ظهور مجدد فلسفه در چین
چو شی – وانگ یانگ مینگ – بر کنار از خیر و شر
دانشمندان چین همه پیرو کنفوسیوس نبودند، زیرا، در ظرف پانزده قرن، نحلههای فکری گوناگون پدید آمده و حیات عقلی این قوم پربرکت را به شور انداخته بودند. آیین بودا تدریجاً به فیلسوفان چینی هم سرایت کرد. بیشتر آنان به انزوا و تأمل و مکاشفه خوگیر شدند و برخی از آنان کار را به جایی رسانیدند که کنفوسیوس را، محض حمله او به فلسفه اولی، به باد حمله گرفتند و روش او را در حل مسائل حیات و ذهن، سبک و نارسا شمردند. درون بینی، روش معتبر شناخت عالم به شمار رفت، و معرفتشناسی برای نخستین بار میان چینیان ظهور کرد. فغفورها آیین بودا یا آیین تائو را به عنوان وسیله کسب محبوبیت یا تربیت و تأدیب مردم پذیرفتند، و چنین مینمود که سلطه کنفوسیوس بر اذهان چینیان رو به پایان است.
چوشی آیین کنفوسیوس را از انحطاط نجات داد. همچنانکه شنکره در هند قرن هشتم نکات حکمتآمیز پراکنده اوپانیشادها را گرد آورد و فلسفه ویدانته را جان دوباره بخشید، همچنانکه توماس اکویناس در اروپای سده سیزدهم حکمت ارسطو و تعالیم بولس حواری را به هم بافت و فلسفه اسکولاستیک را به بار آورد، چوشی نیز در چین قرن دوازدهم از گفتههای پراکنده کنفوسیوس، نظام فلسفی منظمی فراهم ساخت که ذوق دانشمندان عصر را خوش میآمد. این نظام چندان استحکام داشت که مدت هفت قرن رهبری پیروان کنفوسیوس را در عرصه سیاست و فلسفه چین بلامنازع گردانید.
مهمترین بحث فلسفی آن زمان ناشی از مسائل کتاب آموزش بزرگ اثر کنفوسیوس بود: مقصود از بستگی انتظام دولت به انتظام خانواده، بستگی انتظام خانواده به انتظام نفس، بستگی نفس به خلوص فکر، و بستگی خلوص فکر به گسترش دانش تا برترین مرز و پژوهش در احول اشیا چیست؟
چو شی پاسخ داد که معنی این سخن همان است که صریحاً از آن برمیآید: آغاز کار فلسفه و اخلاق و سیاست باید مطالعهای خاضعانه درباره واقعیات زندگی باشد. وی، بی
این مطلب تماماً در بند ۳ از قسمت II فصل بیست و سوم نقل شده است.
اعتراض، «مذهب تحقیقی» (پوزیتیویسم) استاد را پذیرفت و، با آنکه مسائل بودشناسی را، به صورتی که نمیتوانست مورد موافقت کنفوسیوس باشد، بررسی کرد، باز به نتیجهای رسید که از لحاظ کنفوسیوس قابل قبول بود. نتیجه کار او آمیختن الحاد با زهد بود. چوشی، موافق کتاب تحولات، که بنیاد فلسفه اولای چین به شمار میرفت، واقعیت را دستخوش دوگانگی قاطعی میدید: یانگ ویین، فعلیت و انفعال، حرکت و سکون، در هر مورد، منجمله در مورد موجودات نر و ماده، با یکدیگر میآمیزند و برای ایجاد نمودهای آفرینش روی پنج عنصر آب و آتش و خاک و فلز و چوب عمل میکنند. لی و چی یا قانون و ماده، که هر دو از امور عینی هستند، برای اداره اشیا و ایجاد صورتهای آنها مشترکاً درکارند. آنچه از همه اینها برتر و مایه پیوند همه آنهاست، تای چی یا مطلق است که قانون قوانین بیتعین یا سازمان عالم است. چوشی این مطلق را همان تی ین یا عالم بالای کنفوسیوس میدانست. در نظر او، خدا جریانی است عقلی، بیشخصیت یا صورت قابل تصویر، و «طبیعت چیزی جز قانون نیست.»
چو میگفت: قانون عالم، اخلاق و سیاست نیز هست. اخلاق همانا همنوا شدن با قوانین طبیعت است، و عالیترین نوع سیاست، اجرای قوانین اخلاق است در حوزه امور دولت. طبیعت، در معنای غایی خود، نیک است، طبع انسانی نیز چنین است. پیروی از طبیعت رمز دانش و آرامش است. «چوی مائو شو» از زایل کردن علفهای مقابل پنجره خودداری مینمود، زیرا میگفت: «میل درونی آنها همچون میل درونی خود من است.» از این سخن میتوان استنتاج کرد که غرایز نیز نیک هستند، و تکیه بر آنها جایز است. ولی، در نظر چو شی، غرایز از تجلیات ماده (چی) هستند، و باید محکوم عقل و قانون (لی) شوند. چنین مینماید که اصحاب اخلاق بدشواری میتوانند اهل منطق باشند!
در فلسفه چو شی تناقضهای بسیار راه دارد، و این ضعف برای مخالف بزرگ او، وانگ یانگ مینگ، خوشایند مینمود. وانگ طبعی غریب ولی ملایم داشت. هم فیلسوف بود هم پارسا. آیین بودایی مهایانه او را به تأمل و مراقبت خو داده بود. میگفت که اشتباه چو شی در اخلاق نیست، بلکه در روش تحقیق اوست. برای شناخت اشیا نباید در جهان بیرونی آغاز تحقیق کرد، بلکه، چنانکه هندوان گفتهاند، تحقیق باید در جهانی ژرفتر و الهامبخشتر، در اندرون یا نفس آغاز شود. همه اکتشافات و علومی که با امور بیرونی سروکار دارند، حتی نمیتوانند یک جوانه خیزران یا یک دانه برنج را تبیین کنند.
در سالیان پیشین به دوستم چی ین گفتم: «اگر برای نیل به مقام عارفان و فضیلتمندان، تحقیق درباره همه چیزهایی که در زیر آسمان وجود دارند، ضرور باشد، چنین قدرت عظیمی را چگونه باید به دست آورد؟» به خیزرانهای مقابل کوشک اشاره کردم و از او خواستم درباره آنها تحقیق کند. چی ین شب و روز را به تحقیق در مبادی خیزران گذرانید. مدت سه روز ذهن و فکر خود را مصروف داشت، تا اینکه نیروی ذهنی او
تحلیل رفت و به بستر بیماری افتاد. در ابتدا میگفتم که چون نیروی کافی نداشت، چنین شد. بنابر این، خود دنباله تحقیق را گرفتم. هیچگاه – نه شب و نه روز – نتوانستم مبادی خیزران را فهم کنم، تا اینکه من نیز، پس از هفت روز، به علت خستگی و فشار فکری، رنجور شدم. سرانجام ما هر دو نالیدیم و گفتیم: «ما نه میتوانیم عارف شویم و نه مرد بافضیلت.»
پس وانگ یانگ مینگ تحقیق در احوال اشیا را رها کرد و حتی از آثار کلاسیک کهن رو گردانید. به عقیده او، سر در خود فرو بردن در خلوت دانشزاتر از تدقیق در همه اشیا و تمام کتابهاست. سر به بیابان گذاشت و، در کوهستانی که کنام بربریان و ماران زهردار بود، گوشه گرفت و بزهکارانی را که به آن ناحیه گریخته بودند، به دوستی و شاگردی پذیرفت. به آنان فلسفه میآموخت و برای آنان خوراک میپخت و آواز میخواند. یک بار، در دل نیمشب، بناگاه از بستر برجست و در حال خلسه فریاد زد: «البته طبع من مرا کفایت میکند. بر خطا بودم که مبادی اشیا و امور را میجستم.» یارانش با اطمینان خاطر از او پیروی نمیکردند. ولی او بآهستگی آنان را به فلسفه ایدئالیستی خود میکشانید: «ذهن قوانین طبیعی را در خود دارد. آیا در جهان چیزی مستقل از ذهن وجود دارد؟ آیا قانونی جدا از ذهن یافت میشود؟» از این مقدمه نتیجه نگرفت که خدا ساخته خیال است، بلکه، بر خلاف، الوهیت را نیروی اخلاقی عظیمی میدانست که در همه جاها حاضر است، و میگفت که الوهیت بزرگتر از آن است که تشخیص داشته باشد. با این وصف، الوهیت توان آن دارد که نسبت به انسانها شفقت یا غضب ورزد.
وانگ یانگ مینگ از فلسفه ایدئالیست خود به همان اصول اخلاقی چو شی رسید: «طبیعت، خیر اعلاست» و والاترین فضیلت در قبول تام قوانین طبیعت است. چون به او یادآور شدند که در طبیعت، همچنانکه فیلسوف هست، مار نیز هست، مانند توماس آکویناس و اسپینوزا و نیچه پاسخ داد که «نیک» و «بد» صرفاً از کوتهبینی ما میزاید، الفاظی هستند که به فراخور سود و زیانی که در اشیا مییابیم، بر آنها اطلاق میکنیم. طبیعت از خیر و شر بر کنار است و به اصطلاحات خودپرستانه ما وقعی نمیگذارد. شاگردی مکالمه زیرین را از او نقل یا جعل کرده است – مکالمهای که باید آن را، مانند کتاب نیچه، آن سوی خیر و شر نام داد.
لختی بعد گفت: «این رأی درباره خیر و شر از جسم سرچشمه میگیرد و محتملا بر خطاست.» سخنش را فهم نکردم. استاد گفت: «فلک در پدید آوردن نیک و بد قصدی یکسان دارد، همچنان که در آفریدن گل و علف. چگونه میان خیر و شر تفاوت میگذارد؟ اگر تو، ای شاگرد من، از دیدن گلها شاد شوی، آنگاه گلها را نیک، و علف را بد خواهی شمرد. اگر بخواهی از علف سود جویی، آنگاه علف را نیک خواهی دانست. نیک و بد، در این معنی، از خوشیها و ناخوشیهای ذهن سرچشمه میگیرد. بنابراین، بر من معلوم است که تو به خطا رفتهای.
گفتم: «در آن صورت، چیزها نه خوبند نه بد؛ چنین نیست؟»
استاد گفت: «آرامشی که بر اثر قبول سلطه طبیعت احساس میکنیم، حالتی است فارغ از نیک و بد. اما انگیختگی طبع شهوی حالتی است مشمول نیک و بد. اگر طبع شهوی انگیخته نشود، نه خیر خواهد بود، نه شر، و این است آنچه خیر اعلا نام میگیرد.»
گفتم: «در آن صورت، خیر و شر اصلا در اشیا راه ندارند؟»
گفت: «تنها در ذهن تو وجود دارند.»
خوب شد که نظام وانگ و آیین بودا درباره فلسفه اولای ایدئالیست، در عرصه قدرت پیروان کنفوسیوس نغمه سردادند، زیرا دانشمندان کنفوسیوسی، با آنکه عادلانهتر از اصحاب فلسفههای دیگر در مورد طبع انسانی و حکومت داوری میکردند، رفته رفته به دانش خود غره شده و به صورت دستگاهی که با هر طبع آزاده خلاق در میافتد در آمده بودند. با اینهمه، سرانجام هواخواهان چوشی بر دیگران غالب آمدند. پس، لوحه او را با احترام فراوان در کنار لوحه کنفوسیوس نصب کردند، و تفاسیر او بر آثار کلاسیک مدت هفتصد سال برای امت کنفوسیوس قانون مسلم گردید. سبب نیز این بود که اصول فکر او، بر خلاف ظرافتهای فلسفه اولی، ساده، خردمندانه، و با ذوق سلیم قرین بود. اما امکان آن هست که خردمندی و راستروی، چون ریشهدار و مطلقالعنان شوند، به نوبه خود، به دردسر انجامند، چنانکه چین، در پی غلبه تام و تمام فلسفه چو شی و آیین کنفوسیوس، ناگزیر از انقلاب شد.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما