معنی ضرب المثل “گربه و موش با هم ساختند، وای به حال بقال” چیست؟

داستان ضرب المثل گربه و موش با هم ساختند، وای به حال بقال

مورد استفاده:

این ضرب المثل در مواردی کاربرد دارد که دو دشمن بخواهند بر ضد یک دشمن با یکدیگر متحد شوند.

روزی، چند موش که دنبال لانه جدیدی می‌گشتند، سر از یک دکان بقالی درآوردند. موش‌ها فکر می‌کردند که گنج پیدا کرده‌اند. چون هرچه می‌خواستند می توانستند پیدا کنند و بخورند. آنها یک روز به سراغ گونی گندم می‌رفتند و روز دیگر گونی گردوها را سوراخ می‌کردند و فردایش گونی نخود و لوبیا را می‌جویدند. بقال در روزهای اول فکر می‌کرد با گذاشتن تله و ریختن سم می‌تواند از شر موش‌ها خلاص شود. ولی مدتی که گذشت فهمید این کارها برای نجات از دست میهمانان تازه واردش هیچ فایده‌ای ندارد.

مرد بقال به توصیه‌ی همسایه‌هایش یک گربه جوان و تند و فرض پیدا کرد و به مغازه‌اش آورد. به امید اینکه از دعوای همیشگی موش و گربه استفاده کند و بتواند از دست موش‌ها راحت شود.

گربه روزها تکه‌ای گوشت و مقداری شیر می‌خورد و در دکّان می‌چرخید و چرت می‌زد. تا شب که دکّان بسته است و موش‌ها سروکله‌شان پیدا می‌شود به آنها حمله می‌کند و در یک چشم برهم زدن آنها را بخورد. بعد از مدتی با وجود این گربه تیز و فرض هیچ موشی جرأت نمی‌کرد که آنجا پیدا شود.

این معامله بسیار خوب بود و هم بقّال از گربه راضی بود و از دست موش‌ها راحت شده بود. هم گربه راضی بود که صبح تا شب می‌چرخید، می‌خورد و چرت می‌زد تا شب شود و از اموال بقال محافظت کند و چند موشی هم بخورد.

بعد از مدتی کم کم سروکله‌ی دو موش موذی جدید پیدا شد که شب‌ها دور از چشم گربه خود را به کیسه‌ها می‌رساندند و کمی از آنها را می‌خوردند. مرد بقال اول توجهی به این کار موش‌ها نکرد ولی چون چند هفته‌ای ادامه پیدا کرد ترسید، گربه تنبلی کند و اوضاع به قبل برگردد.

مرد بقال برای اینکه از تنبلی گربه جلوگیری کرده باشد تصمیم گرفت تا در روز غذای کمتری به گربه بدهد تا گرسنه بماند و مجبور شود شب‌ها بیشتر مواظب باشد تا بتواند موش‌ها را بگیرد. اتفاقاً نقشه‌ی بقال کارگر افتاد. گربه حواسش را جمع کرد و آن دو موش را هم گرفت و خورد ولی به دلیل کم شدن غذای روزانه گربه کمی لاغر شد.

گربه تنبل که قبلاً با زحمت کمتر غذای بیشتر و لذیذتری می‌خورد از این وضعیت ناراضی بود. او می‌دید که روز به روز لاغرتر می‌شود ولی صاحب مغازه اصلاً به فکر او نیست.

از طرفی موش‌ها نمی‌توانستند با وجود همه‌ی ترس و وحشتی که گربه ایجاد می‌کرد از گنج بزرگی مثل انبار بقالی بگذرند روزی با گروهی از موش‌ها نشستند تا نقشه‌ای طرح ریزی کنند. وقتی موشها حرف‌هایشان تمام شد یکی از موش‌ها که خیلی زرنگ و باهوش بود قبول کرد تا برود و با گربه صحبت کند.

موش شجاع لابه لای کیسه‌های برنج، گندم و نخود و لوبیا پنهان شد، در حالی که او گربه را می‌دید ولی گربه او را نمی‌دید. موش فریاد زد: گربه خوب گوش کن می‌خواهم چند کلمه با تو صحبت کنم. اول بدان که هرگز دستت به من نمی‌رسد همینطور که تا حالا نرسیده ولی حرفی دارم که اگر بشنوی برایت سودمند خواهد بود. گربه‌ی تنبل که خیلی خسته بود گفت: حرفت را بگو که من خوابم می‌آید خیلی خسته‌ام.

موش گفت: ببین گربه جان، از وقتی که تو آمده‌ای اینجا اوضاع ما خیلی خراب شده. کم مانده ما از گرسنگی بمیریم. گربه از این حرف موش خوشش آمد و گفت: این نهایت توان من است. مگر غیر از این انتظار داشتی. موش گفت: خوب آره حرف تو درست، ولی از این کار چه کسی نفع می‌برد؟ و چه کسی ضرر می‌کند؟ این بقال تو این چند هفته آنقدر به تو غذا نمی‌دهد که تو سیر بشوی؟ بعد تو شبانه روز برای او کار می‌کنی تا رضایتش را جلب کنی؟

گربه لبخندی زد و گفت: بگو، بقیه‌ی حرفهایت را می‌شنوم.

موش گفت: گربه جان ببین ما دو تا به یکدیگر نیازمندیم تا وقتی که ما اینجا باشیم. بقال به تو نیاز دارد. به تو غذا می‌دهد و از تو نگهداری می‌کند تا خرابکاری‌های ما را کمتر کنی. بیا یک معامله کنیم. ما هر روز به اندازه‌ی نیاز خودمان و تو از کیسه‌های گندم و برنج و گردو … غذا برمی‌داریم و غذای تو را برایت جایی پنهان می‌کنیم تا بعداً بخوری بعد غذای خودمان را می‌خوریم. اینطوری نه ضرر زیادی به بقال می‌رسد نه تو گرسنه می‌مانی.

گربه سکوت کرد و بعد از کمی فکر گفت: من خسته‌ام می‌خواهم بخوابم. فقط خیلی سروصدا نکنید. موش که موافقت گربه را گرفته بود، دوستانش را خبر کرد. موش‌ها با احتیاط به اندازه نیازشان از کیسه‌ها غذا برداشتند و مقداری هم غذا برای گربه باقی گذاشتند و به لانه‌شان رفتند.

از اجرای این نقشه هم گربه راضی بود و هم موش‌ها گرسنه نمی‌ماندند. فقط این وسط بقال بیچاره و بی‌خبر از همه جا سرش کلاه می‌رفت و نمی‌دانست این کلاه در اثر نقشه خودش سرش رفته.

 

منبع راسخون

بهترین از سراسر وب

[toppbn]
ارسال یک پاسخ