حکایتی از عضدالدوله دیلمی
در دوران پادشاهی فناخسرو عضدالدوله، از طرف یکی از جاسوسان خبر رسید که حقی از یک مرد توسط قاضی بغداد ضایع شده است. عضدالدوله آن مرد را نزد خود فرا خواند.
مرد با دیدن عضدالدوله ماجرا را برای وی تعریف نمود که خلاصه آن به این شرح است: 《 من فرزند تاجری ثروتمند بودم. پس از فوت پدرم تصمیم گرفتم که توبه پیشه کنم و از کارهای زشت خود استغفار کنم. تمامی کنیزان و غلامان را آزاد نمودم و اموالم را وقف کردم جز ۲۰ هزار دینار، من این ۲۰ هزار دینار را نزد قاضی بغداد به امانت گذاشتم و خود به حج رفتم. در راه بازگشت بارها به اسارت درامدم به طوری که غریب به ۶ سال از عمرم را در اسارت گذراندم. هنگامی که بازگشتم پولم را از قاضی طلب کردم. وی مرا دیوانه و دروغگو خواند و از خانه خویش بیرون راند. 》
عضدالدوله با شنیدن داستان مرد دگرگون گشت و گفت: 《 تو با مبلغی که طلب داری به اصفهان برو و منتظر بمان تا خبرت کنم 》
عضدالدوله چندی بعد قاضی را نزد خود فراخواند و به وی گفت: 《 من در کل این شهر متدینتر و معتمدتر از تو سراغ ندارم. قصد دارم نزد تو ۲ هزار هزار (میلیون) دینار بسپارم. ۲۰۰ دینار در اختیار تو میگذارم تا آب انباری مناسب برای پنهان نمودن این مبلغ بسازی. هیچکس نباید بویی از این ماجرا ببرد. پس از منتقل نمودن طلاها به آب انبار تمامی شاهدین کشته خواهند شد. و تنها من و تو باقی خواهیم ماند. آب انبار را بساز و نزد ما بیا 》
قاضی شهر اطاعت نمود و با ۲۰۰ دینار به طرف خانه رفت و آب انبار خویش را با سرعت برای پذیرایی از ۲ میلیون دینار آماده کرد. با خود اندیشید: 《 وقتی پناه خسرو بمیرد و کسی از جای سکهها با خبر نباشد. این طلاها به من و بازماندگانم خواهد رسید. 》
چند روز بعد قاضی نزد عضدالدوله آمد و خبر ساخته شدن آب انبار را داد. عضدالدوله با توجه به سرعت قاضی در آماده سازی آب انبار فهمید که سخن مرد درست است. پیکی به اصفهان فرستاد و مرد را نزد خود فراخواند. عضدالدوله به مرد گفت: 《 به نزد قاضی برو و حقت را بگیر، به وی بگو اگر اینبار هم پول من را ندهی نزد عضدالدوله شکایت تو را خواهم برد. 》
مرد چنین نمود. قاضی از ترس آنکه مرد سخنی نزد عضدالدوله بازگو کند، تمامی ۲۰ هزار دینار را به وی اعطا کرد و گفت: 《 پس از آنکه تو از خانهام رفتی پشیمان گشتم و به دنبالت فرستادم. تمامی جهان را دنبالت گشتم تا تو را بیابم. این سکههای امانت را بازگیر و به خوشی برو. 》
مرد با خوشحالی نزد عضدالدوله بازگشت. عضدالدوله که اینک بیش از پیش مطمئن شده بود قاضی چنین طمع زشتی کرده است حاجب خویش را فرستاد تا قاضی را برهنه درحالی که دستارش را مانند افسار دور گردنش بستهاند بیاورد.
قاضی به دربار عضدالدوله آورده شد. هنگامی که مرد را با طلاهایش در آن مکان دید. دریافت که تمامی این سخنان عضدالدوله داستانی بوده برای باز پس گرفتن طلاهای مرد!
عضدالدوله به قاضی با خشم گفت: 《 تو که مرد عالم و حکیمی هستی در شرف مرگ، این چنین در امانت خیانت میکنی، من چه انتظاری باید از جوانان داشته باشم! معلوم است که تمامی این مال و ثروت و ملک خود را از راه رشوه بدست آوردهای. به سبب پیری از جانت میگذرم. لیکن هرچه اموال و دارایی داری از تو خواهم ستاند و تو را از مقام قضاوت خلع خواهم نمود. 》
عضدالدوله چنین نمود. پس از اتمام جلسه تمامی دارایی مرد را به وی بازگرداند و قاضی بغداد را ، که قاضی القضات بود، خلع کرد.