فلسفه لاادری کنفوسیوس
پارهای از منطق – فیلسوف و کودکان ولگرد – دستور خرد
رواست که فلسفه کنفوسیوس را دادگرانه مورد داوری قرار دهیم. این فلسفه – هر چه در پایان بند بعدی همین فصل ذکر شدهاند.
باشد – بیش از شعر عهد جوانی به خرد مقرون است، و ما، چون پا به پنجاه سالگی گذاریم، خود بینشی آنچنان مییابیم. با این وصف، اگر به هنگام جوانی و نوجویی هم با این فلسفه دمساز شویم، باز میتوانیم حقایق نیمه تمامی را که خویشتن دریافتهایم، در پرتو آن، برای خود روشنی بخش گردانیم. فلسفه کنفوسیوس را نباید یک نظام فلسفی، یعنی دستگاهی همساز، شامل منطق و فلسفه اولی و اخلاق و سیاست، تلقی کرد. همچنانکه همه آجرهای قصور بختنصر نام او را بر خود داشتند، شعب متعدد یک نظام فلسفی نیز بر محور اندیشهای یگانه میگردند. اما فلسفه کنفوسیوس چنین نیست. کنفوسیوس، برای آموختن فن استدلال، قوانین یا قیاسات منطقی را لازم نمیدانست و فقط با ذهن وقاد خود به تحلیل عقاید شاگردانش میپرداخت. شاگردان، زمانی که آموزشگاه او را ترک میگفتند، چیزی از منطق نمیدانستند، اما به وضوح و دقت میاندیشیدند. روشنبینی و درستاندیشی و پاکسخنی، اولین درسهای استاد بود. میگفت: «غایت قصوای کلام این است که دریافت شود»- و این نکتهای است که فلسفه در موارد بسیار از آن غافل مانده است. «هرگاه چیزی را میدانید، برسانید که میدانید، و هرگاه نمیدانید، واقع امر را تصدیق کنید- این است معنی دانش.» به نظر او، مبهم گرایی یا مبهم گویی کاری است خلاف صداقت و مایه ادبار اجتماعی. اگر امیری که از حیث عمل و قدرت امیر نیست، «امیر» خوانده نشود، اگر پدری که پدرانه رفتار نمیکند، «پدر» نام نگیرد، و اگر فرزند ناسپاس، «فرزند» شمرده نشود، آنگاه مردمان کلمات را دیگر بخطا به کار نخواهند برد. روزی تسه لو به کنفوسیوس خبر داد: «امیر وی تو را چشم دارد و میخواهد در راندن مهمات حکومت انباز خود کند. نخستین کاری که پیشگیری چیست؟ کنفوسیوس با پاسخ خود امیر و شاگرد خود را به شگفت انداخت: «آنچه ضرور است، تصحیح نامهاست.»
کنفوسیوس، چون فلسفه را در خدمت کشورداری میخواست، از فلسفه اولی روبر گرفت و کوشید که اذهان شاگردانش را از مسایل مرموز یا لاهوتی منصرف گرداند. با آنکه گاه به گاه از عالم بالا و دعا و نماز یاد میکرد و به شاگردان خود اندرز میداد که سنن و شعایر کهن – نیاپرستی و قربانی – را بی کم و کاست مراعات کنند، از پاسخ گفتن به مسائل لاهوتی رو گردان بود، چندانکه مفسران امروزی آثار او، متفقاً، او را «لاادری» میخوانند. چون تسه کونگ از او پرسید که «آیا مردگان دانش دارند یا بیدانشند؟» کنفوسیوس از دادن پاسخی قطعی خودداری کرد. چون کی لو درباره «خدمت به ارواح ]مردگان[» سؤالی کرد، استاد در پاسخ گفت: «تو که قادر به خدمت مردمان نیستی، چگونه میتوانی به ارواح آنان خدمت کنی؟» کی لو پرسید: «بارم ده که درباره مرگ بپرسم.» کنفوسیوس پاسخ داد: «تو که زندگی را نمیشناسی، چگونه میتوانی به شناسایی مرگ نایل آیی؟» هنگامی که کنفوسیوس سؤال «خرد چیست» را از فانچه شنید، اظهار داشت: «به وظایف انسانها به طور
جدی پرداختن و به موجودات روحانی حرمت نهادن، ولی از آنها دوری گرفتن – این را میتوان خرد دانست.» روایت کردهاند که «چیزهای خارقالعاده و قدرت نمایی و هرج و مرج و موجودات روحانی هیچگاه مورد بحث استاد قرار نمیگرفت.» شاگردان از خضوع فلسفی او سخت در رنج بودند و بیگمان آرزو داشتند که وی اسرار آسمان را برای ایشان بگشاید. در کتاب لی یه تزه با آب و تاب بسیار آمده است که کودکان ولگرد استاد را به سخره گرفتند، زیرا وی اذعان کرد که جواب سؤال ساده آنان را نمیداند. آن سؤال این است: «آیا خورشید به هنگام بامداد، که درشتتر مینماید، به زمین نزدیکتر است یا نیمروز، که گرمتر است؟» تنها نکتهای از فلسفه کنفوسیوس که در فلسفه اولی میگنجد، این است که وی در همه نمودها وحدت میدید و میکوشید تا میان قوانین سلوک صحیح و نظامات طبیعت، هماهنگی پایداری بیابد. روزی به تسهکونگ گفت: «تسه، به گمانم میپنداری که من بسیار چیزها را میآموزم و به حافظه میسپارم؟» تسهکونگ پاسخ داد: «آری، اما شاید چنین نباشد؟» کنفوسیوس گفت: «چنین نیست. من جویای وحدتی کلی هستم.» براستی ذات فلسفه جز این نیست.
بیش از هر چیز، اخلاق را مورد توجه قرار میداد. هرج و مرج عصر خود را هرج و مرج اخلاق میدانست و آن را معلول ناتوان شدن عقاید کهن و پخش شکاکیت سوفسطایی – درباره صواب و خطا – میشمرد، و باور داشت که برای درمان آن نباید به اندیشههای کهنه متشبث شد، بلکه باید دانشی بیشتر به دست آورد و، با ایجاد زندگی خانوادگی منظم، اخلاق را احیا کرد. لب لباب برنامه کنفوسیوس را میتوان در دو بند مشهور کتاب آموزش بزرگ یافت:
پیشینیان که میخواستند فضیلت اعلا را در سراسر شاهنشاهی پخش کنند، نخست امارتهای خود را بخوبی انتظام میبخشیدند. برای انتظام بخشیدن به امارتهای خود نخست به خانوادههای خود نظام میدادند. برای نظام دادن به خانوادههای خود، نخست نفوسشان را میپروردند. برای پروردن خویشتن، نخست قلوب خویش را پاک میکردند. برای پاک کردن قلوب خود، نخست میکوشیدند تا در افکار خویش صادق و صمیمی باشند. برای آنکه در افکار خویش صادق و صمیمی باشند، نخست دانش خود را تا برترین مرز میگستردند. گسترش دانش زاده پژوهش در احوال اشیا است.
از پژوهش در احوال اشیا، دانش راه کمال میسپرد. از کمال دانش، افکار مردم به خلوص میگرایید. از خلوص افکار آنان، قلوبشان پاک میشد. از پاکی قلوبشان، نفوسشان پرورش مییافت. از پرورش نفوسشان، خانوادههایشان نظام میگرفت. از نظام گرفتن خانوادههایشان، امور امارات قوام میپذیرفت. از گردش درست امور امارات، سراسر شاهنشاهی به آرامش و بهروزی میرسید.
این است شالوده یا جوهر فلسفه کنفوسیوس. اگر همه سخنان استاد و شاگردانش را فراموش کنیم ولی یک سخن را به خاطر سپاریم، میتوانیم به کنه قضایا راه یابیم و به راز زندگی راه بریم. کنفوسیوس میگوید: جهان دستخوش جنگ است، زیرا کارهای آن درست
رتق و فتق نمییابد. کارها درست رتق و فتق نمییابد، زیرا قوانین وضعی جای نظام اجتماعی طبیعی خانواده را گرفته است. خانواده آشفته شده و نظام اجتماعی طبیعی را از کف داده است، زیرا مردم فراموش کردهاند که بدون انتظام کارهای خویشتن نمیتوانند کارهای خانواده را سامان بخشند. مردم از انتظام کارهای خود دور ماندهاند، زیرا دلهاشان صافی نیست، زیرا تفکرشان صادقانه نیست، نسبت به واقعیت منصف نیستند، و طبایع خود را، به جای ابراز، کتمان میکنند. تفکرشان صادقانه نیست، زیرا به جای آنکه، با پژوهش بیطرفانه درباره چیزها، دانش خود را تا برترین مرز بگسترند، مجال میدهند که امیالشان رنگ واقعیتها را دگرگون کند و قضایا را چنان که خواست آنان است، جلوهگر سازد. اگر مردم جویای دانش بیغرضانه باشند، تفکرشان مقرون به صدق میشود. اگر افکار آنان مقرون به صدق باشد، قلوب آنان از هوسهای آشفته شسته میشود. اگر قلوب ایشان شسته شود، نفوسشان انتظام مییابد. اگر نفوسشان انتظام یابد، خانوادههایشان خود به خود منظم خواهد شد؛ این هم، نه با وعظ فضیلت مآبانه یا مجازات شدید، بلکه با روشی ساده حاصل میشود – روش نمونه بودن و سرمشق شدن. اگر خانواده به این شیوه، به میانجی دانش و درستکاری و با راهنمایی عملی، منظم گردد، قهراً چنان نظامی که مایه کشورداری موفقیتآمیز باشد، یک بار دیگر در جامعه پدید آید. اگر دولت از عدالت و آرامش داخلی بهره برد، همه عالم غرق صلح و سعادت خواهد شد. فلسفه کنفوسیوس میخواهد انسان کامل به بار آورد و فراموش میکند که انسان ددی شکاری است. این فلسفه، که مانند مسیحیت هدفی بر میگزیند و نردبانی برای رسیدن به آن در دسترس میگذارد، یکی از آثار زرین فلسفه است.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما