سرانجام کار بابک خرمدین به نثر فارسی
گویند چون بابک از حصار بجست لباس مسافران و بازرگانان پوشید و با کسان خود در ارمنستان بجایی فرو آمد. از چوپانی که در آن حوالی بود گوسفندی خرید. چوپان نزد سهل ابن سنباط، امیر ارمنستان رفت و خبر برد. دانستند که بابک آمده است. افشین به تمامی امرای محلی نامه داده بود و آنان را واداشته بود که در فرو گرفتن بابک به او کمک کنند.
سهل ابن سنباط چون از آمدن بابک به ارمنستان وقوف یافت برنشست و به دیدار او رفت و بابک را با لطف و اکرام بسیار به سرای خویش برد. سپس در نهان به افشین نامه نوشت که بابک نزد من است. افشین وی را امیدها و دلگرمیها داد و برآن قرار نهاد که چون بابک به قصد شکار بیرون رود او را در جاییکه از پیش معین کرده بودند به کسان افشین تسلیم کنند.
چنین کردند و چون بابک دریافت که سهل او را به خیانت تسلیم دشمن میکند، برآشفت و به او گفت:«مرا به این جهودان ارزان فروختی، اگر مال و زر میخواستی تو را بیشتر از آنچه اینان دادند میدادم.»
بدینگونه افشین با غدر و حیله بابک را گرفت و بند برنهاد. حصارهای سرخ علمان ویران شد و آنها خود کشته و پراکنده شدند. اما کوششها و مبارزههای آنان به پایان نرسید و همچنان پس از بابک نیز دوام یافت.
افشین، بابک و کسان او را برنشاند و آهنگ سامرا کرد. شادی خلیفه از این پیروزی بیاندازه بود. افشین را بسیار بنواخت و تشریف و اکرام بیاندازه کرد. چون افشین بابک را به سامرا آورد شبانگاه احمد ابن ابی داوود که قاضیالقضات بغداد بود ناشناس به آنجا رفت و بابک را بدید و با او سخن گفت.
پیداست که هول و وحشت خلیفه نسبت به بابک تا چه حد بود که تا هنگام صبح طاقت نیاورد و او نیز متنکروار به سرای افشین رفت و هم در شب بابک را بدید. گویی بغداد نمیتوانست باور کند پهلوان دلیری که سالها او را تهدید میکرد اکنون در آنجا در اسارت به سر میبرد.
دیگر روز معتصم برنشست و مردم از دروازه عامه تا مطیره صف کشیدند. معتصم میخواست تا مردم بابک را به رسوایی و خواری ببینند. از کسان خویش پرسید که او را بر چه باید نشاند. گفتند:«هیچ چیز مناسبتر از فیل نیست.» بفرمود تا فیلی بیاوردند و او – بابک – را لباس زیبا درپوشیدند و کلاه سمور بر سر نهادند و او را با انبوه مردم به درگاه امیرالمونین به دارالعماره بردند.
امیرالمونین دژخیم خواست تا دست و پاهای او را ببرد. بفرمود تا دژخیم او را که نود نود بود بخواندند. حاجب از باب العامه برآمد و نود نود را بخواند. چون وی فراز آمد امیرالمونین فرمان داد تا هر دو دست بابک را قطع کنند. خونسردی و بیپروایی دلیرانهای که بابک در مواجهه مرگ نشان داد شایسته قهرمانان بود.
نوشتهاند که چون بابک دستش بریدند دست دیگر در خون زد و بر صورت خود مالید و همه روی خود را از خون سرخ کرد، معتصم علت این عمل را جویا شد. بابک گفت:«دراین حکمتی است که شما هردو دست و پای من را قطع خواهید نمود. گونه روی مردم از خون سرخ باشد، وقتی خون از روی برود زرد خواهد شد. من روی خویش از خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود نگویند که رویش از بیم زرد شد.»
باری بابک در دم مرگ نیز این همه شکنجه را به سردی تلقی کرد و هیچ سخن نگفت و دم برنیاورد. معتصم فرمود او را در جانب شرقی بغداد میان دو جس به دار آویختند.
واقعا آدم با وجود چنین افرادی به عنوان نیاکان و گذشتگانش به خودش می باله و کیف می کنه که ایرانیه، روحت غریق شادی و رحمت باد بابک جان
سلامت باشید