شکست سهمگین مسعود در دندانقان
امیر رضی الله عنه چون فرود سرای رفت و خالی به خرگاه بنشست گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من به همه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، به رای و تدبیر خویش کار میباید کرد.» و این خبر به وزیر رسانیدند، بوسهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زریندست بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که دربارهٔ خویش مردی زیرک و گربز و بسیاردان نبود اما در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بوسهل گفت اگر چنین است خواجه صلاح نگاه دارد و به یک دو حمله سپر نیفکند و میبازگوید. گفت «همین اندیشیدهام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند بیامد و خالی کرد وزیر گفت «ترا بدان خواندهام از جمله همه مقدمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. و من و سپاهسالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم نمیشنود و ما را متهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب مینماید، که یکسوارگان را همه در مضرّت گرسنگی و بیستوری میبینیم، و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند، و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی پیادهاند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست؟» گفت زندگانی خواجه بزرگ دراز باد من ترکی ام یکلَخت و من راست گویم بیمحابا، این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد و ما را بدست خواهند داد، که بینوا و گرسنه اند، و بترسم که اگر دشمن پیدا آید خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت تو این با خداوند بتوانی گفت؟ گفت چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبیِ بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز به درجهٔ سالارانم، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود بزرگ منتی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حق نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.
و وزیر مرا که بوالفضلم بخواند و سوی بوسهل پیغام داد که «چنین و چنین رفت، و این بازپسین حیلت است، تا چه رود. و اگر ترک سخت سادهدل و راست نبودی تن درین ندادی.» من بازگشتم و با بوسهل بگفتم گفت آنچه برین مرد ناصح بود بکرد، تا نگریم چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاهسالار و حاجب بزرگ بگتغدی و بازنمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. و میان دو نماز همگان به درگاه آمدند، که با کس دل نبود، و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش را حثّ کردند تا نزدیک خدم رفت و بار خواست و گفت حدیثی فریضه و مهم دارد. بار یافت و در رفت و سخن تمام یکلَختوار ترکانه بگفت. امیر گفت «ترا فراکردهاند تا چنین سخن میگویی بسادگی، و اگر نه ترا چه یارای این باشد؟ بازگرد که عفو کردیم ترا از آنکه مردی راست و نادانی، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.» آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند آنچه بر تو بود کردی، و این حدیث را پوشیده دار. و وزیر بازگشت.
و بوسهل را دل برین مهم بسته بود، مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم. برفتم و گفتم که میگوید چه رفت؟ گفت بگوی بوسهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید، که راست مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایهدار باش و لشکر میفرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت، و اگر تو بروی و شکسته شوی بیش پای قرار نگیرد بر زمین، گفت «ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیدهای و بگفتی، و [بر آن] کار میباید کرد، اما درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاءِ آمده رسن در گردن کرده است استوار و میکشد.» و عاقبت آن بود که خواندهای، از آنِ این خداوند همین طراز است، سود نخواهد داشت، ما دل بر همه بلاها نهادیم، تو نیز بنه، باشد که بِه از آن باشد که میاندیشیم. بازگشتم و گفتم و بوسهل از کار بشد، که سخت بددل مردی بود.
امیر روزه داشت، نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید، ما فردا سوی مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.
و دیگر روز الجمعه الثانی من شهر رمضان کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت، اما متحیر و شکستهدل میرفتند، راست بدان مانست که گفتی بازپسشان میکشند، گرمایی سخت و تنگیِ نفقه، و علف نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه به دهن. در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان به دست میکشیدند و میگریستند، دلش بپیچید و گفت «سخت تباه شده است حال این لشکر» و هزارگان درم فرمود ایشان را، و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد، و قضا غالبتر بود، که نماز دیگر خود آن حدیث فراافگند پس گفت «این همه رنج و سختی تا مرو است.» و دیگر روز از آنجا برداشت. و طرفه آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون، که به جویهای بزرگ میرسیدیم هم خشک بود. و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکتِ سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را، و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ. و آتش در آن نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای مردم زد و سیاه کرد. و این چنین چیزها درین سفر کم نبود.
روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمده، و گفتند ینالیانند، و سواری پانصد گریختگان ما، گفتند سالارشان پورتگین بود، و از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند. و نیک کوشش بود؛ و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند، و همچنین آویزان آویزان آمدند، با ما تا به منزل. و امیر لختی بیدار شد این روز چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرر گشت که پشیمان شده است. و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاهسالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فراافگند و میگفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بیحشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود سزای ایشان بفگنند. سپاهسالار و حاجب بزرگ گفتند زندگانی خداوند دراز باد، خصمان امروز مغافصه آمدند، و فردا اگر آیند کوشش،از لونی دیگر بینند. این بگفتند و برخاستند. امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بوسهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام پس بپراکندند.
و بوسهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت: «خنک بونصر مشکان! که در عزّ کرانه شد و این روز نمیبیند و این قال و قیل نمیشنود. چندانکه بگفتند این پادشاه را سود نداشت. امروز به یک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد، و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میانِ دام؟ و اعیان و مقدمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده بازنمودند و گفتند «یکسوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیدهاند و نومیدند، و بر سالاران و مقدمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند اما پیداست که عدد ایشان بچند کشد، و بییکسوارگان کار راست نشود. و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست.» و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت سخن ایشان همین بود، تا امیر تنگدل شد و گفت تدبیر این چیست؟ گفتند خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت به هیچ حال باز نتوان گشت چون به سر کار رسیدیم، که هزیمت باشد. و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قائم افکنده شود که مسافت نزدیک است، که چون به مرو رسیدیم شهر و غلات به دست ما افتد و خصمان به پرههای بیابان افتند این کار راست آید. این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد. همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی بجای آرند تا زائل شود. و خواجه بزرگ این مصلحت نیکودید اما باز رعبی بزرگ در دل است که ازین لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ بالله، که حاجب بگتغدی امیر را سربسته گفت که غلامان امروز میگفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود، ما فردا اگر جنگ باشد اسبان تازیکان بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد، و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد.» ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطفههای منهیان آوردند که «چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی، آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی، بر هر چه تو صواب دیدی ما کار کنیم. طغرل گفت ما را صواب آن مینماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبکمایه و بیآلت اند، و اگر آنجا نتوانیم بود به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و به هیچ حال پادشاه به دُم ما نیاید چون ما از ولایت او برفتیم، که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت. و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم، زبونی را گیریم هنوز از چنین محتشمی بهتر. همگان گفتند این پسندیدهتر رای باشد و برین کار باید کرد. داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی؟ گفت آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست. به ابتدا چنین نبایست کرد و دست به کمر چنین مرد نبایست زد، امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد، که اگر او را زدیم برهمه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد ازین فرار درنمانیم، که پیداست به دُم ما چند آیند اگر زده شویم. اما بنه از ما سخت دور باید هر کجا باشیم که سوار مجرّد فارغدل باشد. و بدانید که اگر دستی نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دُم ما گیرد و به نامه همه ولایتداران را بر ما آغالیدن گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود. و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست چنانکه از اخبارِ درست ما را معلوم گشت. و ما باری امروز دیری است تا بر سرِ علفیم و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها میبرآیند، این عجز است مر او را نباید ترسید. یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدمان گفتند این رای درستتر است. و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودکتر و بداسبتر، و دیگر لشکر را عرض کردند شانزده هزار سوار بود و از این جمله مقدمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین. نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد.»
بوسهل در وقت برنشست و به درگاه رفت و من با وی رفتم، و آن ملطفهها امیر بخواند و لختی ساکنتر شد، بوسهل را گفت شوریده کاری در پیش داریم، و صواب ما رفتن به هرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. اکنون این گذشت، تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است، که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بددل که ما داریم. بوسهل گفت جز خیر نباشد. جهد باید کرد تا به مرو رسیم که آنجا این کارها یا به جنگ یا به صلح در توان یافت. گفت چنین است. و کسان رفتند و وزیر و سپاهسالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطفهها بر ایشان خوانده آمد قویدل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیدهاند. وزیر گفت این شغلِ داود مینماید و مسئله آن است که نماز دیگر رفت، جهد در آن باید کرد که خویشتن را به مرو افکنیم و خللی نیفتد، که آنجا این کار را وجهی توان نهاد چون حال خصمان این است که منهیان نبشتهاند. همه گفتند چنین است و بازگشتند. و همه شب کار جنگ میساختند. سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند. و امیر ارتگینِ حاجب را که خلیفهٔ بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردنکشتر، آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند. و این هم از اتفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدى بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی. و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد، اذا اراد الله شیئا هیا اسبابه.
دیگر روز پنجشنبه هشتم ماه رمضان امیر برنشست با تعبیهٔ تمام و براند. و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست از کرانها و جنگ پیوستند و کار سخت شد که چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی ازین جانب دفعی همی بود از تاب باز شده و جنگی میرفت ناچار و خصمان چیرهتر شدندی، و همچنان آویزان آویزان میرفتیم. و چند بار دیدم که غلامان سلطانی بگریختگان درمیآمدند و با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار میبودند همبر میگشتند و سخن میگفتند. و حاجب بگتغدی در مهد پیل بود و میراند با غلامان خویش که جز بر پیل نتوانست بود و چشم و دست و پای خلل کرده، هر چه از وی میپرسیدند از حدیث غلامان این روز که تدبیر چیست یا فوجی غلام فلان جای باید فرستاد جواب میداد که «ارتگین داند و سلطان مثال او را و سرهنگان را داده است و من چیزی نبینم و از کار بشدهام، از من چه خواهید؟» و غلامان کار سست میکردند. حالِ غلامان این بود و یکسوارگان نظاره میکردند و خصم هر ساعت چیرهتر و مردم ما کاهلتر. و اعیان و مقدمان نیک میکوشیدند با امیر. و امیر رضی الله عنه حملهها بنیرو میکرد و مقرر گشت چون آفتاب که وی را به دست بخواهند داد. و عجب بود که این روز خلل نیفتاد، که هیچ چیز نمانده بود. و خصمان بسیار اشتر و قماش بردند. و تا وقت نماز جنگ بود تا منزل بریده آمد چنانکه از آنجا که برآمدیم تا کنار آب سه فرسنگ بود. بر کرانهٔ آب فرود آمدیم بیترتیب چون دلشدگان و همه مردم نومید شده؛ و مقرر گشت که خللی بزرگ خواهد افتاد، و آغازیدند پنهان جمازگان راست کردن و ستوران قوی جنیبت کردن و از کالا و نقد اندیشه کردن و راست چنانکه قیامت خواهد افتاد یکدیگر را پدرود کردن.
و امیر سخت نومید شده بود و از تجلد چه چاره بودی، میکرد، تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند «تا مرو دو منزل مانده است، همین که امروز رفت احتیاط بایدکرد، که چون به مرو رسیدیم همه مرادها حاصل شود. و یکسوارگان امروز هیچ کار نکردند. و هندوان هیچ کار نمیکنند و نیز دیگر لشکر را بددل می کنند، هر کجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افکند میبگریزند. ندانیم تا ایشان را باری چه شد که گریختنی دیدندی، و جنگ خوارزم ایشان کردند. و غلامان سرایی باید که جهد کنند، که ایشان قلب اند، امروز هیچ کار نکردند.» امیر بگتغدی را گفت سبب چیست که غلامان نیرو نمیکنند؟ گفت «بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بیجوی. و با این همه امروز تقصیر نکردند. و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جِدّ بجای آرند.» سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند.
امیر با بوسهل زوزنی و با وزیر خالی کرد و گفت این کار از حد میبگذرد، تدبیر چیست؟ وزیر گفت «نمیبایست آمد و میگفتند و بنده فریاد میکرد، و بوسهل گواه من است. اکنون به هیچ حال روی بازگشتن نیست و به مرو نزدیک آمدیم. و بگتغدی را باید خواند و از آنکه بوالحسن عبدالجلیل با وی مناظرهٔ درشت کرد به هرات به حدیث ایشان چنانکه وی بگریست آنرا هم تدارک نبود. و سدیگر حدیث ارتگین، بگتغدی از بودن او دیوانه شده است، و ترک بزرگ است هر چند از کار بشده است، اگر غلامان را به مثَل بگوید باید مرد بمیرند، و چون دل وی قوی گشت غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری. و سالار هندوان را نیز گوش بباید کشید.» کس برفت بگتغدی را تنها بخواند و بیامد، امیر او را بسیار بنواخت و گفت تو ما را بجای عمّی و آنچه به غزنین با کسان تو رفت به نامه راست نیامدی و به حاضریِ ما راست آید، چون آنجا رسیم بینی که چه فرموده آید. و بوالحسن عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد که از وی شکایتی باید کرد، که سزای خویش دید و بیند. و ارتگین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشِ کار او باشد، اگر ناشایسته است دور کرده آید. بگتغدی زمین بوسه داد و گفت بنده را چرا این محل باید نهاد تا با وی سخن برین جمله باید گفت؟ از خداوند تا این غایت همه نواخت بوده است. و کوتوال امیر غزنین است، آنجا جز خویشتن را نتواند دید، خداوند آنچه بایست فرمود در آن تعدی که او کرد و بنده نیز زبون نیست که به دوران خداوند انصاف خویش از وی نتواند ستد، و بوالحسن دبیر کیست، اگر حرمت مجلس خداوند نبودی سزای خویش دیدی، و بنده را ننگ آید که از وی گله کند. و ارتگین سخت بخرد و بکار آمده است و جز وی نشاید که باشد. و کار ناکردن غلامان از اسب است، اگر بیند خداوند اسبی دویست تازی و خیاره به سر غوغاآن آنان دهد از اسبان قوی تا کار نیک برود. امیر گفت «سخت صواب آمد، هم امشب میباید داد.» و هندوان را نیز بخواندند و گوش برکشیدند، و مقدمانشان گفتند که «مارا شرم آید از خداوند که بگوییم مردم ما گرسنه است و اسبان سست که چهار ماه است تا کسی آرد و جو نیافته است از ما. و هر چند چنین است تا جان بزنیم و هیچ تقصیر نکنیم. و امشب آنچه باید گفت با همگان بگوییم.» و بازگشتند.
و لختی از شب گذشته بوسهل مرا بخواند، و سخت متحیر و غمناک بود، و این حالها همه بازگفت با من. و غلامان را بخواند و گفت «چیزی که نقد است و جامهٔ خفتن بر جمّازگان باید امشب که راست کنید. کاری نیفتاده است اما احتیاط زیان ندارد.» و همه پیش خویش راست کرد بر جمازگان. و چون از آن فارغ شد مرا گفت: سخت میترسم ازین حال. گفتم انشاء الله که خیر و خوبی باشد. و من نیز به خیمه خویش بازآمدم و همچنین احتیاطی بکردم. و امیر رضی الله عنه بیشتری از شب بیدار بود، کار میساخت و غلامان را اسب میداد و در معنی خزانه و هر بابی احتیاط میفرمود. و سالاران و مقدمان همه برین صفت بودند.
و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند. و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمّازهٔ جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق و دوازده پیل با برگستوان، و عدتی سخت قوی بود. و این روز نیم فرسنگی براندیم غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست به جنگ بردند جنگی سخت. و هیچ جای علامت طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند برساقه اند همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود بروند بر اثر بنه. و از سختی سخت که این روز بود راه نمیتوانست بُرید
مردم ما و نیک میکوشیدند.
و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ به حصار دندانقان رسیدیم، امیر آنجا بر بالایی بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردم بسیار به دیوار حصار آمده بودند و کوزههای آب از دیوار فرود میدادند و مردمان میاستدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند، و جویهای بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت «پرسید از حوض آب چهار پایان» گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداختهاند و سر استوار کرده، و در یک ساعت ما این راست کنیم. و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفتهاند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.
و گفتند امیر را «اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود.» گفت «این چه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی به سر حوض رویم.» و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثهیی بدین بزرگی بیفتد؛ رفتن بود و افتادن خلل، که چون امیر براند از آنجا نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هر کس که ضعیفتر بودند، به بهانهٔ آنکه جنگ خواهیم کرد، و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند با آنکه به شب اسبان تازی و ختّلی ستده بودند یار شدند و به یک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و به ترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند به روزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که «یار یار» و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبدالرزاق احمد حسن و بوسهل و بوالنضر و بوالحسن و غلامان ایشان. و من و بوالحسن دلشاد نیز به نادر آنجا افتاده بودیم قیامت بدیدیم درین جهان، بگتغدی وغلامان در پرهٔ بیابان میراندند بر اشتر و هندوان به هزیمت بر جانب دیگر و کُرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده، و هر کسی میگفت نفسی نفسی، و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حملهها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده. پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربهٔ زهرآگین داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد. و چندبار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند آوازه دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست یاری دادندی آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند. و امیر مودود را دیدم رضی الله عنه خود روی به قربوسِ زین نهاده و شمشیر کشیده به دست و اسب میتاخت و آواز میداد لشکر را که «ای ناجوانمردان! سواری چند سوی من آیید» البته یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد.
غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته. و خاصه حاجبی از آن خواجه عبدالرزاق، غلامی دراز با دیدار، مردی ترکمان درآمد او را نیزه بر گلو زد و بیفکند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد، و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبدالرزاق و بوالنضر و دیگران گفتند زندگانی خداوند دراز باد بیش ایستادن را روی نیست بباید راند. حاجب جامهدار نیز به ترکی گفت: خداوند اکنون به دست دشمن افتد اگر رفته نیاید به تعجیل – و این حاجب را از غم زهره بطرقید چون به مرورود رسیدند بزودی – امیر براند پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند از بلا رهایی دید.
و مرا که بوالفضلم خادمی خاص با دو غلام به حیلهها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم، تاختم با دیگران تا به لب حوض رسیدیم، یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدمان روی بدانجا نهاده و دیگران همیآمدند. و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرده، و خود ازین بگذشته بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند، و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است دررسند. و تا نماز پیشین روزگار گرفت. و افواج ترکمانان پیدا آمد، که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند. امیر رضی الله عنه برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. و ترکمانان بر اثر می آمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنهها مشغول.
و آفتاب زرد را امیر به آبِ روان رسید، حوضی سخت بزرگ، و من آنجا نماز شام رسیدم. و امیر را جمّازگان بسته بودند و به جمازه خواست رفت، که شانزده اسب درین یک منزل در زیر وی بمانده بود. و ترکچهٔ حاجب به دُم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند برمیکرد. من چون دررسیدم جوقی مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بوالفتح رازی و بوسهل اسمعیل، و جمّازه میساختند. چون ایشان مرا دیدند گفتند هان چون رستی؟ بازنمودم زاریهای خویش و ماندگی. گفتند بیا تا برویم، گفتم بسی ماندهام. یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت، ایشان نیز برفتند. و من بر اثر ایشان برفتم.
و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو روز چنانکه بگویم جمله الحدیث و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب دو ماده پیل دیدم بیمهد خوش خوش میراندند. پیلبانِ خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازمانده اید؟ گفت: امیر به تعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش بود عبدالرشید و فرزند امیر مودود و عبدالرزاقِ احمدِ حسن و حاجب بوالنضر و سوری و بوسهل زوزنی و بوالحسن عبدالجلیل و سالار غازیان لاهور عبدالله قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام سرایی پراکنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراکنده میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن و سپر و ثقل میگذشتیم که بیفکنده بودند.
و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم، و از دور آتش لشکرگاه دیدم. و چاشتگاه فراخ به حصار کرد رسیدم، و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند، و به حیلتها آب برکرد را گذاره کردم. امیر را یافتم سوی مرو رفته. با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها به روی رسید. پیاده با تنی چند از یاران به قصبهٔ غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا رسیده بود مقام کرد دو روز تا کسانی که دررسیدنی اند دررسند. من نزدیک بوسهل زوزنی رفتم به شهر او را یافتم کارِ راه میساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و به لشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خر پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سدیگر احمد عبدالصمد را، و دیگران سایهبانها داشتند از کرباس، و ما خود لت انبان بودیم.
نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم. و امیر نیز بر اثر ما نیمشب برداشت. بامداد را منزلی رفته بودیم، بوالحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران به هم افتادیم. و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چندبار پرسید که بوالفضل چون افتاده باشد، و اندوه تو میخورد. و نماز دیگر من پیش رفتم با موزهٔ تنگساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم. بخندید و گفت: چون افتادی؟ و پاکیزه ساختی داری! گفتم به دولت خداوند جان بیرون آوردم، و از دادهٔ خداوند دیگر هست.
و از آنجا برداشتیم و به غور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازهتر میآوردند. اینجا آشنایی را دیدم سکزی مردی جلد، هر چیزی می پرسیدم، گفت «آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست به غارت بردند بوالحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح مینالید، نزدیک وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم این چه حال است؟ گفت «ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند بانگ برزدند که فرود آی، آغاز فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم به سبب پیری، پنداشتند که سختسری میکنم نیزه زدند بر پشت و به شکم بیرون آوردند و اسب بستدند. و به حیلت در زیر این درخت آمدم و به مرگ نزدیکم. حالم این است، تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.» و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیک وی بردم بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم، تا حالش چون شده باشد. و چنان دانم که شب را گذشته باشد. و میان دو نماز علامتها دیدم که دررسید گفتند طغرل و یبغو و داود است. و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری نشاندند که از آن خواجه احمد عبدالصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند، و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت. و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.