ادبیات و فلسفه تورات
تاریخ- قصه- شعر– مزامیر- غزل غزلها- امثال- ایوب- فکر ابدیت- بدبینی کتاب جامعه- آمدن اسکندر
کتاب عهد قدیم تنها شریعت و قانون نیست، بلکه از آن گذشته تاریخ و شعر و فلسفه درجه اولی نیز به شمار میرود. اگر، از آن کتاب اساطیر، اولین تحریفات و اغلاطی را که باعث آن صلاح و تقوای استنساح کننده بوده است کنار گذاریم، و این مطلب را بپذیریم که کتابهای تاریخی آن چنان دقت و کهنگیی را که پدران ما درباره آنها قائل بودهاند ندارد، پس از همه این کارها، نه تنها در آن میان قدیمترین نوشتههای تاریخی را مییابیم، بلکه این نوشتههای تاریخی در نوع خود زیباترین آنها نیز به شمار میرود. شاید اسفار داوران و سموئیل و پادشاهان، به زعم پارهای از دانشمندان، در اثنای اسارت، یا کمی پس از آن، با شتابزدگی تألیف شده، و غرض مؤلفان این اسفار آن بوده است که آداب و سنن قوم دلشکسته و پراکندهای را جمعآوری کنند و برای قرون آینده باقی گذارند؛ ولی قصه شائول و داوود و سلیمان، از لحاظ ساختمان و اسلوب، به نسبت زیادی زیباتر و ظریفتتر از سایر نوشتههای باستانی خاور نزدیک است. حتی خود سفر پیدایش را، در صورتی که با درنظر گرفتن نقش اساطیر در آن بخوانیم و از سلسله انسابی که در آن است چشم بپوشیم، براستی که داستان قابل ستایشی است، که بدون پرداختن به حواشی و آرایشهای کلامی، و با سادگی و نیرومندی و جانداری خاص نوشته شده. این کتاب، تنها، کتاب تاریخ نیست، بلکه نوعی از فلسفه تاریخ نیز با آن همراه است؛ این نخستین گزارش ثبتشده از کوششهای آدمی است که خواسته است حوادث بیشمار گذشته را با یکدیگر تألیف و مقایسه کند و از میان آنها وحدتی بیرون آورد و غرض و منظور و ارتباط علت و معلولی موجود در آنها را تا حدی اکتشاف کند و، از آن رو، زمان حاضر و آینده خود را با روشنی بیشتری در برابر خویش داشته باشد. تصوری که انبیا و کاهنان مؤلف اسفار پنجگانه درباره تاریخ داشتند در مدت هزار سال دوام یونان و روم باقی ماند و به صورت نظرکلی متفکران اروپایی، از بوئثیوس گرفته با بوسوئه، درآمد.
داستانهای عشقی کوچک کلیی که در تورات آمده حدفاصل میان تاریخ و شعر است. در عالم نثرنویسی هیچ نوشتهای به اندازه قصه روت به سرحد کمال نزدیک نشده؛ داستانهای اسحاق و رفقه، یعقوب و راحیل، یوسف و بنیامین، شمشون و دلیله، استر، یهودیث و دانیال در درجه دوم قرارمیگیرد. ادبیات شعری تورات با «سرود موسی» (سفر خروج، باب ۱۵) و «سروده دبوره» (کتاب داوران، باب ۵) آغاز میشود و در مزامیر به منتهای اوج خود میرسد. شاید قصیدههای «توبه» بابلی راه را برای ساخته شدن این سرودها هموار کرده، و ممکن است سرودهای یهودی مضمون و صورت خود را از همان قصاید اقتباس کرده باشد. به نظر ما قصیده اخناتون درباره آفتاب اثری در مزمور صد و پنجاه و پنجم داشته، و گمان بیشتر آن است که همه این مزامیر را تنها داوود نساخته باشد، بلکه گروهی از شاعران، در زمان درازی پس از اسیری، آنها را نوشتهاند، و احتمال دارد که این کاردر قرن سوم قبل از میلاد مسیح صورت گرفته باشد. البته ما را به این بحث تاریخی کاری نیست و، همان گونه که اشتقاق اسم شکسپیر، یا منابعی که وی برای نوشتن نمایشنامههای خود از آنها الهام گرفته، مورد بحث ما واقع نمیشود، آنچه طرف توجه است این است که مزامیر در میان اشعار غنایی جهان درجه اول را دارد. مقصود آن نبوده است که آدمی در یک جلسه آنها را بخواند، یا مانند شخص ناقد و مدققی به مطالعه آنها بپردازد؛ زیباترین چیزی که در مزامیر مشاهده میشود آن است که حالت نشئه روحیی را که از تقوا به آدمی دست میدهد توصیف میکند، و ایمانی را که محرک عواطف انسان است به صورتی عالی بیان مینماید. آنچه از ارزش این مزامیر در نظر ما میکاهد این است که با لعنتها و نفرینهای تلخ و شکوهها و «استغاثههای» فراوان ملالتانگیز همراه است، و پیوسته نسبت به یهوهای چاپلوسی میکند که با وجود «محبت بیپایان» و «صبر فراوان» و «شفقت و رحمت»، «دخان از بینی او برمیآید و نار از دهانش ملتهب میگردد» (مزمور ۱۸)؛ بیم میدهد که «شریران به هاویه خواهند برگشت» (مزمور ۹)؛ چاپلوسی را میپذیرد و بیم میدهد که «همه لبهای چاپلوسان را منقطع خواهد ساخت» (مزمور ۱۲). سراسر مزامیر آکنده از حماسههای جنگی است، که از روح مسیحیت بسیار دور است؛ البته با آنچه مجاهدان و مبلغان مسیحی میکنند سازگاری دارد. پارهای از آنها سرشار از رحمت و محبت است و در نمایش خضوع و فروتنی به منتها درجه میرسد: «در حقیقت آدمی چیزی جز تکبر نیست… و اما انسان، ایام او مثل گیاه است. مثل گل صحرا همچنان میشکفد، زیرا که باد بر آن میوزد و نابود میگردد و مکانش دیگر آن را نمیشناسد» (مزمورهای ۲۹ و۱۰۳). در این سرودها اوزان شعر شرقی قدیم را احساس میکنیم، و چنان است که گویی بانگ باشکوه ترنم کنندگان دستهجمعی را، که برگردان سرودها را میخوانند، با گوش جان میشنویم. هیچ شعری از لحاظ نیروی تعبیر و کنایه و وضوح تصاویر به پایه این مزامیر نمیرسد، و هرگز احساس دینی با این شدت و نیرومندی بیان نشده است. اثری که این اشعار در آدمی برجای میگذارد، از تأثیر هر غزل عشقی بیشتر است، و حتی نفوسی را که در شکاکی غوطهورند تحریک میکند؛ این از آن جهت است که شوقی را که در عقل کمال یافته، برای رسیدن به مظهر کمالی که میخواهد شور و کوشش خود را به آن تقدیم کند، به صورت جذابی تعبیر میکند. در ترجمه انگلیسی مزامیر، که در زمان شاه جیمز صورت گرفته، عبارتهای بلیغی است که، در میان سخنگویان به زبان انگلیسی، عنوان ضربالمثل پیدا کرده است، از قبیل: «از زبان کودکان و شیرخوارگان» (مزمور ۸)، «مردمک چشم» (مزمور ۱۷) «بر رؤسا توکل نکنید» (مزمور ۱۴۶). در اصل عبرانی کتاب تشبیهات و استعاراتی است که تشبیهات و استعارات هیچ یک از زبانها به پای آن نمیرسد. «آفتاب… مثل داماد از حجله خود بیرون میآید، و مثل پهلوان از دویدن در میدان شادی میکند» (مزمور ۱۹). هرگز نمیتوان تصور کرد که این سرودها در زبان پربانگ اصلی خود چه اندازه شکوه و زیبایی داشته است.
اگر کتاب غزل غزلهای سلیمان را در کنار مزامیر داوود قرار دهیم، شمایی از آن عنصر حسی و اینجهانی زندگی یهود به دست میآید که تورات- که تقریباً بتمامی توسط انبیا و کاهنان نوشته شده- احتمالا ازما پنهان داشته است؛ همانگونه که مطالعه کتاب جامعه از کلمه یونانی مزمور psalm به معنی «سرود ستایش» است.
چنین مضمونی در مزمور ۲۹ دیده نشد، شاید عدد در چاپ اشتباه شده باشد.-م.
به نظر ما عالیترین «مزامیر» عبارت است از مزمورهای ۸، ۲۳، ۵۱، ۱۰۴، ۱۳۷، و ۱۳۹. مزمور اخیر به صورت عجیبی با مدیحهای که ویتمن، شاعر امریکایی، در وصف نظریه تکامل سروده شباهت دارد.
تشکیکهایی خبر میدهد که در سایر آثار ادبی قدیم یهود، که کمال دقت در انتخاب آنها به کار رفته، از آنها هیچ اثری دیده نمیشود. مجال حدس و تخمین درباره کیفیت تألیف کتاب جامعه، که رنگ غزلهای عشقی دارد، وسیع است. ممکن است که اصل آن مجموعهای از سرودهای بابلی بوده که به نام عشتر و تموز ساخته شده، و نیز امکان دارد که آن را گروهی از شاعران غزلسرای عبرانی، با الهام گرفتن از روح یونانیی که با اسکندر کبیر به سرزمین یهودا وارد شده، سروده باشند(چه در آنها الفاظی دیده میشود که از زبان یونانی گرفته شده)؛ نیز چون عاشق و معشوق یکدیگر را، مانند مصریان قدیم، به نام خواهر و برادر خطاب میکنند، امکان دارد که این گل یهودی در اسکندریه شکفته، و روح آزادی آن را از کرانههای نیل چیده باشد. اصل آن هر چه بوده، باید گفت که وجود آن در تورات خود معمای دلربایی است: ما نمیدانیم چگونه علمای دین غافل مانده یا خود را به غفلت زده و اجازه دادهاند که این غزلها، با آنهمه عواطف شهوانی، در آن کتاب درج شود و میان صحیفه اشعیا و کتاب جامعه قرارگیرد؟
محبوب من مرا مثل طبله مر است که در میان پستانهای من میخوابد.
محبوب من برایم مثل خوشه بان در باغهای عین جدی میباشد.
اینک تو زیبا هستی ای محبوبه من؛ اینک تو زیبا هستی؛ و چشمانت مثل چشمان کبوتر است.
اینک تو زیبا و شیرین هستی ای محبوب من، و تخت ما هم سبز است…
من نرگس شارون و سوسن و ادیها هستم…
مرا به قرصهای کشمش تقویت دهید، و مرا به سیبها تازه سازید، زیرا که من از عشق بیمار هستم…
ای دختران اورشلیم، شما را به غزالها و آهوهای صحرا قسم میدهم که محبوب مرا، تا خودش نخواهد، بیدار نکنید…
محبوبم از آن من است، و من از آن وی هستم؛ درمیان سوسنها میچراند.
ای محبوب من برگرد و تا نسیم روز بوزد و سایهها بگریزد، (مانند) غزال یا بچه آهو بر کوههای باتر باش…
صبح زود به تاکستانها برویم و ببینیم که آیا انگور گل کرده، و گلهایش گشوده و انارها گل داده باشد؛ در آنجا محبت خود را به تو خواهم داد.
این نغمه جوانان است، و آنچه در امثال سلیمان است از دهان سالخوردگان بیرون آمده. همه مردم در جستجوی عشق و زندگی هستند، و به کمی کمتر از آنچه آرزو دارند میرسند؛ همه چنان گمان دارند که به هیچ چیز دست نیافتهاند: اینها سه مرحلهای است که هر انسان بدبین از آنها میگذرد. سلیمان افسانهای جوانان را از شر زن برحذر میدارد: «زیرا که او بسیاری را مجروح انداخته است، و جمیع کشتگانش زورآورانند… اما کسی «امثال سلیمان» تألیف سلیمان نیست، اگر چه بعضی از کلمات این کتاب از اوست. در این امثال اثری از ادبیات مصری و فلسفه یونانی دیده میشود، و محتمل است که تألیف آنها، در قرن سوم یا قرن دوم قبل از میلاد، به دست یهودی یونانیمآبی در شهر اسکندریه صورت گرفته باشد.
که با زنی زنا کند ناقصالعقل است… سه چیز است که برای من زیاده عجیب است، بلکه چهار چیز، که آنها را نتوانم فهمید: طریق عقاب در هوا، و طریق مار بر صخره، و راه کشتی در میان دریا، و راه مرد بادختر باکره.» وی نیز مانند بولس حواری، بر این عقیده است که آدمی متأهل شود بهتر از آن است که بسوزد: «و از زن جوانی خویش مسرور باش، مثل غزال محبوب و آهوی جمیل؛ پستانهایش تو را همیشه خرم سازد، و از محبت او دائماً محظوظ باش… خوان بقول، درجایی که محبت باشد، بهتر است از گاو پرواری، که با آن عداوت باشد.» آیا ممکن است اینها سخنان کسی باشد که شوهر هفتصد زن بوده است؟
در راه دور شدن از حکمت، پس از بیعفتی، تنبلی میآید: «ای شخص کاهل، نزد مورچه برو… ای کاهل تا چندان خواهی خوابید؟» «آیا مردی را که در شغل خویش ماهر باشد میبینی؟- او در حضور پادشاهان خواهد ایستاد.» با وجود این، مرد فیلسوف از جاهطلبی بیهوده گریزان است؛ «راحت غافلانه احمقان ایشان را هلاک خواهد ساخت.» اما آن که در پی دولت میشتابد بیسزا نخواهد ماند.» کار کردن حکمت است و زبانآوری ابلهی است: «از هر مشقتی منفعتی است، اما کلام لبها به فقر محض میانجامد»… «احمق تمامی خشم خود را ظاهر میسازد، اما مرد حکیم بتأخیر آن را فرو مینشاند»… «مرد احمق نیز، چون خاموش باشد، او را حکیم میشمارند.» درسی که این حکیم از تکرار آن خسته نمیشود این است که، مانند سقراط، فضیلت را با حکمت یکی میداند؛ در این رایحهای از مدارس اسکندریه استشمام میشود، که در آنها علم لاهوت عبری با فلسفه یونانی در هم آمیخته شد، و از این مخلوط چیزی به دست آمد که حکمت اروپای پس از آن را ساخت. «عقل برای مصاحبش چشمه حیات است، اما تأدیب احمقان حماقت است… خوشا به حال کسی که حکمت را پیدا کند، و شخصی که فطانت را تحصیل نماید؛ زیرا که تجارت آن از تجارت نقره، و محصولش از طلای خالص، نیکوتر است؛ از لعلها گرانبهاتر است و جمیع نفایس تو با آن برابری نتواند کرد. به دست راست وی طول ایام است، و به دست چپش دولت و جلال؛ طریقهای وی طریق شادمانی است، و همه راههای وی سلامتی.»
کتاب ایوب از امثال سلیمان قدیمیتر است؛ این کتاب شاید در زمان اسارت نوشته شده باشد، و مقصود از نوشتن آن بوده است که به کنایه و استعاره مصیبتهای اسیران یهودی را در بابل توصیف کند. کارلایل، که نسبت به این کتاب تعصب شدیدی دارد، چنین میگوید: «من بدون تردید اظهار میدارم که این بزرگترین اثری است که با قلم نوشته شده… کتاب دانشمندان چنان عقیده دارند که این کتاب در قرن پنجم قبل از میلاد نوشته شده. متن آن، بیش از هر کتاب دینی قدیمی دیگر، در معرض فساد و تحریف قرار گرفته است. جاسترو فقط بابهای ۳۰-۳۱ را اصلی، و باقی را الحاقی و تصحیح شده میداند؛ حتی در آن بابها که اصلی میشناسد چنان معتقد است که در آنها دست بردهاند، یا در ترجمه از صورت اصلی خود گشته است؛ از این جمله است آنچه در آیه ۱۵ از باب ۱۳ به این صورت آمده است: «اگر چه مرا بکشد، برای او انتظار خواهم کشید»، که باید قسمت آخر این آیه به صورت «نخواهم لرزید» یا «هیچ امیدی نخواهم داشت» ترجمه شده باشد. کالن و دیگران میان این قسمت و تراژدی یونانی، که به سبک اوریپید نوشته شده باشد، شباهتی یافتهاند. فصول ۳-۴۱ به قالب شعر عبری نوشته شده.
جلیلی است، و کتاب همه مردم است. این نخستین و قدیمترین شرحی است که درباره معمای سرنوشت آدمی، و مشیت خدا با بندگانش بر روی این کره زمین، به رشته تحریر درآمده… به نظر من هیچ نوشتهای در تورات، و جز تورات، از لحاظ ارزش ادبی به پای آن نمیرسد.» این مشکل و معما از آنجا پیدا شده بود که عبرانیان نسبت به امور این جهان اهتمام فراوانی داشتند، چه، از آن سبب که در دیانت یهودی قدیم بهشتی وجود نداشت، لازم بود که پاداش فضیلت و نیکوکاری در همین جهان داده شود، یا اصلاً در برابر آن پاداشی نباشد. ولی غالباً به نظر ایشان چنان میرسید که بدکاران کامیاب و رستگار میشوند، و بدترین رنجها بهره نیکوترین مردم است. چرا، به گفته مزامیر: «اینک ایشان شریر هستند، که همیشه مطمئن بوده در دولتمندی افزوده میشوند؟» و چرا خدا خود را پنهان میکند، و به بدکاران کیفر و به نیکوکاران پاداش نمیدهد؟ مصنف کتاب ایوب همین سؤالات را میکند، و در پرسش خود عزم و ثبات بیشتری دارد و شاید قهرمان داستان خود را به عنوان رمز عقیده خود در برابر مردم نمایش میدهد. همه بنیاسرائیل، مانند خود ایوب، یهوه را (باتلون) میپرستیدند؛ بابل، که منکر این خدا بود و نسبت به آن کفر میورزید، به اوج ترقی رسیده بود، در صورتی که بنیاسرائیل در بدبختی غوطه میخوردند و لباس مذلت و اسارت بر تن داشتند. آدمی درباره چنین خدایی چه میتواند گفت؟
در دیباچه این کتاب، که در آسمانها میگذرد، و شاید آن را نویسنده ادیبی برای زدودن این نقص کتاب بر آن الحاق کرده، شیطان به خدا میگوید که ایوب مرد «مستقیم و کاملی» است، و این از آن جهت است که وی سعادتمند است؛ آنگاه میپرسد که: آیا ممکن است در بدبختی هم تقوای خود را حفظ کند؟ یهوه اجازه میدهد که شیطان هر مصیبتی که میخواهد بر سر ایوب فرو ریزد. ایوب قهرمان صبر ایوبی نشان میدهد، ولی این صبر آخرالامر از چنگ وی به در میرود، و به فکر خودکشی میافتد، و از اینکه خدایش او را طرد کرده و به حال خود واگذاشته، بسختی او را ملامت میکند. صوفر، که برای لذت بردن از آلام دوست خود، ایوب، نزد او آمده، اصرار میورزد که خدا عادل است و به آدم نیکوکار، حتی در همین جهان، پاداش میدهد؛ ایوب بتندی سخن او را قطع میکند و چنین میگوید:
بدرستی که شما قوم هستید، و حکمت با شما خواهد مرد؛ لیکن مرا نیز مثل شما فهم هست و از شما کمتر نیستم، وکیست که مثل این چیزها رانمیداند؟… خیمههای دزدان به سلامت است، و آنانی که خدا را غضبناک میسازند ایمن هستند که خدای خود را در دست خود میآورند… اینک چشم من همه این چیزها را دیده و گوش من آنها را شنیده و فهمیده است… اما شما دروغها جعل میکنید و جمیع شما طبیبان باطل هستید. کاش که شما بکلی ساکت میشدید، که این برای شما حکمت میبود.
آنگاه به کوتاهی زندگی و درازی مرگ میاندیشد، و چنین میگوید:
انسان، که از زن زاییده میشود، قلیلالایام و پر از زحمات است. مثل گل میروید و بریده میشود، و مثل سایه میگریزد و نمیماند… زیرا برای درخت امیدی هست که اگر بریده شود باز خواهد رویید،… اما مرد میمیرد و فاسد میشود؛ و آدمی چون جان را سپارد کجاست؟ چنانکه آبها از زیر دریا زایل میشود و نهرها ضایع و خشک میگردد، همچنین انسان میخوابد و برنمیخیزد… اگر مرد بمیرد، بار دیگر زنده شود؟
این مناقشه بشدت ادامه پیدا میکند، وشک ایوب درباره پروردگار پیوسته زیادتر میشود؛ تا حدی که خدا را«حریف و رقیب» خویش میخواند، و آرزو میکند که این حریف با نوشتن کتابی- شاید نظیر کتاب عدل الاهی اثر لایبنیتز- خود را هلاک کند. کلماتی که در آخر باب ۳۱ به این صورت آمده: «سخنان ایوب تمام شد»، شخص را به این فکر میاندازد که این کتاب در اصل پایان گفتاری بوده که مانند کتاب جامعه آرای اقلیت ملحد موجود در میان یهودیان را نمایش میداده است. ولی فیلسوف دیگری به نام الیهو در اینجا وارد داستان میشود و، در ۱۶۵ آیه، از عدالت خدا درمیان بندگانش سخن میراند. در پایان، بانگی از میان ابر شنیده میشود و سخنی به گوش میرسد که باشکوهترین قطعهای است که در تورات وجود دارد:
و خداوند ایوب را از میان گردباد خطاب کرده، گفت:
کیست که مشورت را از سخنان بیعلم تاریک میسازد؟ الان کمر خود را مثل مرد ببند، زیرا که از تو سؤال مینمایم، پس مرا اعلام نما. وقتی که زمین را بنا نهادم کجا بودی؟ بیان کن اگر فهم داری! کیست که آن را پیمایش نمود، اگر میدانی؟ و کیست که ریسمان کار بر آن کشید؟ پایههایش بر چه چیز گذاشته شده؟ و کیست که سنگ زاویهاش را نهاد، هنگامی که ستارگان صبح با هم ترنم نمودند و جمیع پسران خدا آواز شادمانی دادند؟ و کیست که دریا را به درها مسدود ساخت، وقتی که به در جست و از رحم بیرون آمد، وقتی که ابرها را لباس آن گردانیدم و تاریکی غلیظ را قنداقه آن ساختم، و حدی برای آن قرار دادم، و پشت بندها و درها تعیین نمودم، و گفتم تا به اینجا بیا و تجاوز منما، و در اینجا امواج سرکش تو بازداشته شود؟ آیا تو از ابتدای عمر خود صبح را فرمان دادی و فجر را به موضعش عارف گردانیدی؟… آیا به چشمههای دریا داخل شده یا به رنان، فیلسوف شکاک، میگوید که: «آدم شکاک کم چیز مینویسد، و از طرف دیگر نوشتههای شخصی غالباً در معرض گم شدن و از میان رفتن است. چون سرنوشت قوم یهود به دین آنان بستگی کامل داشت، ناچار ادبیات دنیایی خود را فدای دین کردهاند.» تکرار جمله «احمق در دل خود میگوید که خدایی نیست»، در «مزامیر» (۱.۱۴، ۱.۵۳) نشان میدهد که این احمقها در میان بنیاسرائیل فراوان، و اسباب دردسر بودهاند؛ و ظاهراً در کتاب صفنیای نبی (۱۲.۱) اشارهای به این اقلیت شده است.
عمقهای لجه رفتهای؟ آیا درهای موت برای تو باز شده است، یا درهای سایه موت را دیدهای؟ آیا پهنای زمین را ادراک کردهای؟ خبر بده اگر این همه را میدانی!… آیا به مخزنهای برف داخل شده و خزینههای تگرگ را مشاهده نمودهای؟… آیا عقد ثریا رامیبندی، یا بندهای جبار را میگشایی؟… آیا قانونهای آسمان را میدانی، یا آن را بر زمین مسلط میگردانی؟… کیست که حکمت را در باطن نهاد یا فطانت را به دل بخشید؟…
آیا مجادله کننده با قادر مطلق مخاصمه نماید؟ کسی که با خدا محاجه کند آن را جواب بدهد.
ایوب از هول آنچه دید به ذلت و حقارت خود متوجه شد. یهوه که تسکین یافته بود، بر او بخشید و قربانی وی را قبول کرد؛ دوستان ایوب را به واسطه حجتهای واهیی که آورده بودند بیم داد، و به ایوب چهاردههزار گوسفند، شش هزار شتر، هزار جفت گاو نر، هزار ماده خر، هفت پسر، و سه دختر عنایت کرد؛ ایوب پس از آن، یکصد و چهل سال بزیست. این گونه پایان پذیرفتن داستان، در عین آنکه نارساست، پایان سعادتمندانهای است؛ چه ایوب به همه چیز میرسد، جز به جواب سؤالاتی که کرده بود؛ مشکل و معما به همان حال خود باقی ماند، و البته تأثیر فراوانی در طرز تفکر قوم یهود باقی گذارد. در ایام دانیال نبی (حوالی ۱۶۷ قم) یهودیان از این مسئله دست برداشتند، و آن را با اصطلاحات و تعبیرات این دنیا لاینحل شناختند؛ همانگونه که دانیال و خنوخ (و کانت) گفتهاند، کسی نمیتواند به این پرسش پاسخ دهد، مگر آنکه به زندگی پس از مرگ ایمان داشته باشد، آنجایی که همه دادها گرفته شود و همه خطاها اصلاح شود، بدکار کیفر ببیند و نیکوکار بهترین پاداش را ببرد. این یکی از افکار گوناگونی بود که وارد مسیحیت شد، و سبب پیروزی آن بر دیگر دینهای معاصر خود بود.
کتاب جامعه به این سؤال پاسخی میدهد که جنبه بدبینی دارد؛ میگوید که خوشبختی و بدبختی در این عالم هیچ پیوندی با فضیلت و رذیلت ندارد:
این همه را در روزهای بطالت خود دیدم: مرد عادل هست که در عدالتش هلاک میشود، و مرد شریر هست که در شرارتش عمر دراز دارد… پس من برگشته، تمامی ظلمهایی را که زیر آفتاب کرده میشود ملاحظه کردم: و اینک اشکهای مظلومان، و برای ایشان تسلادهندهای نبود؛ و زور به طرف جفا کنندگان ایشان بود… اگر ظلم را بر فقیران، و برکندن انصاف و عدالت رادر کشوری بینی، از این امر مشوش مباش، زیرا آن که بالاتراز بالاست ملاحظه میکند، و حضرت اعلا فوق ایشان است.
مؤلف این سفر، و همچنین زمان تألیف آن معلوم نیست. سارتن زمان آن را سالهای میان ۲۵۰و ۱۶۸ قم میداند. مؤلف این کتاب خود را با دو نام ادبی مستعار میخواند، که یکی کحیلث است و دیگری «پسر داوود شاه اورشلیم»، یعنی سلیمان.
این فضیلت و رذیلت نیست که اندازه خوشبختی یا بدبختی آدمی را معین میکند، بلکه سعادت و شقاوت به دست صدفه کور است: «برگشتم و زیر آفتاب دیدم که مسابقت برای تیزروان، و جنگ برای شجاعان، و نان نیز برای حکیمان، و دولت برای فهیمان، و نعمت برای عالمان نیست، زیرا که برای جمیع ایشان وقتی و اتفاقی واقع میشود.» حتی خود ثروت نیز بقایی ندارد و دارنده آن را مدت درازی خوشبخت نگاه نمیدارد: «آن که نقره را دوست دارد، از نقره سیر نمیشود، و هر که توانگری را دوست دارد، از دخل سیر نمیشود. این نیز بطالت است… خواب عمله شیرین است، خواه کم و خواه زیاد بخورد؛ اما سیری مرد دولتمند او را نمیگذارد که بخوابد.» در آن هنگام که به یاد خانواده خود میافتد، همه اصول مالتوس را در یک سطر خلاصه میکند: «چون نعمت زیاد شود، خورندگانش زیاد میشوند.» آلام او را، با آنچه درباره گذشته طلایی یا آینده خیالی گوارا گفته شود، نمیتوان تسکین داد: امور در گذشته همانگونه بوده که اکنون هست، و در آینده نیز چنین خواهد بود: «مگو چرا روزهای قدیم از این زمان بهتر بود، زیرا که در این خصوص از روی حکمت سؤال نمیکنی.» بر آدمی واجب است که مورخان خود را با کمال دقت انتخاب کند: «آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد، و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست. آیا چیزی هست که دربارهاش گفته شود: ببین این تازه است؟ در دهرهایی که قبل از ما بوده، آن چیز قدیم بود. به نظر وی ترقی وهم و باطلی (بطالتی) است؛ تمدنهای گذشته فراموش شدهاند و پس از این نیز چنین خواهد بود. نظر کلی وی آن است که زندگی مشغله غمانگیزی است، و چه بهتر که آدمی از آن خلاص شود؛ زندگی همچون حرکتی دورانی است که نتیجه پایداری ندارد، و از همان جا که آغاز شده بود به همان جا هم پایان میپذیرد؛ کشمکش بیحاصل باطلی است که در آن چیزی جز شکست قطعیت ندارد:
کتاب جامعه، باطل اباطیل، میگوید باطل اباطیل؛ همه چیز باطل است. انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان میکشد چه منفعت است؟ یک طبقه میروند و طبقه دیگر میآیند، و زمین تا به ابد پایدار میماند: آفتاب طلوع میکند و آفتاب غروب میکند و به جایی که از آن طلوع نمود میشتابد؛ باد به طرف جنوب میرود و به طرف شمال دور میزند؛ دورزنان دورزنان میرود و باد به مدارهای خود برمیگردد. جمیع نهرها به دریا جاری میشود، اما دریا برنمیگردد به مکانی که نهرها از آن جاری شد، به همان جا باز میگردد… و من مردگانی را که قبل از آن مرده بودند بیشتر از زندگانی که تا به حال زندهاند آفرین گفتم. و کسی را که تا به حال به وجود نیامده است از هر دوی ایشان بهتر دانستم، چونکه عمل بد را که زیر آفتاب کرده میشود ندیده است… نیکنامی از روغن معطر بهتر است، و روز ممات از روز ولادت.
گاهی برای یافتن راه حل معمای زندگی به فرو رفتن در لذات میپردازد: «آنگاه شادمانی را مدح کردم، زیرا که برای انسان زیر آسمان، چیزی بهتر از این نیست که بخورد و بنوشد و شادی نماید»، اما «این هم بطالت است.» دشواریی که در سر راه شادیها پیش میآید مسئله زن است؛ چنان به نظر میرسد که آن واعظ از طرف زن صدمهای فراموش ناشدنی دیده است: «یک مرد از هزار یافتم، اما از جمیع آنها زنی نیافتم… و دریافتم که زنی که دلش دامها و تلههاست، و دستهایش کمندها میباشد، چیز تلختر از موت است؛ هر که مقبول خداست از وی رستگار خواهد شد.» از این حاشیهای که به جهان غامض فلسفه رفته به نصیحت سلیمان و ولتر باز میگردد، و آن نصیحتی است که هیچ یک از آن دو به آن عمل نکردهاند: «جمیع روزهای عمر باطل خود را که او ترا در زیر آفتاب بدهد، با زنی که دوست میداری، در جمیع روزهای بطالت خود خوش بگذران.»
حتی خود حکمت نیز مسئلهای است که در آن شک است؛ وی از حکمت با گشاده دستی ستایش میکند، ولی چنان گمان دارد که علم چون از مقدار اندک تجاوز کند، چنین خطرناک میشود: «ساختن کتابهای بسیار انتها ندارد، و مطالعه زیاد تعب بدن است.» به نظر وی حکمت چنان مقتضی است که در صورتی آدمی در صدد کسب حکمت برآید، که خدا آن را وسیله فراهم کردن مال بیشتری سازد؛ «حکمت مثل میراث نیکوست»؛ اگر جز این باشد، همچون دامی است که مایه تباهی جویندگان آن میشود. (حقیقت مانند یهوه است که به موسی گفت: «روی مرا نمیتوانی دید، زیرا انسان نمیتواند مرا ببیند و زنده بماند.») در پایان کار، حکیم نیز مانند ابله از دنیا میرود، و مردار هر دو بوی گندیده یکسانی دارد:
و دل خود را بر آن نهادم که، در هر چیزی که زیر آسمان کرده میشود، با حکمت تفحص و تجسس نمایم. این مشقت سخت است که خدا به بنیآدم داده است که به آن زحمت بکشند. و تمامی کارهایی را که زیر آسمان کرده میشود دیدم، که همه آنها بطالت و در پی بار زحمت کشیدن است… در دل خود تفکر نموده، گفتم: اینک من حکمت را بغایت افزودم، بیشتر از همگانی که قبل از من بر اورشلیم بودند، و دل من حکمت و معرفت را بسیار دریافت نمود؛ و دل خود را بر دانستن حکمت و دانستن حماقت و جهالت مشغول ساختم، پس فهمیدم که این نیز در پی بار زحمت کشیدن است: زیرا که، در کثرت حکمت، کثرت غم است، و هر که را علم بیفزاید حزن میافزاید.
اگر چنان بود که آدم عادل میتوانست چشمداشت سعادتی پس از مرگ داشته باشد، تیر بلای روزگار را با قلب پر از آرزو و شجاعت تحمل میکرد، ولی نویسنده کتاب جامعه چنان میپندارد که این نیز وهمی باطل است، و آدمی جانوری است که همچون جانوران دیگر میمیرد و نابود میشود:
زیرا که وقایع بنیآدم مثل وقایع بهایم است: برای ایشان یک واقعه است: چنان که این میمیرد، به همان طور، آن نیز میمیرد؛ و برای همه یک نفس است، و انسان بر بهایم برتری ندارد، چونکه همه باطل هستند؛ همه به یکجا میروند، و همه از خاک هستند، و همه به خاک رجوع مینمایند… لهذا فهمیدم که برای انسان چیزی بهتر از این نیست که از اعمال خود مسرور شود، چونکه نصیبش همین است؛ و کیست که او را باز آورد، تا آنچه را بعد از او واقع خواهد شد مشاهده نماید؟… هر چه دستت به جهت عمل نمودن بیابد، همان را با توانایی خود به عمل آور، چونکه در عالم اموات، که به آن میروی، نه کار و نه تدبیر و نه علم و نه حکمت است.
بر حکمتی که امثال سلیمان آنهمه درباره آن ستایش کرده، آنچه در اینجا میبینیم حاشیه و تفسیر عجیب و غریبی به نظر میرسد! شک نیست که این گفتهها نماینده تمدنی است که به آخرین مرحله پیری خود رسیده بود. نیروی حیات وجدانی اسرائیل، در کشاکش جنگهای دائمی با دولتهایی که گرداگرد آن را فراگرفته بودند، تمام شده بود. یهوهای که تمام اتکای قوم یهود به آن بود به کمک این قوم نمیشتافت؛ چون کار سخت شد و بدبختی و پریشانی بر ایشان سایه انداخت، دست به آسمان برداشتند و این گفتهها، که در ادبیات جهان تلخترین و گزندهترین ندایی است که از جان آدمی برخاسته و ریشهدارترین شکوکی را که در سر ضمیر او نهان بوده بر ملا میسازد، نشانه همان فرسودگی و پیری تمدن قوم یهود بشمار میرود. درست است که بنای اورشلیم از نو برپا شد، ولی دیگر آن عنوان دژ خدای شکست ناپذیری را نداشت، بلکه همچون شهری بود که زمانی از پارس فرمان میبرد و زمانی دیگر از یونان. اسکندر جوان در سال ۳۳۶ قم در برابر دروازههای این شهر ایستاد و تسلیم آن را خواستار شد. کاهن بزرگ، در آغاز کار، از پذیرفتن این امر خودداری داشت، ولی فردای آن روز، بر اثر خوابی که شب گذشته دیده بود، تسلیم شد و به کاهنان فرمان داد که زیباترین لباسهای خود را بپوشند، نیز به مردم دستور داد که لباسهای سفید پاکیزه و بیلکه در بر کنند، و آنگاه، با کمال آرامش، پیشاپیش مردم از شهر بیرون آمد تا به جنگجویان پیشنهاد صلح کند. اسکندر در برابر کاهن سر تعظیم فرود آورد و ستایش خود را نسبت به ملت اسرائیل و خدای آن اظهار داشت و اورشلیم را، که به وی تقدیم کرده بودند، پذیرفت.
این پایان کار یهود نبود، بلکه در اینجا نخستین پرده نمایش عجیبی پایان پذیرفت که مدت چهل قرن طول کشیده است. مسیح و اخشوروش (یهودی سرگردان) در پردههای دوم و سوم ظاهر شدند؛ ما اکنون ناظر پرده چهارم هستیم، ولی این نیز آخرین آنها نیست. اورشلیم یک بار ویران شد و دوباره آن را ساختند، بار دیگر نیز ویران شد و آن را از نو بنا کردند،و اکنون سرپاست و نماینده سر زندگی و سخت جانی قوم یهود به شمار میرود. یهودیان، که به اندازه تاریخ قدمت دارند، ممکن است که تا زمانی که تمدن برقرار است در جهان باقی بمانند.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما