ او هلنس‌ نام‌ گرفتند. هلن‌ نیای‌ آخایوس‌ و یون‌ بود، و قبایل‌ آخایایی‌ و یونیایی‌، که‌ پس‌ از آوارگیهای‌ فروان‌ به‌ ترتیب‌ در پلوپونز و آتیک‌ استقلال‌ یافتند، از این‌ دو به‌ وجود آمدند. یکی‌ از زادگان‌ یون‌ به‌ نام‌ ککروپس‌، به‌ کمک‌ الاهه‌ی‌ آتنه‌، در محلی‌ که‌ قوم‌ پلاسگوی‌ در ارک‌ آن‌ ساکن‌ شده‌ بودند، به‌ ساختن‌ شهری‌ که‌، به‌ اسم‌ الاهه‌، آتن‌ (آتنای‌) نام‌ گرفت‌، دست‌ زد. چنان‌ که‌ در داستانها آمده‌ است‌، همین‌ ککرو پس‌ بود که‌ به‌ آتیک‌ تمدن‌ داد، زناشویی‌ را نظام‌ بخشید، قربانیهای‌ خونین‌ را لغو کرد، و به‌ رعایای‌ خود آموخت‌ که‌ خدایان‌ اولمپی‌ مخصوصاً زئوس‌ و آتنه‌ را بپرستند .

تولد آتن‌ یا آبادی‌ آتیک‌

۱۰-۳- اعقاب‌ ککروپس‌ در آتن‌ به‌ سلطنت‌ پرداختند . چهارمین‌ آنان‌ ارختئوس‌ بود که‌ مردم‌ آتن‌ او را خدا شمردند و بعداً یکی‌ از زیباترین‌ معابد را وقف‌ او کردند. در حدود ۱۲۵۰، نوه‌ی‌ او، تسئوس‌ ، ۱۲ دمس‌ یا آبادی‌ آتیک‌به‌ صورت‌ یک‌ واحد سیاسی‌ در آورد؛ مردم‌ این‌ آبادیها، بی‌ تفاوت‌، « آتنی‌ » خوانده‌ می‌شدند، و شاید به‌ سبب‌ همین‌ هم‌ خانگی‌ تاریخی‌ یا یگانگی‌ مدنی‌ ناحیه‌های‌ متعدد بود که‌ نام‌ شهر آتن‌ مانند نامهای‌ تبای‌ و موکنای‌ به‌ صیغه‌ی‌ جمع‌ آمده‌ است‌. تسئوس‌ آتن‌ را نظم‌ و قدرت‌ بخشید، از تسلیم‌ خراج‌ انسانی‌ به‌ مینوس‌ سرپیچید، و با کشتن‌ راهزنی‌ به‌ نام‌ پروکروستس‌ ، که‌ دوست‌ می‌داشت‌ پاهای‌ اسیران‌ کوته‌ قامت‌ یا بلند بالای‌ خود را بکشد یا ببرد تا به‌ طول‌ تخت‌ او مساوی‌ شوند، راهها را ایمن‌ کرد. آتنیان‌ پس‌ از مرگ‌ تسئوس‌ ، او را هم‌ خداوار پرستیدند و حتی‌ دیرگاهی‌ بعد، در ۴۷۶، یعنی‌ در عصر دین‌ ستیزانه‌ پریکلس‌ ، استخوانهای‌ تسئوس‌ را از سکوروس‌ به‌ در آوردند و، به‌ عنوان‌ بازمانده‌ای‌ متبرک‌، در معبد تسئوس‌ نهادند .

رقابت‌ آتن‌ با تب‌

۱۰-۴- کلان‌ شهری‌ در شمال‌ بئوسی‌ در برابر آتن‌ به‌ رقابت‌ برخاست‌ و، با بر هم‌ زدن‌ سنن‌، تنها موضوع‌ هنر نمایش‌ یونان‌ در دوران‌ کلاسیک‌ شد. این‌ شهر، تب‌ یا تبای‌ نام‌ داشت‌. در اواخر سده‌ی‌ چهاردهم‌ ق‌م‌، کادموس‌ ، که‌ از امیران‌ مقتدر فنیقیه‌ یا کرت‌ یا مصر بود، در ملتقای‌ راههای‌ شرقی‌ – غربی‌ و شمالی‌ – جنوبی‌ یونان‌ شهر تب‌ را پدید آورد و به‌ مردمش‌ فرهنگ‌ داد و، برای‌ آنکه‌ آب‌ چشمه‌ی‌ آرس‌ را به‌ شهریان‌ برساند، به‌ کشتن‌ نگهبان‌ آن‌ پرداخت‌. این‌ نگهبان‌ اژدهایی‌ مخوف‌ بود، و گویا در قدیم‌ این‌ نام‌ اژدها را بر هر جاندار تباهی‌ آور یا رنج‌ زای‌ اطلاق‌ می‌کردند. کادموس‌ دندانهای‌ اژدها را در خاک‌ افشاند. هر داندانی‌ مردی‌ مسلح‌ شد، و این‌ مردان‌، به‌ سان‌ یونانیان‌ تاریخ‌، به‌ جان‌ یکدیگر افتادند، تا آنکه‌ فقط‌ پنج‌ تن‌ باقی‌ ماندند. مردم‌ تب‌ این‌ پنج‌ تن‌ را بنیادگذاران‌ خاندانهای‌ سلطنتی‌ شهر تب‌ دانسته‌اند. حکومت‌ تب‌ در دژی‌ کوهستانی‌ به‌ نام‌ کادمیا ، که‌ اکنون‌ در محل‌ آن‌ بنایی‌ موسوم‌ به‌ « کاخ‌ کادموس‌» از زیر خاک‌ بیرون‌ آمده‌ است‌، مستقر شد. (این‌ بنا به‌ ۱۴۰۰-۱۲۰۰ ق‌م‌ منسوب‌ است‌، و نوشته‌ای‌ به‌ خطی‌ نامکشوف‌، که‌ احتمالاً اصلی‌ کرتی‌ دارد، در آن‌ یافت‌ شده‌ است‌) پس‌ ازکادموس‌ ، پسرش‌ پولودوروس‌ ، و سپس‌ نوه‌اش‌ لابداکوس‌ بر تخت‌ نشستند. بعد از لابداکوس‌، فرزند اولایوس‌ سلطنت‌ کرد، ولی‌ چنان‌ که‌ همه‌ی‌ عالم‌ می‌دانند، پسر لایوس‌ یعنی‌ اودیپ‌ (اویدیپوس‌) پدر خود را کشت‌ و مادر را به‌ زنی‌ گرفت‌. چون‌ اودیپ‌ در گذشت‌، پسرانش‌ به‌ عادت‌ امیران‌ بر سر قدرت‌ به‌ ستیزه‌ برخاستند. اتئوکلس‌ برادر خود پولونیکس‌ را تار و مار کرد . اما پولونیکس‌ شاه‌ آرگوس‌، آدراستوس‌ ، را برانگیخت‌ که‌ سلطنت‌ را به‌ او بازگرداند. به‌ فرمان‌ آدراستوس‌ ، درحدود ۱۲۱۳، جنگ‌ معروف‌ «مخالفان‌ هفت‌ گانه‌ تب‌» در گرفت‌، و شانزده‌ سال‌ بعد اپیگونها (اپیگونوی‌)، یعنی‌ پسران‌ سرداران‌ هفت‌ گانه‌، با تب‌ جنگیدند. این‌ بار، هم‌ اتئوکلس‌ و هم‌ پولونیکس‌ از پا در آمدند، و تب‌ با خاک‌ یکسان‌ شد .

یکی‌ از بزرگان‌ تب‌ موسوم‌ به‌ آمفیتروئون‌ زنی‌ دلربا به‌ نام‌ آلکمنه‌ داشت‌. هنگامی‌ که‌ آمفیتروئون‌ به‌ جنگی‌ رفته‌ بود، زئوس‌ از همسر او دیدن‌ کرد، و کودکی‌ زاده‌ شد. (دیودوروس‌ می‌گوید : « زئوس‌ طول‌ آن‌ شب‌ را سه‌ برابر شبهای‌ متعارف‌ کرد و، با زمان‌ درازی‌ که‌ صرف‌ باروری‌ درد، قوت‌ استثنایی‌ کودک‌ را تدارک‌ دید.» هرا (خواهر و همسر زئوس‌، ملکه‌ آسمان‌) که‌ این‌ کهتر نوازیهای‌ لذت‌بخش‌ زئوس‌ را خوش‌ نداشت‌، دو مار فرستاد تا نوزاد را در گهواره‌ی‌ خود به‌ هلاکت‌ رسانند. اما پسرک‌ با هر دست‌ یکی‌ از ماران‌ را گرفت‌ و هر دو را خفه‌ کرد و، چون‌ به‌ وساطت‌ هرا به‌ چنین‌ افتخاری‌ نایل‌ آمد، هراکلس‌ نام‌ گرفت‌. (کلمه‌ی‌ یونانی‌ هراکلس‌ [Herakles] مرکب‌ از نام‌ Hera ( هرا) و واژه‌ی‌ Kleos ( افتخار) است‌.) لینوس‌ که‌ کهن‌ترین‌ شخصیت‌ تاریخ‌ موسیقی‌ است‌، کوشید تا نواختن‌ و خواندن‌ را به‌ هراکلس‌ یاد دهد. اما پسرک‌ شور موسیقی‌ نداشت‌ و با بربط‌، لینوس‌ را به‌ قتل‌ رسانید! چون‌ به‌ حد رشد رسید، غول‌ انسان‌ نما بود – نتراشیده‌ و درشت‌ و شکم‌ باره‌. در آن‌ هنگام‌، شیری‌ در رمه‌های‌ آمفیتروئون‌ و نیز رمه‌های‌ تسپیوس‌، سلطان‌ تسپیای‌، افتاد.

هراکلس‌ کشتن‌ شیر را تعهد کرد. در ازای‌ آن‌، تسپیوس‌ خانه‌ و دختران‌ پنجاه‌ گانه‌ی‌ خود را به‌ او عرضه‌ داشت‌؛ هراکلس‌ هم‌ مردانه‌ فرصت‌ را مغتنم‌ شمرد؛ شیر را کشت‌ و پوست‌ آن‌ را جامه‌ی‌ خاص‌ خود کرد، مگارا – دختر کرئون‌ (شاه‌ تب‌) – را به‌ زنی‌ گرفت‌ و کوشید که‌ سر و سامانی‌ پیدا کند. اما الاهه‌ هرا او را به‌ چنگ‌ جنون‌ افکند. پس‌، ناآگاهانه‌ فرزندان‌ خود را کشت‌. سپس‌ با غیبگوی‌ معبد دلفی‌ کنگاش‌ کرد و دریافت‌ که‌ باید به‌ تیرونس‌ برود و دوازده‌ سال‌ در خدمت‌ ائورستئوس‌ ، شاه‌ آرگوس‌ ، به‌ سر برد تا خدایی‌ جاویدان‌ شود. فرمان‌ برد و، به‌ خواست‌ شاه‌ آرگوس‌، دست‌ به‌ دوازده‌ شاهکار بلند آوازه‌ی‌ خود زد. (۳) چون‌ شاه‌ او را مرخص‌ کرد، به‌ تب‌ باز گشت‌ و به‌ شاهکارهای‌ فراوان‌ دیگر پرداخت‌: به‌ آرگونوتها (۴) پیوست‌، تروا را غارت‌ کرد، خدایان‌ را در پیکار غولان‌ یاری‌ داد، پرومته‌ (پرومتئوس‌) را آزاد کرد، آلکستیس‌ (۵) را به‌ زندگی‌ باز گردانید، و گاه‌ گاهی‌ تصادفاً دوستان‌ خود را کشت‌. پس‌ از مرگش‌، به‌ نام‌ پهلوان‌ و خدا مورد نیایش‌ قرار گرفت‌، و چون‌ تن‌ به‌ عشقهای‌ بی‌شمار داده‌ بود، قبایل‌ بسیار او را نیای‌ خود انگاشتند (۶ ) .

پسران‌ او در تراخیس‌ تسالی‌ خانه‌ کردند، اما ائوروستئوس‌، که‌ هراکلس‌ را بیهوده‌ به‌ کارهای‌ رنج‌ بار ناضروری‌ واداشته‌ بود، از بیم‌ کینه‌ توزی‌ پسرانش‌، به‌ شاه‌ تراخیس‌ فرمان‌ داد که‌ آنان‌ را از یونان‌ اخراج‌ کند. گروه‌ هراکلیدای‌ یعنی‌ هراکلس‌ زادگان‌ به‌ آتن‌ پناه‌ بردند. ائورستئوس‌ سپاهی‌ به‌ سوی‌ آنان‌ گسیل‌ داشت‌، اما آنان‌ سپاه‌ او را درهم‌ شکستند و او را کشتند . آترئوس‌ با نیروی‌ دیگری‌ به‌ مقابله‌ی‌ آنان‌ شتافت‌، اما هولوس‌ (یکی‌ از فرزندان‌ هراکلس‌) پیشنهاد کرد که‌ با یکی‌ از مردان‌ آترئوس‌ تن‌ به‌ تن‌ بجنگد؛ اگر غالب‌ آید، ملک‌ موکنای‌ به‌ فرزندان‌ هراکلس‌ واگذار شود، و اگر مغلوب‌ شود، زادگان‌ هراکلس‌ تا پنجاه‌ سال‌ جلای‌ وطن‌ کنند، و موکنای‌ از آن‌ بازماندگانشان‌ شود. هولوس‌ جنگ‌ را باخت‌ و با هواخواهان‌ خود از وطن‌ رخت‌ بر بست‌. پنجاه‌ سال‌ بعد، نسل‌ نو فرزندان‌ هراکلس‌ باز گشتند، و مطابق‌ روایات‌ یونانی‌، اینان‌ بودند – و نه‌ قوم‌ دوری‌ – که‌ چون‌ مدعایشان‌ با مقاومت‌ مواجه‌ شد، پلوپونز را گشودند و به‌ «عصر پهلوانی‌» پایان‌ دادند .

اگر قصه‌ی‌ پلوپس‌ و اخلافش‌ منشأ قوم‌ آخایایی‌ را آسیای‌ صغیر بیان‌ می‌کند، داستان‌ آرگونوتها مقدرات‌ این‌ قوم‌ را می‌رساند. این‌ داستان‌، مانند بسیاری‌ از روایاتی‌ که‌ هم‌ تاریخ‌ و هم‌ قصص‌ یونانیان‌ را تشکیل‌ می‌دهند، داستانی‌ است‌ با شکوه‌، شامل‌ همه‌ گونه‌ مخاطره‌ و اکتشاف‌ و جنگ‌ و عشق‌ و شگفت‌ کاری‌ و مرگ‌؛ این‌ عناصر چنان‌ درست‌ به‌ هم‌ بافته‌ شده‌اند که‌، بدون‌ هیچ‌ آرایشی‌، در نمایشنامه‌های‌ عالی‌ آتنیان‌ انعکاس‌ یافته‌اند. آپولونیوس‌ رودسی‌ ، ادیب‌ رودس‌، نیز در عصر هلنیستی‌ همین‌ داستان‌

را به‌ صورتی‌ بسیار پسندیده‌ تنظیم‌ کرد. حوادث‌ داستان‌ در شهر اورخومنوس‌ دربئوسی‌ آغاز می‌شود، و آغاز آن‌، مانند شروع‌ تراژدی‌ آگاممنون‌ (اشاره‌ است‌ به‌ حادثه‌ی‌ ایفیگنیا ، دختر آگاممنون‌، که‌ پدرش‌ در صدد قربانی‌ کردن‌ او برآمد.) مراسم‌ قربانی‌ است‌ : آتاماس‌ ، شاه‌ اورخومنوس‌ ، که‌ سرزمین‌ خود را دستخوش‌ قحطی‌ یافت‌، درصدد برآمد که‌ پسر خود فریکسوس‌ را به‌ خدایان‌ پیشکش‌ کند. فریکسوس‌ به‌ این‌ نقشه‌ پی‌ برد و با خواهرش‌، هله‌، بر پشت‌ قوچی‌ زرین‌ پشم‌ نشست‌ و در هوا به‌ پرواز در آمدند . بر اثر تکان‌ بدن‌ قوچ‌، هله‌ فرو افتاد و در تنگه‌ای‌ که‌ بعداً به‌ نام‌ « دریای‌ هله‌ » ( هلسپونتوس‌ = تنگه‌ی‌ داردانل‌ ) نام‌ گرفت‌، غرق‌ شد. اما فریکسوس‌ به‌ خشکی‌ رسید و به‌ شهر کولخیس‌ در جانب‌ دیگر دریای‌ سیاه‌ راه‌ برد. در آنجا، قوچ‌ را قربانی‌ و پشم‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ هدیه‌ وقف‌ آرس‌ ، خدای‌ جنگ‌، کرد. آیتس‌ ، شاه‌ کولخیس‌ ، اژدهای‌ بی‌خوابی‌ را به‌ نگهبانی‌ پشم‌ گماشت‌، زیرا غیبگویی‌ گفته‌ بود که‌ اگر بیگانه‌ای‌ آن‌ را بر باید، آیتس‌ جان‌ خواهد داد. پس‌، برای‌ اطمینان‌ خاطر خود، فرمان‌ داد که‌ هر بیگانه‌ای‌ به‌ کولخیس‌ آید به‌ قتل‌ برسد . دخترش‌ مدیا که‌ دوستدار مردم‌ و رسوم‌ غریب‌ بود، به‌ مسافرانی‌ که‌ به‌ کولخیس‌ پا می‌نهادند شفقت‌ می‌کرد و آنان‌ را در فرار یاری‌ می‌داد. پدر فرمان‌ به‌ حبس‌ او داد، ولی‌ او به‌ مرز متبرک‌ کنار دریا پناه‌ برد و عمر به‌ اندوه‌ گذاشت‌، تا آنکه‌ یاسون‌ بدان‌ جا رفت‌ و او را از سرگردانی‌ رهانید .

تقریباً بیست‌ سال‌ قبل‌ از این‌ زمان‌ (به‌ قول‌ تاریخ‌ گزاران‌ یونانی‌، در حدود ۱۲۴۵) پلیاس‌ ، فرزند پوسیدون‌ ، تخت‌ و تاج‌ آیسون‌، امیر یولکوس‌، واقع‌ در تسالی‌، را غصب‌ کرد . پسر نوزاد آیسون‌، به‌ نام‌ یاسون‌ ، که‌ به‌ وسیله‌ی‌ دوستان‌ پدرش‌ پنهان‌ شده‌ بود، در بیشه‌ها به‌ بار آمد و قوت‌ و شجاعت‌ بسیار یافت‌. روزی‌، ملبس‌ به‌ پوست‌ پلنگ‌ و مسلح‌ به‌ دو نیزه‌، به‌ بازار شهر رفت‌ و ملک‌ خود را خواستار شد، اما همچنان‌ که‌ نیرومند بود، ساده‌ دل‌ نیز بود. پلیاس‌ او را متقاعد کرد که‌ در ازای‌ تخت‌ و تاج‌، کاری‌ سنگین‌ بر عهده‌ گیرد: پشم‌ زرین‌ قوچ‌. بالدار را باز گرداند . پس‌. یاسون‌ کشتی‌ بزرگ‌ آرگو (به‌ معنی‌ تندرو) را ساخت‌، و دلاورترین‌ افراد یونان‌ را به‌ خطر خواند. هراکلس‌ و رفیق‌ محبوب‌ او، هولاس‌؛ پلئوس‌، پدر خیلس‌؛ تسئوس‌، ملئا گروس‌، اورفئوس‌، و دوشیزه‌ چابک‌ پای‌، آتالانته‌، فرا آمدند. چون‌ کشتی‌ به‌ داردانل‌ رسید، متوقف‌ شد؛ ظاهراً توقف‌ آن‌ به‌ سبب‌ آمدن‌ نیرویی‌ از تروا بود. پس‌، هراکلس‌ دیگران‌ را ترک‌ گفت‌ و رفت‌ تا خاک‌ تروا را به‌ توبره‌ کشد و شاه‌ آن‌، لائومدون‌ ، را با همه‌ی‌ پسرانش‌ جز پریاموس‌ به‌ خاک‌ هلاکت‌ افکند .

اما یاسون‌ و یارانش‌ پس‌ از آزمایشهای‌ دشوار فراوان‌ پا به‌ مقصد گذاردند و، به‌ وسیله‌ی‌ مدیا، از مرگی‌ که‌ در کولخیس‌ بیگانگان‌ را انتظار می‌کشید، خبر یافتند – یاسون‌ در طلب‌ مقصود اصرار ورزید، و مدیا پذیرفت‌ که‌ دریافتن‌ پشم‌ آنان‌ را یاری‌ کند، مشروط‌ بر آنکه‌ یاسون‌ او را به‌ زنی‌ گیرد و به‌ تسالی‌ برد و تا پایان‌ عمر نگاه‌ دارد. یاسون‌ با او پیمان‌ نهاد و به‌ کمک‌ او پشم‌ به‌ دست‌ آورد و با او و یاران‌ خود به‌ کشتی‌ بازگشت‌. بسیاری‌ از آنان‌ زخمی‌ شده‌ بودند، و مدیا آنان‌ را با ریشه‌ها و علفها به‌ سرعت‌ شفا داد. وقتی‌ که‌ یاسون‌ به‌ یولکوس‌ رسید، بار دیگر مطالبه‌ی‌ سلطنت‌ کرد، و پلیاس‌ باز هم‌ مسامحه‌ کرد. آن‌ گاه‌، مدیا، با فنون‌ جاودان‌، دختران‌ پلیاس‌ را بر آن‌ داشت‌ که‌ پدر را تا سرحد مرگ‌ بجوشانند. (مدیا به‌ دختران‌ چنین‌ وانمود کرد که‌ با این‌ عمل‌، پدرشان‌ جوانی‌ از دست‌ رفته‌ را باز خواهد یافت‌.) مردم‌ شهر که‌ از قدرتهای‌ جادویی‌ مدیا به‌ هراس‌ افتاده‌ بودند، او و یاسون‌ را طرد و تا ابد از سلطنت‌ محروم‌ کردند. نمایشنامه‌ نویس‌ یونانی‌، اوریپید ، دنباله‌ای‌ بر این‌ داستان‌ افزوده‌ است‌ .

پیام‌ افسانه‌های‌ پهلوانی‌

۱۰-۵- معمولاً افسانه‌ پاره‌ای‌ است‌ از فرهنگ‌ عوام‌ که‌ یک‌ امر اجتماعی‌ را به‌ صورتی‌ شاعرانه‌ در می‌آورد و به‌ فرد یا افراد معدود نسبت‌ می‌دهد، چنان‌ که‌ دستیابی‌ انسان‌ بر دانش‌ و عشق‌ و عواقب‌ آن‌ در داستان‌ آدم‌ و حوا انعکاس‌ یافته‌ است‌، و بسیاری‌ از حوادث‌ تاریخی‌ در جریان‌ زمان‌ از تخیل‌ گران‌ بار شده‌ و به‌ صورت‌ افسانه‌های‌ پهلوانی‌ در آمده‌اند. احتمالاً در نسلی‌ پیش‌ از محاصره‌ی‌ تاریخی‌ تروا، یونانیان‌ کوشیدند تا از میان‌ داردانل‌ بگذرند و دریای‌ سیاه‌ را برای‌ کوچ‌ نشینی‌ و بازرگانی‌ خود بگشایند. شاید بتوان‌ گفت‌ که‌ خاطره‌ی‌ این‌ حادثه‌، پس‌ از مایه‌گیری‌ از خیال‌ و هیجان‌، به‌ داستان‌ آرگونوتها انجامیده‌ است‌. همچنین‌ قصه‌ی‌ «پشم‌ زرین‌» را می‌توان‌ ناشی‌ از خاطره‌ی‌ پوستها یا پارچه‌های‌ پشمینی‌ دانست‌ که‌ مردم‌ کهن‌ آسیای‌ صغیر شمالی‌ برای‌ گرفتن‌ ذرات‌ طلا از آب‌ برخی‌ از رودها به‌ کار می‌بردند. تقریباً در همین‌ عهد، در جزیره‌ی‌ لمنوس‌ که‌ از داردانل‌ دور نیست‌، عملاً یک‌ کوچگاه‌ یونانی‌ به‌ وجود آمد. اما دریای‌ سیاه‌ علی‌رغم‌ نام‌ دلپذیر خود، مهمان‌ نواز نبود. (۷) تروا هم‌ با آنکه‌ از هراکلس‌ چشم‌ زخمی‌ دیده‌ بود، باز در برابر یونانیان‌ قد علم‌ کرد و تنگه‌ی‌ داردانل‌ را مورد تهدید قرار داد. با این‌ همه‌، یونانیان‌ از آن‌ منصرف‌ نشدند: باز هم‌ برخاستند و، به‌ جای‌ یک‌ کشتی‌، هزار کشتی‌ فرستادند. سرانجام‌، مردم‌ آخایایی‌ برای‌ آزادی‌ کشتیرانی‌ در داردانل‌، خود را در دشت‌ تروا به‌ انهدام‌ کشانیدند .

عصر هومری‌ چیست‌؟

۱۰-۶- چگونه‌ باید از روایات‌ منظوم‌ باقی‌ مانده‌، زندگی‌ یونان‌ عصر قوم‌ آخایایی‌ (۱۳۰۰ – ۱۱۰۰ ق‌م‌) را بازشناسیم‌؟ تکیه‌گاه‌ اصلی‌ ما باید هومر باشد، هر چند که‌ وجود شخص‌ او مسلم‌ نیست‌، و حماسه‌هایش‌ حداقل‌ سه‌ قرن‌ پیش‌ از عصر قوم‌ آخایایی‌ پدید آمده‌اند. باستان‌شناسان‌ تروا، موکنای‌، تیرونس‌، کنوسوس‌، و سایر شهرهای‌ مذکور در حماسه‌ی‌ ایلیاد را واقعی‌ انگاشته‌ و تمدنی‌ که‌ شباهت‌ غریبی‌ به‌ تمدن‌ منعکس‌ در منظومه‌های‌ هومر دارد از دل‌ خاک‌ موکنای‌ بیرون‌ کشیده‌اند . این‌ اکتشافات‌ ما را بر آن‌ داشته‌ است‌ که‌ اشخاص‌ اصلی‌ قصص‌ او را واقعی‌ شماریم‌. با این‌ وصف‌، به‌ هیچ‌ روی‌ نمی‌توان‌ معلوم‌ کرد که‌ واقعیت‌ تاریخی‌ عصر هومر و احیاناً عصر قهرمانان‌ او تا چه‌ پایه‌ در منظومه‌های‌ او منعکس‌ شده‌ است‌. بنابراین‌، توصیف‌ ما از یونان‌، در فاصله‌ی‌ عصر فرهنگ‌ اژه‌ای‌ و عصر ظهور تمدن‌ درخشان‌ یونانی‌، صرفاً توصیفی‌ است‌ از عصر هومری‌، (مقصود از «عصر هومری‌ » عهدی‌ است‌ که‌ در حماسه‌های‌ هومر وصف‌ شده‌ است‌.- م‌) بدان‌ صورت‌ که‌ هومر از روایات‌ کهن‌ نقل‌ کرده‌ است‌ .

کار در عصر پهلوانی‌

۱۰-۷- تمدن‌ قوم‌ آخایایی‌ ، یعنی‌ تمدن‌ یونانیان‌ «عصر پهلوانی‌»، از تمدن‌ پیش‌ از خود، یعنی‌ تمدن‌ موکنایی‌ ، نازل‌تر و از تمدن‌ پس‌ از تمدن‌ پس‌ از خود، یعنی‌ تمدن‌ قوم‌ دوری‌ ، والاتر بود. قوم‌ آخایایی‌، در بادی‌ امر، از لحاظ‌ جسمانی‌گیر است‌: مردان‌ بلند و پرقوتند، و زنان‌ به‌ معنی‌ دقیق‌ کلمه‌ دوست‌ داشتنی‌ و فریبنده‌. این‌ قوم‌، مانند رومیان‌ هزاره‌ی‌ بعد، فرهنگ‌ را چون‌ فسادی‌ زنانه‌ به‌ تحقیر می‌نگرند، کتابت‌ را با بیزاری‌ به‌ کار می‌گیرند، و ادبیاتی‌ که‌ می‌شناسند منحصر به‌ سرودهای‌ جنگی‌ و ترانه‌های‌ نامکتوب‌ خنیاگران‌ است‌. اگر سخن‌ هومر را باور داریم‌، باید بپذیریم‌ که‌ قوم‌ آخایایی‌، به‌ مدد زئوس‌، مصداق‌ آرمان‌ یک‌ شاعر آمریکایی‌ بود. این‌ شاعر گفته‌ است‌ که‌ اگر او خدا بود، همه‌ی‌ مردان‌ را نیرومند می‌ساخت‌ و همه‌ی‌ زنان‌ را زیبا می‌آفرید و آن‌ گاه‌ خود مرد می‌شد. یونان‌ در عصر هومری‌ اجتماع‌ رؤیایی‌ زیبا رویان‌ است‌. مردان‌، با موی‌ بلند و ریش‌ دلاورانه‌ی‌ خود، خوش‌ منظرند. بزرگ‌ترین‌ هدیه‌ای‌ که‌ مرد آن‌ روزگار می‌تواند به‌ دوستش‌ پیشکش‌ کند. این‌ است‌ که‌ موی‌ خود را ببرد و روی‌ توده‌ی‌ هیزمی‌ که‌ جسد دوستش‌ را می‌سوزاند قرار دهد. برهنگی‌ هنوز متداول‌ نشده‌ است‌: هر دو جنس‌ پیکر خود را با جامه‌ای‌ مستطیل‌ شکل‌، که‌ روی‌ شانه‌ تا می‌خورد و باگیره‌ای‌ بسته‌ می‌شود، می‌پوشانند. این‌ جامه‌ تقریباً به‌ زانو می‌رسد، ممکن‌ است‌ زنان‌ نقاب‌ یا کمربندی‌ هم‌ به‌ کار برند و مردان‌ لنگی‌ بر کمرببندند که‌، به‌ تناسب‌ شأن‌ ایشان‌، به‌ صورت‌ زیر شلواری‌ یا شلوار معمولی‌ در می‌آید . فرخندگان‌ یونانی‌ رداهای‌ مجلل‌ را خوش‌ دارند – رداهایی‌ از آن‌ گونه‌ که‌ پریاموس‌، به‌ نام‌ فدیه‌ی‌ پسرش‌، با خضوع‌ و خشوع‌ نزد اخلیس‌ می‌آورد. مردان‌ برهنه‌ ساقند، مردان‌ برهنه‌ ساقند، و زنان‌ برهنه‌ بازو، و هر دو جنس‌ در بیرون‌ خانه‌ کفش‌ سرپایی‌ به‌ پا می‌کنند، ولی‌ معمولاً در خانه‌ پای‌ پوشی‌ ندارند. هم‌ مردان‌ و هم‌ زنان‌ خود را به‌ جواهر می‌آرایند. زنان‌ و برخی‌ از مردان‌، چون‌ پاریس‌، «روغن‌ آمیخته‌ به‌ عطر گل‌ سرخ‌» بر پیکرهای‌ خود می‌مالند .

این‌ مردان‌ و زنان‌ چگونه‌ زیست‌ می‌کنند؟ هومر آنان‌ را به‌ ما چنین‌ نشان‌ می‌دهد : زمین‌ را می‌کارند؛ خاک‌ تیره‌ی‌ تازه‌ برگشته‌ را با لذت‌ بو می‌کشند؛ با غرور کرتهایی‌ را که‌ بر خط‌ مستقیم‌ شخم‌ زده‌اند از نظر می‌گذرانند؛ گندم‌ را باد افشان‌ می‌کنند؛ کشتزارها را آب‌ می‌دهند؛ و برای‌ جلوگیری‌ از طغیانهای‌ زمستانی‌، لبه‌ی‌ رودها را بالا می‌آورند. هومر نومیدی‌ کشاورزان‌ را هم‌، که‌ سیلاب‌ محصول‌ ماهها رنج‌ آنان‌ را می‌شوید، به‌ ما می‌نماید: «سیلاب‌ پر توان‌…، در مسیر تند خود، بندها را در هم‌ می‌شکند، و نه‌ ردیف‌ دراز خاک‌ریزها مانعش‌ می‌شوند و نه‌ دیوارهای‌ باغستانهای‌ پر میوه‌ در برابر یورش‌ ناگهان‌ آن‌ ایستادگی‌ می‌ورزند .» کشتکاری‌ دشوار است‌، زیرا بیشتر زمینها یا کوهند یا مرداب‌ یا تپه‌ی‌ بیشه‌زار، و جانوران‌ وحشی‌ به‌ دهکده‌ها می‌تازند. از این‌رو، شکار کاری‌ است‌ ضروری‌، و هنوز به‌ صورت‌ ورزشی‌ تفریحی‌ در نیامده‌ است‌. توانگران‌، دامپروران‌ بزرگند و گاو و گوسفند و خوک‌ و بز و اسب‌ به‌ بار می‌آوردند، چنان‌ که‌ مردی‌ به‌ نام‌ اریختونیوس‌ دارای‌ سه‌ هزار مادیان‌ تخمی‌ و کره‌های‌ بسیار است‌. تهیدستان‌ ماهی‌ و حبوبات‌ و گاهی‌ سبزی‌ می‌خورند، جنگجویان‌ و مالداران‌ به‌ گوشت‌ کباب‌ شده‌ مایلند و چاشت‌ را با گوشت‌ و شراب‌ آغاز می‌کنند.

اوادوسئوس‌ و خوک‌ چرانش‌، برای‌ دهان‌ گیره‌، خوک‌ کوچک‌ بریانی‌ فرو می‌برند و، برای‌ ناهار، ثلثی‌ از گرازی‌ پنج‌ ساله‌. به‌ جای‌ شکر، انگبین‌ دارند و به‌ جای‌ کره‌، پیه‌ و به‌ جای‌ نان‌، چونه‌هایی‌ از حبوبات‌ که‌، روی‌ صفحه‌ای‌ آهنین‌ یا سنگی‌ داغ‌، به‌ صورت‌ ورقه‌ای‌ پهن‌ و نازک‌ در می‌آورند و می‌پزند. بر خلاف‌ آتنیان‌، به‌ هنگام‌ خوردن‌ نمی‌لمند، بلکه‌ روی‌ صندلی‌ می‌نشینند. صندلیهای‌ آنان‌ دور میزی‌ چیده‌ نشده‌ است‌، بلکه‌ کنار دیوار قرار دارند و بین‌ آنها میزهای‌ کوچکی‌ نهاده‌ شده‌ است‌ . چنگال‌ و قاشق‌ و دستمال‌ سفره‌ در میان‌ نیست‌، و کارد هم‌ منحصر به‌ همان‌ است‌ که‌ مهمان‌ و میزبان‌ همواره‌ همراه‌ خود دارند. غذا را با دست‌ می‌خورند، و همه‌، حتی‌ تنگدستان‌ و کودکان‌، شراب‌ رقیق‌ می‌نوشند .

زمین‌ به‌ خانواده‌ یا طایفه‌ متعلق‌ است‌، نه‌ به‌ فرد. پدر زمین‌ را در اختیار دارد، اما نمی‌تواند آن‌ را به‌ فروش‌ رساند. در منظومه‌ی‌ «ایلیاد» از زمینهایی‌ پهناور به‌ نام‌ «تمنوس‌» یا اراضی‌ رعایای‌ سلطان‌ نام‌ می‌رود. این‌ زمینها در واقع‌ از آن‌ همه‌ی‌ جامعه‌ است‌، و هر کس‌ می‌تواند رمه‌ی‌ خود را در مراتع‌ بچراند. به‌ تصریح‌ منظومه‌ی‌ « اویسه‌» (اودوسیا)، اراضی‌ عمومی‌ دیر نمی‌پایند، اغنیا و اقویا آنها با می‌خرند و تصریف‌ می‌کنند؛ در نتیجه‌، یونان‌ قدیم‌، درست‌ مانند انگلیس‌ جدید، فاقد هر گونه‌ اراضی‌ عمومی‌ می‌شود .

زمین‌، گذشته‌ از خوراک‌، فلز هم‌ به‌ دست‌ می‌دهد . اما مردم‌ آخایایی‌ از استخراج‌ معادن‌ غفلت‌ می‌ورزند و خرسندند که‌ مس‌ و قلع‌ و نقره‌ و طلا و نیر آهن‌ را، که‌ برای‌ آنان‌ فلز تجملی‌ تازه‌ای‌ است‌، از خارج‌ وارد کنند. در مسابقاتی‌ که‌ به‌ افتخار پاتروکلوس‌ بر پا می‌شود، جایزه‌ی‌ برنده‌ توده‌ای‌ از آهن‌ است‌. هومر از زبان‌ اخیلس‌ می‌گوید که‌ آهن‌ برای‌ ساختن‌ بسیاری‌ از وسایل‌ کشاورزی‌ به‌ کار می‌رود، اما سخنی‌ درباره‌ی‌ ساختن‌ سلاح‌ آهنین‌ نمی‌راند، و این‌ نکته‌ می‌رساند که‌ در آن‌ زمان‌ سلاحها را از مفرغ‌ می‌ساخته‌اند. در منطومه‌ی‌ «اویسه‌» شرح‌ آب‌ دادن‌ آهن‌ آمده‌ است‌، اما محتملاً این‌ حماسه‌ جدیدتر از «ایلیاد» است‌ .

آهنگر در پای‌ کوره‌، و سفالگر کنار چرخ‌ کوزه‌گری‌ خود کار می‌کند. ولی‌ سایر پیشه‌وران‌ عصر هومری‌ – زین‌ سازان‌، بنایان‌، نجاران‌، قفسه‌ سازان‌ – در خانه‌ی‌ کسی‌ که‌ آنان‌ را فرا خوانده‌ است‌ به‌ کار می‌پردازند. این‌ مردم‌ برای‌ فروش‌ و سود تجارتی‌ دست‌ به‌ تولید نمی‌زنند. ساعات‌ دراز سرگرم‌ کار می‌شوند، از سر فراغت‌ کار می‌کنند و از نیش‌ و انگیزه‌ی‌ رقابت‌ علنی‌ مصونند. هر خانواده‌ بیشتر نیازمندیهای‌ خویش‌ را خود بر می‌آورد. همه‌ی‌ اعضای‌ آن‌، حتی‌ بزرگ‌ خانه‌، در کار شریکند. امیر محل‌، مثلاً اودوسئوس‌، هم‌ برای‌ خود چکمه‌ و زین‌، و برای‌ خانه‌ی‌ خود تخت‌ و صندلی‌ می‌سازد. همگان‌، برخلاف‌ یونانیان‌ اعصار بعد، به‌ مهارت‌ یدی‌ خویش‌ می‌بالند . پنلویه‌ (پنلوپیا)، آندروماخه‌، و هلنه‌، همانند زنان‌ خدمتکار خود، سرگرم‌ ریسندگی‌ و بافندگی‌ و قلاب‌ دوزی‌ و کارهای‌ خانگی‌ هستند. هلنه‌ ، وقتی‌ که‌ سوزن‌ کاری‌ خود را به‌ تلماخوس‌ نشان‌ می‌دهد، دوست‌ داشتنی‌تر جلوه‌ می‌کند تا هنگامی‌ که‌ با ملاحت‌ بر باروی‌ تروا می‌خرامد .

پیشه‌وران‌ مردمی‌ آزادند و، بر خلاف‌ همتایان‌ خود در اعصار بعد، برده‌ شمرده‌ نمی‌شوند. سلطان‌، به‌ وقت‌ اضطرار، کشاورزان‌ را به‌ کار می‌خواند، اما از وجود سرفهای‌ مقید به‌ زمین‌ خبری‌ به‌ ما نرسیده‌ است‌. بردگان‌ معدودی‌ وجود دارند، ولی‌ آنان‌ نیز در وضعی‌ پست‌ به‌ سر نمی‌برند. بیشتر آنان‌ در خانه‌ها کار می‌کنند و همپایه‌ی‌ خدمتگزاران‌ خانگی‌ کنونی‌ ما هستند، با این‌ تفاوت‌ که‌ خدمت‌ آنان‌ تا پایان‌ عمر ادامه‌ دارد. بردگان‌ مورد خرید و فروش‌ قرار می‌گیرند، گاه‌ به‌ گاه‌ از خداوندان‌ خود آزار می‌بینند، ولی‌ معمولاً جز و خانواده‌ی‌ خداوندان‌ به‌ شمار می‌روند و در بیماری‌ و ملال‌ و پیری‌ از حمایت‌ محروم‌ نمی‌مانند. ممکن‌ است‌ رابطه‌ی‌ انسانی‌ محبت‌ نیز بین‌ آنان‌ و آقا یا با نویشان‌ برقرار شود. هنگامی‌ که‌ کنیزان‌ ناوسیکائا (دختر شاه‌ جزیره‌ی‌ سخریا که‌ به‌ اودوسئوس‌ مهر ورزید.) البسه‌ی‌ خانواده‌ی‌ او را در رود می‌شویند، ناوسیکائا آنان‌ را یاری‌ می‌کند، با آنان‌ به‌ توپ‌ بازی‌ می‌پردازد و، بر روی‌ هم‌، کنیزان‌ را چون‌ هم‌ نشینان‌ خود، مورد ملاطفت‌ قرار می‌دهد. اگر زنی‌ برده‌ از آقای‌ خود پسری‌ آورد، پسر معمولاً در شمار آزادان‌ است‌. این‌ همه‌، در تاخت‌ و تازها یا تهاجمات‌ دریایی‌ می‌توان‌ هر کسی‌ را گرفت‌ و برده‌ کرد، و این‌ تلخ‌ترین‌ وجه‌ زندگی‌ قوم‌ آخایانی‌ است‌ .

جامعه‌ی‌ عصر هومر جامعه‌ای‌ روستایی‌ است‌. دهکده‌ای‌ چند است‌ که‌ روی‌ تپه‌ای‌ در سایه‌ی‌ ارگی‌ گرد آمده‌اند. ارتباطات‌ جامعه‌ به‌ وسیله‌ی‌ پیک‌ یا منادی‌ صورت‌ می‌گیرد. از این‌ گذشته‌، روی‌ قله‌ها آتش‌ می‌افروزند و به‌ وسیله‌ی‌ شعله‌ی‌ آن‌، نواحی‌ دور از یکدیگر را مرتبط‌ می‌کنند. رفت‌ و آمد در خشکی‌، به‌ سبب‌ کوهها و مردابهایی‌ که‌ راه‌ و پل‌ ندارند، دشوار و خطرناک‌ است‌. درودگران‌ گاریهایی‌ با چرخهای‌ چوبین‌ پره‌دار می‌سازند. با وجود این‌، مردم‌ بیشتر کالاها را بر پشت‌ استران‌ یا بردگان‌ حمل‌ می‌کنند. دادوستد دریایی‌، علی‌رغم‌ دزدان‌ دریایی‌ و طوفانها، سهل‌تر است‌. لنگرگاههای‌ بسیار است‌، و کشتیرانان‌ فقط‌ در سفر چهار روزه‌ و مهلک‌ بین‌ کرت‌ و مصر، از رؤیت‌ خشکی‌ محروم‌ می‌شوند. معمولاً کشتیها شبانگاه‌ بر شن‌ می‌نشینند، و سرنشینان‌ آنها، دور از تلاطم‌، بر خاک‌ ایمن‌ می‌آرامند . در این‌ عصر، هنوز فنیقیان‌ در بازرگانی‌ و ناوبری‌ بر یونانیان‌ چیرگی‌ می‌ورزند، و یونانیان‌ این‌ نقیصه‌ را با تحقیر تجارت‌ و ترجیح‌ دریازنی‌ تلافی‌ می‌کنند .

یونانیان‌ عصر هومر پول‌ نمی‌شناسند. شمشهای‌ آهن‌ و مفرغ‌ وسیله‌های‌ مبادله‌ است‌، و گاو نر و گاو ماده‌ میزان‌ ارزش‌ به‌ شمار می‌روند. یک‌ شمش‌ بیست‌ و شش‌ کیلوگرمی‌ «تالانتون‌» (به‌ معنی‌ وزن‌) نام‌ دارد. معاملات‌ پایاپای‌ هنوز رایج‌ است‌. ثروت‌ را با قطعات‌ فلز یا کاغذ، که‌ ارزش‌ آنها هر لحظه‌ موافق‌ دگرگونی‌ «الاهیات‌» اقتصادی‌ بشر در معرض‌ تغییر است‌، حساب‌ نمی‌کنند، بلکه‌، از روی‌ واقع‌بینی‌، با کالاها مخصوصاً چارپایان‌ می‌سنجند، آثار هومر، مانند عالم‌ واقع‌، هم‌ نمایشگر فرادستان‌ و هم‌ نمودار فرودستان‌ است‌. جامعه‌ی‌ بشری‌ به‌ مثابه‌

ارابه‌ای‌ پر تکان‌ است‌ که‌ در راهی‌ ناهموار سیر می‌کند. از این‌رو، هر چه‌ در ساختن‌ ارابه‌ دقت‌ مبذول‌ شود، باز برخی‌ از اشیای‌ گوناگونی‌ که‌ در آن‌ نهاده‌ شده‌اند. ناگزیر به‌ زیر می‌روند و برخی‌ روی‌ آنها قرار می‌گیرند – کوزه‌گر همه‌ی‌ ظرفها را از یک‌ خاک‌ و با استحکام‌ و شکنندگی‌ یکسانی‌ نمی‌سازد. در کتاب‌ دوم‌ «ایلیاد»، از جمله‌ هنگامی‌ که‌ ترسیتس‌ خطیب‌وار به‌ آگاممنون‌ می‌تازد، یکی‌ از نخستین‌ جلوه‌های‌ اختلاف‌ طبقاتی‌ را، که‌ از عوامل‌ پایدار تاریخ‌ است‌، در می‌یابیم‌ .

اخلاق‌ عصر پهلوانی‌

۱۰-۸- چون‌ به‌ خواندن‌ آثار هومر مشغول‌ می‌شویم‌، خود را در برابر جامعه‌ای‌ می‌بینیم‌ که‌ از کنوسوس‌ یا موکنای‌ بی‌بند و بارتر و ابتدایی‌تر است‌. فرهنگ‌ آخایایی‌ به‌ منزله‌ی‌ گامی‌ است‌ به‌ عقب‌، برزخی‌ است‌ بین‌ تمدن‌ درخشان‌ اژه‌ و فرهنگ‌ «عصر ظلمت‌» که‌ پس‌ از غلبه‌ی‌ قوم‌ دوری‌ فرا می‌آید. زندگی‌ عصر هومر از لحاظ‌ هنر فقیر، و از لحاظ‌ عمل‌ غنی‌ است‌. از ژرف‌اندیشی‌ بر کنار است‌، سبک‌ و شتابنده‌ است‌، جوان‌تر و برومندتر از آن‌ است‌ که‌ جداً در بند آداب‌ یا فلسفه‌ باشد. اما شاید قضاوت‌ ما درست‌ نباشد، زیرا آنچه‌ در مقابل‌ ما قرار دارد فقط‌ یکی‌ از اعصار این‌ جامعه‌ است‌ – عصری‌ که‌ جامعه‌، بر اثر جنگ‌، در آغوش‌ بحران‌ یا هرج‌ و مرجی‌ شدید دست‌ و پا می‌زند .

اما این‌ جامعه‌ برای‌ خود جلوه‌های‌ خوشی‌ نیز دارد؛ مردم‌، حتی‌ جنگجویان‌، بزرگوار و مهربانند. بین‌ پدر و مادر و فرزند مهری‌ هست‌ ژرف‌ و خاموش‌ : اودوسئوس‌، که‌ پس‌ از جدایی‌ دیرنده‌ نزد خانواده‌ی‌ خود باز می‌گردد و شناخته‌ می‌شود، بر سر و شانه‌ی‌ یکایک‌ بوسه‌ می‌زند، و آنان‌ نیز به‌ همان‌ شیوه‌ او را می‌بوسند. چون‌ هلنه‌ و منلائوس‌ به‌ تلماخوس‌ برمی‌خورند و پی‌ می‌برند که‌ وی‌ پسر اودوسئوس‌، آن‌ پهلوان‌ گمگشته‌ی‌ دلاور است‌، آب‌ در دیده‌ می‌گردانند . آگاممنون‌ خشن‌ خود نیز گریستن‌ می‌تواند، چندان‌ که‌ اشکهای‌ او هومر را به‌ یاد نهری‌ می‌اندازد که‌ بر صخره‌ها جاری‌ است‌! رفاقت‌ پهلوانان‌ با یکدیگر استوار است‌، گرچه‌ علاقه‌ی‌ ناسالم‌ اخیلس‌ به‌ پاتروکلوس‌، مخصوصاً به‌ جسد او، گرایشی‌ کما بیش‌ جنسی‌ است‌. مهان‌ نوازی‌ رایج‌ است‌، زیرا «همه‌ی‌ بیگانگان‌ و گدایان‌ به‌ زئوس‌ تعلق‌ دارند». دختران‌ خدمتکار پاها یا تمام‌ بدن‌ مهمان‌ را می‌شویند و با روغن‌ تدهین‌ می‌کنند و شاید جامه‌ی‌ نو بر او می‌پوشانند؛ به‌ مهمان‌ خوراک‌ و خانه‌ و بلکه‌ هدیه‌ نیز می‌دهند. «هلنه‌ی‌ خوب‌رخسار» چون‌ ردای‌ فاخری‌ بر دست‌ تلماخوس‌ می‌نهد، می‌گوید: «هان‌! طفل‌ عزیز، من‌ نیز این‌ را که‌ یادگار دستهای‌ هلنه‌ است‌، به‌ امید زناشویی‌ تو که‌ دیر زمانی‌ آرزویش‌ را داشته‌ام‌، هدیه‌ می‌کنم‌، تا عروست‌ برخود پوشاند .» از این‌ تصویر، رقت‌ انسانی‌ و عواطف‌ لطیفی‌ که‌ در منظومه‌ی‌ ایلیاد در زیر سلیح‌ جنگ‌ رخ‌ می‌پوشاند بر ما آشکار می‌شود .

شوقی‌ که‌ یونانیان‌ به‌ بازی‌ دارند حتی‌ در هنگام‌ جنگ‌ مکتوم‌ نمی‌ماند. خردسالان‌ و سالداران‌ با انصاف‌ و مودت‌ به‌ مسابقات‌ دشوار ماهرانه‌ تن‌ در می‌دهند. خواستگاران‌ پنلوپه‌ به‌ بازی‌ می‌گرایند و گرده‌ (دیسک‌) و زوبین‌ می‌پرانند. بزرگان‌ قوم‌ فایاکس‌ به‌ ذیرایی‌ اودوسئوس‌ می‌پردازند، حلقه‌ پرانی‌ می‌کنند و، از توپ‌پردانی‌ و رقص‌، بازی‌ آمیخته‌ی‌ غریبی‌ ترتیب‌ می‌دهند. (۸) پس‌ از سوزاندن‌ جسد پاتروکلوس‌ مطابق‌ رسم‌ قوم‌ آخایایی‌، مسابقات‌ دو و گرده‌پرانی‌ و زوبین‌افکنی‌ و تیراندازی‌ و کشتی‌گیری‌ و ارابه‌رانی‌ و جنگ‌ مسلحانه‌ی‌ تن‌ به‌ تن‌ برپا می‌دارند. این‌ مسابقات‌، که‌ مقدمه‌ی‌ مسابقات‌ اولمپی‌ به‌ شمار می‌آید، با روحیه‌ای‌ عالی‌ صورت‌ می‌گرفت‌، مگر در مواردی‌ که‌ اعضای‌ طبقه‌ی‌ حاکم‌ پای‌ پیش‌ می‌گذاشتند یا خدایان‌ دغا بازی‌ می‌کردند .

روی‌ دیگر این‌ تصویر چنین‌ خوشایند نیست‌: اخیلس‌ ، «زنی‌ ماهر در کاردستی‌» را جایزه‌ی‌ مسابقه‌ی‌ ارابه‌رانی‌ می‌شمارد. برای‌ آنکه‌ پاتروکلوس‌ مرده‌، بی‌خوراک‌ و بی‌ملازم‌ نماند، روی‌ هیزمی‌ که‌ برای‌ سوزاندن‌ جسد او گرد می‌آورند، چند اسب‌ و سگ‌ و گاو و گوسفند و نیز موجود انسانی‌ قربانی‌ می‌کنند! اخیلس‌ با ادب‌ خوشایندی‌ با پریاموس‌ روبه‌رو می‌شود، ولی‌ قبل‌ از آن‌ جسد هکتور را گرد توده‌ی‌ هیزم‌ سوختگاه‌ می‌کشاند و به‌ طرزی‌ فضیحت‌ بار متلاشی‌ می‌کند. زندگی‌ انسانی‌ در نظر مرد آخایایی‌ ارزش‌ چندانی‌ ندارد، و جان‌ ستانی‌ کاری‌ مهم‌ نیست‌ و می‌توان‌، محض‌ دمی‌ لذت‌، جانی‌ را گرفت‌. هنگامی‌ که‌ شهری‌ سقوط‌ می‌کند، مردان‌ را می‌کشند یا به‌ بردگی‌ می‌فروشند و زنان‌ را، اگر دلربا باشند، به‌ متعه‌ می‌گیرند، و اگر نباشند، برده‌ می‌کنند. دریا زنی‌ هنوز حرفه‌ای‌ محترم‌ است‌. حتی‌ شاهان‌، صرقاً به‌ قصد چپاول‌ دست‌ به‌ لشکر کشی‌ می‌زنند، به‌ تاراج‌ شهرها و روستاها می‌پردازند و اهالی‌ را به‌ بردگی‌ می‌برند. توسیدید درباره‌ی‌ برده‌گیری‌ می‌گوید: «به‌ راستی‌ این‌ منبع‌ اصلی‌ معیشت‌ یونانیان‌ ابتدایی‌ بود، و چنان‌ حرفه‌ای‌ هیچ‌ گونه‌ خفتی‌ نداشت‌.» و شاید افتخار هم‌ داشت‌. وضع‌ عصر ما از وضع‌ آن‌ عصر بهتر نیست‌: ملل‌ بزرگ‌، ملل‌ بی‌دفاع‌ را مغلوب‌ می‌کنند و از شرافت‌ و صواب‌ نیز عاری‌ نمی‌شوند. چون‌ از اودوسئوس‌ می‌پرسند که‌ آیا بازرگان‌ است‌ و «خواستار عواید حرص‌ خود»، چنین‌ می‌پندارد که‌ مورد اهانت‌ قرار گرفته‌ است‌. اما خود با سرافرازی‌ نقل‌ می‌کند که‌ در مراجعت‌ از تروا، چون‌ توشه‌اش‌ به‌ پایان‌ رسید، شهر ایسماروس‌ را غارت‌ کرد و خواربار شهر را در کشتی‌ خود انباشت‌ و «برای‌ تاراج‌ کشتزارهای‌ بارور و بردن‌ زنان‌ و کودکان‌ خردسال‌ و کشتن‌ مردان‌» به‌ سوی‌ رود سرزمین‌ آیگوپتوس‌ ] مصر [ راند. هیچ‌ شهری‌ از حلمه‌ی‌ ناگهانی‌ و بی‌مقدمه‌ مصون‌ نیست‌ .

مردم‌ آخایایی‌ بر رغبت‌ سرمستانه‌ای‌ که‌ به‌ راهزنی‌ و کشتار دارند، دروغگویی‌ بی‌آزرم‌ را نیز می‌افزایند. اودوسئوس‌ به‌ ندرت‌ می‌تواند بی‌دروغ‌ سخن‌ گوید یا بی‌خدعه‌ کاری‌ کند. چون‌ او و دیومدس‌ چاووش‌ شهر تروا موسوم‌ به‌ دولون‌ را می‌گیرند، پیمان‌ می‌نهند که‌ اگر دولون‌ اطلاعات‌ مورد لزوم‌ را به‌ آنان‌ بدهد، از جانش‌ در گذرند؛ می‌دهد ولی‌ او را می‌کشند. راست‌ است‌ که‌ سایر افراد قوم‌ آخایایی‌ در نادرستی‌ به‌ گرد اودوسئوس‌ نمی‌رسند، ولی‌ نباید پنداشت‌ که‌ آنان‌ نمی‌خواهند مانند او باشند، اما امکان‌ نمی‌یابند. از این‌ روست‌ که‌ اودوسئوس‌ را با رشک‌ می‌نگرند و می‌ستایند و سرمشق‌ اعلای‌ خود می‌شمارند . شاعری‌ که‌ او را تصویر می‌کند نیز از همه‌ جهت‌ قهرمانش‌ می‌داند. حتی‌ الاهه‌ آتنه‌ او را محض‌ دروغگوییش‌ تحسین‌ می‌کند و اعلام‌ می‌دارد که‌ اودوسئوس‌ را برای‌ محاسن‌ خاصش‌ دوست‌ دارد، و دروغگویی‌ یکی‌ از آن‌ محاسن‌ است‌. الاهه‌ با دستش‌ اودوسئوس‌ را می‌نوازد و لبخند زنان‌ می‌گوید: «کسی‌ که‌ بخواهد در شیوه‌های‌ تزویر از تو بگذرد، باید فریبکار و فرومایه‌ باشد، حتی‌ اگر آنکه‌ با تو روبه‌رو می‌شود خدا باشد. ای‌ مرد پرتهور، در رایزنی‌ پردستان‌ و در دغا بازی‌ سیری‌ناپذیر، گویا در سرزمین‌ خود نیز از تزویر و خبر چینی‌ مکرآمیزی‌ که‌ از صمیم‌ قلب‌ دوست‌ می‌داری‌. بازنمانی‌ .»

در حقیقت‌، ما خود نیز به‌ این‌ مونکهاوزن‌ (افسر آلمانی‌ قرن‌ هجدهم‌ که‌ در چند جنگ‌ شرکت‌ کرده‌ و حوادث‌ مبالغه‌آمیز به‌ خود نسبت‌ داده‌ است‌) پهلوان‌ آسای‌ دنیای‌ قدیم‌ گرایش‌ داریم‌. در او و قوم‌ پرطاقت‌ و مکار او برخی‌ ویژگیهای‌ دوست‌داشتنی‌ می‌یابیم‌. وی‌ پدری‌ ملایم‌ و، در ملک‌ خود، حاکمی‌ است‌ عادل‌ که‌ «با گفتار یا کردار، به‌ هیچ‌ یک‌ از مردم‌ سرزمین‌ ستم‌ روا نداشت‌. » خوک‌ چران‌ او می‌گوید: «هر چه‌ دور شوم‌، حتی‌ اگر به‌ خانه‌ی‌ پدر و مادرم‌ باز گردم‌، سروری‌ چنان‌ مهربان‌ نخواهم‌ یافت‌!» صورت‌ اودوسئوس‌ که‌ به‌ «صورت‌ پایندگان‌» (خدایان‌) می‌ماند، کالبد سخت‌ ورزیده‌ی‌ او که‌ تقریباً در پنجاه‌ سالگی‌ او را در مسابقه‌ی‌ گرده‌ پرانی‌ بر جوانان‌ فایاکی‌ چیره‌ کرد، مورد غبطه‌ی‌ ماست‌. «دل‌ استوار» و «دانش‌ خدایوار» او ما را به‌ تحسین‌ وا می‌دارد. او را می‌بینیم‌ که‌ امیدوار به‌ بازدیدن‌ «دودی‌ که‌ از سرزمین‌ خودش‌ بر می‌خیزد » نیست‌، و از این‌رو آرزوی‌ مرگ‌ می‌کند. در بحبوحه‌ی‌ خطرها و رنجها به‌ خود می‌گوید: «ای‌ روح‌ من‌، اینک‌ شکیبا باش‌، از این‌ بدتر را تحمل‌ کرده‌ای‌.» و با این‌ کلمات‌، که‌ سقراط‌ نقلش‌ را خوش‌ داشت‌، به‌ خود دل‌ می‌دهد. در این‌ گونه‌ موارد است‌ که‌ ما نسبت‌ به‌ او احساس‌ همدردی‌ می‌کنیم‌. اودوسئوس‌ مردی‌ است‌ آهنین‌پیکر و آهنین‌روان‌ و، در عین‌ حال‌، به‌ تمام‌ معنا انسان‌ – و به‌ این‌ دلیل‌ درخور بخشایش‌ .

رمز کار در این‌ است‌ که‌ موازین‌ قضاوت‌ ما و موازین‌ قضاوت‌ انسان‌ آخایایی‌، مانند صلح‌ و جنگ‌، ناسازگارند. آخایایی‌ در دنیای‌ بی‌ سامان‌ و پریشان‌ و گرسنه‌ای‌ به‌ سر می‌برد که‌ هر کس‌ باید به‌ حفاظت‌ خود پردازد؛ با تیر و نیزه‌ آماده‌ی‌ کار باشد و بتواند با آرامش‌ به‌ خونریزی‌ بنگرد. چنان‌ که‌ اودوسئوس‌ شرح‌ می‌دهد، «شکم‌ حریص‌ را کسی‌ نمی‌تواند پنهان‌ کند… زیرا به‌ انگیزه‌ شکم‌ است‌ که‌ کشتیها به‌ راه‌ می‌افتند تا خصم‌ را در دریای‌ بی‌آرام‌ به‌ مذلت‌ افکنند.» مرد آخایایی‌، چون‌ در موطن‌ خود چندان‌ امنیتی‌ نمی‌بیند، در خارج‌ وطن‌ به‌ چیزی‌ حرمت‌ نمی‌گذارد- پایمال‌ کردن‌ ضعیف‌ عدل‌ است‌. در نظر او، فضیلت‌ اعلا همانا هوشمندی‌ دلیرانه‌ و بی‌رحم‌ است‌ . کلمه‌ی‌ فضیلت‌ از نام‌ خدای‌ جنگ‌ مشتق‌ شده‌ و به‌ معنی‌ «مردی‌» است‌ (اشاره‌ است‌ به‌ بستگی‌ واژه‌ی‌ یونانی‌ «آرته‌ » Arete ( فضیلت‌) به‌ واژه‌ی‌ Ares ( مریخ‌، خدای‌ سنگ‌.) مرد نیک‌ کسی‌ نیست‌ که‌ ملایم‌ و بردبار و صدیق‌ و معتدل‌ و ساعی‌ و درستکار باشد؛ کسی‌ است‌ که‌ با شجاعت‌ و قدرت‌ بجنگد. مرد بد کسی‌ نیست‌ که‌ زیاد نوشد، دروغ‌ گوید، آدم‌ کشد، و خیانت‌ کند؛ کسی‌ است‌ که‌ بزدل‌ و کودن‌ و ناتوان‌ باشد. آری‌، مدتها پیش‌ از نیچه‌ و مدتها پیش‌ از تراسوماخوس‌ (فیلسوف‌ سوفسطایی‌ یونانی‌ در قرن‌ پنجم‌ ق‌م‌ که‌ حق‌ و زور را یکی‌ می‌دانست‌.) و مدتها پیش‌ از بلوغ‌ دنیای‌ اروپایی‌، در جهان‌، نیچه‌ و شانی‌ وجود داشته‌اند .

مرد و زن‌ عهد پهلوانی‌

۱۰-۹- جامعه‌ی‌ آخایایی‌ از جوامع‌ پدرشاهی‌ است‌، ولی‌ استبداد پدران‌ به‌ وسیله‌ی‌ زیبایی‌ و خشم‌ زنان‌ و لطافت‌ مهر پدری‌ ملایم‌ شده‌ است‌. (در یونان‌ آثاری‌ حاکی‌ از وجود مادر شاهی‌ کهنی‌ باقی‌ مانده‌ است‌. بنا بر روایات‌ یونانی‌، پیش‌ از ککرویس‌ ، «کودکان‌ پدر خود را نمی‌شناختند»، یعنی‌ محتملاً نسب‌ از طرف‌ مادر بود. حتی‌ در عصر هومر، بسیاری‌ از خدایانی‌ که‌ مخصوصاً در شهرهای‌ یونانی‌ پرستش‌ می‌شدند زن‌ بودند. از این‌ زمره‌اند هرا در آرگوس‌، آتنه‌ در آتن‌، و دمتر و یرسفونه‌ در الئوسیس‌. هیچ‌ یک‌ از اینان‌ زیر دست‌ خدایان‌ نرینه‌ نبودند.) اصولاً پدر بر همه‌ی‌ اعضای‌ خانواده‌ سلطه‌ دارد: می‌تواند هر چه‌ بخواهد متعه‌ بگیرد، (تسئوس‌ چندان‌ زن‌ داشت‌ که‌ مورخی‌ فهرست‌ عالمانه‌ای‌ از نام‌ آنان‌ ترتیب‌ داده‌ است‌) و متعه‌هایش‌ را به‌ مهمانان‌ واگذارد. قادر است‌ کودکان‌ خود را بر قله‌ها به‌ دست‌ هلاکت‌ سپارد یا، در مذبحهای‌ خدایان‌ تشنه‌، دست‌ به‌ کشتار آنان‌ زند. این‌ «همه‌ توانی‌» پدری‌ لزوماً نمایشگر توحش‌ نیست‌، بلکه‌ تنها از جامعه‌ای‌ حکایت‌ می‌کند که‌ سازمان‌ دولتش‌ هنوز به‌ آن‌ حد توسعه‌ نیافته‌ که‌ قادر به‌ حفظ‌ نظم‌ باشد؛ جامعه‌ای‌ که‌ در آن‌، خانواده‌، برای‌ تأمین‌ چنین‌ نظمی‌، به‌ اقتدار نیاز دارد که‌ بعدها دولت‌، به‌ هنگام‌ ملی‌شدن‌ حق‌ کشتن‌، آن‌ را غصب‌ می‌کند. همچنان‌ که‌ سازمان‌ اجتماعی‌ پیش‌ می‌رود، از اقتدار پدری‌ و وحدت‌ خانوادگی‌ می‌کاهد و بر فردگرایی‌ و آزادی‌ افراد خانواده‌ می‌افزاید. در نتیجه‌، مرد آخایایی‌ به‌ صورت‌ انسانی‌ در می‌آید که‌ اهل‌ منطق‌ است‌، با شکیبایی‌ به‌ پر گویی‌ اهل‌ خانه‌ گوش‌ می‌دهد، و برای‌ فرزندان‌ خود فداکاری‌ می‌کند .

در عصر هومری‌، مقام‌ زن‌ در چارچوپ‌ این‌ جامعه‌ی‌ پدرشاهی‌ به‌ مراتب‌ از وضع‌ زن‌ عهد پریکلس‌ شامخ‌تر است‌. زن‌ در روایات‌ و حماسه‌ها نقش‌ بارزی‌ دارد – از معاشقه‌ی‌ هیپودامیا با پلوپس‌ تا نجابت‌ ایفیگنیا و نفرت‌ الکترا. وی‌ در خانه‌ یا بخش‌ اندرونی‌ آن‌ محبوس‌ نیست‌؛ آزادانه‌، در میان‌ مردان‌ و زنان‌ تکاپو می‌کند و گاه‌ گاه‌ در مباحثات‌ جدی‌ مردان‌ شرکت‌ می‌جوید، چنان‌ که‌ هلنه‌ در مذاکرات‌ منلائوس‌ و تلماخوس‌ دخالت‌ می‌کند. رهبران‌ آخایایی‌ وقتی‌ که‌ می‌خواهند قوم‌ خود را علیه‌ تروا بر انگیزند، به‌ عوامل‌ سیاسی‌ یا نژادی‌ یا دینی‌ متوسل‌ نمی‌شوند، بلکه‌ با طرح‌ مسئله‌ی‌ یک‌ زن‌ زیبا آنان‌ را می‌شورانند. جنگی‌ که‌ بر سر خاک‌ و تجارت‌ در می‌گیرد، باید به‌ وسیله‌ی‌ زیبایی‌ هلنه‌ ظاهری‌ خوشایند پیدا کند. پهلوانان‌ هومری‌، بدون‌ زن‌، آدمهای‌ بی‌ دست‌ و پای‌ ملال‌ آوری‌ هستند و برای‌ زیستن‌ یا مردن‌ محرکی‌ نمی‌شناسند. این‌ زن‌ است‌ که‌ از ادب‌ و ایدئالیسم‌ و لطافت‌ اخلاقی‌ بهره‌ای‌ به‌ مرد می‌آموزد .

زناشویی‌ به‌ وسیله‌ی‌ خریداری‌ صورت‌ می‌گیرد . خواستگار معمولاً چیزی‌ که‌ با گاو یا معادل‌ آن‌ سنجیده‌ می‌شود، به‌ پدر عروس‌ می‌پردازد. از این‌رو، هومر از «دختران‌ گاو آور» نام‌ می‌برد. معامله‌ متقابل‌ است‌، زیرا پدر عروس‌ هم‌ معمولاً جهیز قابلی‌ به‌ او می‌دهد. تشریفات‌ زناشویی‌ جنبه‌های‌ خانوادگی‌ و دینی‌ دارد و با خوردن‌ فراوان‌ و رقص‌ و سخنان‌ بی‌بند و بار نشاط‌آمیز همراه‌ است‌. «در زیر فروغ‌ مشعلها، داماد و عروس‌ را از حجرات‌ خود به‌ شهر بردند و گردانیدند و ترانه‌ی‌ عروسی‌ را سر دادند. مردان‌ جوان‌، چرخان‌ می‌رقصیدند، و نغمه‌های‌ نی‌ و چنگ‌ از میان‌ آنان‌ برمی‌خاست‌.» آری‌، بنیادهای‌ زندگی‌ ما انسانها چه‌ بی‌تغییرند. زن‌، پس‌ از زناشویی‌، بانوی‌ خانه‌ می‌شود و، به‌ فراخور زیادتی‌ کودکان‌ خود، مورد اعزاز قرار می‌گیرد. یونانیان‌، مانند فرانسویان‌، معمولاً پس‌ از زناشویی‌ به‌ عشق‌ حقیقی‌، که‌ آمیزه‌ای‌ از رأفت‌ و شوق‌ عمیق‌ و متقابل‌ باشد، گرفتار می‌آیند. عشق‌ اخگری‌ نیست‌ که‌ از تماس‌ یا قرب‌ دو بدن‌ بجهد، بلکه‌ حالتی‌ است‌ که‌ بر اثر اشتراک‌ طولانی‌ زن‌ و مرد در دغدغه‌ها و اشتغالات‌ خانوادگی‌ پدید می‌آید. وفاداری‌ زن‌ هومری‌ به‌ اندازه‌ی‌ بی‌وفایی‌ شوهرش‌ است‌. در عصر هومر، تنها سه‌ زن‌ خائن‌ وجود دارد: کلوتایمنسترا، هلنه‌، و آفرودیته‌. اما اینان‌، اگر نگوییم‌ در حق‌ خدایان‌، در حق‌ زنان‌ متعارف‌ فانی‌ اجحاف‌ کردند .

خانواده‌ی‌ هومری‌، که‌ از این‌ زمینه‌ برمی‌خیزد، نهاد اجتماعی‌ سالم‌ و دلپذیری‌ است‌ (به‌ شرطی‌ که‌ از شناعتهایی‌ که‌ در روایات‌ یونانی‌ درباره‌ی‌ خانواده‌ آمده‌، ولی‌ در آثار هومر رخنه‌ نکرده‌ است‌، چشم‌ پوشیم‌). این‌ خانواده‌ شامل‌ زنان‌ نازنین‌ و کودکان‌ مطیع‌ است‌. زنان‌ نه‌ تنها مادرند، بلکه‌ کارگر نیز به‌ شمار می‌آیند: غلات‌ را آسیاب‌ می‌کنند؛ پشم‌ دامها را می‌چینند، می‌ریسند، و می‌بافند؛ و سرگرم‌ قلاب‌ دوزی‌ می‌شوند. اما چون‌ لباسها بسیار ساده‌ است‌، برای‌ خیاطی‌ وقت‌ زیادی‌ لازم‌ نیست‌. آشپزی‌ معمولاً به‌ مردان‌ واگذار می‌شود. زنان‌ کودک‌ می‌زایند و می‌پرورند، ناخوشیهای‌ فرزندان‌ را درمان‌ می‌کنند، مناقشات‌ آنان‌ را مرتفع‌ می‌سازند، و آداب‌ و اخلاق‌ و سنن‌ قبیله‌ را به‌ آنان‌ می‌آموزند. آموزش‌ و پرورش‌ رسمی‌ وجود ندارد و ظاهراً از تدریس‌ الفبا و هجا کردن‌ و دستور زبان‌ و کتاب‌ اثری‌ نیست‌ – آنجا مدینه‌ی‌ فاضله‌ی‌ بچه‌هاست‌. فقط‌ فنون‌ خانه‌داری‌ را به‌ دختر، و فنون‌ شکار و جنگ‌ را به‌ پسر می‌آموزند. پسر می‌آموزد که‌ ماهی‌ بگیرد و شنا کند، کشتزارها را شخم‌ زند، دام‌ بگسترد، تن‌ به‌ دامپروری‌ دهد، با تیر و نیزه‌ نشانه‌ بزند، و در برابر همه‌ی‌ مخاطرات‌ زندگی‌ بی‌سامان‌ به‌ حراست‌ خود بپردازد. پسر ارشد چون‌ به‌ مردی‌ رسد، در غیاب‌ پدر، رئیس‌ مسئول‌ خانواده‌ به‌ شمار می‌آید و، پس‌ از زناشویی‌، عروس‌ خود را به‌ خانه‌ی‌ پدر می‌آورد. بدین‌ شیوه‌، آهنگ‌ نسلها تجدید می‌شود . اعضای‌ خانواده‌، در جریان‌ زمان‌، یکایک‌ می‌آیند و می‌روند. اما خانواده‌ واحدی‌ پایدار است‌ و چه‌ بسا که‌ سده‌ها دوام‌ می‌آورد و، در کوره‌ی‌ آشوبناک‌ خانه‌، نظام‌ و قوامی‌ را به‌ وجود می‌آورد که‌ بدون‌ آن‌ هیچ‌ حکومتی‌ مؤثر نمی‌افتد .

هنرها در عصر پهلوانی‌

۱۰-۱۰- قوم‌ آخایایی‌ فن‌ نوشتن‌ را، که‌ گویا از عصر عظمت‌ موکنای‌ برای‌ آن‌ مانده‌ است‌، به‌ بازرگانان‌ و دبیران‌ افتاده‌ حال‌ وا می‌گذارد و خود خون‌ را بر مرکب‌، و گوشت‌ را بر لوح‌ گلین‌ ترجیح‌ می‌دهد. در سراسر آثار هومر تنها یک‌ جا از کتابت‌ یاد می‌شود، آن‌ هم‌ در موردی‌ ممتاز، لوحه‌ی‌ ملفوفی‌ به‌ پیکی‌ می‌سپارند و در آن‌ به‌ گیرنده‌ دستور می‌دهند که‌ پیک‌ را بکشد. مردم‌ آخایایی‌ تنها در دوره‌های‌ آرام‌ کوتاهی‌ که‌ بین‌ جنگها و غارتگریها دست‌ می‌دهد، به‌ ادبیات‌ می‌پردازند، شاه‌ یا امیر، ملازمان‌ خود را در مجلس‌ جشنی‌ گرد می‌آورد، و خنیاگری‌ دوره‌ گرد چنگ‌ می‌نوازد و، با شعری‌ ساده‌، کرده‌های‌ قهرمانی‌ نیاکان‌ را بر می‌شمرد- و این‌، هم‌ شعر و هم‌ تاریخ‌ قوم‌ آخایایی‌ است‌. هومر، که‌ شاید می‌خواهد مانند فیدیاس‌ (پیکر تراش‌ آتنی‌ قرن‌ پنجم‌ ق‌م‌.) صورت‌ خود را بر اثر خویش‌ باقی‌ گذارد، نقل‌ می‌کند که‌ آلکینوئوس‌، شاه‌ فایاکی‌، برای‌ پذیرایی‌ از اودوسئوس‌ تدارک‌ ترانه‌ای‌ می‌بیند و می‌گوید: «خنیاگر آسمانی‌، دمودوکوس‌ را بدین‌ جا فرا خوانید، زیرا خدا او را بیش‌ از دیگران‌ از هنر سرود برخوردار کرده‌ است‌… آن‌ گاه‌ منادی‌ نزدیک‌ شد و خنیاگر نیکو را راه‌ نمود، و اوخنیاگری‌ بود که‌ موزها ( موسایها) (نام‌ هر یک‌ از دختران‌ نه‌ گانه‌ی‌ زئوس‌ که‌ الاهگان‌ هنرهای‌ زیبا به‌ شمار می‌روند.) بیش‌ از مردمان‌ دوستش‌ می‌داشتند، و بدو هم‌ حسن‌ دادند و هم‌ عیب‌ – از بینایی‌ محروم‌ و از موهبت‌ سرود دلنواز متنعمش‌ کردند .»

گذشته‌ از شاعری‌، تنها هنری‌ که‌ هومر را خوش‌ می‌آید برجسته‌ کاری‌ است‌ – ایجاد اشکال‌ بر صفحات‌ فلزی‌ با چکش‌ کاری‌. از پیکر نگاری‌ یا پیکر تراشی‌ چیزی‌ نمی‌گوید، اما در توصیف‌ مناظر منقش‌ یا مرصع‌ بر سپر اخیلس‌ یا نقوش‌ بر جسته‌ی‌ نشان‌ اودوسئوس‌، از تمام‌ نیروی‌ ابداع‌ خود یاری‌ می‌گیرد. سخنش‌ درباره‌ی‌ معماری‌ کوتاه‌، ولی‌ روشنی‌بخش‌ است‌. بنابر آثار هومر، مسکن‌ متعارف‌ ظاهراً از خشت‌ آفتاب‌ پخت‌ ساخته‌ می‌شود، و تنها پی‌ آن‌ از سنگ‌ است‌. کف‌ اطاقها معمولاً از خاک‌ کوبیده‌ است‌ و با تراشیدن‌ پاک‌ می‌شود. بام‌ از نیهایی‌ که‌ روی‌ آنها گل‌ می‌ریزند فراهم‌ می‌آید. شیب‌ بام‌ فقط‌ به‌ قدری‌ است‌ که‌ باران‌ بتواند به‌ پایین‌ بریزد. درها یک‌ لنگه‌ای‌ یا دو لنگه‌ای‌ هستند و چفت‌ یا قفل‌ دارند. در خانه‌های‌ عالی‌، دیوارهای‌ داخلی‌ را با گچ‌ اندود و منقش‌ می‌کنند. بالای‌ دیوارها کتیبه‌ یا حاشیه‌ای‌ آرایشی‌ ترتیب‌ می‌دهند و روی‌ آنها سلاح‌ و سپر و فرشینه‌ می‌آویزند. آشپزخانه‌ و دودکش‌ و دریچه‌ وجود ندارد. قسمتی‌ از دودی‌ که‌ از آتشدان‌ برمی‌خیزد، از سوراخ‌ بام‌ تالار مرکزی‌، و بقیه‌ از درها بیرون‌ می‌رود یا به‌ صورت‌ دوده‌ بر دیوارها باقی‌ می‌ماند. خانه‌های‌ مجلل‌ دارای‌ گرمابه‌اند، ولی‌ سایر خانه‌ها به‌ داشتن‌ وانی‌ خرسندند. اثاث‌ البیت‌ از چوبهای‌ محکم‌ ساخته‌ و غالباً هنرمندانه‌ حکاکی‌ یا پرداخت‌ کاری‌ می‌شوند. ایکمالیوس‌ برای‌ پنلوپه‌ یک‌ صندلی‌ راحتی‌ می‌سازد و عاج‌ و فلزات‌ گرانبها در آن‌ به‌ کار می‌برد، و اودوسئوس‌ برای‌ خود و همسرش‌ تختی‌ عظیم‌ به‌ وجود می‌آورد که‌ می‌بایست‌ یک‌ قرن‌ عمر کند .

وجه‌ مشخص‌ عصر هومری‌ بی‌اعتنایی‌ به‌ معبدسازی‌ است‌. هنر معماری‌ صرفاً در خدمت‌ قصرهاست‌، برخلاف‌ معماری‌ عهد پریکلس‌ که‌ از کاخها غفلت‌ می‌ورزد و به‌ معبدها می‌گراید. در آثار هومر، از آثار معماری‌ مهمی‌ نام‌ رفته‌ است‌: مثلاً «منزلگاه‌ مجلل‌ پاریس‌ که‌ آن‌ امیر به‌ یاری‌ هوشیارترین‌ معمار تروا ساخته‌ بود»، و قرارگاه‌ بزرگ‌ شاه‌ آلکینوئوس‌ با دیوارهایی‌ از مفرغ‌، کتیبه‌هایی‌ از خمیر شیشه‌ی‌ آبی‌ فام‌، درهایی‌ از سیم‌ و زر، و مشخصاتی‌ دیگر که‌ شاید بیشتر مربوط‌ به‌ حوزه‌ی‌ شعر باشد تا مربوط‌ به‌ حوزه‌ی‌ معماری‌. از اقامتگاه‌ سلطنتی‌ آگاممنون‌ در موکنای‌ نیز چیزی‌ می‌دانیم‌ و از قصر اودوسئوس‌ در ایتاکا اطلاع‌ بسیار داریم‌. در جلوی‌ این‌ قصر، محوطه‌ای‌ هست‌ که‌ قسمتی‌ از آن‌ سنگفرش‌ است‌. نرده‌ یا دیواری‌ گچی‌ محوطه‌ را احاطه‌ کرده‌ است‌. درختان‌ و آخورهای‌ اسبان‌ و توده‌ی‌ سرگین‌ گرم‌ (که‌ لابد آرگوس‌ ، (که‌ پس‌ از بیست‌ سال‌ جدایی‌، صاحب‌ خود را می‌شناسد و از خوشی‌ می‌میرد.) سگ‌ اودوسئوس‌ ، روی‌ آن‌ می‌خوابیده‌ و آفتاب‌ می‌گرفته‌ است‌) در اطراف‌ محوطه‌ به‌ چشم‌ می‌خورد. دالان‌ وسیع‌ ستون‌ داری‌ در مدخل‌ قصر به‌ نظر می‌رسد. بردگان‌، و کراراً ارباب‌ رجوع‌، شب‌ هنگام‌ در این‌ دالان‌ می‌خوابند. در داخل‌ عمارت‌، پس‌ از اطاق‌ کفش‌ کن‌، تالار مرکزی‌ واقع‌ است‌. این‌ تالار بر ستونهای‌ بسیار استوار است‌، و از سوراخهای‌ سقف‌ و همچنین‌ فضای‌ باز بین‌ گچبری‌ روی‌ سر ستون‌ و پیش‌ آمدگی‌ لبه‌ی‌ بام‌ نور می‌گیرد. شبانگاه‌ مجمرهای‌ فروزانی‌، از روی‌ پایه‌های‌ بلند، روشنایی‌ لرزانی‌ در تالار قرار دارد می‌کنند. خانواده‌، برای‌ دریافت‌ گرمی‌ و شادی‌، در پیرامون‌ آتشدانی‌ که‌ در وسط‌ تالار قرار دارد گرد می‌آیند و درباره‌ی‌ راه‌ و رسم‌ همسایگان‌ و خودسری‌ کودکان‌ و فراز و نشیبهای‌ دولتها گفتگو می‌کنند .

دولت‌ در عهد پهلوانی‌

۱۰-۱۱- این‌ قوم‌ آخایایی‌ پرشور و پرنیرو چگونه‌ اداره‌ می‌شود؟ به‌ هنگام‌ آرامش‌ به‌ وسیله‌ی‌ خانواده‌، و به‌ هنگام‌ بحران‌ به‌ وسیله‌ی‌ طایفه‌. طایفه‌ گروهی‌ است‌ مرکب‌ از کسانی‌ که‌ برای‌ خود جد مشترکی‌ می‌شناسند و رئیس‌ مشترکی‌ دارند . همچنان‌ که‌ زور رئیس‌ طایفه‌ تدریجاً به‌ صورت‌ عرف‌ و قانون‌ در می‌آید، مقرهای‌ روستایی‌ طایفه‌ رفته‌رفته‌ به‌ یکدیگر پیوند می‌خوردند و یک‌ اجتماع‌ سیاسی‌، که‌ در عین‌ حال‌ بر مناسبات‌ خویشاوندی‌ استوار است‌، به‌ وجود می‌آروند. شهر ارگ‌ دارد. اقامتگاه‌ رئیس‌ طایفه‌ مرکز و نیز منشأ شهر است‌. وقتی‌ که‌ رئیس‌ از طایفه‌ و یا شهر خود خواهان‌ عمل‌ مشترکی‌ باشد، مردهای‌ آزاد را به‌ مجمعی‌ عمومی‌ فرا می‌خواند و پیشنهادی‌ عرضه‌ می‌دارد. آنان‌ می‌توانند پیشنهاد او را مورد رد یا قبول‌ قرار دهند، ولی‌ هیچ‌ کس‌، مگر مهم‌ترین‌ اعضای‌ مجمع‌ عمومی‌، حق‌ ندارد برای‌ تغییر پیشنهاد رئیس‌ نظری‌ ابراز کند. یگانه‌ عنصر دموکراتیک‌ جامعه‌ی‌ آخایایی‌، که‌ اساساً جامعه‌ای‌ خانخانی‌ و اشرافی‌ است‌، همین‌ مجمع‌ عمومی‌ است‌، و به‌ ناطقان‌ ترزبانی‌ که‌ می‌توانند در مردم‌ نفوذ کنند و برای‌ دولت‌ مفید باشند، فرصت‌ فعالیت‌ می‌دهد. نستور پیر ، (پیرترین‌ و آزموده‌ترین‌ پهلوان‌ یونانی‌ پیش‌ از محاصره‌ی‌ تروا که‌ در بلاغت‌ و خرد شهره‌ بود) که‌ آوایی‌ « شیرین‌تر از انگبین‌ از زبانش‌ روان‌ می‌شود»، واودوسئوس‌ فریبکار، که‌ الفاظش‌ « مانند دانه‌های‌ برف‌» بر سر مردم‌ می‌ریزد، نخستین‌ نمونه‌های‌ سخنوری‌ یا بلاغتی‌ هستند که‌ تمدن‌ یونانی‌ بیش‌ از تمدنهای‌ دیگر پرورش‌ داد و سرانجام‌ خود شکار آن‌ شد .

هر گاه‌ لازم‌ آید که‌ طایفه‌ متحداً به‌ کار پردازد، رؤسای‌ طایفه‌ از میان‌ خود یکی‌ را که‌ از همه‌ تواناتر است‌ به‌ رهبری‌ بر می‌گزینند، او را شاه‌ می‌شمارند و با سپاهیان‌ خود، که‌ مرکب‌ از آزادان‌ و بردگانند، به‌ خدمت‌ او می‌شتابند. برخی‌ از رؤسای‌ طایفه‌ها، که‌ از لحاظ‌ محل‌ و حرمت‌ به‌ شاه‌ نزدیک‌ترند، «یاران‌ شاه‌» نامیده‌ می‌شوند، چنان‌ که‌ بعداً در مقدونیه‌ ( ماکدونیا)، در اردوی‌ فیلیپ‌ و اسکندر، نزدیکان‌ شاه‌ را به‌ همین‌ نام‌ می‌نامیدند. شاه‌ به‌ یاری‌ شورا حکومت‌ می‌کند. اعضای‌ شورا، که‌ بزرگان‌ طایفه‌ها هستند، با آزادی‌ کامل‌ سخن‌ می‌گویند و شاه‌ را طوری‌ مورد خطاب‌ قرار می‌دهند که‌ معلوم‌ می‌شود فردی‌ است‌ هم‌ ردیف‌ آنان‌ و فقط‌ به‌ طور موقت‌ تقدم‌ یافته‌ است‌ . قانونهای‌ اساسی‌ جدید دنیای‌ غرب‌، که‌ با صد گونه‌ تنوع‌ و هزار گونه‌ فاروق‌ لفظی‌ و اصطلاح‌ ظاهر شده‌اند، از این‌ سازمانهای‌ یونانی‌ کهن‌ سر چشمه‌ گرفته‌اند .

قدرت‌ شاه‌ بسیار وسیع‌، ولی‌ سخت‌ مقید است‌؛ مقید به‌ مکان‌، زیرا ملک‌ او کوچک‌ است‌؛ مقید به‌ زمان‌، زیرا ممکن‌ است‌ خود او با رأی‌ شورا یا بنا بر حقی‌ که‌ قوم‌ آخایایی‌ به‌ آسانی‌ به‌ رسمیت‌ می‌شناسند- حق‌ زور – خلع‌ شود. صرف‌نظر از این‌ مقیدات‌، سلطنت‌ او موروثی‌ و حدود آن‌ فوق‌العاده‌ نامشخص‌ است‌. در وهله‌ی‌ اول‌، سرداری‌ جنگی‌ است‌ پایبند سپاهیان‌ خود. اگر از حمایت‌ سپاهیان‌ خود برخوردار نباشد، تخطئه‌ و خلع‌ او میسر خواهد بود. پس‌ وظیفه‌ی‌ خود می‌داند که‌ سپاهیانش‌ به‌ خوبی‌ مجهز شوند، به‌ خوبی‌ تغذیه‌ کنند، درس‌ آموزش‌ یابند، و از داشتن‌ تیرهای‌ زهر آگین‌ و نیزه‌ و خود و ساقپوش‌ و سنان‌ و سینه‌پوش‌ و سپر و ارابه‌ محروم‌ نمانند. تا زمانی‌ که‌ سپاه‌ مدافع‌ شاه‌ است‌، اقتدارات‌ حکومت‌ – قوه‌ی‌ قانون‌ گذاری‌ و قوه‌ی‌ اجرائی‌ و قوه‌ی‌ قضایی‌ – در کف‌ او قرار دارد. وی‌ کاهن‌ اعظم‌ دین‌ دولتی‌ نیز به‌ شمار می‌رود و مراسم‌ قربانیها را از طرف‌ مردم‌ تکفل‌ می‌کند. هنوز کلمه‌ی‌ «قانون‌» به‌ میان‌ نیامده‌ است‌. اما تصمیمات‌ شاه‌ قاطع‌، و فرمانهای‌ او به‌ مثابه‌ قانون‌ است‌. شورای‌ سابق‌الذکر، که‌ زیردست‌ شاه‌ است‌، گاه‌گاه‌ اجلاس‌ می‌کند و اختلافات‌ شدید میاه‌ مردم‌ را مورد داوری‌ قرار می‌دهد. این‌ شورا، که‌ گویی‌ می‌خواهد برای‌ همه‌ی‌ دادگاههای‌ آینده‌ زمنیه‌ای‌ فراهم‌ آورد، در دارویهای‌ خود، بر سابقه‌ و سنت‌ تکیه‌ می‌زند و مطابق‌ رویه‌های‌ پیشینیان‌ رأی‌ می‌دهد. پیشینه‌ بر قانون‌ مسلط‌ است‌، زیرا پیشینه‌ چیزی‌ جز رسم‌ نیست‌، و رسم‌، برادر ارشد و حسود قانون‌ است‌. اما در جامعه‌ی‌ هومری‌ بندرت‌ به‌ محاکمه‌ی‌ رسمی‌ و مؤسساتی‌ که‌ اختصاصاً به‌ کار دادرسی‌ بپردازند، برمی‌خوریم‌. هر خانواده‌، به‌ اتکای‌ حق‌ تلافی‌، مستقلاً از اعضای‌ خود دفاع‌ می‌کند. تعدی‌ فراوان‌ است‌ .

شاه‌ برای‌ نگاهداری‌ دستگاه‌ خود مالیات‌ نمی‌ستاند، بلکه‌ گاه‌گاه‌ از زیردستان‌ خود «هدیه‌» می‌گیرد . ولی‌ اگر به‌ این‌ هدیه‌ها بسنده‌ کند، شاهی‌ تهیدست‌ خواهد بود. درآمد اصلی‌ شاه‌ سهمی‌ است‌ که‌ سربازان‌ و کشتیهایش‌ از چپاولهای‌ زمینی‌ و دریایی‌ خود به‌ او می‌دهند. احتمالاً به‌ همین‌ سبب‌ است‌ که‌ مردم‌ آخایایی‌ حتی‌ در سده‌ی‌ سیزدهم‌ در مصر و کرت‌ جولان‌ می‌کنند- در مصر به‌ صورت‌ راهزنانی‌ بی‌ توفیق‌، در کرت‌ به‌ صورت‌ فاتحانی‌ ناماندگار. در چنین‌ زمنیه‌ای‌ است‌ که‌ ناگاه‌ بزرگان‌ قوم‌ آخایایی‌، ظاهراً بر سر ربوده‌شدن‌ خفت‌آمیز یک‌ زن‌، قوم‌ خود را به‌ هیجان‌ می‌آورند، نیروهای‌ همه‌ی‌ طوایف‌ را متحد می‌کنند، صد هزار مرد را بسیج‌ می‌کنند و، با ناوگان‌ جنگی‌ عظیم‌ و بی‌نظیری‌ مرکب‌ از صدها کشتی‌، دل‌ به‌ دریا می‌زنند و می‌روند تا در دشتها و تپه‌های‌ تروا طالع‌ خود را در مقابل‌ سر نیزه‌ی‌ آسیا بیازمایند .

محاصره‌ی‌ تروا

۱۰-۱۲- آیا واقعاً چنین‌ محاصره‌ای‌ روی‌ داده‌ است‌؟ تنها این‌ را می‌دانیم‌ که‌ همه‌ی‌ مورخان‌ و شاعران‌ یونان‌ و تقریباً همه‌ی‌ اسناد معابد و روایات‌ یونانی‌ در مورد وقوع‌ این‌ محاصره‌ تردید نکرده‌اند. باستان‌شناسی‌ هم‌ شهر ویران‌ تروا را، از سر بزرگواری‌، چند شهر شمرده‌ و به‌ ما عرضه‌ داشته‌ است‌. آری‌، عصر حاضر، مانند همه‌ی‌ اعصار جز قرن‌ گذشته‌، اصل‌ این‌ داستان‌ و پهلوانان‌ آن‌ را واقعی‌ می‌انگارد. در یک‌ کتیبه‌ی‌ مصری‌ که‌ به‌ رامسس‌ سوم‌ متعلق‌ است‌، آمده‌ است‌ که‌، در حدود ۱۱۹۶ ق‌م‌، این‌ «جزایر بی‌آرام‌ بودند». پلینی‌ اشاره‌ می‌کند که‌ در زمان‌ رامسس‌ «تروا فرو افتاد». دانشمند بزرگ‌ اسکندریه‌، اراتستن‌ (اراتوستس‌ ) ، براساس‌ تبار نامه‌های‌ متواتری‌ که‌ در اواخر سده‌ی‌ ششم‌ ق‌م‌ به‌ وسیله‌ی‌ هکاتایوس‌ – تاریخ‌ نویس‌ و جغرافیادان‌ – رسیدگی‌ شده‌ بود، تاریخ‌ محاصره‌ی‌ تروا را سال‌ ۱۱۹۴ ق‌م‌ شمرده‌ است‌ .

ایرانیان‌ و فنیقیان‌ باستان‌ نیز مانند یونانیان‌ منشأ این‌ جنگ‌ بزرگ‌ را یکی‌ از چهار حادثه‌ای‌ که‌ محض‌ گریزاندن‌ زنی‌ زیبا روی‌ داده‌ است‌، دانسته‌ و گفته‌اند: مصریان‌ یو را از آرگوس‌ دزدیدند، یونانیان‌ ائوروپه‌ را از فنیقیه‌ و مدیا را از کولخیس‌ دزدیدند (۹) ؛ آیا توازن‌ عادلانه‌ی‌ میزان‌ ایجاب‌ نمی‌کند که‌ پاریس‌ هم‌ هلنه‌ را بگریزاند (۱۰) ؛ ستسیخوروس‌ (۱۱) در سالهای‌ پشیمانی‌ خود، و پس‌ از او، هرودوت‌ و اوریپید ، رفتن‌ هلنه‌ را به‌ تروا انکار کردند و گفتند که‌ وی‌ را به‌ عنف‌ به‌ مصر بردند، و او دوازده‌ سال‌ در آنجا منتظر ماند تا منلائوس‌ آمد و او را یافت‌. از این‌ گذشته‌، به‌ قول‌ هرودوت‌، کی‌ باور می‌کند که‌ مردم‌ تروا محض‌ یک‌ زن‌ ده‌ سال‌ بجنگند؟ به‌ نظر اوریپید زیادتی‌ جمعیت‌ یونان‌ و نیاز به‌ توسعه‌طلبی‌ علت‌ لشکرکشی‌ یونانیان‌ به‌ ترواست‌؛ آری‌، تازه‌ترین‌ بهانه‌ها برای‌ کسب‌ قدرت‌، چنین‌ قدمتی‌ دارند .

با این‌ همه‌، احتمال‌ دارد که‌ جنگاوران‌ یونانی‌ اساساً این‌ قصه‌ را جعل‌ کرده‌ باشند تا حادثه‌جویی‌ آنان‌ برای‌ مردم‌ ساده‌ قابل‌ هضم‌ شود – مردمی‌ که‌ جان‌ خود را فدا می‌کنند، دست‌ کم‌ باید بهانه‌ی‌ دهان‌ پرکنی‌ داشته‌ باشند. بهانه‌ی‌ این‌ جنگ‌ هر چه‌ باشد، علت‌ و ماهیت‌ آن‌ را باید تقریباً بی‌تردید در مبارزه‌ی‌ دو گروه‌ قدرت‌طلب‌ جست‌. هر یک‌ از این‌ دو می‌خواست‌ تنگه‌ی‌ داردانل‌ و سرزمینهای‌ پرنعمت‌ پیرامون‌ دریای‌ سیاه‌ را تصاحب‌ کند. سراسر یونان‌ و تمام‌ آسیای‌ باختری‌ این‌ جنگ‌ را تعارضی‌ حیاتی‌ و قاطع‌ می‌شمردند . پس‌، ملل‌ کوچک‌ یونان‌ به‌ کمک‌ آگاممنون‌ شتافتند. در مقابل‌ آنان‌، اقوام‌ آسیای‌ صغیر مکررراً قوای‌ امدادی‌ به‌ ترواگسیل‌ داشتند. این‌ جنگ‌ آغاز کشمکشی‌ بود که‌ می‌باید بعداً در ماراتون‌ و سالامیس‌، در ایسوس‌ و اربیل‌، در تور و غرناطه‌ (گرانادا)، در لپانتو و وین‌، و… دنباله‌ یابد. (۱۲ )

درباه‌ی‌ وقایع‌ و عواقب‌ جنگ‌ تروا جز آنچه‌ شاعران‌ و نمایشنامه‌نویسان‌ یونان‌ برای‌ ما نقل‌ کرده‌اند نمی‌توانیم‌ چیزی‌ بگوییم‌ – اما این‌ روایات‌ را بیشتر در شمار ادبیات‌ می‌گذاریم‌ تا در عداد تاریخ‌؛ و درست‌ به‌ همین‌ خاطر هم‌ آنها را به‌ عنوان‌ جزئی‌ از داستان‌ تمدن‌ آورده‌ایم‌. می‌دانیم‌ جنگ‌ زشت‌ است‌، و ایلیاد زیباست‌. اگر در نظر ارسطو (۱۳) دست‌ ببریم‌، می‌توانیم‌ بگوییم‌ که‌ هنر می‌تواند حتی‌ وحشت‌ را هم‌ زیبا سازد و با دادن‌ شکل‌ و معنی‌ به‌ آن‌، تطهیرش‌ کند. با این‌ همه‌، نباید ایلیاد را دارای‌ صورتی‌ کامل‌ پنداشت‌. بافت‌ آن‌ سست‌، و اخبار آن‌ گاهی‌ متناقض‌ یا مبهم‌ است‌ و به‌ درستی‌ خاتمه‌ نمی‌پذیرد. ولی‌ کمال‌ اجزا، بی‌سامانی‌ کل‌ را جبران‌ می‌کند، و داستان‌، با همه‌ی‌ کاستیهای‌ کوچک‌ خود، یکی‌ از درامهای‌ بزرگ‌ ادبیات‌ و بلکه‌ تاریخ‌ است‌ .

روایت‌ ایلیاد از سقوط‌ تروا

۱۰-۱۳- در آغاز منظومه‌، یونانیان‌ را می‌بینیم‌ که‌ نه‌ سال‌ است‌ تروا را بیهوده‌ به‌ محاصره‌ گرفته‌اند . افسرده‌ و بیمارند، و ناخوشی‌ آنان‌ را درو کرده‌ است‌. قبلاً، به‌ علت‌ ناخوشی‌ و دریای‌ بی‌باد، در آولیس‌ معطل‌ شدند، و آگاممنون‌ به‌ کلوتایمنسترا تلخی‌ کرد و، به‌ امید وزیدن‌ باد، دختر خود ایفیگنیا را قربانی‌ کرد و با این‌ عمل‌ سرنوشت‌ خود را تدارک‌ دید، (اشاره‌ است‌ به‌ مرگ‌ آگاممنون‌: همسرش‌، کلوتایمنسترا، به‌ خونخواهی‌ ایفیگنیا ، او را هلاک‌ می‌کند.) یونانیان‌، در طی‌ راه‌، جای‌جای‌ در امتداد ساحل‌ متوقف‌ می‌شوند تا برای‌ خود خوراک‌ و هم‌ بستر بیابند. یونانیان‌ خروسئیس‌ و بریسئیس‌ زیبا، دختران‌ خروسس‌ – کاهن‌ معبد آپولون‌ – را می‌گیرند . خروسئیس‌ حصه‌ی‌ آگاممنون‌، و بریسئیس‌ نصیب‌ اخلیس‌ می‌شود. رمالی‌ اعلام‌ می‌دارد که‌ چون‌ آگاممنون‌ به‌ خرروسئیس‌ تجاوز کرده‌ است‌، آپولون‌ کامیابی‌ را از یونانیان‌ دریغ‌ می‌دارد. پس‌، آگاممنون‌ خروسئیس‌ را به‌ پدرش‌ باز می‌گرداند، اما برای‌ آنکه‌ این‌ محرومیت‌ را جبران‌ کند و قصه‌ی‌ نکته‌ داری‌ به‌ وجود آید، بریسئیس‌ را وامی‌دارد که‌ اخلیس‌ را ترک‌ گوید و در خیمه‌ی‌ سلطنتی‌ آگاممنون‌ جای‌ خروسئیس‌ را بگیرد. اخلیس‌ شورای‌ عمومی‌ را فرا می‌خواند و، با غیظی‌ که‌ آغازگر و زبانزد منظومه‌ی‌ «ایلیاد» است‌، به‌ آگاممنون‌ می‌تازد و پیمان‌ می‌نهد که‌ خود و سپاهیانش‌ دیگر به‌ یاری‌ او برنخیزند .

از برابر کشتیها و نیروهای‌ گرد آمده‌ عبور می‌کنیم‌. منلائوس‌ لافزن‌ را می‌بینیم‌ که‌، برای‌ قطع‌ و فصل‌ پیکار، پاریس‌ را به‌ جنگ‌ تن‌ به‌ تن‌ می‌خواند. دو سپاه‌ به‌ آیین‌ متمدنان‌ جنگ‌ را متارکه‌ می‌کنند. پریاموس‌ به‌ آگاممنون‌ می‌پیوندد تا رسماً برای‌ خدایان‌ قربانی‌ کنند. منلائوس‌ بر پاریس‌ غالب‌ می‌آید، اما آفرودیته‌ ، پاریس‌ جوان‌ را به‌ وسیله‌ی‌ یک‌ ابر به‌ سلامت‌ از میدان‌ به‌ در می‌برد و او را، که‌ به‌ قدرت‌ معجزه‌

آراسته‌ و عطرآگین‌ شده‌ است‌، در بستر عروسیش‌ قرار می‌دهد. هلنه‌ از پاریس‌ می‌خواهد که‌ به‌ جنگ‌ باز گردد، اما پاریس‌ پیشنهاد می‌کند که‌ «ساعتی‌ به‌ عشق‌ بازی‌ بپردازند». آن‌ گاه‌ بانو که‌ مفتون‌ هوس‌ شده‌ است‌، تسلیم‌ می‌شود. آگاممنون‌ اعلام‌ می‌دارد که‌ منلائوس‌ پیروز است‌، و جنگ‌ ظاهراً ختم‌ می‌شود. اما خدایان‌ در مقر خود، کوه‌ اولمپ‌، به‌ شیوه‌ی‌ یونانیان‌، شورایی‌ برپا می‌کنند که‌ خواستار خون‌ بیشتری‌ می‌شوند. زئوس‌ به‌ سود صلح‌ رأی‌ می‌دهد، ولی‌ چون‌ همسرش‌ هرا ، سخن‌ به‌ مخالفت‌ او می‌راند، ترسان‌ رأی‌ خود را پس‌ می‌گیرد. هرا می‌گوید که‌ اگر زئوس‌ با انهدام‌ تروا موافقت‌ کند، او نیز زئوس‌ را مجاز می‌گذارد تا موکنای‌ و آرگوس‌ و اسپارت‌ را با خاک‌ یکسان‌ کند. پس‌ جنگ‌ تجدید می‌شود. بسا مرد که‌ به‌ ضرب‌ تیر و سنان‌ و شمشیر به‌ خاک‌ هلاکت‌ می‌افتد و «ظلمت‌ دیدگانش‌ را در هم‌ می‌نوردد ».

خدایان‌ با شادمانی‌ در این‌ بازی‌ بریدن‌ و دریدن‌ شرکت‌ می‌کنند. آرس‌، خدای‌ مخوف‌ جنگ‌، با نیزه‌ی‌ دیومدس‌ مجروح‌ می‌شود. پس‌ «چون‌ نه‌ هزار مرد نعره‌ می‌کشد» و، برای‌ شکایت‌، به‌ جانب‌ زئوس‌ رهسپار می‌شود. در یکی‌ از میان‌ پرده‌های‌ زیبا، هکتور، سردار تروایی‌، پیش‌ از بازگشت‌ به‌ میدان‌ جنگ‌، همسر خود آندروماخه‌ را بدرود می‌گوید. آندرماخه‌ نجوا می‌کند: «عشق‌ من‌، دل‌ گران‌ تو مرگ‌ تو خواهد بود. نه‌ بر کودک‌ و نه‌ بر من‌ که‌ به‌ زودی‌ بیوه‌ خواهم‌ شد شفقت‌ نمی‌کنی‌. پدرم‌ و مادرم‌ و برادرانم‌ همه‌ به‌ هلاکت‌ رسیده‌اند. اما هکتور، تو پدر و مادر منی‌، تو شوهر روزگار جوانی‌ منی‌. پس‌ بر من‌ ترحم‌ کن‌ و اینجا در برج‌ بمان‌.» هکتور پاسخ‌ می‌دهد: «درست‌ می‌دانم‌ که‌ تروا از پای‌ در خواهد آمد. و اندوه‌ برادران‌ و شاه‌ را پیش‌بینی‌ می‌کنم‌. مرا غم‌ آنان‌ نیست‌. اما اندیشه‌ی‌ آنکه‌ تو را در آرگوس‌ به‌ بردگی‌ گیرند، تقریباً مردانگی‌ مرا از میان‌ می‌برد. با این‌ وصف‌، از جنگ‌ روی‌ بر نخواهم‌ تافت‌.» پسر نوزادش‌ آستواناکس‌ ، که‌ مقدر است‌ بزودی‌ به‌ دست‌ یونانیان‌ پیروز از بالای‌ حصار پرتاب‌ و کشته‌ شود، از مشاهده‌ی‌ پرهای‌ لرزان‌ کلاهخود هکتور، ترسان‌ جیغ‌ می‌کشد، و پهلوان‌ خود از سر بر می‌دارد تا بر کودک‌ حیران‌ بخندد و بگرید و دعا بخواند. سپس‌ با گامهای‌ بلند از راه‌ سنگ‌ فرش‌ به‌ میدان‌ جنگ‌ می‌رود. هکتور، آیاس‌ – شاه‌ سالامیس‌ – را به‌ جنگ‌ تن‌ به‌ تن‌ می‌خواند؛ دلیرانه‌ می‌جنگند و شب‌ هنگام‌ از یکدیگر جدا می‌شوند. ولی‌، پیش‌ از جدایی‌، یکدیگر را می‌ستایند و به‌ یکدیگر هدیه‌ می‌دهند – و گل‌ ادب‌ روی‌ دریای‌ خون‌ شناور می‌شود. هکتور، پس‌ از پیروزی‌ یک‌ روزه‌ای‌، جنگجویان‌ خود را به‌ استراحت‌ امر می‌کند .

هکتور برای‌ آنان‌ چنین‌ سخن‌ گفت‌، و مردان‌ تروا هلهله‌ای‌ رسا کشیدند .

پس‌، از توسنهای‌ جنگی‌ خود که‌ عرق‌ می‌ریختند لگام‌ بر گرفتند، و هر کس‌ در کنار ارابه‌ی‌ خود اسبهایش‌ را بست‌ .

شتابان‌، از شهر، گاوان‌ و گوسفندان‌ آوردند. به‌ آنان‌ شراب‌ انگبین‌ دادند،… و غله‌ از خانه‌ها. آن‌ گاه‌ هیزم‌ گرد کردند، و بوی‌ دلپذیر با بادها از دشت‌ به‌ آسمان‌ برخاست‌ .

و سراسر شب‌، با امید، کنار راههای‌ میدان‌ جنگ‌ نشستند، و آتشهای‌ نگهبانی‌ ایشان‌ فروزان‌ و فراوان‌ بود .

ستارگان‌ در آسمان‌ گرد مدار شب‌ می‌درخشند و نمایی‌ شگفت‌ دارند، بادها خوابیده‌اند و تارکها و برآمدگیها به‌ چشم‌ می‌خورند، سبزه‌ زارها هویدا می‌شوند، آسمان‌ پرشکوه‌ به‌ بیشینه‌ گسترش‌ خود می‌رسد، و انبوه‌ اختران‌، اخگر تابی‌ می‌کنند، و دل‌ شبان‌ کوفته‌ را به‌ وجد می‌اندازند .

در این‌ هنگام‌ بین‌ کشتیهای‌ سیاه‌ و رود کسانتوس‌ آتشهای‌ بی‌شمار اسب‌ پروران‌ تروایی‌ فروزان‌ است‌،

اسبها، خسته‌ از جنگ‌، گندم‌ و جو سفید را می‌جویدند، و نزدیک‌ اربه‌های‌ خود، سپیده‌ دم‌ را با تخت‌ زیبایش‌ انتظار می‌کشیدند، نستور ، شاه‌ پولوس‌ در الیس‌، آگاممنون‌ را پند می‌دهد که‌ بریسئیس‌ را به‌ اخلیس‌ باز گرداند. وی‌ موافقت‌ می‌کند و وعده‌ می‌دهد که‌ اگر اخلیس‌ به‌ محاصره‌گران‌ باز پیوندد، نیمی‌ از یونان‌ را به‌ او سپارد. اما اخلیس‌ همچنان‌ دژم‌ خویی‌ می‌ورزد. اودسئوس‌ و دیومدس‌ شبانگاه‌ به‌ تنهایی‌ به‌ اردوی‌ تروا شبیخون‌ می‌زنند و دوازده‌ تن‌ از سران‌ اردو را می‌کشند. آگاممنون‌ سپاه‌ خود را دلاورانه‌ رهبری‌ می‌کند، اما مجروح‌ می‌شود و کناره‌ می‌گیرد. اودسئوس‌، که‌ در محاصره‌ می‌افتد، شیرآسا می‌جنگد. آیاس‌ و منلائوس‌ راه‌ را می‌گشایند و او را نجات‌ می‌دهند تا برای‌ حیاتی‌ تلخ‌ زنده‌ ماند. سپاه‌ تروا به‌ سوی‌ دیوارهایی‌ که‌ یونانیان‌ گرداگرد اردوی‌ خود ساخته‌اند، پیش‌ می‌تازد. هرا چنان‌ بی‌آرام‌ می‌شود که‌ به‌ نجات‌ یونانیان‌ بر می‌خیزد. پس‌ خود را تدهین‌ و عطرآگین‌ می‌کند، جامه‌ای‌ دلربا می‌پوشد، کمربند شهوت‌انگیز آفرودیته‌ را برخود می‌بندد، و زئوس‌ را می‌فریبد و به‌ خوابی‌ الاهی‌ فرو می‌برد. در همان‌ هنگام‌، پوسیدون‌ یونانیان‌ را در پس‌ راندن‌ سپاهیان‌ تروا یاری‌ می‌دهد. تفوق‌ یونانیان‌ پایدر نمی‌ماند: سپاه‌ تروا به‌ کشتیهای‌ یونانی‌ می‌رسد، و یونانیان‌، در حین‌ عقب‌نشینی‌ خود که‌ به‌ مثابه‌ مرگ‌ است‌، نومیدانه‌ می‌جنگند. در این‌ مقام‌، سخن‌ هومر به‌ حد اعلا سوزان‌ می‌شود .

پاتروکلوس‌، محبوب‌ اخلیس‌، از او رخصت‌ می‌گیرد که‌ سپاهیان‌ او را در مقابل‌ سپاه‌ تروا رهبری‌ کند. هکتور، پاتروکلوس‌ جوان‌ را به‌ قتل‌ می‌رساند. هکتور بر سر جسد پاتروکلوس‌ سبعانه‌ با آیاس‌ می‌جنگد. عاقبت‌، اخلیس‌ از شنیدن‌ خبر کشته‌ شده‌ پاتروکلوس‌ آهنگ‌ جنگ‌ می‌کند. مادرش‌ الاهه‌ تتیس‌، آهنگر آسمانی‌، هفایستون‌ را برمی‌انگیزد که‌ برای‌ او سلاح‌ نو و سپری‌ عظیم‌ بسازد. اخلیس‌ با آگاممنون‌ آشتی‌ می‌کند. اخلیس‌ با آینیاس‌ (۱۴) در می‌افتد و به‌ کشتن‌ او دست‌ می‌یازد، ولی‌ پوسیدون‌ آینیاس‌ را می‌رهاند تا، بر اثر دلاوریهای‌ خود، قهرمان‌ منظومه‌ی‌ ویرژیل‌ (ویرجیلوس‌) شود. اخلیس‌ جمعی‌ از سپاهیان‌ تروا را کشتار می‌کند و، پس‌ از آنکه‌ درباره‌ی‌ نسب‌ آنان‌ سخنانی‌ دراز می‌راند، به‌ هادس‌ (عالم‌ زیرزمینی‌ اموات‌) گسیلشان‌ می‌دارد. خدایان‌ داخل‌ کارزار می‌شوند: آتنه‌ با سنگی‌ آرس‌ را به‌ خاک‌ می‌افکند. چون‌ آفرودیته‌ به‌ یاری‌ سربازی‌ می‌شتابد و در نجات‌ او می‌کوشد، آتنه‌ ضربتی‌ بر سینه‌ی‌ زیبای‌ او وارد می‌کند و بر زمینش‌ می‌اندازد. هرا بر گوش‌ آرتمیس‌ می‌نوازد، پوسیدون‌ و آپولون‌ به‌ جنگ‌ لفظی‌ بسنده‌ می‌کنند .

همه‌ی‌ ترواییان‌، مگر هکتور از اخلیس‌ می‌گریزند. پریاموس‌ و هکابه‌ به‌ هکتور اندرز می‌دهند که‌ داخل‌ حصار بماند، ولی‌ او سر می‌پیچد. سپس‌ وقتی‌ که‌ اخلیس‌ به‌ سوی‌ او پیش‌ می‌رود ناگهان‌ پا به‌ فرار می‌گذارد. اخلیس‌ سه‌ بار او را گرد دیوار تروا دنبال‌ می‌کند. هکتور مقاومت‌ می‌کند، اما کشته‌ می‌شود .

در پایان‌ آرام‌ درام‌، جسد پاتروکلوس‌ را با شعار پر آب‌ و تاب‌ می‌سوزانند. اخلیس‌ گروهی‌ گاو و دوازده‌ اسیر تروایی‌ و نیز موی‌ بلند خود را نثار او می‌کند، و یونانیان‌ به‌ احترام‌ او مسابقه‌ بر پا می‌دارند. اخلیس‌ جسد هکتور را با ارابه‌ی‌ خود سه‌ بار به‌ دور سوختگاه‌ می‌کشاند . پریاموس‌ با شکوه‌ و اندوه‌ فرا می‌آید تا بقایای‌ جسد پسرش‌ را بستاند. اخلیس‌ نرم‌ می‌شود، جنگ‌ را دوازده‌ روز متارکه‌ می‌کند و به‌ شاه‌ سالدار رخصت‌ می‌دهد تا پیکر را، که‌ شسته‌ و روغن‌ زده‌اند، به‌ تروا باز برد .

فاتحان‌ تروا، افسرده‌ باز می‌گردند

۱۰-۱۴- منظومه‌ی‌ بزرگ‌ در اینجا ناگاه‌ پایان‌ می‌یابد، گویی‌ که‌ شاعر سهم‌ خود را نسبت‌ به‌ یک‌ داستان‌ عمومی‌ ادا کرده‌ است‌ و باید بقیه‌ را برای‌ سرودگوی‌ دیگری‌ دست‌ نخورده‌ به‌ جا گذارد. اما در آثار پس‌ از هومر آمده‌ است‌ که‌ پاریس‌، از کنار میدان‌ جنگ‌، تیری‌ به‌ پاشنه‌ی‌ آسیب‌پذیر اخلیس‌ می‌زند و او را از پای‌ در می‌آورد . ( سراسر بدن‌ اخلیس‌ (= آشیل‌)، مگر پاشنه‌ی‌ پایش‌، رویین‌ بود.) و بعداً تروا با نیرنگ‌ اسب‌ چوبین‌ سقوط‌ می‌کند. (به‌ تدبیر اودسئوس‌، یونانیان‌ اسب‌ چوبین‌ عظیمی‌ ساختند و جمعی‌ از سربازان‌ خود را به‌ آن‌ نهادند. اسب‌ را نزدیک‌ حصار تروا قرار دادند و خود از تروا دور شدند. مردم‌ تروا بازگشت‌ آنان‌ را جشن‌ گرفتند و اسب‌ چوبین‌ را به‌ درون‌ شهر کشاندند. شبانگاه‌ سپاهیان‌ درون‌ اسب‌ بیرون‌ ریختند و دروازه‌ برای‌ سپاه‌ یونان‌ گشودند .)

ولی‌ فاتحان‌، با پیروزی‌ خود، در هم‌ شکستند و با اندوهی‌ کسالتبار به‌ سوی‌ اوطان‌ محبوب‌ خود راه‌ بازگشت‌ پیش‌ گرفتند. بسیاری‌ از آنان‌ کشتی‌ شکسته‌ شدند، و برخی‌ در سواحل‌ به‌ گل‌ نشستند و در آسیا و دریای‌ اژه‌ و ایتالیا عده‌ای‌ کوچگاه‌ یونانی‌ بر پا داشتند، منلائوس‌، که‌ عهد کرده‌ بود هلنه‌ همسر فراری‌ خود را بکشد، چون‌ او را که‌ «در میان‌ زنان‌ الاهه‌ای‌ محسوب‌ می‌شد» یافت‌ و دید که‌ با زیبایی‌ پروقار و جلال‌ خود به‌ پیش‌ می‌خرامد، از نو به‌ عشقش‌ گرفتار آمد و به‌ شادی‌ او را باز برد تا بار دیگر شهر بانوی‌ اسپارت‌ شود. هنگامی‌ که‌ آگاممنون‌ به‌ موکنای‌ رسید، «خاک‌ خود را به‌ سینه‌ فشرد و بوسید، و بسی‌ اشک‌ گرم‌ از چشمانش‌ سرازیر شد». اما در غیبت‌ طولانی‌ او، همسرش‌ کلوتایمنسترا پسر عموی‌ آگاممنون‌ را به‌ شوهری‌ و شاهی‌ برگرفته‌ بود. پس‌ وقتی‌ که‌ آگاممنون‌ پا به‌ کاخ‌ نهاد، به‌ هلاکتش‌ رسانیدند .

از این‌ غم‌ انگیزتر داستان‌ بازگشت‌ اودسئوس‌ است‌، که‌ در منظومه‌ی‌ اودیسه‌ آمده‌ است‌. اودیسه‌ به‌ قدر ایلیاد قوی‌ و قهرمانی‌ نیست‌، ولی‌ آرام‌تر و مطبوع‌تر است‌. (۱۵) چنان‌ که‌ در این‌ منظومه‌ می‌خوانیم‌، کشتی‌ اودسئوس‌ در جزیره‌ی‌ اوگوگیا، که‌ همچون‌ تاهیتی‌ به‌ شهر پریان‌ می‌مانست‌، درهم‌ می‌شکند، و کالوپسو، ملکه‌ والاهه‌ی‌ جزیره‌، مدت‌ هشت‌ سال‌ او را برای‌ عشق‌ بازی‌ نگاه‌ می‌دارد. ولی‌ اودوسئوس‌ قلباً ازدوری‌ همسرش‌ پنلوپه‌ و پسرش‌ تلماهوس‌ افسرده‌ است‌، چنان‌ که‌ آنان‌ نیز در ایتاکا برای‌ او دلتنگ‌ هستند. هومر داستان‌ را چنین‌ ادامه‌ می‌دهد :

آتنه‌ ، زئوس‌ را برمی‌انگیرد که‌ کالوپسو را به‌ جدایی‌ اودوسئوس‌ امر کند. این‌ الاهه‌ نزد تلماخوس‌ رود و با شفقت‌ به‌ درد دل‌ آن‌ نوجوان‌ گوش‌ فرا می‌دهد، امیران‌ ایتاکا و جزایر تابع‌ به‌ پنلوپه‌ اظهار عشق‌ می‌کنند و می‌خواهند، با جلب‌ او، بر سلطنت‌ ایتاکا دست‌ یابند. پس‌ در کاخ‌ اودسئوس‌ به‌ سر می‌بردند و با دارایی‌ او عیش‌ می‌کنند. تلماخوس‌ از خواستگاران‌ مادرش‌ می‌خواهد که‌ پی‌ کار خود بروند. اما چون‌ آنان‌ به‌ صباوت‌ او می‌خندند، محرمانه‌ با کشتی‌ برای‌ یافتن‌ پدر روانه‌ می‌شود. پنلویه‌، که‌ اکنون‌ هم‌ بر هجران‌ شوهر و هم‌ بردوری‌ پسر زاری‌ می‌کند، برای‌ رهایی‌ از شر خواستگاران‌، پیمان‌ می‌نهد که‌ پس‌ از اتمام‌ پارچه‌ای‌ که‌ می‌بافد، یکی‌ از آنان‌ را به‌ شوهری‌ بپذیرد. ولی‌ حیله‌ گرانه‌ هر شب‌، به‌ همان‌ اندازه‌ که‌ به‌ هنگام‌ روز می‌بافد، نخهای‌ پارچه‌ را می‌گشاید. تلماخوس‌ در پولوس‌ به‌ نستور و در اسپارت‌ به‌ منلائوس‌ بر می‌خورد. اما هیچ‌ یک‌ از پدر او خبری‌ ندارند. در این‌ مقام‌، شاعر تصویرگرایی‌ از هلنه‌ به‌ دست‌ می‌دهد: دیگر آرام‌ و افتاده‌ شده‌ است‌، ولی‌ هنوز جمالی‌ ملکوتی‌ دارد. مدتهاست‌ که‌ گناهانش‌ را بخشوده‌اند و او هم‌ اعتراف‌ کرده‌ است‌ که‌، از زمان‌ سقوط‌ تروا، بدان‌ شهر بی‌ مهر گشته‌ است‌. (بنا بر روایات‌، هلنه‌ پس‌ از مرگ‌ همچون‌ یا الاهه‌ پرستش‌ شد. عقیده‌ی‌ عموم‌ یونانیان‌ بر این‌ بود که‌ هر کس‌ از او به‌ بدی‌ یاد کند، به‌ دست‌ خدایان‌ کیفر می‌بیند . اشاره‌ کرده‌اند که‌ حتی‌ نابینایی‌ هومر از این‌ سبب‌ روی‌ داد که‌ وی‌ در منظومه‌ی‌ خود نکته‌ای‌ افتراآمیز گنجانیده‌ و گفته‌ است‌ که‌ هلنه‌ را برخلاف‌ میلش‌نر بودند و به‌ مصر نبردند، بلکه‌ خود با عاشقش‌ به‌ تروا گریخت‌ !)

اکنون‌ برای‌ نخستین‌ بار اودسئوس‌ وارد قصه‌ می‌شود: در جزیره‌ی‌ کالوپسو «روی‌ ساحل‌ نشسته‌ است‌. دیگر چشمانش‌ توان‌ اشک‌فشانی‌ نداشت‌. سوگورانه‌ آرزومند بازگشت‌ بود. زندگیش‌ از شیرینی‌ خالی‌ می‌شد. راست‌ است‌ که‌ شبانگاه‌، در اندرون‌ غار ژرف‌، جبراً و بی‌ اشتیاق‌ در کنار حوری‌ مشتاق‌ می‌خوابید، اما روز هنگام‌ روی‌ صخره‌ها و شنها می‌نشست‌ و روح‌ خود را با اشک‌ و ناله‌ تسکین‌ می‌داد و به‌ دریای‌ بی‌آرام‌ می‌نگریست‌». کالوپسو سرانجام‌ به‌ اودسئوس‌ فرماند داد که‌ زورقی‌ بسازد و به‌ تنهایی‌ دریا سپار شود .

اودسئوس‌، پس‌ از آنکه‌ با اقیانوس‌ کشمکشهای‌ بسیار می‌کند، به‌ کشور افسانه‌ای‌ فایاکی‌، که‌ محتملاً همان‌ کورکورا یاکورفو است‌، پامی‌ نهد و دوشیزه‌ ناوسیکائا، دختر شاه‌ آلکینوئوس‌، او را می‌بیند و به‌ کاخ‌ پدرش‌ می‌برد. دخترک‌ اسیر عشق‌ پهلوان‌ قوی‌ پیکر و قویدل‌ می‌شود و او را به‌ ندیمان‌ خود می‌سپارد: «گوش‌ فرا دهید، ای‌ دختران‌ سپید بازوری‌ من‌،… چند گاهی‌ پیش‌، این‌ مرد بر من‌ ناخوشایند می‌نمود. اما اکنون‌ مانند خدایانی‌ است‌ که‌ آسمان‌ فراخ‌ دامن‌ را نگاه‌ می‌دارند. کاش‌ چنین‌ کسی‌ شوهر من‌ نام‌ گیرد و اینجا به‌ سر برد و از ماندن‌ خود در اینجا خرسند شود.» اودوسئوس‌ چنان‌ تأثیر نیکی‌ در دل‌ آلکینوئوس‌ می‌گذارد که‌ آلکینوئوس‌ همسری‌ ناوسیکائا را به‌ او پیشنهاد می‌کند. اما اودسئوس‌ عذر می‌خواهد و داستان‌ مراجعت‌ خود را از تروا به‌ او باز می‌گوید .

به‌ شاه‌ می‌گوید: کشتی‌ او از مسیر خود منحرف‌ و به‌ سرزمین‌ لوتوفاگی‌ (لوطس‌ خوران‌) کشانیده‌ شد. این‌ مردم‌ به‌ یاران‌ او میوه‌ دادند، و میوه‌ چنان‌ شیرین‌ بود که‌ بسیاری‌ از یاران‌ او وطن‌ و اشتیاق‌ خود را از یاد بردند، و ادوسئوس‌ ناگزیر شد که‌ آنان‌ را به‌ زور به‌ کشتیها باز گرداند . از آنجا به‌ سرزمین‌ سیکلوپس‌ (یک‌ چشمیها) رسیدند. ساکنان‌ این‌ سرزمین‌ غولانی‌ یک‌ چشم‌ بودند، و بدون‌ قانون‌ و دردسرهای‌ آن‌، در جزیره‌ای‌ که‌ غلات‌ و میوه‌های‌ وحشی‌ فراوان‌ داشت‌، می‌زیستند. یکی‌ از سیکلوپها به‌ نام‌ پولوفموس‌ آنان‌ را در غاری‌ گرفتار کرد و گوشت‌ چند تن‌ را خورد. ولی‌ اودوسئوس‌ غول‌ را با شراب‌ به‌ خواب‌ برد و سپس‌ یگانه‌ چشم‌ او را با آتش‌ کور کرد و به‌ این‌ شیوه‌ یاران‌ خود را رهانید. آوراگان‌ مجدداً دل‌ به‌ دریا زدند و به‌ جزیره‌ی‌ لایستروگونیا آمدند. اما این‌ قوم‌ نیز آدمخوار بودند، و کشتی‌ اودوسئوس‌ به‌ زحمت‌ از آنجا گریخت‌. پس‌ از آن‌، اودوسئوس‌ و یارانش‌ به‌ جزیره‌ی‌ آینیا رسیدند.

در آنجا الاهه‌ی‌ زیبا و تبهکار، کیرکه‌، بیشتر آنان‌ را با آواز وسوسه‌ کرد و به‌ غار خود برد، بدانان‌ دارو خورانید و به‌ هیئت‌ خوکشان‌ در آورد. اودوسئوس‌ آهنگ‌ کشتن‌ او کرد. اما رأیش‌ برگشت‌ و عشق‌ او را پذیرفت‌. آن‌ گاه‌ وی‌ و یارانش‌ به‌ صورت‌ انسانی‌ باز گشتند و سالی‌ نزدکیرکه‌ ماندند. بار دیگر بادبان‌ برافراشتند و پا به‌ سرزمینی‌ نهادند که‌ همواره‌ تاریک‌ بود و مدخل‌ هادس‌ محسوب‌ می‌شد. در آنجااودوسئوس‌ با ارواح‌ آگاممنون‌ و اخلیس‌ و مادر خود سخن‌ گفت‌. چون‌ به‌ سفر ادامه‌ دادند، گذارشان‌ از کنار جزیره‌ی‌ سیرنها (مردمی‌ بودند در سواحل‌ ایتالیای‌ جنوبی‌ که‌ بدن‌ پرنده‌ و صورت‌ زن‌ داشتند و، با آواز خود، دریانوردان‌ را به‌ وادی‌ هلاکت‌ می‌کشاندند.) افتاد، و اودوسئوس‌ با نهادن‌ موم‌ در گوش‌ مردان‌ خود، آنان‌ را از شنیدن‌ آواز فریبنده‌ی‌ سیرنها مصون‌ داشت‌. سپس‌ کشتی‌ او در تنگه‌های‌ سکولا و خاروبدیس‌ ، که‌ شاید تنگه‌ی‌ مسینای‌ کنونی‌ باشد، شکست‌، و تنها او از آن‌ میانه‌ جان‌ به‌ در برد و برای‌ اقامتی‌ هشت‌ ساله‌ به‌ جزیره‌ی‌ کالوپسو افتاد. آلکینوئوس‌ از شنیدن‌ سرگذشت‌ اودسئوس‌ چنان‌ به‌ رقت‌ می‌آید که‌ او را به‌ کشتی‌ به‌ ایتاکا می‌فرستد. اما چشمان‌ او را می‌بندند تا مبادا محل‌ سرزمین‌ مسعود آنان‌ را بشناسد و فاش‌ کند. در ایتاکا، الاهه‌ آتنه‌ قهرمان‌ آواره‌ را به‌ کلبه‌ی‌ خوکچران‌ دیرین‌ او، ائومایوس‌، می‌کشاند. ائومایوس‌ گرچه‌ او را باز نمی‌شناسد، باز با مهمان‌ نوازی‌ فراوان‌ از او پذیرایی‌ می‌کند. سپس‌ الاهه‌ آتنه‌، تلماهوس‌ را به‌ همان‌ کلبه‌ راه‌ می‌نماید. اودسئوس‌ خود را به‌ پسرش‌ می‌شناساند، و هر دو «سخت‌زاری‌ می‌کنند». اودسئوس‌ برای‌ کشتن‌ خواستگاران‌ همسرش‌ طرحی‌ می‌ریزد و برای‌ تلماخوس‌ شرح‌ می‌دهد .

اودسئوس‌ به‌ هیئت‌ گدایان‌ پا به‌ قصر خود می‌گذارد و دلدادگان‌ همسرش‌ را می‌بیند که‌ به‌ هزینه‌ی‌ او جشن‌ گرفته‌اند. چون‌ می‌شنود آنان‌ روزها به‌ پنلوپه‌ عشق‌ می‌روزند و شبها با کنیزکان‌ او هم‌ بستر می‌شوند، باطناً خشمگین‌ می‌شود. مورد دشنام‌ و آزار خواستگاران‌ قرار می‌گیرد، اما با شور و شکیبایی‌ از خود دفاع‌ می‌کند. خواستگاران‌، که‌ سرانجام‌ به‌ حیله‌گری‌ پنلوپه‌ در بافندگی‌ پی‌ برده‌اند، او را به‌ اتمام‌ آن‌ وا می‌دارند. ناگزیر پنلوپه‌ می‌پذیرد که‌ با یکی‌ از آنان‌ زناشویی‌ کند – یکی‌ که‌ بتواند کمان‌ عظیم‌ اودوسئوس‌ را که‌ بر دیوار آویخته‌ است‌ برگیرد و تیری‌ از سوراخ‌ دوازده‌ تبر –

که‌ به‌ ردیف‌ نهاده‌ می‌شود – بگذراند. همه‌ می‌کوشند و وا- می‌مانند. اودوسئوس‌ رخصت‌ تیراندازی‌ می‌گیرد و از عهده‌ برمی‌آید. سپس‌، با خشمی‌ که‌ همه‌ را به‌ بیم‌ می‌افکند، جامه‌ی‌ مبدل‌ را به‌ کنار می‌افکند، تیرهای‌ خود را به‌ سوی‌ خواستگاران‌ می‌بارد، و به‌ مدد تلماخوس‌ و ائومایوس‌ و آتنه‌ همه‌ را به‌ هلاکت‌ می‌رساند. برای‌ او دشوار است‌ پنلوپه‌ را متقاعد کند که‌ او خود اودوسئوس‌ است‌. مشکل‌ کسی‌ بیست‌ خواستگار را به‌ خاطر یک‌ شوهر از کف‌ بدهد. با حمله‌ی‌ پسران‌ خواستگارها روبه‌رو می‌شود، آنان‌ را آرام‌ می‌کند و باردیگر سلطنت‌ خویش‌ را برقرار می‌سازد .

در همین‌ هنگام‌ بود که‌ بزرگ‌ترین‌ تراژدی‌ روایات‌ یونانی‌ در آرگوس‌ روی‌ داد. اورستس‌، فرزند آگاممنون‌، که‌ به‌ کمال‌ مردی‌ رسیده‌ بود، به‌ تحریک‌ خواهرش‌ الکترا، به‌ خونخواهی‌ پدر برخاست‌ و مادر خود را همراه‌ فاسقش‌ به‌ قتل‌ رسانید و پس‌ از سالها دیوانگی‌ و آوارگی‌، در حدود ۱۱۷۶ ق‌م‌ بر تخت‌ سلطنت‌ آرگوس‌ و موکنای‌ جلوس‌ کرد و بعداً اسپارت‌ را هم‌ بر ملک‌ خود افزود (۱۶) . اما با جلوس‌ او عصر زوال‌ خاندان‌ پلوپس‌ فرا آمد. احتمالاً انحطاط‌ این‌ خاندان‌ در عهد آگاممنون‌ آغاز شد، و این‌ سلطان‌ مردد، برای‌ متحد ساختن‌ خطه‌ی‌ خود، به‌ جنگ‌ دست‌ زد. ولی‌ پیروزی‌ او سقوط‌ او را قطعی‌ کرد، زیرا تنها اندکی‌ از امیران‌ او از جنگ‌ بازگشتند، و بسیاری‌ از امارات‌، در غیاب‌ امیران‌، سر از اطاعت‌ برتافته‌ بودند. به‌ این‌ ترتیب‌، در پایان‌ عصری‌ که‌ آغازش‌ محاصره‌ی‌ تروا بود، قدرت‌ قوم‌ آخایایی‌ بر باد رفت‌ و خون‌ پلوپس‌ فرو نشست‌ و مردم‌ با شکیبایی‌ در انتظار ظهور دودمانی‌ خردمندتر نشستند .

غلبه‌ی‌ دُوْریها

۱۰-۱۵- در حدود سال‌ ۱۱۰۴ ق‌م‌، یکی‌ دیگر از امواج‌ مهاجرت‌ یا حمله‌ از سرزمنیهای‌ اقوام‌ بی‌ آرام‌ شمالی‌ برخاست‌ و یونان‌ را فرا گرفت‌. مردمی‌ جنگی‌، بلند بالا و گردسر و بدون‌ خط‌، از راه‌ ایلوریا و تسالی‌ به‌ ناوپاکتوس‌ در خلیج‌ کورنت‌ ، به‌ پلوپونز پا نهادند، بر آن‌ مستولی‌ شدند، و تقریباً تمام‌ تمدن‌ موکنایی‌ را از میان‌ بردند. آگاهی‌ ما نسبت‌ به‌ منشأ و مسیر آنان‌ حدسی‌ بیش‌ نیست‌، ولی‌ از خصایص‌ و تأثیر ایشان‌ به‌ خوبی‌ آگاهیم‌. اینان‌ در مرحله‌ی‌ دامداری‌ و صیادی‌ به‌ سر می‌بردند. با آنکه‌ به‌ کشتکاری‌ محدودی‌ می‌پرداختند، تکیه‌ گاه‌ عمده‌ی‌ زندگی‌ آنان‌ دامپروری‌ بود، و به‌ این‌ جهت‌ همواره‌ در پی‌ چراگاه‌ از جایی‌ به‌ جایی‌ می‌کوچیدند. چون‌ به‌ فراوانی‌ از آهن‌ بهره‌ می‌جستند، مبشر فرهنگ‌ هالشتات‌ (۱۷) یونان‌ به‌ شمار می‌رفتند. با شمشیرهای‌ آهنین‌ و روح‌ خشن‌ خود، بی‌رحمانه‌ قوم‌ آخایایی‌ و قوم‌ کرتی‌ را، که‌ هنوز ابزارهای‌ آدمکشی‌ خود را با مفرغ‌ می‌ساختند، درهم‌ شکستند. گویا از دو جانب‌ باختری‌ و خاوری‌ – از الیس‌ و مگارا – فرا آمدند و به‌ امارات‌ کوچک‌ و مجزای‌ پلوپونز رسیدند و سپس‌ طبقات‌ حاکم‌ را از دم‌ تیغ‌ گذرانیدند و بازماندگان‌ تمدن‌ موکنایی‌ را به‌ اسارت‌ گرفتند. پس‌، پایتخت‌ پلوپونز را به‌ آتش‌ سوختند، و آرگوس‌ مدت‌ چند قرن‌ پایتخت‌ پلوپونز شد .

مهاجمان‌، در تنگه‌ی‌ کورنت‌، آکروکورینتوس‌ را، که‌ محلی‌ مرتفع‌ و تسلط‌ بخش‌ بود، برگزیدند و شهر کورنت‌ را به‌ سبک‌ خود در آنجا ساختند. از قوم‌ آخایایی‌، آنان‌ که‌ جان‌ به‌ در بردند، گریختند: بعضی‌ در کوههای‌ پلوپونز شمالی‌، برخی‌ در آتیک‌، و پاره‌ای‌ در جزایر و سواحل‌ آسیا پناه‌ گرفتند. مهاجمان‌ در پی‌ فراریان‌ به‌ آتیک‌ ریختند، اما چندان‌ به‌ پیش‌ نرفتند، حال‌ آنکه‌در جزیره‌ی‌ کرت‌ تاتوانستند پیش‌ تاختند. انهدام‌ کنوسوس‌ را به‌ مرحله‌ی‌ نهایی‌ رسانیدند، ملوس‌ و تراوکوس‌ و کنیدوس‌ و رودس‌ را گشودند و کوچگاه‌ خود کردند. در گیریهای‌ پلوپونز و کرت‌، یعنی‌ والاترین‌ پایگاههای‌ فرهنگ‌ موکنایی‌، انهدام‌ این‌ قوم‌ را تکمیل‌ کرد .

مورخان‌ عصر جدید این‌ حاثه‌ را، که‌ بازپسین‌ فاجعه‌ی‌ تمده‌ اژه‌ای‌ است‌،غلبه‌ی‌ دوریها شمرده‌اند و روایات‌ یونانی‌ آن‌ را «بازگشت‌ هراکلس‌ زادگان‌ » نام‌ داده‌اند. ظاهراً دوریهای‌ فاتح‌، که‌ نمی‌خواستند پیروزی‌ ایشان‌ غلبه‌ی‌ قومی‌ بربری‌ بر مردمی‌ متمدن‌ تلقی‌ شود، اعلام‌ کردند که‌ آنان‌ همانا فرزندان‌ هراکلس‌ هستند که‌ به‌ هنگام‌ بازگشت‌ به‌ پلوپونز به‌ مقاومت‌ برخورده‌ و، ناگزیر، با خشونتی‌ قهرمانی‌ به‌ اشتغال‌ آن‌ خطه‌ پرداخته‌اند. ما نمی‌دانیم‌ که‌ این‌ روایت‌ تا چه‌ اندازه‌ واقعیت‌ است‌ و تا چه‌ اندازه‌ افسانه‌ای‌ سیاسی‌ برای‌ تبدیل‌ یورشی‌ خونین‌ به‌ تسلطی‌ مشروع‌. به‌ دشواری‌ می‌توان‌ باور داشت‌ که‌ قوم‌ دوری‌ در روزگار جوانی‌ عالم‌ بتواند چنین‌ خبر بزرگی‌ را جعل‌ کند. شاید، برخلاف‌ نظر کسانی‌ که‌ به‌ یکی‌ از این‌ دو قول‌ معتقدند، هر دو قول‌ درست‌ باشد: قوم‌ دوری‌ از شمال‌ هجوم‌ آورد، و اخلاف‌ هراکلس‌ آن‌ را رهبری‌ کردند .

این‌ یورش‌، هر چه‌ بود، نتایج‌ تلخی‌ به‌ بار آورد. دراز مدتی‌ یونان‌ را از پیشرفت‌ باز داشت‌، و در طی‌ چند قرن‌ نظام‌ سیاسی‌ جامعه‌ را از هم‌ گسیخت‌. براثر ناامنی‌، هر کس‌ سلاح‌ برداشت‌، و بر اثر زورگویی‌ روزافزون‌، کشاورزی‌ از میان‌ رفت‌ و بازرگانی‌ در خشکی‌ و دریا متوقف‌ شد. جنگهای‌ پیاپی‌ روی‌ داد و بر عمق‌ و دامنه‌ی‌ فقر افزود. خانواده‌ها، در جستجوی‌ ایمنی‌ و آرامش‌، از ولایتی‌ به‌ ولایتی‌ کوچیدند. هزیود (هسیودوس‌ – یونانی‌، قرن‌ هشتم‌ ق‌م‌.) این‌ عهد را «عصر آهن‌» نامیده‌ و با تأسف‌ پست‌ شمرده‌ است‌. یونانیان‌ بر آن‌ بودند که‌ «کشف‌ آهن‌ به‌ زیان‌ بشر تمام‌ شده‌ است‌». با کشف‌ آهن‌، هنرها پژمردند؛ پیکر نگاری‌ از نظرها افتاد، پیکر تراشی‌ منحصر به‌ ساختن‌ مجسمه‌های‌ کوچک‌ شد، سفالگری‌ از طبیعت‌گرایی‌ (ناتورالیسم‌) جاندار و موکنایی‌ و کرتی‌ دوری‌ گرفت‌ و به‌ انحطاط‌ افتاد، و «سبک‌ هندسی‌» صدها سال‌ بر سفالگری‌ یونانی‌ سایه‌ افکند .

بی‌ گمان‌، مهاجمان‌ دوری‌ سر آن‌ داشتند که‌ از آمیختن‌ خون‌ خود با خون‌ اقوام‌ زیردست‌ جلوگیرند. خصومت‌ نژادی‌ آنان‌ با یونیاییها چنان‌ حاد بود که‌ سراسر یونان‌ را به‌ خون‌ کشید. با این‌ وصف‌، به‌ مرور زمان‌، نژاد نو و نژاد کهنه‌ اختلاط‌ کردند – اختلاطی‌ که‌ در لاکونیا (لاکونیکه‌) به‌ کندی‌ صورت‌ گرفت‌، و در جاهای‌ دیگر به‌ تندی‌. احتمالاً از آمیختن‌ تخمه‌های‌ اقوام‌ پرشور و آخایایی‌ و دوری‌ با تخمه‌ی‌ مردم‌ سبکدل‌ یونان‌ جنوبی‌، محرک‌ حیاتی‌ نیرومندنی‌ پدید آمد، و عاقبت‌، بر اثر قرنها اختلاط‌، مردم‌ پر تنوع‌ نوی‌ که‌ عناصر نژادهای‌ آلپی‌ و نوردی‌ و آسیایی‌ را به‌ طرزی‌ مغشوش‌ در خون‌ داشتند، ظهور کردند .

فرهنگ‌ موکنایی‌ هم‌ به‌ تمامی‌ منهدم‌ نشد. عناصری‌ از تمدن‌ اژه‌ای‌ – مانند روابط‌ اجتماعی‌ و حکومت‌، وجوهی‌ از فن‌ و صناعت‌، داد و ستد و بازرگانی‌، اشکال‌ و وسایل‌ عبادت‌، سفالگری‌ و کنده‌ کاری‌، هنر تهیه‌ی‌ فرسکو، شیوه‌های‌ تزیین‌ و اسلوبهای‌ معماری‌ – در جریان‌ اعصار پریشانی‌ و جنگ‌، به‌ صورتی‌ نیمه‌ جان‌ دوام‌ آوردند. یونانیان‌ معتقد بودند که‌ پاره‌ای‌ از شئون‌ اجتماعی‌ کرت‌ به‌ اسپارت‌ منتقل‌ شده‌ است‌، و مجمع‌ عمومی‌ قوم‌ آخایایی‌، حتی‌ نهاد اصلی‌ یونان‌ دموکراتیک‌ قرار گرفت‌. از این‌ گذشته‌، به‌ احتمال‌ بسیار، قوم‌ دوری‌ برای‌ ساختن‌ معابد خود از بناهای‌ موکنایی‌ سرمش‌ گرفت‌، ولی‌، موافق‌ روح‌ خود، معابد را از آزادی‌ و تقارن‌ و استحکام‌ برخوردار کرد. پس‌، سنن‌ هنری‌ آهسته‌ آهسته‌ احیا شد. در کورنت‌، سیکوئون‌، و آرگوس‌ رنسانسی‌ به‌ وجود آمد، و حتی‌ چهره‌ی‌ اسپارت‌ خشن‌ چند گاهی‌ باهنر و سرود متبسم‌ گشت‌. در همین‌ عصر ظلمانی‌ بی‌ تاریخ‌، شعر بزمی‌ رونق‌ گرفت‌، و پلاسگیها، آخایاییان‌، یونیاییها، و مینوسها، که‌ از اوطان‌ خود رمیده‌ و به‌ جزایر اژه‌ و آسیا کوچیده‌ بودند، سنن‌ هنری‌ خود را مبادله‌ کردند. در نتیجه‌ی‌ آن‌، کوچگاههای‌ دور افتاده‌ی‌ یونانیان‌، در زمینه‌ی‌ ادبیات‌ و هنر، از شبه‌ جزیره‌ی‌ یونان‌ پیش‌ افتادند. هنگامی‌ که‌ مهاجران‌ یونانی‌ به‌ جزایر و سرزمین‌ یونیا رسیدند، بقایای‌ تمدن‌ اژه‌ای‌ را در دسترس‌ یافتند و از آن‌ بهره‌ گرفتند. در شهرهای‌ کهنسال‌ این‌ نواحی‌، که‌ بیش‌ از شهرهای‌ شبه‌ جزیره‌ی‌ یونان‌ آرامش‌ داشتند، پاره‌ای‌ از فنون‌ و جلال‌ تمدن‌ عصر مفرغ‌ هنوز باقی‌ بود. از این‌رو، نخستین‌ رستاخیز یونان‌ در سرزمینهای‌ آسیایی‌ روی‌ داد .

تمدن‌ یونانی‌ که‌ در شبه‌ جزیره‌ی‌ یونان‌، بر اثر جنگ‌ و تاراج‌، به‌ پستی‌ گراییده‌ و در کرت‌، به‌ سبب‌ تنعم‌ و تجمل‌، سستی‌ گرفته‌ و به‌ طور کلی‌ به‌ راه‌ هلاکت‌ افتاده‌ بود، به‌ برکت‌ برخورد پنج‌ فرهنگ‌ کرتی‌ و موکنایی‌ و آخایایی‌ و دوری‌ و شرقی‌، جوانی‌ خود را باز یافت‌. پیوند نژادها همانند آمیختگی‌ شیوه‌ها، پس‌ از چند قرن‌، به‌ نتایجی‌ نسبتاً پایدار انجامید و اندیشه‌ی‌ یونانی‌ را از تنوع‌ و تغییرپذیری‌ و لطافت‌ بی‌سابقه‌ای‌ بهره‌ور کرد. بنابراین‌، هیچ‌ گاه‌ نباید چنین‌ پنداریم‌ که‌ فرهنگ‌ یونانی‌ شعله‌ای‌ است‌ که‌ ناگهان‌ و به‌ طرزی‌ معجزه‌ آسا در میان‌ دریای‌ بربریت‌ درخشیدن‌ گرفته‌ است‌. باید این‌ فرهنگ‌ را محصول‌ ابتکارات‌ تدریجی‌ و پراکنده‌ی‌ مردمی‌ بینگاریم‌ که‌ به‌ حد وفور از خون‌ و سنت‌ برخوردار بودند و، به‌ تحریک‌ جماعات‌ جنگاور و امپراطوریهای‌ مقتدر و تمدنهای‌ باستانی‌ پیرامون‌ خود، به‌ جنب‌ و جوش‌ افتادند و از اقوام‌ دیگر درس‌ گرفتند .


۱- « پرسئوس‌… هراکلس‌… مینوس‌، تسئوس‌، یاسون‌… در عصر جدید رسم‌ بر این‌ جاری‌ شده‌ است‌ که‌ اینان‌ و سایر پهلوانان‌ آن‌ عصر را صرفاً مخلوقاتی‌ اساطیری‌ بشمرند. یونانیان‌ اخیر، به‌ هنگام‌ نقادی‌ مدارک‌ گذشته‌ی‌ خود، مطمئن‌ بودند که‌ این‌ اشخاص‌ وجود تاریخی‌ داشته‌ و واقعاً برآرگوس‌ و ملکهای‌ دیگر استیلا ورزیده‌اند. بعد از دوره‌ی‌ بد گمانی‌ افراطی‌ محققان‌، اکنون‌ بسیاری‌ از نقادان‌ به‌ نظر یونانیان‌، که‌ به‌ بهترین‌ وجه‌ قراین‌ و شواهد را تببیین‌ می‌کند، بازگشته‌اند…. پهلوانان‌ این‌ قصه‌ها، مانند محلهای‌ جغرافیایی‌ پهلوانان‌، واقعیت‌ داشته‌اند .»

(Cambridge Ancient History, II, p475.) . به‌ نظر ما، روایات‌ اساساً حقیقی‌ هستند، ولی‌ جزئیات‌ آنها خیالی‌ است‌ .

۲- تانتالوس‌ چون‌ اسرار خدایان‌ را فاش‌ کرد و نوشابه‌ی‌ بهشتی‌ و خوراک‌ آسمانی‌ آنان‌ را دزدید و پسر خود، پلوپس‌، را جوشانید و قطعه‌قطعه‌ کرد و به‌ آنان‌ عرضه‌ داشت‌، به‌ خشم‌ خدایان‌ گرفتار آمد. زئوس‌ قطعات‌ بدن‌ پلوپس‌ را دوباره‌ به‌ یکدیگر پیوند داد و، برای‌ مجازات‌ تانتالوس‌، او را عالم‌ اموات‌ برد، دچار تشنگی‌ موحشی‌ کرد، و در میان‌ دریاچه‌ای‌ نهاد. چون‌ تانتالوس‌ برای‌ نوشیدن‌ آب‌ کوششی‌ می‌کرد، آب‌ دریاچه‌ از او کناره‌ می‌گرفت‌. شاخه‌های‌ پر بار میوه‌ بر فراز سرش‌آویزان‌ بود، ولی‌ چون‌ می‌خواست‌ به‌ آنها برسد، از او دور می‌شدند . صخره‌ی‌ عظیمی‌ بر فرازش‌ معلق‌ بود و هر لحظه‌ موجودیت‌ او را تهدید می‌کرد .

۳- شیری‌ را که‌ مزاحم‌ رمه‌های‌ نمئا بود، خفه‌ کرد؛ به‌ کشتن‌ مار نه‌ سر، که‌ لرنا را به‌ ویرانی‌ کشانید، پرداخت‌. گوزنی‌ بادپایی‌ را گرفتار و به‌ شاه‌ آرگوس‌ عرضه‌ کرد. از کوه‌ ائورمانتوس‌ گرازی‌ وحشی‌ گرفت‌ و به‌ محضر شاه‌ آرگوس‌ رسانید. با گردانیدن‌ مسیر رودهای‌ آلفیوس‌ و پنئوس‌، در یک‌ روز، همه‌ی‌ ستورگاههای‌ آوگیاس‌ را، که‌ محل‌ سه‌ هزار گاو بود، شست‌، و دراز مدتی‌ در الیس‌ ماند و مسابقات‌ اولمپی‌ را به‌ راه‌ انداخت‌؛ پرندگان‌ جانستان‌ ستومفالوسی‌ را در آرکادیا به‌ هلاکت‌ رسانید؛ گاو دیوانه‌ای‌ را که‌ مایه‌ی‌ ویرانی‌ کرت‌ بود، گرفت‌ و نزد شاه‌ آرگوس‌ به‌ دوش‌ برد؛ اسبان‌ آدمخوار دیومدس‌ را گرفتار و رام‌ ساخت‌؛ تقریباً همه‌ی‌ آمازونیان‌ را از پای‌ در آورد، دردهانه‌ی‌ مدیترانه‌ دو برآمدگی‌ در مقابل‌ یکدیگر به‌ وجود آورد و آنها را «ستونهای‌ هراکلس‌» خواند؛ گاوان‌ گروئون‌ را از راه‌ گالیا و کوههای‌ آلپ‌ به‌ ایتالیا راند و از دریا نزد شاه‌ آرگوس‌ برد؛ به‌ سیبهای‌ جمع‌ دختران‌ شب‌ هسپریدس‌ دست‌ یافت‌ و چند گاهی‌، به‌ جای‌ اطلس‌، زمین‌ را نگاه‌ داشت‌؛ به‌ هادس‌ رفت‌ و تسئوس‌ و آسکالافوس‌ را از شکنجه‌ رهانید. باید توضیح‌ داد که‌ جمع‌ دختران‌ شب‌، دختران‌ اطلس‌ بودند و سیبهای‌ زرینی‌ را که‌ هرا، به‌ هنگام‌ عروسی‌ خود با «زئوس‌» ازگایا (الاهه‌ی‌ زمین‌) گرفته‌ و به‌ آنان‌ سپرده‌ بود، در اختیار داشتند. اژدهایی‌ از این‌ سیبها مراقبت‌ می‌کرد، و هر کس‌ آنها را می‌خورد، صاحب‌ خصایص‌ نیمه‌ الاهی‌ می‌شد .

۴- دریانوردان‌ بی‌باکی‌ که‌ با کشتی‌ آرگو به‌ کولخیس‌ رفتند و پشم‌ زرین‌ یک‌ قوچ‌ بالدار را به‌ دست‌ آوردند. -م‌ .

۵- همسر آدمتوس‌، شاه‌ شهر فرای‌ در تسالی‌، که‌ در راه‌ شوهرش‌ جان‌ داد. -م‌

۶- به‌ نظر دیودوروس‌، این‌ «پهلوان‌ فرهنگی‌» حیرت‌آور، یک‌ مهندس‌ ابتدایی‌ و در حکم‌ امپدوکلس‌ پیش‌ از تاریخ‌ بود . از آنچه‌ درباره‌ی‌ او در روایات‌ آمده‌ است‌ چنین‌ بر می‌آید که‌ او چشمه‌ها را پاک‌ کرد، کوهها را شکافت‌، مسیر رودهارا تغییر داد؛ در آبادانی‌ نواحی‌ بایر، بیشه‌ها را از ددهای‌ خطرناک‌ پیر است‌ و یونان‌ را سرزمینی‌ قابل‌ سکونت‌ کرد. از جهت‌ دیگر، هراکلس‌ فرزند محبوب‌ خدا بود و برای‌ بشریت‌ رنج‌ کشید، مردگان‌ را به‌ زندگی‌ باز گردانید، و به‌ هادس‌ (جهان‌ زیرین‌) هبوط‌، سپس‌ به‌ آسمان‌ عروج‌ کرد .

۷- اشاره‌ است‌ به‌ دریای‌ سیاه‌ که‌ نام‌ یونانی‌ آن‌ «پونتوس‌ ائوکسینوس‌ » به‌ معنی‌ «دریای‌ مهمان‌ نواز» بود، ولی‌ بر اثر بادها و جریانهای‌ مزاحم‌، عملاً کشتیها را به‌ مخاطره‌ می‌انداخت‌ .

۸- « سپس‌ آلکینوئوس‌ به‌ هالیاس‌ و لائوداماس‌ فرمان‌ داد که‌ به‌ تنهایی‌ برقصند، زیرا هیچ‌ گاه‌ کسی‌ جزئت‌ آن‌ نداشت‌ که‌ به‌ آنان‌ بپیوندد. آنان‌ توپی‌ زیبا و ارغوانی‌ رنگ‌… به‌ دست‌ گرفتند و به‌ بازی‌ پرداختند. اولی‌، در حالی‌ که‌ بدنش‌ را درست‌ به‌ عقب‌ خم‌ کرده‌ بود، توپ‌ را به‌ سوی‌ جمعیت‌ انداخت‌، ولی‌ دیگری‌، به‌ نوبه‌ی‌ خود، به‌ بالا جست‌ و، پیش‌ از آنکه‌ پاهایش‌ زمین‌ را لمس‌ کند، با ظرافت‌ توپ‌ را در هوا گرفت‌. بعد از آنکه‌ این‌ سو و آن‌ سو افکندن‌ را خوب‌ آزمایش‌ کردند، توپ‌ را بین‌ خود پیش‌ و پس‌ انداختند و در آن‌ حین‌ روی‌ زمین‌ پر بار رقصیدند .»

۹- یو ، دختر شاه‌ آرگوس‌، مورد عشق‌ زئوس‌ قرار گرفت‌ و، بر اثر حسادت‌ و مزاحمت‌ هرا، همسر و خواهر زئوس‌، برده‌ شد و سرانجام‌ در مصر سکونت‌ یافت‌. ائوروپه‌، دختر شاه‌ صور در فنیقیه‌، به‌ وسیله‌ی‌ زئوس‌ ربوده‌ و به‌ کرت‌ برده‌ شد. مدیا، دختر شاه‌ کولخیس‌، به‌ کمک‌ یاسون‌ از سرزمین‌ پدرش‌ گریخت‌. -م‌

۱۰- چندان‌ محتاج‌ گفتن‌ نیست‌ که‌ هلنه‌ دختر زئوس‌ بود از لدا ، همسر توندارئوس‌ – شاه‌ اسپارت‌ . زئوس‌ به‌ شکل‌ قو درآمد و لدا را فریب‌ داد .

۱۱- شاعر یونانی‌ در قرن‌ هفتم‌ ق‌م‌ که‌ گویند چون‌ در شعری‌ هلنه‌ را نکوهید، کور شد. پس‌، از سر پشیمانی‌ شعر دیگری‌ سرود و بینایی‌ خود را باز یافت‌ .

۱۲- اشاره‌ است‌ به‌ محلهایی‌ که‌ در جریان‌ تاریخ‌ صحنه‌ی‌ کارزار اروپاییان‌، مخصوصاً یونانیان‌، با ایرانیان‌ و سپس‌ مسلمین‌ بوده‌ است‌ .

۱۳- اشاره‌ است‌ به‌ نظر ارسطو درباره‌ی‌ تأثیر هنر، وی‌ می‌گفت‌ که‌ اثری‌ هنری‌، با انگیختن‌ عواطف‌ مزاحمی‌ که‌ در ماست‌، ضمیر را پاک‌ و سبک‌ بار می‌کند .

۱۴- یکی‌ از اعضای‌ خانواده‌ی‌ سلطنتی‌ ترواست‌ که‌ به‌ ایتالیا می‌رود و پدر رومیان‌ محسوب‌ می‌شود. منظومه‌ی‌ «انئیس‌» اثر ویرژیل‌ درباره‌ی‌ اوست‌. – م‌ .

۱۵- ارزش‌ تاریخی‌ این‌ منظومه‌ احتمالاً از منظومه‌ی‌ « ایلیاد» کمتر است‌. روایت‌ مربوط‌ به‌ دریانورد یا جنگجویی‌ که‌ مدتها به‌ سرگردانی‌ عمر می‌گذارد و، پس‌ از بازگشت‌ مورد شناسایی‌ همسرش‌ قرار نمی‌گیرد، کهنه‌تر از داستان‌ تروا است‌ و تقریباً در ادبیات‌ هر قومی‌ دیده‌ می‌شود . اودسئوس‌ یونانیان‌ برابر است‌ با سینوحه‌ و سندباد و روبنسون‌ کروزوئه‌ و انوخ‌ آردن‌ منظومه‌ی‌ تنیسن‌. محلهای‌ جغرافیایی‌ منظومه‌ی‌ «اودیسه‌» کمتر شناخته‌ شده‌اند و هنوز هم‌ اذهان‌ مردم‌ بیکار را به‌ خود مشغول‌ می‌دارد .

۱۶- آرثر اونز در یکی‌ از مقابر بئوسی‌، که‌ به‌ عصر تمدن‌ موکنایی‌ تعلق‌ داشت‌، کنده‌ کاریهایی‌ یافت‌ نمودار جوانی‌ که‌ به‌ ابوالهول‌ حمله‌ می‌کند و جوانی‌ دیگر که‌ زن‌ و پیرمردی‌ را می‌کشد. به‌ عقیده‌ی‌ او، این‌ نقوش‌ نمایشگر اودیپ‌ و اورستس‌ است‌. وی‌ باور دارد که‌ قدمت‌ این‌ نقوش‌ به‌ حدود ۱۴۵۰ ق‌م‌ می‌رسد؛ ای‌ این‌رو، استدلال‌ می‌کند که‌ اودیپ‌ و اورستس‌ تقریباً دو قرن‌ پیش‌ از عصری‌ که‌ ما برای‌ آنان‌ قائل‌ شده‌ایم‌، می‌زیسته‌اند .

۱۷- شهری‌ است‌ که‌ در اتریش‌ که‌، به‌ سبب‌ آثار آهنینی‌ که‌ در آن‌ یافت‌ شده‌ است‌، نامش‌ را بر نخستین‌ دوره‌ی‌ عصر آهن‌ اروپا اطلاق‌ کرده‌اند .

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
5 نظرات
  1. جواد مفرد کهلان می گوید

    نامهای آتریسیاس و آترئوس به ترتیب به معنی دارای تقدیر شجاع و نترس و شخص نترس است. یعنی این ها به سادگی می توانستند اسامی فرد تاریخی-اساطیری واحدی باشند. جنگ تروا در واقع حمله همین مردمان آهیوا (یا اقوام دریایی) به ارزوه و هیتیان است. نام آگاممنون رهبر اتحادیه اقوام دریایی اخایی در معنی بسیار ثابت قدم بیانگر نام نقطه مقابل وی یعنی آشیل (جنگاور آسیب پذیر از پاشنه) است.

  2. جواد مفرد کهلان می گوید

    مطلب ما که گم و گور شد بی خیال. منابع را نباید قورت داد. این مطلب از تاریخ تمدن ویل دورانت معروف است. و منبع طهور. بهت می خنذند و کارت بسیار کودکانه است و صداقت محذوف.

    1. انی کاظمی می گوید

      درود. گویا نویسنده نگاه را ندیده اید : “ویل دورانت”

  3. جواد مفرد کهلان می گوید

    این نگاره توسط ویل دورانت در تاریخ ۲م مرداد, ۱۳۸۹ و در دسته تاریخ باستان ارسال شده است. باز هم خطا اندر خطا شد. ویل دورانت انگلیسی زبان مورخ مشهور دنیا که مطلبی به فارسی ارسال نمی دارد. شاید از ویل دورانت فارسی زبان باشد. در این صورت منبع و اسم و رسم نویسنده اگر مقدورتان باشد. موش صداقت شما را بخورد الهی.

  4. مازی می گوید

    یه سوال اینکه میگن کشوری به نام یونان وجود نداشته و همشون دولت شهر بودن راسته یا نه و آیا مقدونیه جزو یونان بوده یا نه آقای انی کاظمی اینکه میگن اسکندر یونانی بود راسته یانه

ارسال یک پاسخ