فلسفه آیین اوپانیشادها
مؤلفان آنها- موضوع آنها- عقل در مقابل شهود- آتمن- برهمن- همانی آن دو- وصف خدا- رستگاری- تأثیر اوپانیشادها- نظر امرسن درباره برهما
شوپنهاور گفته است: «در تمام جهان هیچ مطالعهای چون اوپانیشادها تا این حد سودمند و تعالیبخش نبوده است. تسلای زندگانی من بوده، و تسلای مرگ من هم خواهد بود.» اینجا، سوای قطعات اخلاقی پتاح- حوتپ] که در فصل هشتم آمده[ کهنترین فلسفه و روانشناسی موجود نژاد ما را میتوان یافت؛ اوپانیشادها کوشش لطیف و صبورانه حیرتآور انسان است، برای فهمیدن جان و جهان، و بستگی میان آن دو. اوپانیشادها به همان دیرینگی هومر، و به همان نویی کانت میباشند.
واژه اوپانیشاد ]در واقع: اوپهنشد[ مرکب است از یک جزءupa (اوپه) به معنای «پیش و نزدیک و کنار» و sad ]شد[ به معنای «نشستن». این «نزدیک نشستن» کم کم معنی «تعلیم پنهان» یا «تعلیم درونیان» را گرفت، که استاد در نهان آن را به بهترین و محبوبترین به طور کلی اوپهنشدها به معنی «گفتگوهای انجمن پنهان» است.-م.
شاگردانش میسپرد. صد و هشت تا از این گفتارها در دست است که پارسایان و فرزانگان گوناگون آنها را از ۸۰۰ تا ۵۰۰ قم ساختهاند. اینها نشان دهنده یک نظام فلسفی همساز نیستند، بلکه عقاید، «خلاصهها»، و درسهای مردان بسیاری است که در آنها فلسفه و دین هنوز به هم آمیختهاند. آنها میکوشیدند آن واقعیت ساده و ذاتی را که بستر کثرت ساختگی اشیا است بفهمند، و با احترام با آن یگانه شوند. این متنها پر است از سخنان مبهم و متناقص، و گاهی هم مقدم بر تمام تندباد پرگویی هگلی است؛ گاهی در آنها سخنانی هست که همان اندازه عجیب و غریب مینماید که حرفهای تام سایر برای معالجه زگیل؛ گاهی این کتابها چون عمیقترین تفکر تاریخ فلسفه در ما تأثیر میگذارند.
نام بسیاری از مؤلفان این کتابها را میدانیم، اما از زندگی آنها چیزی نمیدانیم، مگر آنچه گاهگاه در تعلیماتشان آشکار میشود. در میان آنها زندهترین چهرهها یکی یاجنهوالکیه است که مرد است و دیگری گارگی که زن است، و این افتخار نصیبش شده که درشمار قدیمترین فیلسوفان باشد. یکی از این دو، یعنی یاجنهوالکیه، زبانی گزایندهتر دارد. همکارانش در او به چشم نوآور خطرناکی نگاه میکردند؛ پیروانش از تعالیم او یک پایه «درست پنداری» بلامعارض ساختند. یاجنهوالکیه برای ما بیان میکند که چگونه کوشید تا دو همسرش را رها کند و فرزانهای خلوتنشین شود؛ همسرش متریی از او میخواهد که او را هم با خود ببرد، در این خواهش او میتوان آن نیرویی را احساس کرد که هند هزاران سال با آن جویای دین و فلسفه بوده است.
در آن هنگام که یاجنهوالکیه میخواست ترک خانمان کند، رو به همسرش متریی کرد و گفت: «متریی، من براستی میخواهم از خانه به بیخانگی بروم. میخواهم دار و ندارم را میان تو و همسر دیگرم، کاتیاینی، قسمت کنم.»
اما متریی گفت: «ای سرور من، اگر همه زمین، پر از خواسته، از آن من باشد، به من بگو که آیا من با آن بیمرگ خواهم شد؟»
یاجنهوالکیه پاسخ داد: «نه، زندگی تو چون توانگران خواهد بود، ولی امید خلود از خواسته چشم مدار.»
متریی گفت: «من با آنچه مرا بیمرگ نمیکند چه کنم؟ سرورم، آنچه سرور من از خلود
حدود دویست اوپانیشاد در دست است که فقط سیزده یا چهاردهتای آن را کهن، و هجدهتای آن را معتبر میدانند. از اینها شش تا را بسیار کهن، ششتای دیگر را پیش از بودا و پانینی، و دو تای دیگر را متأخرتر، یعنی درست پس از پدید آمدن «انجمن» بودایی میدانند.-م
امروزه صاحبنظرانی هستند که با نقد نظرهای دیگر و با دلایل گوناگون نشان دادهاند که حتی کهنترین اوپانیشادها هم کهنتر از قرن ششم، یعنی کهنتر از آیین بودا نیستند.-م.
اشاره به شیوه لفاظی و درازنویسی هگل است که شوپنهاور او را از این نظر نمونه ژاژخایی نژاد آلمانی دانسته است.-م.
میداند برایم بگوید.»
موضوع اوپانیشادها، همه، راز این جهان فهمناپذیر است. «از کجا آمدهایم، کجا زندگی میکنیم، و به کجا میرویم؟ ای آن که برهمن را میشناسی، به ما بگو که به فرمان که اینجا ساکنیم… آیا باید زمان، یا طبیعت، یا لزوم، یا تصادف یا عناصر را علت آن دانست، یا آن کس را که پوروشه، یعنی روح برترین، نام دارد؟» هند از این قبیل مردانی که طالب «ثروت بسیار نبودند، بلکه پاسخ پرسشهای خود را» میخواستند، نصیب بسیار برده است. در میتری اوپانیشاد میخوانیم که شاهی دست از سلطنت میشوید و به جنگل میرود که ریاضت بکشد، دلش را برای فهمیدن صافی، و معمای جهان را حل کند. شاه، پس از آنکه هزار روز ریاضت کشید، فرزانهای «داننده دلها» به نزدش آمد. شاه گفت «تو آنی که سرشت حقیقی آن معمای جهان را میدانی، به ما هم بگو.» آن فرزانه به او هشدار میدهد که «چیزهای دیگر بخواه.» اما شاه پافشاری میکند؛ و در عباراتی که باید برای شوپنهاور، شوپنهاوری باشد، بیزاری از زندگی، بیم دوباره زاییده شدن را ، که به تیرگی در سراسر اندیشه هندی میگذرد، باز میگوید:
«ای سرور، در این تن بدبو و بیجوهر، که آمیزهای است از استخوان، پوست، عضله، مغز استخوان، گوشت، منی، خون، مخاط، اشک، آب بینی، مدفوع، ادرار، باد، زردآب، و بلغم، از برآوردن کامها چه حاصل؟ در این تنی که گرفتار میل، خشم، آز، فریب، ترس، نومیدی، رشک، جدایی از آنچه آرزو میکنیم، پیوستن به آنچه از آن بیزاریم، گرسنگی، تشنگی، ضعف و پیری، مرگ و بیماری، اندوه و مانند اینهاست، از برآوردن کامها چه حاصل، و ما میبینیم که تمام این جهان چون این حشرات، این علفها، و این درختهایی است که پدید میآیند و از میان میروند… از چیزهای دیگر، خشکیدن اقیانوسهای بزرگ، فروافتادن قلل کوه، انحراف ستاره ثابت قطبی است… غرقه شدن زمین است… در چنین دایره وجودی چه حاصل از برآوردن کامها، که مرد چون آن کامها را برآورد، بارها بازگشت او به این جا، به زمین دیده خواهد شد.»
اولین درسی که فرزانگان اوپانیشادها به شاگردان برگزیده خود میدهند چوبینپایی عقل است. چگونه این مغز ناتوان، که با مختصر عمل حساب درد میگیرد، همیشه امیدوار است که عظمت تو درتوی چیزی را دریابد که خود جزء بسیار ناپایداری از آن است؟ این به آن معنا نیست که عقل بیحاصل است، عقل هم برای خود جایی دارد، و هنگامی که به نسبتها و اشیا میپردازد خوب به کارمان میآید؛ اما چگونه در برابر ابدیت، بینهایت یا حقیقت بنیادین درمیماند؟ ما، در حضور آن حقیقت خاموش، که نگهدارنده همه نمودهاست و در هر دانستگی برمیجوشد، سوای این حس و این عقل، نیاز به عضو ادراک یا فهم دیگری داریم این اوپانیشاد را کهن، اما پس از بودا، میدانند. پیداست که داستان این پادشاه از سرگذشت بودا تقلید شده است، و نیز همین بخش از این اوپانیشاد تقلیدی از متون بودایی است.-م
که همانا آتمن است، و «آتمن یا روح جهان نه با علم یافته میشود، نه با هوش سرشار، و نه با دانشی که از کتاب به دستآید… باشد که برهمن دانش را رها کند و چون کودک شود،… باشد که او جویای کلمات بسیار نباشد، زیرا که این خستگی محض زبان است.» برترین فهم، چنانکه اسپینوزا گفت، ادراک مستقیم و بینش بیواسطه است؛ و چنانکه برگوسن متذکر شده، شهود است، نگرش درونی جان است که درهای حس بیرونی را، تا آنجا که میتوانسته، بدقت بسته است. «برهمن متکی به خود، در حواس روزنههایی پدید آورد تا رو به جهان بیرون باشند؛ از اینرو انسان به بیرون نگاه میکند نه به درون خود. اما فرزانهای، با چشمان فروبسته و آرزوی خلود، خود را در آن سو (در درون) مینگریست.»
اگر، با دروننگری، مرد چیزی نیابد، این شاید درست نگری او را ثابت کند؛ زیرا اگر مردی در آن ]جهان[ نمودی و جزئی گم شده است، نباید منتظر باشد که آن جاویدان را در خود بیابد. انسان، پیش از آنکه بتواند آن واقعیت درونی را دریابد، باید هر کردار و اندیشه بد، همه آشوب تن و جان را از خود بزداید. باید دو هفتهای روزه بگیرد، و فقط آب بنوشد؛ آنگاه، چنین بگوییم، جان از گرسنگی به آرامش و خاموشی خواهد افتاد؛ حواس پاک و پاکیزه خواهد شد؛ روح، آرام به حال خود گذاشته خواهد شد تا آن اقیانوس بزرگ روان را، که خود جزئی از آن است، احساس کند؛ سرانجام فرد از هستی وامیماند، و «وحدت» و «حقیقت» پدیدار میشود. زیرا آنچه در این نگرش درونی پاک مینگرد خود فردی نیست؛ آن خود فردی فقط یک سلسله از حالات مغز یا حالات روانی است، فقط تنی است که از درون بدان نگریسته باشند. آنچه جوینده میجوید آتمن است، یعنی «خود» همه خودها، «روان» همه روانها، و مطلق غیرمادی بیشکلی که ما چون خود را فراموش کنیم خویشتن را در آن میشوییم.
پس، این نخستین گام «تعلیم پنهان» است: یعنی که ذات خود ما همانا تن یا جان، یا من فردی نیست، بلکه عمق خاموش و بینقش هستی درون ما، یعنی آتمن، است. گام دوم برهمن است، یعنی آن که همه را سرشار میکند، خنثی ، غیر شخصی، در بردارنده همه، اشتقاق این لغت هنوز قطعی نیست؛ ظاهراً – چنانکه در «ریگ- ودا» (۱۶.۱۰)، آمده- در اصل به معنای- «دم، نفس» بوده است؛ spiritus ]روح[ لاتینی، سپس معنی ذات حیاتی، و آنگاه «روان» گرفته است.
«برهمن» که در اینجا به کار رفته به معنای «روان غیرشخصی جهان» است و باید آن را از برهمای شخصیتر، که یکی از خدایان سهگانگی هندو (برهما، ویشنو، شیوا) است، و نیز از برهمن که اشاره است به فردی از طبقه روحانی براهمه، متمایز دانست؛ اما همیشه این تمایز رعایت نمیشود، و برهما را گاهی به معنای برهمن به کار میبرند. «برهمن» به عنوان خدا را باحروف ایرانیک (در حروف ریز= داخل گیومه) مشخص کردهایم.
اندیشمندان هندو از همه فیلسوفان دینی کمتر به خدایانشان صفات انسانی نسبت میدهند. حتی در سرودهای متأخر «ریگ- ودا»، به وجود متعالی، با بیاعتنایی، گاهی با ضمیر مذکر و گاهی با ضمیر خنثی، اشاره میشود، تا نشان دهند که او برتر از جنسیت است.
بنیاد همه، و ذات ناگرفتنی جهان است، «هست هست»، «روان نیافریده، پریشانی ناپذیر، و نامیرنده» است، آتمن، که روان همه چیز است، «روان روانها»ست؛ نیرویی است که پشت و زیر و زبر همه نیروها و همه خدایان میایستد.
سپس ویدگده ساکلیه از او پرسید «ای یاجنهوالکیه چند خدا هست؟
پاسخ داد… «همان اندازه که در «سرود همه خدایان» آمده است، یعنی سیصد و سه، و سه هزار و سه تا.»
«بله، اما یاجنهوالکیه، براستی چند خدا هست؟»
«سی و سه تا.»
«بله، اما یاجنهوالکیه، براستی چند خدا هست؟»
«شش تا.»
«بله، اما یاجنهوالکیه، براستی چند خدا هست؟»
«دو تا».
«بله، اما یاجنهوالکیه، براستی چند خدا هست؟»
«یکی و نصفی.»
«بله، ای یاجنهوالکیه، براستی چند خدا هست؟»
«یکی.»
گام سوم از همه مهمتر است: آتمن و برهمن یکی هستند. روان (غیرفردی) یا نیروی درون ما همان روان غیرشخصی جهان است. اوپانیشادها این تعلیم را با تکرار ملالتآور خستگیناپذیری در جان شاگرد رسوخ میدهند. درونی و بیرونی (یا عینی و ذهنی)، ورای همه شکلها و حجابها، یکی است؛ ما، در واقعیت فردیتیافته خود، با خدا، چون ذات تمام اشیا، یگانهایم. آموزگاری آن را در این تمثیل مشهور بیان میکند:
«میوهای از آن درخت انجیر بیاور.»
«اینک میوه، ای استاد.»
«آن را ازمیان نصف کن.»
«چنین کردم.»
«آنجا چه میبینی؟»
«تقریباً این ریزترین دانهها را.»
«یکی از آنها را از میان نصف کن.»
«چنین کردم.»
«آنجا چه میبینی؟»
«چیز خاصی نمیبینم»
پدر گفت: «ای عزیز، از این ذات لطیف که تو آن را در آنجا نمیبینی، این درخت بزرگ انجیر به وجود آمده است. عزیزم بدان که این ذات «خود» «همه» است. این حقیقت است. این خود «آتمن» است. «تت توماس»- آن تو هستی، شویتکیتو.»
پسر گفت: «ای استاد، باز هم به من تعلیم بده.»
پدر گفت: «باشد، پسرم.»
ذات اوپانیشادها همین دیالکتیک کمابیش هگلی آتمن و برهمن، و ترکیب آنهاست. اینجا درسهای دیگری هم میآموزند که ارزش ثانوی دارد. تقریباً در این گفتارها، عقیده به تناسخ، و نیز اشتیاق به رهایی (مکشه) از این زنجیر سنگین تناسخها را مییابیم. جنکه، شاه طایفه ویدیهه از یاجنهوالکیه میخواهد که به او بگوید چگونه میتوان از دوباره زاییدهشدن رهایی یافت. یاجنهوالکیه پاسخش را با روشنگری یوگه میدهد: انسان، با زدودن مرتاضانه همه خواهشهای خود، میتواند از یک جزء فردیبودن رها، و با سعادت عالی روان جهان یگانه شود، و، بدینگونه، از دوباره زاییدهشدن برهد. در اینجا شاه، که از نظر مابعدالطبیعه مغلوب شده، میگوید: «ای شریف، هم من و هم ویدیههها بنده تو خواهیم شد.» اما این بهشتی که یاجنهوالکیه به این مشتاق بشارت میدهد دشوار فهم است، زیرا در آن از دانستگی فردی خبری نخواهد بود. فقط مجذوب «هستی» شدن است، و اتحاد مجدد جزء است با کل، یعنی جزئی که موقتاً ازکل جدا شده است. «همان گونه که رودهای روان در دریا ناپدید میشوند و نام و شکل خود را از دست میدهند، بدینسان هم فرزانه، آزاد از نام و شکل، به آن شخص الاهی که آنسوی همه است نزدیک میشود.»
چنین نظریهای در باب زندگی و مرگ، غربیان را خشنود نخواهد کرد، چه دین آنان همان قدر از فردگرایی سرشار است که نهادهای سیاسی و اقتصادیشان. اما این نظر ذهن فلسفی هندی را با پیوستگی حیرتآورش ارضا کرده است. ما این فلسفه اوپانیشادها، این خداشناسی یکتاپرستانه و این خلود رازآمیز و غیرشخصی را میبینیم که براندیشه هندی، از بودا تا گاندی، و از یاجنهوالکیه تا تاگور سلطه دارد. اوپانیشادها تا امروز برای هند همان بوده است که عهد جدید برای جهان مسیحی- اعتقادنامه شریفی که فقط گاهگاه بدان عمل کرده، اما همواره بدان حرمت نهادهاند. حتی در اروپا و امریکا هم این تئوزوفی دقیق میلیون میلیون پیرو- از زنان تنها و مردان خسته گرفته تا شوپنهاور و امرسن- یافته است. چه کسی فکرمیکرد که این فیلسوف بزرگ فردگرای امریکایی از این اعتقاد هندی، که میگوید فردیت فریبی است، بیان کاملی عرضه کند؟
برهما
اگر کشنده سرخ میاندیشید که او میکشد،
یا اگر کشته میاندیشید که او کشته شده است،
نخست در «ستپته اوپانیشاد» دیده میشود، که در آن تولدها و مرگهای مکرر را کیفری دانستهاند که خدایان درباره زندگانی بد روا میدارند. اغلب قبایل عقیده دارند که روح میتواند از انسانی به حیوانی برود، یا برعکس از حیوانی به انسانی؛ احتمالا این عقیده، در ساکنان ماقبل آریایی هند، اساس عقیده تناسخ شد.
theosophy : هر مذهب فلسفی ناشی از این اعتقاد که نیروی ذاتی سرمدی (خدا) در سراسر جهان ساری است و شر نتیجه پرداختن آدمی به هدفهای محدود است.-م.
آنان آن راههای ظریف را، که
من در آنها میروم و میگذرم و باز میگردم، خوب نمیدانند.
دور یا از یاد رفته مرا نزدیک است؛
سایه و آفتاب یکی است؛
خدایان ناپدید شده مرا پدیدار میشوند؛
و مرا نام و ننگ یکی است.
آنانی که مرا به چیزی نمیگیرند بد میاندیشند،
آنگاه که پروازم میدهند من خود بالم؛
شکاک و شکم،
و سرودی هستم که برهمن میخواند.
منبع : تاریخ تمدن , جلد اول : مشرق زمین
نویسنده : ویل دورانت
نشر الکترونیکی سایت تاریخ ما