نظام اداری و سیاسی ایران در دو قرن اول هجری
ایران از ورود اسلام تا پایان حکومت علویان طبرستان
این مقاله از سری تاریخ تحولات ایران از ورود اسلام است برای دیدن دیگر مقالات مرتبط بر روی لینک بالا کلیک کنید.
حکمرانان کوفه و بصره که ابتدا کوچ نشین های نظامی عربی بوده و به صورت شهری در آمده بودند، صاحب منصبان اداری مورد احتیاج جهت اداره سرزمین های تازه فتح شده را از مدائن استخدام می کردند و در عین حال از آنها برای تعلیم فن حکومت چادرنشینان استفاده میکردند. کشورداری ساسانیان در میان رهبران اقوام عرب معروفیت و اشتهار افسانه وار و عجیبی داشت. [۱]
در دوران اسلامی نه تنها خراج گیری بر پایه روش ساسانیان بود، بلکه فرمانروایان عرب پیرو خلیفه سکه های ساسانی ضرب و در کنار نقش آتشکده چند واژه عربی نقش میکردند. هنگامی که سکه ها و آیین خراج اسلامی پدید آمد باز سرمشق آنها همان سکه ها و همان آیین خراج ساسانیان بود. (شکل ۱-۲و ۲-۲) حتی، اگر فرض کنیم که واژه وزیر و دیوان نیز از ریشه فارسی نباشد دست کم، باید بگوییم که سازمان اداری از دیوان ساسانیان ماهی گرفته بود. شک نیست که خلفا در جای دیگری هم نمی توانستند سرمشقی برای کارهای اداری و تشریفاتی بیابند. زیرا عربها تنها بر چند استان از امپراتوری بیزانس دست یافته بودند، در صورتی که سراسر شاهنشاهی ساسانی را با همه سنتهای کهن آن به زیر فرمان در آورده بودند.[۲] خلفای عرب در آغاز امر با اعزام عمال به بصره، کوفه، مرو و بلخ سررشته حکومت ایران را به افرادی می سپردند تا به کمک دهقانان و دیوانیان محلی که همواره واسطه ارتباط حکومت با مردم هر ناحیه ای بودند، ماموریت خویش را به مرحله اجرا درآورند. در میان عمال حکومت اموی افرادی مانند: عبدالله عامر، قطیبه بن مسلم و مهلب بن ابی صفره در توسعه و تحکیم مبانی نفوذ حکومت خلفا در آن نواحی دوردست از مرکز خلافت، سهم زیادی داشتند و از این راه شهرت فراوان پیدا کردند.[۳]
عمر ولایتهای مفتوح را به چند قسمت کرد تا اداره آن آسان باشد و بتواند بر درآمد آن نظارت کند. تقسیم ولایت ها در زمان عمر چنین بود: ولایت اهواز و بحرین، ولایت سیستان، مکران و کرمان، ولایت طبرستان و ولایت خراسان. سرزمین عراق دو قسمت شده بود: مرکز یکی بصره و دیگری کوفه بود. ولایتدار از طرف خلیفه انتخاب میشد و امامت نماز، ریاست قضا، خراج، سپاه، نگهبان و دیگر مهمات دولت با او بود. عمر ولایتداران خود را از میان عرب انتخاب میکرد و پس از وی خلیفگان نخستین و اموی این روش را تعقیب کردند.[۴]
لازم به یادآوری است که نظام حکومت اسلامی در آغاز آن به نحوی صورت پذیرفت که حدود، قومیت، سابقه کار و سایر عوامل توزیع و تقسیم زمان در آن شناخته نبود. به ایرانیان تازه مسلمانی که از یمن به نام آزادگان یا ابناء احرار در فتوحات اسلامی سهیم شده بودند، مجال عرض وجود چشمگیری برای قبول اداره کشور نمی داد و در همان حال سرداران سپاهیان اعزامی متصدی حفظ ارتباط و نظام و اداره داخلی اراضی و ممالک مفتوحه میشدند. اما وضعیت اداره امور داخلی ظاهراً به دست کسانی باقی مانده بود که از راه صلح و سازش با عراق در آمده و قبول پرداخت مالیات کرده بودند. در این حکومت تازه که مرکز آن به توالی در مدینه، کوفه و دمشق بود، عوامل و ضوابط دخیل در اجرای امور محلی همانا رسوم و مقررات اداری و اقتصادی و انضباطی عصر ساسانی بود که مردم ایران پس از دوره اشکانیان دهد بدانها خو گرفته بودند و فاتحان تازه وارد هم چون هنوز مجال تغییر و تنظیم قواعد و ضوابط تازهای نیافته بودند، هر چه را از آن میانه با اصول و مبانی اسلام و احکام قرآن مباینت و ناسازگاری نداشت برجا گذاشتند.[۵]
در عهد امویان حاکم عراقین (بصره و کوفه) حاکم اصلی ایران نیز، محسوب می شد و بعد از شام، عراق مهمترین مرکز حکومت اسلامی به حساب میآمد.
بخش اول: انواع امارت
بعد از دولت اسلامی از نظام آزاد اندیشی (سیستم دموکراتیک) منحرف گردید و اقتدار سیاسی بر مبنای زور گذاشته شد. حکومت بیش از آنکه جنبه الهی و اخلاقی داشته باشد، صورت دنیای به خود گرفت. موسس دولت اموی کاری به آخرت نداشت و هرچه می کرد برای دنیا بود، به منظور پیشرفته مقاصد سیاسی، از ثروت سرزمین شام استفاده نمود و به جهت پیشبرد اهداف خود مخالفین و مردان کاردان عرب را تطمیع کرد. همچنین به علت ارتباط و آمیزش مسلمانان عرب با سایر مسلمانان حکومت اسلامی، تحت تاثیر کشورهای همجوار مانند روم و ایران قرار گرفت و دستگاه خلافت به تقلید از این امپراتوری ها، تمایل زیاد به تشریفات و شکوه و جلال پیدا نمود و در پی آن فاصله طبقاتی بین هیئت حاکم و مردم عادی ایجاد گشت.[۶]
حکومت معاویه اولین تجربه حاکمی بود که در میان اختلافات دینی – سیاسی، و احیاناً قبیلهای و منطقهای، توانست به وسیله زور و با بهرهگیری از حیله گریهای سیاسی قدرت را به دست آورد. حکومت اموی، به ویژه استقرار نخستین حاکم این سلسله، نماد تحول بزرگ در جامعه و دولت اسلامی ایران در راستای روابط قبیله است. حکومت معاویه و امویان دو ویژگی عمده داشت که آن را از اختلاف متمایز میکرد و به الگوی سلطنت ایرانی نزدیک می نمود، نخست آنکه حکومت بنیامیه به نیروی غلبه نظامی و عصبیت قبیله پدید آمد، ثانیاً، بنی امیه نظامی از جانشینی و ولایت عمدی را تأسیس کردند که، هم از نسب و خاندان واحد بودند.[۷]
معاویه در آغاز حکومت خود طی بیانیهای در مدینه میگوید[۸]:《به خدا زمام حکومت شما را در دست گرفته، از این بی خبر نبودند که شما به امارات من خشنود نیستید آن را نمیپسندید، در این مورد بر آنچه بر قلوب شما می گذرد خوب آگاهم. اما من شما را به وسیله نیروی این شمشیر مغلوب ساخته و این مقام را به دست آورده ام… اکنون اگر می بینید که حق شما را کاملاً ادا نمی کنم پس از آن حصّه کم از من راضی شوید.》
با ایجاد یک حکومت استبدادی در زمان معاویه، روح سیاسی اسلام دچار تغییری بزرگ شد. دیگر حکام کسانی نبودند که به عنوان سران جمهوری با رای مردم انتخاب شده و صرفاً به خاطر رفاه اتباع خود و عظمت آیین حکومت کنند. از زمان معاویه به بعد خلیفه حاکم، جانشین خود را منصوب میکرد و بیعت مردم در حضور او یا در حضور نماینده او، انتصاب وی را محرز می ساخت. این نظام فساد و معایب دموکراسی و حکومت استبدادی را به همراه داشت و در عین حال از مزایای هر دو روش عاری بود.[۹] ضمناً امویان جهت موفقیت در حفظ قدرت از نظریه جبر گرایی استفاده می کردند، به خاطر اینکه آنها به خوبی به اهمیت جبریگری در پردازش سیاستهایشان و یا تکمیل استیلایشان واقع و آگاه بودند.[۱۰]
با توسعه سرزمینهای اسلامی، فرمانروایی سرزمین های فتح شده تغییراتی پیدا کرد؛ ولی به طور کلی دو نوع امارت یا فرمانروایی رواج داشت:
۱. امارت عامّه
۲. امارت خاصّه
امارت عامه به دو شکل بود: ۱. امارت استکفاء ۲. امارت استیلاء
ماوردی این نوع امارتها را به شرح زیر توضیح می دهد[۱۱]:
در امارات به صورت استکفاء، امیر مورد نظر از سوی خلیفه برگزیده شده و وظایفی چون سازماندهی سپاه یا نظارت بر دیوان عدالت یا خراج یا امامت نماز و ادامه حج را بر عهده میگرفت. امیر استکفاء همچون وزیر تفویض، نسخه دیگری از قدرت بود و وظایف خلیفه را منعکس می ساخت، با این تفاوت که وزیر تفویض معمولاً در نزد خلیفه و در دارالخلافه بع انجام دادن امور مشغول بود، ولی امیر استکفاء متاثر از شرایط و خاستگاه نظامی اش در منطقه سپرده شده به وی، به سر میبرد.
امارت استیلایی، همانگونه که از نامش بر می آید، در زمانی موضوعیت می یافت که شخصی بدون جلب نظر و رضایت خلیفه در منطقهای قدرت را از آن خود می ساخت و خلیفه با صدور حکم امارات به قدرت او جنبه قانونی و شرعی می داد. این نوع امارتها به رشد و سربرآوردن حکومتهای نیمه مستقل و مستقل در گوشه و کنار سرزمین های اسلامی، به ویژه مناطق شرقی زمین های خلافتی، ارتباط مستقیم داشت. بهنظر ماوردی وظیفه امیر استکفاء عبارت بود از[۱۲]:
۱. سازماندهی سپاه، مستقر کردن آنان در نواحی مختلف و پرداخت حقوق با نظر خلیفه به آنها.
۲. نظارت بر دیوان عدالت و نصب قضات و حکام.
۳. وضع و وصول خراج و صدقات، تعیین عاملان و جمعآوری مالیات و تقسیم درآمد حاصل از آن در میان آنان که حقی در آن دارند.
۴. پاسداری از دین و جلوگیری از توهین به مقدسات، بدعت و ارتداد.
۵. اجرای حدود و کیفرهای شرعی.
۶. پذیرفتن امامت نماز و یا تعیین نایب.
۷. ترتیب دادن امور مربوط به حج در منطقه خود و حفظ حجاجی که از آن منطقه می گذرند.
۸. انجام دادن جهاد در صورت داشتن منطقه مرزی در حاکمیت خود و تقسیم غنایم بین جنگجویان و کسر خمس آن به عنوان حق حکومت.
امارت استیلاء همانطور که توضیح داده شد، چنین بود که خلیفه به ناچار کسی را امیر یک ناحیه می کرد. بدیهی است چنین شخصی هیچگونه اطلاعات و فرمانبرداری از خلیفه نداشت، فقط از نظر دین و مذهب خلیفه را قائل خود می دانست، ولی در امور سیاسی و اداری استقلال تام داشت.
تعهدات امارت استیلاء عبارت بود از[۱۳]:
۱. خلیفه را پیشوای دین و امور دینی و جانشین پیامبر میدانست.
۲. از خلیفه اطلاعات مذهبی میکرد.
۳. در پیشرفت اسلام با خلیفه همکاری می نمود.
۴. اوامر دینی در سراسر قلمرو امیر جاری، معاملات و عقود مذهبی نافذ بود.
۵. از دین با تمام قوا حمایت میکرد.
این امیران میتوانستند امارات را در خانواده خود موروثی نمایند.
امارت خاصّه: امیرخاصّ از خود استقلال نداشت، فقط در حدود معینی میتوانست در کارهای ارتش و سیاست محلی به حمایت از اسلام و دفاع از ناموس مسلمانان اقدام کند. از نظر اداره امور مالی و قضایی تابع خلیفه بود و حتی در پیشوایی نماز هم اختیار نداشت. امارت خاص بیشتر مخصوص دوره امویان بود و در دوره خلفای عباسی چندان متداول نبوده است. در مرکز خلافت افرادی بودند که خلیفه را در اداره امور امپراطوری کمک می نمودند و مشاور خلیفه به حساب میآمدند. مقام وزارت به طور رسمی از زمان عباسیان متداول گردید و آن را از ایرانیان اقتباس نمودند.
۱. امور دیوانی
در لغت نامه دهخدا ذیل کلمه دیوان آمده:《محل گردآوری و دفاتر، فارسی معرب است. از کلمه مفروض ایرانی dewan همریشه دبیر، نویسنده و به قول آندرآس مرتبط به کلمه آسوری dap و کلمه dipi پارسی باستان که از duppu آکدی و dup سومری مأخوذ است[۱۴].》
در دایره المعارف فارسی هم در این باره آمده:《 دیوان diwan، در تشکیلات اداری عهد خلفاء و سلاطین ممالک اسلامی، عنوان اداره کل محاسبات مملکت و دفتر محاسبات، و همچنین به معنی مطلق اداره و تشکیلات اداری – کلمه ظاهراً ایرانی است و همریشه دبیر، و این احتمال هم است که اصل آن آسوری یا سومری باشد. گویند در اسلام نخستین بار خلیفه عمر رسم ثبت و ضبط را در دیوان الجند، به تقلید از ایران و ظاهراً به صوابدید هرمزان برقرار نموده است[۱۵].》
ابن اثیر می نویسد:《 در سنه پانزده، عمر برای مسلمین وظایف و حقوق و مراتب با شهریه و سهم معین و مقرر نمود و دیوانها و حسابداری ها تاسیس و دایر کرد و اشخاص سابقه دار و مقدم مجرب را بر حسب سابقه اسلام و جهاد از حیث عطا و اجر مقدم و برتر از سایر داشت[۱۶].》
طبری نیز مینویسد:《عمر نخستین کسی بود که دیوان ترتیب داد و کسان را به ترتیب قبایل نوشت و مقرری معین کرد[۱۷].》
درآمد زیاد بود، تنها عراق سالی صد میلیون درهم به بیت المال مدینه می داد، مصرف این مالیات اعطیات بود؛ یعنی بخشش به مسلمانان. برای تنظیم این کار دیوانی تشکیل داده، صورت جامعی از مسلمانان به ترتیب قبایل نوشتند و در ثبت اسامی اشخاص سابقه اسلام آنها را ماخذ قرار دادند و از اقربای پیامبر شروع کردند. مقدار جیره یا عطاء را که در زمان ابوبکر برای همه یکسان بود عمر درجه بندی کرد؛ مسلمانان قدیمی غزوات و خویشاوندان پیامبر را بیشتر از دیگران کرد.[۱۸]
ابن طقطقی در رابطه با تاسیس دیوان توسط عمر، خلیفه دوم، مینویسد:《 عمر دید که فتوحات پی در پی انجام شده گنجینه های ملوک ایران به تصرفشان در آمده است، و بارهای طلا، نقره، جواهر نفیس و لباسهای فاخر همچنان نصیب ایشان شده است، در این صورت باید گشایشی در زندگی مسلمانان قائل شد، و اموال را در میان ایشان قسمت کرد، ولی نمیدانست چه کند و چگونه آن را ضبط نماید. در این وقت یکی از مرزبانان ایران به نام هرمزان که در مدینه حضور داشت، حیرت عمر را در این کار دیده بدو گفت: ای امیرالمومنین پادشاهان ایران چیزی دارند که آن را دیوان می نامند، و کلیه دخل و خرجشان بدون ذرهای کم و کاست و همچنین نام صاحبان عطاء به ترتیب معین بدون هیچ گونه نقص و خلل در آن ثبت و ضبط میشود، به خود آمد و به مرزبانان گفت: جزئیات آن را برایم شرح ده، مرزبان نیز دیوان را برای وصف کرد، چون عمر بدان آگاهی یافت دیوان را ترتیب داد و عطاء برقرار نمود[۱۹].》
بدین ترتیب نخستین دیوانی که در اسلام تاسیس شد، دیوان الخراج بود .در دیوان سهم دارالخلافه و سهم مسلمین که در دفاتر مخصوص ثبت بود، نگهداری می شد. علاوه بر دیوان الخراج، عمر دیوان دیگری تاسیس کرد. به نام دیوان الجند که امور لشکریان را اداره می کرد. در دوره امویان شماره دیوان ها به چهار رسید:[۲۰]
۱. دیوان الرسایل، برای ضبط و رسیدگی به نامه های ولایات.
۲. دیوان المستغلات که در آن حساب درآمد های گوناگون نگهداری میشد.
۳. دیوان الخاتم، که به دستور معاویه تأسیس شد و در آن نامه های خلیفه به ولایات مهر و موم می شد.
۴. دیوان الخراج.
۲.وزارت و وزیران ایرانی
عنوان وزارت درصد اسلام نبود، پیامبر در کارهای عمومی و خصوصی با یاران خود مشورت می کرد. وقتی کار به دست امویان افتاد از میان رجال دولت خود مشاورانی انتخاب کردند، ولی آنها را وزیر نمیگفتند. ابن زیاد بن ابیه در روزگار معاویه لقب وزیر داشت.[۲۱]
ابن خلدون مینویسد:《 وزارت از مهمترین پایگاه های سلطنتی و اساس همه پایگاههای پادشاهی است؛ زیرا نام آن بر مطلق یاری دلالت میکند، چه این کلمه یا از موازات به معنی معاونت و یا از وَزَر بع معنی سنگینی ماخوذ است و گویی وزیر با اعمال خویش سنگینی های کار سلطنت را بر دوش می گیرد و آن هم به معاونت و یاری مطلق باز میگردد[۲۲].》
لغویان عرب وزیر را از اصل عربی و ماخوذ از مفهومی دانسته اند که بر دوش کشیدن بار را میرساند و چنین پنداشته اند که 《وَزَر》در ماده اشتقاق کلمه وزیر از همان وزر به معنی بار گرفته شده و وزارت وزیر را با مفهوم حمل بار مسئولیت حاکم و خلیفه خالی از مناسبت ندیده اند.[۲۳]
به قول ابن طقطقی:《باید دانست که پایه وزارت در دولت بنی عباس بنا نهاده شده و قوانین آن در زمان ایشان برقرار گردید، اما قبل از آن وزارت نه قاعده معینی داشت و نه قوانین پابرجایی، بلکه هر یک از سلاطین دارای اطرافیان و اتباعی بودند و چون امری پیش آمد مینمود سلطان با صاحبان خرد و رای دستور درست مشاورت می کرد و هر یک از ایشان به منزله وزیری محسوب می شدند، چون بنیعباس به سلطنت رسیدند، قوانین وزارت برقرار گردید و وزیر وزیر نامیده شد؛ حال آنکه پیش از آن بدو کاتب و مشیر می گفتند.[۲۴]
ابن خلدون مینویسد:《چون دولت بنی عباس ظهور کرد و شکوه شأن پادشاهی بزرگ شد و مراتب آن اهمیت یافت. شان و پایه وزیر ارجمندی پذیرفت و در اجرای عمومی و حل و عقد کارها جانشین و نایب خلیفه شد و و پایه وزیر در دستگاه دولتی اهمیت یافته و بزرگان قوم به وی روی آوردند و سران خاضع وی شدند و در دیوان محاسبات صاحبنظر شد چه مقام او ایجاب میکرد که در تقسیم مستمریهای سالیانه لشکریان مراقبت کند و در نتیجه ناچار شد چگونگی گردآوری و مخارج آن را هم زیر نظر قرار دهد و توجه بدین امر نیز بر وظایف او افزود، آن گاه امور قلم و نامه نگاری نیز زیر نظر او قرار گرفت تا اسرار سلطان و بلاغت زبان را صیانت کند؛ چه زبان در نظر عامه مردم تباهی گرفته و خلل بدان راه یافته بود و مُهری (خاتم) برای دفاتر احکام و اسناد سلطان اختصاص داد. بنابراین نام وزیر مشتمل بر دو پایگاه شمشیر و قلم و دیگر معانی وزارت و معاونت گردید[۲۵].》
به گفته جرجی زیدان[۲۶]، اوضاع وزارت در دوران عباسی تغییراتی یافت، چنان که در قرن چهارم هجری عنوان صاحب به عنوان وزیر افزوده شد، اسماعیل بن ابی الحسن عباد بن عباس، وزیر معین الدوله دیلمی نخستین وزیری است که دارای آن عنوان (صاحب) شد و پس از وی سایر وزیران نیز عنوان صاحب گرفتند، نفوذ و قدرت وزیران طبعاً مربوط به نفوذ و قدرت خلفا و هم اینکه خلافا ناتوان گشتند، وزیران آنها نیز بیکاره ماندند و کسان دیگری دارای قدرت وزارت شدند که آنها را《امیرالامرا》 میگفتند.
از قرن چهارم هجری به بعد خلفای عباسی به فرمانروایان دولت های کوچک مانند: آل بویه و حمدانیان عنوان امیرالامرا میدادند. امیرالامرا در واقع پادشاه یا مثل پادشاه بود. اولین کسی که به این عنوان معروف شد، ابن رائق از بنی حمدان، امیر بصره، بود.
بدین ترتیب منصب جدید به تدریج برای خود قوانین و مقررات ویژه ای پیدا کرد و در فقه سیاسی، علوم انسانی و حوزه های علمی مسلمانان جای خاصی باز کرد و حدود اختیارات و وظایف وزیر مورد بحث و بررسی قرار گرفت و در این باره کتابهایی نوشته شد. در این کتاب علاوه بر بیان وظایف وزیر شرح حال گذار های معروف و برجسته نیز به رشته تحریر درآمد.
اولین وزیری که برای خلیفه اول عباسی وزارت کرد، حفص بن سلیمان ابو سلمه خلّال بود. وی از موالی بنی حارث بن کعب به شمار میآمد.[۲۷] او در زمان ابوالعباس سفاح به این مقام و صفت مشهور شد و قبل از او کسی بدین لقب معروف نشده بود. ابومسلم را وزیر آل محمد نامیدند، او چهار ماه بیشتر وزارت نکرد.[۲۸] یکی دیگر از وزیران که قدرت فوقالعادهای داشت و در امور مملکتی اختیارات نامحدودی به دست آورده بود، یحیی بن خالد برمکی وزیر هارون الرشید بود. چون هارون زمام خلافت را به دست گرفت، یحیی بن خالد را خواست. او یحیی را پدر می خواند و از این رو، وی را در جریان امر خلافت گذاشت و گفت: پدر تو از برکت رای و حسن تدبیر خود مرا بر این جایگاه نشاندی. من کار رعایا را به تو واگذار کردم و آن را از دوش خود برداشت،ه برگردن تو نهادم. هرقسم که لازم میدانی، حکم بکن و هرکس را میخواهی، بر گزین هرکس را بخواهی از کار برکنار کن. من در هیچ کار تو نظارت نمی کنم.[۲۹]
ابن خلدون می نویسد:《 جعفر بن یحیی در روزگار رشید سلطان خوانده میشد. اشاره به اینکه وی را در امور، نظری شامل و عمومی است و انجام دادن کارهای دولت بر عهده اوست و هیچ یک از مراتب و پایگاههای درگاه پادشاه از ید قدرت وی بیرون نبود. به جز امر حاجبی یعنی ایستادن بر درگاه. فقط این وظیفه به عهده دیگری بود، که جعفر از چنین شغلی استنکاف می ورزید[۳۰].》
مقام وزارت، با تمام قدرت و عزت و احترامی که داشت، امری خطرناک بود. منصور، ابومسلم را که 《امین آل محمد》لقب داشت، غدارانه به قتل رسانید، خود ابو مسلم هم به فرمان سفاح، سبب شد ابوسلمه را بکشند. ابوسلمه نخستین کسی بود که لقب وزارت داشت، ابو الجهم که جانشین او شد، از طرف حریف مسموم گردید. چون ابوالجهم اثر زهر را درون خود احساس نمود، برخاست از اتاق بیرون رود، خلیفه پرسید کجا میروی؟ وزیر بینوا پاسخ داد همان جایی که تو مرا فرستاده ای. مرگ او مصادف شد با قدرت یافتن خاندان بزرگ برمکی. آنان نیز پس از پنجاه سال زمامداری از بیدادگری عباسیان مصون نماندند[۳۱].
نشاط اصفهانی-وزیر
بخش دوم: اسلام پذیری ایرانیان
حقیقت این است که مهمترین عامل شکست حکومت ساسانی را باید ناراضی بودن ایرانیان از وضع دولت و آیین و رسوم اجحاف آمیز آن زمان دانست.
اجتماع آن روز ایران، یک اجتماع طبقاتی عجیبی بود با همه عوارض و آثاری که در این اجتماعات هست، تا آنجا که حتی آتشکده های طبقات مختلف با هم فرق داشت. بی علاقگی مردم ایران نسبت به حکومت و دستگاه دینی و روحانیتشان سبب شد که سربازان آنها در جنگ ها با میل و رغبت علیه مسلمانان نجنگند و حتی در بسیاری از موارد به آنها کمک کنند[۳۲]. به طور عمومی، با توجه به وقایع در این مورد سع دوره که هر یک با دیگری متمایز است را میتوان تشخیص داد:[۳۳]
اول. دوره خلفای راشدین که از فتح عرب شروع شد و تا آخر خلافت علی (ع) امتداد یافت.
دوم. دوره اموی که آغاز آن خلافت، بلکه سلطنت یافتن معاویه بود و انجام آن انقراض سلسله اموی.
سوم. دوره عباسی از تأسیس دولت بنی هاشم شروع شد و با مرگ معتصم (۲۲۷ هـ-ق) پایان پذیرفت.
در این دوران برای اولین بار شنیده میشود که اشراف با موالی خویش با علم و اختیار به اسلام گرویدند و در خدمت تازیان وارد شدند.[۳۴] در جنگها نیز تعدادی بر اثر نارضایتی به اعراب می پیوستند. به طوری که عموم مورخان قرن های نخستین اسلامی نوشته اند، سرانجام مردم ایالتها و ولایتهای ایران در مقابل اعراب تسلیم شدند، ولی با پرداخت جزیه برقراری آیین و سنت دینی خود را محفوظ داشتند. تنها شهری که در نخستین مرحله از پرداخت جزیه مقرر که همه شهرهای ایران بدون استثنا برای حفظ سنن باستانی خود به آن تن در داده بودند، خودداری نموده و به منظور عدم پرداخت جزیه، آیین مسلمانی را قبول کردند مردم قزوین بودند.[۳۵]
بلاذری می نویسد:《 اما مردم قزوین همه اسلام آوردند و جزیه نپرداختند. برخی گویند که ایشان مانند اسواران بصره اسلام آوردند، یعنی شرط کردند به هر کس که خواهند بپیوندند. پس به کوفه رفته و در آنجا ایشان را حمراء دیلم نام نهادند، (حمراء به معنی سفیدروی)[۳۶].》
به هر حال پیشرفت اعراب در داخل ایران کند و آهسته بود و سلسله های کوچک تا مدتی هم چنان استقلال خود را حفظ کرده بودند، از آن جمله بودند آنهایی که به اسپهبدان یا اسپاهبدان (سردسته های سپاه) شهرت داشتند و در کوههای طبرستان فرمان میراندند. جامعه ایرانی دیگر مرکز سیاسی نداشت.[۳۷] از طرف دیگر مکرر مقاومت های محلی صورت میگرفت. چنان که بعد از قتل عمر، مردم کوره شاپور خواست (نیشابور) و کازرون سربرآوردند و همچنین بعد از عثمان، خلیفه سوم و حضرت علی (ع) هر دفعه که والی کوفه و بصره عوض میشد، در نقاط مختلف ایران جنبشهای محلی روی می داد، ولیکن، با مرگ یزدگرد در حقیقت هیچ امید واقعی باقی نمانده بود با این همه فتح سراسر سرزمین ایران، بر خلاف آنچه از روایت سیف بن عمر بر می آید، در زمان خلافت عمر تمام نشد و تا اوایل عهد امویان طول کشید.[۳۸]
۱. توجه ایرانیان به اسلام
برخورد مناسب اعراب فاتح با مردمان شهر ها، می توانست آنها را نسبت به صداقت مسلمانان دلگرم کند. قراردادهای صلح، مردم را به ترک دین و آیین شان مجبور نکرده و حتی اصراری در تخریب آتشکده ها نیز در کار نبود، مالیاتی که پرداخت میشد در بیشتر موارد، کمتر از پولی بود که دولت ساسانی و حاکمان ولایت از مردم دریافت می کردند.[۳۹]
بدین ترتیب هر چه روزگار میگذشت بر علاقه و ارادت ایرانیان نسبت به اسلام و بر تمایل روزافزون آن به اسلام و ترکیشها و آیین های قبلی و آداب و رسوم پیشین افزوده میشد. بهترین مثال، ادبیات فارسی است. هر چه زمان گذشته است تاثیر اسلام و قرآن و حدیث در ادبیات فارسی بیشتر شده است. نفوذ اسلام در آثار ادبا و شعرا و حتی حکمای قرن ششم و هفتم به بعد بیشتر و مشهور تر است تا شعرا و ادبا و حکمای قرون سوم و چهارم. این حقیقت از مقایسه آثار رودکی و فردوسی با آثار مولوی و سعدی و نظامی و حافظ و جامی کاملاً هویداست.[۴۰]
از طرف دیگر طاهریان و آل بویه و یگران که نسبتاً استقلال سیاسی کامل داشتند، هرگز به فکر این نیفتادند که اوستا را دوباره زنده کنند و دستورات آن را سرمشق زندگی خود قرار دهند، بلکه برعکس با تلاش های پیگیر برای نشر حقایق اسلامی کوشش می کردند.
خود حکومت های مستقل ایرانی که از لحاظ سیاسی دشمن حکومتهای عربی بودند بیش از حکومتهای عربی پاسدار اسلام و موید و مروج علمای اسلام و مشوق خدمتگزاران اسلام بودند، دانشمندان را در تالیف کتاب های اسلامی و در تعلیم و علوم اسلامی کمک میکردند. شور و هیجانی که ایرانیان نسبت به اسلام و علوم اسلامی در طول چهارده قرن اسلام، نشان دادند، هم از نظر اسلام بی سابقه بود و هم از نظر ایران، یعنی نه ملت دیگری غیر از ایرانی، آنقدر شور و هیجان و عشق و خدمت نسبت به اسلام نشان داده است و نه ایرانیان در دوره دیگری برای هدف دیگری، چه ملی و چه مذهبی، اینقدر شور و هیجان نشان داده اند. ایرانیان پس از استقلال بدون هیچ مزاحمتی میتوانستند آیین و رسوم کهن خود را احیا کنند ولی نکردند، بلکه بیشتر به آن پشت کردند و به اسلام روی آوردند.[۴۱]
۲. موالی و نخستین ایرانیان مسلمان و افزایش آن
لفظ مولا در لغت چند معنی دارد که از آن جمله دو معنی متضاد مالک (آقا) و بنده است و در اصطلاح کتب رجال و تراجم، اغلب بر بنده و غیرعربی خالص اطلاق می شود و گاهی هم بر معتق و حلیف. هرگاه مالک، بنده و کنیز خود را عِتق (آزاد) می کرد، یک نحوه ارتباط و پیوستگی میان آن دو به وجود میآمد که این بستگی را ولاء میگفتند و بنده آزاد شده را مولی میخواندند و کنیز آزاد شده را نیز مولات میگفتند. [۴۲]
جرجی زیدان می نویسد:《 بردگانی که پس از اسیری اسلام می آوردند غالباً آزاد می شدند ولی به نام مَولی در تحت حمایت سازمانی خود می ماندند و چون به موجب قانون اسلام مسلمان بنده نمی شود، لذا این بندگان آزاد شده بین بندگی و آزادی وضع مخصوص پیدا میکردند. بنیامیه مسلمانان غیر عرب را مَولی می خواندند و گاه هم آنها را قرمز پوست (احمر) میگفتند و در فرهنگ عرب هر عجمی احمر لقب دارد[۴۳].》
ایرانیان و سایر ملل در عصر حکومت خالص اموی،عموماً متوالی به معنی بندگان و بردگان خوانده میشدند، و موالی همه در عصر اموی ذلیل و خوار و خدمتگزار عرب بودند و کار و منصب مهمی در دست آنها نبود و آنان را برای کارهای پست و اعمال سخت استخدام میکردند و مشاغل آبرومند همه در دست عرب بود.[۴۴]
جرجی زیدان اضافه میکند:[۴۵]《 اعراب خود را بالاتر از دیگران می پنداشتند و به خصوص بر ملتهای مسلمان (غیر عرب) مباهات می کردند و آنان را موالی می خواندند. به آنان چنین گفتند نه تنها ما شما را از بردگی و اسارت آزاد ساختیم بلکه از پلیدی کفر و شرک نجات داده، مسلمان نمودیم و همین کافی است که از شما برتر باشیم، ما شما را با شمشیر سعادتمند ساختیم و با زنجیر به بهشت کشاندیم.
عربها از اقتداء (در نماز) به موالی اکراه داشتند و اگر هم پشت سر آن نماز می خواندند، می گفتند برای فروتنی نسبت به خدا چنین می کنیم. در عراق هنگام نماز می بایست ایرانیها از عربها مجزا می ایستادند و این طور به نظر میرسد که در بصره در قرن هشتم میلادی (قرن دوم هجری) مسجدی برای موالی وجود داشته است[۴۶]. این رفتار اعراب بر خلاف تعالیم دین اسلام بود که برتری را فقط به تقوا میدانست. اعراب نسبت به اصل و نسب خویش بیش از هر چیز اهمیت میدادند و حاضر نبودند موالی را که اسلام آوردند به حکم قرآن برادر خود فرض کنند یا آنها را از لحاظ وضع اجتماعی با خود را برابر شمرند.[۴۷]
بدین ترتیب هر چه تعداد مسلمانان غیر عرب زیادتر می شد، تعداد موالی بیشتر میشد؛ چنانکه تعداد موالی مخصوصاً در عراق فراوان شد و در بعضی شهرها حتی شماره آنها بیش از اعراب بود. در هر حال طبقه موالی در دوران امویان و آغاز عباسیان طبقه خاص از طبقات اجتماعی مسلمانان به شمار می آمدند. در عراق، بالقوه بیشتر ایرانی بودند و به فارسی سخن میگفتند.[۴۸] دینوری تعداد موارد را در قیام مختار، در کوفه بیست هزار مرد ذکر می کند.[۴۹]
تعداد موالی در سپاه مختار بسیار بالا بود به طوری که وقتی مختار، شرحبیل ابن ورس همدانی را با سپاهی به سوی مدینه فرستاد از سه هزار نفری که روانه کرد، تنها هفتصد نفر عرب و بقیه از موالی بودند. این افراد در نظر اشراف عرب، افراد رذل شناخته میشدند. چنانکه در اخبار نقل شده، جمعیت موالی در سپاه مختار بدان اندازه بوده است که در میان سپاه، تکلم به فارسی فراوان شنیده شده است. پس از آنکه جریان مختار سرکوب شد، مصعب بن زبیر، که از اشراف بود و از طرف برادر خود عبدالله ماموریت سرکوبی این حرکت را یافته بود، بعد از پیروزی خود گفت: موالی همه باید از بین بروند.
علاوه بر اینکه این تصوص تاریخی حاوی حمایت موالی از یک حرکت شیعی است، نشانه کثرت آنها در عراق نیز است، به حدی که توانستند یک حکومت شانزده ماهه را بر سر پا نگه دارند؛ گرچه گروهی از عناصر این حکومت را عرب ها تشکیل می دادند.[۵۰]
بدین ترتیب، روز به روز بر تعداد مسلمانان یعنی موالی افزوده میشد و عراق برای اداره کشور های وسیعی که به دستشان افتاده بود؛ نمی توانستند به کلی از موالی صرفنظر کنند. چنانکه در پایان دوره اموی بیشتر فقها، قضات و حتی عده زیادی از عمال از موالی بودند. موالی بر همه شئون حکومت استیلا داشتند. بدین گونه، هوش و نبوغ موالی به تدریج کارها را قبضه کرد. اما عرب، بدون کشمکشهای شدید، حاضر نشدنشد به فزونی و برتری موالی تسلیم شود. در این کشمکشها ایرانیان مجالی یافتند که برتری معنوی و مادی خود را بر فاتحان تحمیل کنند.[۵۱]
بنی امیه نسبت به موالی بسیار سخت میگرفتند و موقع جنگ آنها را پای پیاده و با شکم گرسنه به میدان جنگ می کشیدند و کمترین سهمی از عنیمتها به آنان نمیدادند و در هر مورد به آنان اهانت کرده، آزار می رسانیدند. از این رو آنها از این بیدادگری به ستوه آمده به شورش برخاستند و هر جا کسی از علویان یا غیر آنان بر ضد امویان قیام میکرد، موالی یار او بودند و این گروه ستمدیده، طبعاً دشمن آن ستمگران بودند، و همین که مختار در سال ۶۵ هجری به خونخواهی امام حسین (ع) برخاست و به نام محمد حنیفه قیام کرد، موالی و عبید ( آزادشدگان و بردگان) با او همدست شدند. مختار به آنان اجازه داد سوار اسب شوند و صف به صف با سپاهیان وی کارزار کنند.[۵۲]
[۱] . آریزی؛ ص ۹۸.
[۲] . فرای؛ میراث باستانی ایران، صص ۳۸۷- ۳۸۸.
[۳] . طباطبایی، محیط؛ ص ۱۶.
[۴] . ابراهیم حسن؛ ج ۱، صص ۴۵۲- ۴۵۳.
[۵] . طباطبایی، محیط؛ ص ۴۲.
[۶] . خزائلی، ص ۳۰.
[۷] . فیرحی؛ قدرا، ص ۱۷۰.
[۸] . المودودی؛ صص ۱۸۹-۱۹۰.
[۹] . امیرعلی، ص ۲۶۱.
[۱۰] . قادری، تحول مبانی مشروعیت خلافت از آغاز تا فروپاشی عباسیان، ص ۱۸۹.
[۱۱] . همو، اندیشههای سیاسی در اسلام و ایران، ص ۸۲.
[۱۲] . به نقل از لمبتون، دولت و حکومت در اسلام، ص ۱۷۶.
[۱۳] . خزائلی، ص ۴۱.
[۱۴] . دهخدا، ص ۵۹۳.
[۱۵] . مصاحب، ج ۱، ص ۱۰۳۰.
[۱۶] . ابن اثیر، ج ۲، ص ۳۱۰ .
[۱۷] . طبری، ج ۵، ص ۲۰۴۶.
[۱۸] . فیاض، صص ۱۵۱ تا ۱۵۲.
[۱۹] . ابن طقطقی، ص ۱۱۳.
[۲۰] . رسایی، ص ۶۹.
[۲۱] . ابراهیم حسن، ص ۴۴۹.
[۲۲] . خلدون، مقدمه، ج ۱، ۴۵۲.
[۲۳] . طباطبایی، محیط، ص ۱۳۴.
[۲۴] . ابن طقطقی، ص ۲۰۶.
[۲۵] . ابن خلدون، مقدمه، صص ۴۵۵ – ۴۵۶.
[۲۶] . زیدان، ص ۱۱۷.
[۲۷] . ابن طقطقی، ص ۲۰۷.
[۲۸] . ممتحن، پژوهشی در تاریخ و فرهنگ اسلام و ایران، ص ۱۲.
[۲۹] .جهشیاری، ص ۲۲۸.
[۳۰] . ابن خلدون، مقدمه، ص ۴۵۶.
[۳۱] . راوندی، جلد ۴، ص ۲۴۹.
[۳۲] . مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، صص ۷۸ – ۷۹.
[۳۳] . صدیقی، ص ۳۶.
[۳۴] . اشپولر، تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ص ۱۷.
[۳۵] . حقیقت، ص ۱۵۰.
[۳۶] . بلاذری، ص ۱۵۶.
[۳۷] . هوار، صص ۱۶۰ – ۱۶۱.
[۳۸] . زرین کوب، تاریخ ایران بعد از اسلام، ص ۳۴۹.
[۳۹] . جعفریان، تاریخ سیاسی اسلام، ص ۱۲۶.
[۴۰] . مطهری، پیشین، ص ۸۲.
[۴۱] . همان، ص ۸۸.
[۴۲] . ممتحن، نهضت شعوبیه، ص ۱۳۱.
[۴۳] . زیدان، ص ۶۸۶.
[۴۴] . همایی، ص ۷۷.
[۴۵] . زیدان، ص ۶۹۸.
[۴۶] . اشپولر، پیشین، ج ۱، ص ۴۱۴.
[۴۷] . غلامرضا انصاف پور، ص ۱۴۳.
[۴۸] . زرین کوب، پیشین، ص ۳۷۸.
[۴۹] . دینوری، ص ۳۳۳.
[۵۰] . جعفریان، تاریخ تشیع در ایران از آغاز تا قرن هفتم هجری، صص ۷۲ – ۷۳.
[۵۱] . زرین کوب، دو قرن سکوت، ص ۹۳.
[۵۲] . ممتحن، پیشین، ص ۱۵۵.
منبع: تاریخ تحولات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایران از ورود اسلام تا پایان حکومت علویان طبرستان،
دکتر محمد امیر شیخ نوری، انتشارات دانشگاه پیام نور
تهیه الکترونیکی: سایت تاریخ ما، اِنی کاظمی