اعتقادات هندیان باستان
پورانهها – تناسخات جهان – حلول روان – کرمه – جنبههای فلسفی آن – زندگی شر است – رهایی
اساطیر پیچیدهای هم با این الاهیات درهم پیچیده آمیخته است که هم خرافی است و هم عمیق. چون وداها در همان زبانی که به آن نوشته شده بودند مردند، و مابعدالطبیعه مکاتب برهمنی هم از دسترس فهم مردم دور بود، از این رو ویاسه و دیگران، در طی یک دوران هزارساله (از ۵۰۰ قم تا ۵۰۰ میلادی) هجده پورانه،یا داستانهای کهن، در ۰۰۰،۴۰۰ بیت، ساختند و حقیقت کامل را درباره آفرینش جهان، شکوفایی و زوال ادواری آن، شجرهنامه خدایان، و تاریخ عصر پهلوانی را برای عامه مردم بتفصیل شرح دادند. در این کتابها هیچ تظاهری به شکل ادبی، نظم منطقی، یا رعایت اعتدال در عدد و رقم نشده است؛ ] مثلا[ اصرار داشتند که دو عاشق و معشوق، یعنی اوروشی و پوروروس، ۶۱۰۰۰ سال خوش و خرم زیستند. ولی از آنجا که زبان این آثار قابل فهم، تمثیلاتشان جذاب، و تعلیمشان با درست پنداری دینی همساز بود، لاجرم، به صورت دومین کتاب آیین هندو و انبان بزرگ خرافات، اسطورهها، و حتی فلسفهاش درآمدند. مثلا در ویشنو پورانه مسئله موهوم بودن تکثر و اصالت وحدت و یگانگی کل حیات را مییابیم که، در حقیقت، قدیمیترین زمینه اندیشه هندوست، که این زمینه گردش رجعی داشته است:
پس از هزار سال ریبو
به شهر نیداگه آمد که دانش بیشتری بدو سپارد.
او را هم بدانگاه که شاه میخواست با خیل طویل ملازمانش وارد شود،
در بیرون شهر دید، که در کناری ایستاده
و از جمع کنار گرفته،
گردنش از روزه خشکیده، از جنگل با سوخت و علف بازمیگشت.
ریبو چون او را دید به نزدش رفت و سلام کرد و گفت:
«ای برهمن، چرا این جا تنها ایستادهای؟»
نیداگه گفت: «جمعیت را بنگر که پیرامون شاه فشار میآورد،
شاه اکنون دارد وارد شهر میشود. به این دلیل تنها در کناری ایستادهام.»
ریبو گفت: «از اینان کدام یک شاه است؟
و آن دیگران کیانند؟
به من بگو. زیرا گویا تو میدانی.»
نیداگه گفت:«آن که برپیلی دمان نشسته است
و چون قله کوه سربرافراشته،
او شاه است و دیگران هم ملازمان او.»
کهنترین پورانههاست، احتمالا در قرن اول قم تألیف شده. – م.
ریبو گفت: «تو به این دو شاه و فیل، اشاره کردهای بیآنکه به نشان تمایز جدایشان کرده باشی؛
نشان تمایز این دو را برایم بگو.
میخواهم بدانم، اینجا کدام فیل است و کدام شاه.»
نداگه گفت: «فیل در زیر است و شاه بر زبر او؛
کیست که رابطه میان راکب و مرکوب را نداند؟»
ریبو گفت: «من میخواهم بدانم، مرا تعلیم ده.
آن چیست که به واژه «زیر» و واژه «زبر» اشاره میکند؟»
نیداگه راست بر پشت گورو پرید و به او گفت:
«اکنون بشنو، خواهمت گفت آنچه از من خواستی:
من بر زبرم چون شاه، و تو بر زیری چون فیل،
من برای تعلیم تو این عمل را انجام دادم.»
ریبو گفت: «اگر تو در جای شاهی، و من در جای فیل، پس این نیز با من بگو، از ما کدامین «تو»است و کدام یک«من»؟
آنگاه نیداگه بسرعت در برابر او برزمین افتاد، پایش را در دست گرفت و گفت:
«استادم، تو براستی ریبویی…
من از این میدانم که تو،«گورو»ی من، آمدهای.»
ریبو گفت: «آری، تا ترا بیاموزم،
به سبب میل پیشین تو که به من خدمت کنی،
من، ریبونام، به نزد تو آمدهام.
و آنچه اکنون به سخن کوتاه ترا آموختهام – که لب برترین حقیقت است – همان نادو گانگی کامل است.»
چون «گورو» ریبو این را به نیداگه گفت، از آنجا رفت.
ولی جان نیداگه، که این تعلیم نمادی را آموخته بود،
بیدرنگ بتمامی به نادوگانگی روی آورد
از آن پس هیچ موجودی را از خود جدا ندید.
و از این رو «برهمن» را دید و بدین سان بر برترین رستگاری رسید.»
در این پورانهها، و نوشتههای مشابه قرون وسطای هند، نظریه بسیار جدیدی درباره عالم مییابیم. در این نظریه هیچ گونه آفرینشی به معنای «تکوین» وجود ندارد، جهان، به طور تسلسل و ادواری، چون هر گیاهی که در آن است و چون هر سازوارهای، جاودانه برمیشکند و از میان میرود، میروید و میپوسد. برهما – که در این آثار ادبی آن را بیشتر آفریدگار یا پرجاپتی میخوانند – آن نیروی معنوی است که این فرایند بیپایان را نگاه میدارد. اگر جهان آغازی آموزگار و مرشد.
Advaitam [= نه-دویی]؛ این واژه از واژگان هسته فلسفه هندوست.
در آغاز «سفر تکوین» یا پیدایش، که «تورات» با آن آغاز میشود، آمده است: «در ابتدا، خدا آسمانها و زمین را آفرید. و زمین تهی و بایر بود و تاریکی بر روی لجه و روح خدا سطح آبها را فرو گرفت. و خدا گفت روشنایی بشود و روشنایی شد.…» و همین طور ادامه یافت تا تمامی گیتی و هر چه در او هست آفریده شد «در روز هفتم خدا از همه کار خود که ساخته بود فارغ شد.…» – م.
داشته باشد، ما نمیدانیم چگونه آغازشده است؛ پورانهها میگویند شاید تخم آن را برهما گذاشته باشد و بعد روی آن نشسته و آن را درآورده باشد؛ شاید خطای گذرای کردگار است، یا لطیفه کوچکی است. هر دوران یا کلپه در تاریخ جهان به هزار «مهایوگه»، یا عصر بزرگ، تقسیم میشود که هریک از آنها خود ۰۰۰،۳۲۰،۴ سال است و هر مهایوگه شامل چهار «یوگه» یا عصر میشود که در طی آنها نژاد بشری تدریجاً رو به زوال میرود. سه عصر از اعصار مایوگه کنونی گذشته است ، که مجموعاً ۸۸۸،۸۸۸،۳ سال میشود؛ ما در عصر چهارم، یا «کالی – یوگه» یا عصر بینوایی زندگی میکنیم. از این دوران تلخ ۵۰۳۵ سال سپری شده است، اما هنوز ۹۶۵،۴۲۶ سال آن مانده است. بعد جهان دستخوش یکی از مرگهای ادواریش خواهد شد، و برهما «روزبرهما»ی دیگری، یعنی یک «کلپه» ۰۰۰،۰۰۰،۴۳۲ سالی دیگری را آغاز خواهد کرد. در هر دوران کلپه، جهان با وسایل و فرایندهای طبیعی تکامل مییابد، و هم با وسایل و فرایندهای طبیعی رو به زوال میرود. نابودی کل جهان همان قدر مسلم است که مرگ یک موش، و این نزد فیلسوف ارزشی ندارد. هیچ مقصدی غایی در کار نیست که تمام آفرینش به سوی آن در حرکت باشد؛ هیچ «پیشرفتی» در کار نیست؛ تکرار بیپایان است و بس.
میلیاردها روح از تمام این عصرها و عصرهای بزرگ در حلولی ملالت بار از این نوع به آن نوع، از این تن به آن تن، از این زندگی به آن زندگی رفتهاند. هیچ فردی واقعاً یک فرد نیست، حلقهای در زنجیر حیات و ورقی در تاریخ وقایع یک روح است؛ هیچ نوعی واقعاً یک نوع جداگانه نیست، زیرا روان این گل یا آن کک شاید دیروز روان انسانی بوده، یا شاید فردا روان انسانی باشد؛ تمام حیات یکی است. تمام وجود انسان، انسان نیست، او حیوان هم هست؛ ذرات و پژواکهای وجودهای پستتر گذشته در او جای دارند، و او را بیشتر به ستمگری مانند میکنند تا به فرزانگی. انسان فقط بخشی از عالم است، عملا مرکز یا مولای آن نیست؛ هر زندگی فقط جزیی از گذر یک روان است، نه تمام آن؛ هر شکلی گذرنده است، ولی هر واقعیتی پیوسته و یگانه است. تناسخهای بسیار روان شبیه به سالها یا روزهای یک زندگی واحد است، و شاید روان را گاهی به رشد، و گاهی به زوال بکشاند. چگونه زندگی فردی، که در جریان مداوم و خروشان نسلها اینهمه کوتاه است، میتواند حاوی همه سرگذشت یک روان باشد، یا برای کار بد و نیکش پاداش شایستهای به او بدهد؟ و اگر روان بیمرگ و نمیر است، چگونه یک زندگی کوتاه میتواند تا ابد سرنوشت او را تعیین کند؟
سه یوگه گذشته به ترتیب کرته، ترلا، و دواپره نام دارد؛ طول زمانی چهار یوگه به ترتیب کم میشود، چنانکه اولی (کرته) ۱۷۲۸۰۰۰ و آخری (کالی) ۴۳۲۰۰۰ سال است که از ۳۱۰۲ قم شروع شده. با محاسبه ارقامی که در متن اصلی آمده، به نظر میرسد مجموعه سه یوگه گذشته ۳۸۸۸۰۰۰ سال بوده، و رقم ۳۸۸۸۸۸۸ متن اصلی اشتباه چاپی باشد. – م.
چون از هندویی بپرسند که چرا از وجودهای گذشته خود چیزی به یاد نداریم، میگوید که از کودکیمان هم چیزی به یاد نداریم؛ و کودکیمان را مسلم فرض میکنیم تا بلوغمان را توضیح بدهیم. بدین ترتیب اوهم وجودهای گذشته را مسلم میکند تا مکان و سرنوشت ما را در زندگی کنونی توضیح دهد.
هندوان میگویند زندگی را فقط بر این فرض میتوان فهمید که هر وجودی به کیفر گناهان زندگی گذشته خواهد رسید یا از ثمرات تقوای آن دوره برخوردار خواهد شد. هیچ عملی، بزرگ یا کوچک، نیک یا بد، نمیتواند بدون معلول باشد؛ هرچه در جهان انجام گیرد فاش میشود. این قانون کرمه است، یعنی قانون کردار، قانون علیت جهان معنوی؛ و این برترین و هراس انگیزترین همه قانونهاست. اگر مردی داد و مهربانی کند، بیآنکه گناهی کرده باشد، یک عمر فانی برای برخورداری از ثمرات این اعمال نیک کافی نخواهد بود، بلکه به دوره حیاتهای دیگر کشیده خواهد شد که، چنانچه نیکی و تقوایش ادامه داشته باشد، تولدی دوباره در مقامی والاتر، و با بهروزی بیشتر، خواهد یافت؛ اما اگر به بدی زیست، در تولد دوبارهاش به صورت خارج از طبقه یا راسو یا سگی خواهد شد. ۳۵ این قانون «کرمه» نظیر مویرای یا الاهگان سرنوشت اساطیر یونانی از خدایان و انسانها برتر است؛ حتی خدایان هم اعمال خودکامه آن را تغییر نمیدهند؛ یا چنانکه متألهین میگویند، کرمه همان مشیت یا کردار خدایان است، اما کرمه سرنوشت نیست؛ سرنوشت ناتوانی و درماندگی انسان را در تعیین بخت و تقدیر خود میرساند، حال آنکه کرمه او را (اگر همه زندگیهایش را به عنوان یک کل در نظر بگیریم) بر آن میدارد که خود خالق سرنوشت خویش باشد. نه بهشت و نه دوزخ به کار کرمه، یا زنجیر تولدها و مرگها، پایان نمیدهند؛ روان، پس از مرگ تن، ممکن است برای چشیدن کیفری به دوزخ برود یا برای پاداش عاجل و خاصی، به بهشت؛ اما هیچ روانی در دوزخ نمیماند، و فقط چند روان جاودانه در بهشت میمانند، کمابیش هر روانی که به یکی از این دو وارد شود، باید دیر یا زود به زمین بازگردد و «کرمه» خود را در تناسخهای نوبتی طی کند.
راهبی علت اشتهایش را این طور توضیح میداد که او در زندگی پیشین فیل بوده است، و «کرمه» او یادش رفته است که اشتهایش را با تن مناسب کند. زنی که تنش بوی تندی میداد معتقد بود که قبلا ماهی بوده است.
الاهگان سرنوشت سه دختر زئوس هستند که رشته عمر انسان به دست آنهاست. این دخترها عبارتند از کلوتو، که رشته عمر را میبافد؛ لاخسیس، که درازای آن را میسنجد؛ و آتروپوس که آن را قطع میکند.- م.
هندوان معتقد به هفت بهشتند، که یکی از آنها روی زمین، و مابقی طی مدارجی بالای آن قرار دارند؛ بیست و یک دوزخ هست، که به هفت بخش تقسیم میشود. مجازات ابدی نیست، اما گوناگون است. وصف پدر دوبوا از دوزخهای هندو با شرح دانته از دوزخ (در «کمدی الهی») رقابت میکند و، مانند آن، ترسهای بسیار و تخیل سادیستی انسان را مجسم میسازد. «آتش، تیغ پولادین، ماران، حشرات سمی، ددان، مرغان شکاری، زهره، زهر، گند، به طور خلاصه، هر چه ممکن است به کار تعذیب لعنتشدگان بیاید. رشتهای که از میان منخرین بعضی میگذرد، آنان را، تا ابد، به لبه تیغهای بینهایت تیزی میکشد؛ برخی دیگر محکومند که از سوراخ سوزن بگذرند؛ جمعی میان دو سنگ صاف قرار گرفتهاند، و این دو سنگ به هم میرسند و آنان را در هم میشکنند، اما این شکنجه آنها را نمیکشد؛ چشمهای گروهی دیگر را کرکسانی گرسنه دائماً نوک میزنند؛ در همان حال، میلیونها تن از آنان مستمراً در استخری که پر از پیشاب سگان یا آب دماغ آدمهاست دست و پا میزنند.» چنین اعتقاداتی احتمالا ساخته پستترین افراد هندو و بافته سختگیرترین متألهین میباشد. اگر در نظر آوریم که جهنم ما، به خلاف دوزخ هند، نه فقط گوناگون، بلکه ابدی هم هست، آن وقت بخشودن مبدعین این اوهام سهلتر خواهد بود.
این معتقدات، از نظر زیستشناسی، حقایق بسیاری دربر دارد. ما تجسمات مجدد نیاکانمان هستیم، و در فرزندانمان دوباره تجسم خواهیم یافت؛ و معایب پدران تا حدی (اگر چه شاید نه آن قدر که محافظهکاران سادهدل تصور میکنند)، حتی پس از گذشت چندین نسل، به فرزندان میرسد. کرمه اسطورهای عالی بود که افراد ددمنش را از قتل، دزدی، طفره و تعلل و خست در احسان و اعانه مذهبی بازمیداشت؛ وانگهی حس وحدت و تعهدات اخلاقی را به تمام زندگی میکشاند، و بیش از هر تمدن دیگری به قوانین اخلاقی وسعت و کاربردی بسیار گستردهتر و منطقیتر میداد. هندوهای پاکطینت حتی المقدور از کشتن حشرات خودداری میکنند؛ حتی، آنان که چندان رغبتی به فضیلت ترحم ندارند با جانوران چون برادران فروتن خود رفتار میکنند، نه چون مخلوقات پستتری که بنا به فرمان الاهی بر آنان سلطه دارند.» از نظر فلسفی «کرمه» برای هندو حقایق بسیاری را تشریح میکند که، بدون آن،از لحاظ معنا نامفهوم و از لحاظ عدالت بسیار ظالمانه به نظر میرسد. عدم مساوات و نابرابریهای ابدی میان افراد که شوق و طلب ابدی انسان را برای استقرار عدالت و مساوات به شکست میکشانند، تمام رنجی که همراه با تولد انسان به زندگانی او وارد میشود و تا مرگ با آن همراه است، همه و همه، برای فرد هندویی که کرمه را پذیرفته، قابل درک و فهم است؛ این شرها و بیعدالتیها، این اختلافهای میان بلاهت و نبوغ، میان فقر و ثروت، نتایج وجودهای گذشته است؛ کارکرد اجتناب ناپذیر قانونی است که گرچه برای یک زندگی یا یک لحظه ناعادلانه است، در پایان کار کاملا عادلانه میباشد. کرمه یکی از آن ابداعات بسیاری است که انسان به عمل آورده است تا شر را صبورانه تحمل کند، و با زندگی باحالتی امیدوار روبهرو شود. اغلب ادیان کوشیدهاند که وظیفه توضیح شر و یافتن طرحی را به انجام رسانند که بنابر آن طرح، انسان شر را، نه با دلخوشی، بلکه با آرامش جان بپذیرد. چون مشکل واقعی حیات رنج نبوده، بلکه رنج ناشایست است. دین هند، با معنا بخشیدن و ارزش دادن به اندوه و درد از اندوه غمنامه انسان میکاهد. در الاهیات هندو، روان لااقل این تسلا را دارد که فقط باید بار نتایج کردارهای خود را بر دوش کشد و اگر در کل هستی شک نکند میتواند شر را مجازاتی سپنجی بداند و چشم به راه پاداشهای محسوس فضایل و اعمال نیک انجام داده خود باشد.
اما، در حقیقت هندوان در کل هستی شک میکنند. آنان که زیر ستم محیط تخدیر کننده، عقیده به کرمه و حلول، بزرگترین مانع نظری از بین بردن نظام طبقاتی در هند است؛ زیرا فرض هندوی درستپندار بر این است که اختلافات طبقاتی ناشی از فرمان سلوک روان در زندگیهای گذشته، و جزئی از یک نقشه الاهی است که بر هم زدن آن اهانت به مقدسات به شمار میرود.
انقیاد ملی، و بهرهکشی اقتصادی بودند، گرایش به این داشتند که زندگی را بیشتر به چشم مجازاتی جانکاه بنگرند تا به صورت فراغت یا پاداشی. وداها، که نوشته نژاد سختکوشی بود که از شمال به هند آمده بود، کمابیش، نظیر اشعار ویتمن، جنبه خوشبینی دارد؛ بودا، که نماینده همان نژاد در پانصد سال بعد بود، تقریباً ارزش زندگی را انکار کرد؛ پورانهها، که باز پنج قرن دیرتر از بودا پدید آمده بودند، نماینده نظری بودند که، بیش از هر چه در مغرب زمین شناخته شده بود – جز لحظات پراکنده شک فلسفی -، بدبینانه بود. مشرق زمین، تا زمانی که انقلاب صنعتی به آن نرسید، نتوانست شور و شوق غربیان را در برداشت از زندگی دریابد؛ شرق، در تلاش بیامان، در جاه طلبی بیامان، در تمهیدات جانکاه و خرد کننده اعصاب برای صرفهجویی در کار، و در ترقی و سرعت مغربزمین، جز بیمایگی و سبکسری چیزی نمیدید؛ دیگر نمیتوانست این گرفتاری عمیق در امور سطحی و این تحاشی زیرکانه را دریابد که غایات را درصورت و ظاهر بنگرد، کما اینکه غرب هم نمیتواند به عمق این رخوت آرام، «رکود»، و «نومیدی» شرق سنتی دست یابد. در نیابد حال پخته هیچ خام.
یمه از یودیشتیره میپرسد: «آن چیست که در جهان از همه شگفتانگیزتر است؟» یودیشتیره پاسخ میدهد که: «افراد یکایک میمیرند؛ مردم این را میبینند، اما باز اینسو و آنسو میروند، مانا که خود بیمرگند. مهابهاراتا میگوید «جهان از مرگ رنج میبرد، گرفتار پیری است، و شبها، که تمامی ناپذیر است، مدام میآیند و میروند. حال که میدانم مرگ از فعالیت باز نمیایستد، مرا از گام زدن با نقاب علم چه حاصل؟» و سیتای رامایانا، که در هر وسوسه و آزمونی نسبت به شوهرش وفادار مانده است، به عنوان پاداش این وفاداری، فقط مرگ را میطلبد:
اگر در حقیقت به شویم نشان دادهام که همسری وفادارم، ای زمین، ای مادر من، سیتا را از بار این زندگی برهان!
پس، آخرین کلام در فکر مذهبی هندو مکشه، یعنی رهایی و نجات، است؛ نخست رهایی شوپنهاور، مانند بودا، اراده صیانت نفس و تولید مثل را سرچشمه هر گونه رنجی میدانست، لاجرم از خودکشی نژادی، از طریق عقیم کردن اختیاری افراد، دفاع میکرد. هیچ قطعهای از هاینه نمیتوان یافت که در آن از مرگ سخن نرفته باشد، او میتوانست به سبک هندو بنویسد که:
خواب شیرین است. اما مرگ نیکوتر است؛
نیکوتر از همه، خود، هرگز به جهان نیامدن است.
کانت، که خوشبینی لایبنیتز را به ریشخند میگرفت، میپرسید: «انسان درستاندیشی که به قدر کافی زیسته و در ارزش وجود بشری تفکر کرده باشد، آیا میخواهد باز نمایش پست زندگی را – نمیگویم در همان شرایط، بلکه در هر شرایط دیگری که باشد – تکرار کند؟»
متن: گرما نمیتواند سرما را دریابد. – م.
از هرگونه کام و آرزو، و سپس رهایی از زندگی. نیروانه را میتوان رهایی آن یا این دانست؛ ولی نیروانه کامل هنگامی دست میدهد که رهایی از این هردو باشد. بتری-هری فرزانه، [رهایی] اول را چنین بیان میکند:
هرچه برزمین است از آن بیم زاید، و تنها راه رهایی از بیم را میتوان در پشت پا زدن به هرگونه کام و آرزو یافت …. روزگاری که دلم سخت از آن خونین بود که گوشه چشمی از توانگران میطلبید، روزها بر من بس دیرپای مینمود؛
اما آنگاه که به جستجو برآمدم تا به آرزوها و کامهای این جهانی پایان بخشم، روزها برمن همه بس کوتاه مینمود. اما اکنون چون فیلسوفی، در غار کنار کوهی، برسنگ سختی مینشینم، و چون به زندگانی پیشینم میاندیشم، میخندم.
گاندی شکل دوم رهایی را بیان کرده، میگوید: «نمیخواهم دوباره زاییده شوم.»
برترین آرزو و غایت آمال هر هندو این است که از بازآمدن برهد؛ آن تب «خویشتن» را، که با هر تنی و تولد فردی دوباره زنده میشود، از دست بدهد. رستگاری نه از رهگذر ایمان حاصل میشود و نه با کردارهایمان؛ بلکه از انکار نفس پیوسته، و شهود فراوان دور از خودپرستی آن «کل» جزءسوز به دست میآید، تا سرانجام «خود» مرده باشد، و چیزی نماند که دیگر بار زاییده شود. دوزخ فردیت به بهشت، و بهشت وحدت به مجذوبیت کامل و بی تشخص در برهمن – یعنی به جان جهان یا نیروی جهان – بدل میشود.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما