فرشته مطرود چین

قصه‌ای از لی‌پو- جوانی و دلیری و عشقهای او- در زورق سلطنتی- بشارت انگور- جنگ- سفرهای لی‌پو- در زندان شعر بیمرگ

به هنگام سلطنت مینگ‌هوانگ، فرستادگانی از سرزمین کره آمدند و پیامی آوردند. این پیام را به خطی نوشته بودند که هیچ یک از وزیران نمی‌دانستند. فغفور به شگفتی افتاد و گفت: «آیا در میان کلانتران و دانشمندان و دلاوران بیشمار ماکسی نیست که ما را از این مخمصه خلاص کند؟ اگر تا سه روز رمز این نامه گشوده نشود، همه از خدمت طرد خواهید شد.»

وزیران از بیم باختن منصبها، و نیز سرهای خود، روز را به تلخی گذراندند و کنکاش کردند. سرانجام، وزیر هوچی‌چانگ به اورنگ فغفوری نزدیک شد و گفت: «این بنده رخصت می‌خواهد تا به عرض خداوندگار معروض دارد که در این شهر شاعری هست پرخرد، به نام لی؛ با دانشهای بسیار آشناست، و کاری نیست که از وی برنیاید. بفرمای تا نامه را بخواند.» ففغور فرمان داد که لی بیدرنگ به دربار آید. لی نپذیرفت و پیغام فرستاد که دانشمندان دولتی رساله‌ای را که او در امتحان استخدام دولتی نوشته است، مردود دانسته‌اند، و بنابراین معلوم است که او نباید برای خواندن چنان نامه‌ای شایستگی داشته باشد. فغفور عالیترین لقب و خلعت مخصوص اهل علم را به او اعطا کرد و دل او را به دست آورد. پس،

آرثر ویلی می‌گوید: «موقعی که تاتارها مینگ‌هوانگ را برانداختند و چانگان را غارت کردند، تو گویی که ترکان شهر ورسای عصر لویی چهاردهم را منهدم ساخته‌اند!»

لی به دربار آمد و چون ممتحنان امتحان استخدام دولتی را در میان وزیران دید، آنان را واداشت که کفش از پایش بیرون آورند. سپس نامه را ترجمه کرد. دولت کره اعلام داشته بود که برای برافکندن یوغ چین آماده جنگ است. لی، در پاسخ، نامه‌ای خردمندانه و ترساننده نوشت، و فغفور بی‌تردید آن را توشیح کرد، زیرا، به تلقین هو‌چی‌چانگ، تقریباً باور کرده ‌بود که لی فرشته‌ای است که بر اثر شرارتی از آسمان رانده شده است. حکومت کره، پس از دریافت آن نامه، زبان به معذرت گشود و خراج فرستاد، و فغفور قسمتی از خراج را به لی بخشید، و لی هم که عاشق شراب بود آن را به میفروش داد.

گویند شبی که لی‌پو زاده می‌شد، مادرش تای‌پوشینگ ستاره سپید بزرگ یا زهره‌ را، که در مغرب‌زمین «ونوس» می‌خوانند، به خواب دید. پس، کودک خود را لی (به معنی «آلو») نام نهاد و تای پو (به معنی «ستاره سپید») لقب داد. لی در دهسالگی بر همه آثار کنفوسیوس تسلط یافت و چکامه‌هایی جاویدان آفرید. در سال دوازدهم عمر، زندگی فیلسوفان پیش گرفت و به کوهستان پناه برد و سالها در کوهها زیست. در آنجا سخت تندرست و نیرومند شد، شمشیرزنی آموخت، سپس هنرهای خود را به جهان اعلام داشت: «هر چند که قامتم از هفت پا ] ی چینی[ کمتر است، قوت آن دارم که ده هزار مرد را برابری کنم.» (ده هزار، در بین چینیان، معنی «بسیار» می‌دهد.) پس از آن، از سر فراغت، در اکناف زمین به مسافرت پرداخت و شهد عشق را از لبان گوناگون نوشید. برای «دخترک وو» چنین سرود:

شراب زر،

جامهای زر،

و دخترکی از وو

سواره می‌آید. پانزده سال دارد:

ابروهای آبی شده،

کفشهای سرخ زربفت،

سخن بیزبان.

اما آوازش مسحور می‌کند.

دور میز جشن می‌گیریم-

میزی مرصع به کاسه سنگ‌پشت.

دخترک در دامان من مست می‌شود.

آه طفلک، چه نوازشها

در پشت پرده‌های گلدار، سوسن‌دار!

همسری برگزید، اما چنان اندک‌مایه بود که زن ترکش گفت و کودکان را باخود برد. آیا این ابیات اشتیاق‌آمیز به یاد اوست یا به یاد یاری شور‌انگیزتر؟

گویا این افسانه را لی پو خود ساخته باشد!

دلاراما، زمانی که اینجا بودی، خانه را پرگل می‌کردم.

دلاراما، اکنون رفته‌ای- تنها تختی به جای مانده است.

لحاف منقش، روی تخت جمع شده است؛ نمی‌توانم بخوابم.

سه سال از رفتن تو می‌گذرد. هنوز عطری که از خود به جا گذارده‌ای، مفتونم می‌کند.

این عطر را تا ابد در مشام خواهم داشت. اما کجایی تو، محبوبم؟

آه می‌کشم- برگهای زرد از شاخه به زیر می‌افتند.

زاری می‌کنم- شبنم سپید روی خزه‌های سبز چشمک می‌زند.

وی برای تسلای خود به شراب روی آورد، و در سلک «شش لاابالی باغ خیزران»، که بی‌شتاب می‌زیستند و با ترانه‌ها و شعرهای خود نان می‌خوردند، درآمد. چون شنید که در نیائوچونگ شرابی عالی هست، به صوب آن شهر، که حدود پانصد کیلومتر با او فاصله داشت، روانه شد. در سفرهای خود با توفو، که والاترین شاعران چین و همسنگ او بود، آشنا شد. دیرزمانی با هم غزل سرودند و برادرانه دست به دست دادند و بر یک بستر خوابیدند، تا آنکه شهرت، آنان را از یکدیگر جدا ساخت. همه مردم آنان را دوست می‌داشتند، زیرا، مانند پارسایان، بی‌آزار بودند و، با غرور و اخلاص، یکسان با شاه و گدا رفتار می‌کردند. عاقبت به چانگان پا نهادند؛ هو، وزیر صاحبدل، چنان مفتون اشعار لی‌پو شد که برای پرداخت پول شراب او زینت‌آلات زرین خود را فروخت. توفو در وصف لی‌پو گوید:

اما پو، جامی سرشار به او بده،

صد شعر خواهد ساخت.

درون میکده‌ای در یکی از خیابانهای چانگان

چرت می‌زند؛

و با آنکه ولینعمتش او را فرا می‌خواند،

پا در زورق سلطنتی نمی‌گذارد.

می‌گوید: «خداوندگارا، بر من ببخشا،

من خدای شرابم!»

لی‌پو در مدح «بی‌آلایش بزرگ» (یانگ کوی‌فی) شعر می‌سرود، و از این رو فغفور بدو دوستی می‌نمود و صله‌بارانش می‌کرد. روزی مینگ‌هوانگ در «کوشک عود» جشن شقایق برپا داشت و لی‌پو را احضار کرد تا به افتخار محبوبه‌اش شعر سراید. لی‌پو چنان مست بود که شعر گفتن نتوانست. ناچار آب سرد بر چهره مهربانش ریختند تا به خود آمد و غزلسرایی آغاز کرد و، در وصف رقابت گلهای شقایق با بانو یانگ‌کوی فی، داد سخن داد:

جلال ابرهای دامن‌کش در جامه اوست،

و جلوه گل در چهره او.

ای منظر آسمانی، تنها در آن بالا

بر فراز «کوه گوهر»،

یا در «قصر بلورین» پریان، در زیر ماه یافت می‌شوی!

با اینهمه او را در این بستان زمینی می‌بینم-

بادبهاری بآرامی بر نرده‌ها می‌وزد،

و دانه‌های درشت شبنم می‌درخشند.

پیروز است شوق بی‌پایان عشق،

که با باد بهاری در دل خانه کرده است.

کیست که از چنین ستایشی خرسند نشود؟ با این وصف، بانو یانگ پنداشت که شاعر او را ظریفانه هجو کرده است، و از آن پس کوشید تا شاه را به او بدگمان سازد. پس، فغفور بدره‌ای به لی‌پو داد و روانه‌اش کرد. یک بار دیگر شاعر راه سرگردانی پیش گرفت و غم دل به می شست. به «هشت تن جاویدان جام شراب»، که نقل مجالس چانگان بودند، پیوست و با شاعری به نام لیو‌لینگ همداستان شد: لیولینگ متوقع بود که همواره دو خادم به همراه داشته باشد: یکی با کوزه‌ای شراب، تا به خواجه نوشاند؛ و دیگری با بیلی آماده کار، تا چون شراب خواجه را از پا درآورد، او را به خاک سپارد! می‌گفت: «امور این جهان مانند سبزاب رودخانه نااستوار است.» براستی شاعران چین بر سر آن بودند که طهارت خشک فیلسوفان آن سرزمین را جبران کنند، و از جمله لی‌پو می‌گفت: «از بهر شستن غمهای دیرینه روح خود، صدخم شراب نوشیدیم.» وی مانند عمر خیام بشارت انگور را به جهانیان می‌رساند:

رود تندرو به دریا می‌ریزد و دیگر باز نمی‌گردد.

آیا نمی‌بینی که، بالای آن برج بلند، سپیدمویی

دربرابر آیینه روشن خود اندوه می‌خورد؟

جعدش، بامدادان، مانند ابریشم سیاه بود.

شامگاهان، سراسر چون برف.

بیا تا می‌توانیم از خوشیهای کهن طرفی بندیم

و ساغر زرین را از کف ننهیم

و بی‌آن در ماهتاب نمانیم.

تنها آرزومند نشئه دیرپای شرابم،

و همین خواهم که هرگز به خود نیایم.

بیا امروز من و تو با هم شرابی خریم!

چرا بگوییم بهایش را نداریم؟

اسب من آراسته به گلهای زیباست،

قبای پوستین من هزار قطعه زر می‌ارزد،

از پسرک (خادم) می‌خواهم

که اینها را بدهد و شراب شیرین بگیرد

آنگاه من و تو غمهای ده‌هزار قرن را

فراموش می‌کنیم.

kuanyu.jpg (320×455)

این غمها چه غمهایی بودند؟ خلجان عشق مردود؟ بعید است، زیرا با آنکه چینیان مانند ما عشق به دل راه می‌دهند، شاعران آنان به شدت ما از درد آن نمی‌نالند. تراژدی انسانی، بدانسان که از اشعار لی‌پو برمی‌آید، بازتاب حوادث بسیار است: جنگ و تبعید، هجوم آن لوشان و سقوط پایتخت، فرار فغفور، مرگ یانگ‌کوی فی، و بازگشت مینگ‌هوانگ به قصرهای ویران شده خود. لی‌پو سوگواری می‌کند: «جنگ را پایانی نیست.» و سپس با زنانی که شوهرانشان قربانی مریخ، خدای جنگ، شده‌اند، به همدردی می‌پردازد:

دی‌ماه است. دخترک افسرده یوچو را بنگر!

نمی‌خواند، لب به تبسم نمی‌گشاید. ابروهای پروانه‌آسای او ژولیده‌اند.

دم در می‌ایستد و رهگذران را می‌نگرد،

و او را به یاد می‌آورد که تیغ برگرفت و برای حفظ مرز رفت،

او که در سرمای آن سوی دیوار بزرگ رنج عظیم برد،

او که در جنگ فرو غلتید و هرگز باز نمی‌گردد.

در تیردان زرینی، آراسته به پوست ببر،

درمیان تار عنکبوت و گرد و غبار سالها،

دو تیر با پرهای سفید به یادگار مانده‌اند-

ای رؤیاهای میان‌تهی عشق، دیدار شما چه غمزاست!

دخترک تیرها را بیرون می‌آورد و می‌سوزاند و خاکستر می‌کند.

با ساختن سد می‌توان از جریان رود زرد جلو گرفت،

اما به هنگام برف و باد شمال، که می‌تواند از اندوه او بکاهد؟

لی‌پو را می‌توانیم در نظر آوریم که از شهری به شهری و از امارتی به امارتی می‌رود. آنچنان که تسوی تسونگ چی او را وصف می‌کند: «زایری هستی که کولباری پر از کتاب بر پشت داری و هزار و صدها فرسنگ و بیشتر طی طریق می‌کنی. زیر آستین، دشنه‌ای داری و در جیب، دیوانی شعر.» در این آوارگیهای طولانی، دوستی دیرین او با طبیعت وی را از آرامشی ناگفتنی برخوردار گردانید. از لابلای اشعار او سرزمین گل‌آذینش را می‌بینیم و در می‌یابیم که تمدن شهری در آن زمان بار سنگینی بر روح چینیان نهاده است:

چرا در میان کوههای سرسبز به سر می‌برم؟

می‌خندم و پاسخ نمی‌دهم. روحم آرام است،

روحم در آسمان و زمینی دیگر، که از آن هیچ کس نیست، ساکن است.

درختان هلو غرق در گلند، و آب روان است.

همچنین:

ماهتاب را در پای تختم دیدم

و پنداشتم که یخ بر زمین نشسته است.

سربرداشتم و به ماه کوهسار نگریستم؛

سر فرود آوردم و از خانه دورافتاده خود یاد کردم.

همچنانکه مویش به سپیدی می‌گرایید، شوق خاطرات جوانی قلبش را مالامال می‌ساخت. چه بسیار، در محیط مصنوعی پایتخت، برای سادگی طبیعی خانه و خانواده خود دلتنگی نمود!

در سرزمین وو برگهای درخت توت سبزند،

و کرمهای ابریشم سه بار به خواب رفته‌اند.

نمی‌دانم در لوه‌شرقی، که خانواده‌ام سکونت دارد،

مزارع ما را کی کشت می‌کند؟

نمی‌توانم، بهنگام، برای کارهای بهاری بازگردم،

روی رود سفر می‌‌کنم و ثمری ندارم.

باد جنوب می‌وزد و روح دورمانده مرا سبک می‌راند

و به سوی میخانه‌ای آشنا می‌برد.

در آنجا، در سمت خاور، درخت هلویی می‌بینم،

که با برگها و شاخه‌های ستبر در میان مه آبی‌فام تکان می‌خورد.

این درختی است که سه سال پیش، قبل از آوارگی، کاشتم.

اکنون درخت هلو تا بام میخانه رسته است،

در حالی که من در سفرهایی بی‌بازگشت عمر گذاشته‌ام.

پینگ‌‌یانگ، دختر زیبایم! تو را می‌بینم

که کنار درخت هلو ایستاده‌ای و شاخه پرگلی می‌چینی.

گلها را می‌چینی، ولی من آنجا نیستم-

اشک تو مانند رود روان می‌شود!

پسر کوچکم، پوچین! قامت تو به شانه خواهرت رسیده است.

با خواهرت به زیر درخت هلو می‌آیی،

اما کیست که دست نوازش بر دوش تو کشد؟

چون از اینها یاد می‌کنم، از خرد بیگانه می‌شوم،

و هر روز درد تیزی قلبم را سوراخ می‌کند.

اینک قماش ابریشمین برمی‌گیرم تا این نامه را بنویسم،

و با مهرم، از راهی دراز، آنسوی رود، برای شما بفرستم.

لی‌پو بازپسین سالهای عمر را به تلخی گذرانید، زیرا هرگز به کسب مال تن درنداده بود، و در آن بحبوحه آشوب و جنگ و انقلاب نیز سلطانی نبود که او را از گرسنگی حفظ کند. سرانجام، لی‌لینگ، امیر یونگ، او را به مجلس خود خواند. با شادی پذیرفت و نزد او شتافت. اما چون لی‌لینگ بر ضد جانشین فغفور مینگ‌هوانگ شورید و منکوب شد، لی‌پو را هم با دیگران به زندان افکندند و، به عنوان خاین، به مرگ محکوم کردند. یکی از

سرداران، به نام کوئو تسی‌ای، که شورش آن لوشان را فرونشانیده بود، وساطت کرد و حاضر شد که درجه و عنوان او را بگیرند و جان لی‌پو را ببخشایند. در نتیجه، حکومت از قتل لی‌پو چشم پوشید و به تبعید او اکتفا ورزید. خوشبختانه بزودی فرمان عفو عمومی صادر شد، و لی‌پو با گامهای ناتوان و لرزان به سرزمین خود بازگشت. سه سال بعد، در بستر بیماری افتاد و درگذشت. اما راویان، که چنین مرگ ساده‌ای را برای چنان روح بزرگی شایسته نمی‌دانسته‌اند، روایت کرده‌اند که شبی، در حالت شوق و جذبه، برای گرفتن تصویر ماه در آب، خود را به رودی افکند و غرق شد!

سی‌جلد شعر لطیف و رقت‌آمیز از او مانده است و او را بزرگترین شاعر چین معرفی می‌کند. یک نقاد چینی می‌گوید: «وی تارک رفیع‌تای است و از هزار تل و کوه بالاتر رفته است. خورشیدی است که هزار هزار ستاره آسمانی در برابر آن درخشش تابناک خود را از کف می‌دهند.» مینگ هوانگ و بانو یانگ مردند، ولی نغمه لی‌پو هنوز جان دارد:

کشتی من از چوبهای گرانبهاست، و سکانی دارد از ماده‌ای کمیاب.

خنیاگران، با نی‌لبکهایی از خیزران و طلا، در دو سر آن می‌نشینند.

چه خوش است کوزه‌ای شراب به دست گرفتن،

دختران نغمه‌سرا در کنار داشتن،

و شادمان با امواج بدینسوی و‌آنسوی رفتن!

شادمانترم از آن پری که در هوا

بر درنای زردفام خود سوار بود؛

و آزادم همچون آدم‌ دریایی که، بیهدف، مرغان را دنبال می‌کرد.

اکنون، به نیروی خامه الهام‌یافته خود، «پنج‌کوه» را در هم می‌شکنم.

شعر من زاده شده است. می‌خندم، و شادیم گسترده‌تر از دریاست.

ای شعر بیمرگ! ترانه‌های چوپینگ همچون مهر و ماه پرشکوه است،

حال آنکه کاخها و برجهای شاهان چو از تپه‌ها زدوده شده‌اند.

منبع : , جلد اول : مشرق زمین

نویسنده :

نشر الکترونیکی سایت

عضویت
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها