نثر و نظم در ادبیات هند

140px-Neshat.jpg (140×190)

وحدت آن دو در هند – فابلها – تاریخ – افسانه‌ها – شاعران کوچکتر – ظهور ادبیات محلی – «چندی داس» – «تولسی داس» – شاعران جنوب – کبیر

در ادبیات هند، نثر پدیده‌ای است کاملا متأخر، و شاید بشود چنین تعبیر کرد که نثر، تباهی بیگانه‌ای است که از تماس با اروپاییان پیدا شده است. برای روح هندی، که طبعاً شاعر مزاج است، هر چیزی که درخور نوشتن بود، مضمونی شاعرانه داشت، و نیز صورتی شاعرانه می‌طلبید. چون معتقد بود که ادبیات را باید با آوای بلند خواند، و می‌دانست که اگر اثرش به طریقی منتشر شود و دوام یابد، از راه سینه به سینه خواهد بود، نه از طریق نشر نوشته، از این رو، برای ساخته‌هایش یک قالب موزون و موجز انتخاب کرد تا آسانتر بشود آن را نقل کرد و به خاطر سپرد. در نتیجه، سراسر ادبیات هند منظوم است: رسالات علمی، طبی، حقوقی، و هنری اغلب به شکل موزون، یا مقفی، یا به هر دو شکل، عرضه شده است؛ حتی دستورهای زبان و فرهنگهای لغت را هم به نظم درآورده‌اند. فابل و تاریخ، که در غرب به نثر نوشته می‌شود، در هند قالب شعری به خود گرفته است.

ادبیات هندی، خصوصاً از نظر فابلها، غنی است؛ در واقع بیشتر فابلهایی که، نظیر پولی

«شیشه کبود» از این بیت مولوی گرفته شد:

پیش چشمت داشتی شیشه کبود زان سبب عالم کبودت می‌نمود

مؤلف می‌گوید «از طریق منشور».- م.

داستان اخلاقی کوتاه، منظوم یا منثور، که قهرمانان آن غالباً از حیوانات یا اشیای بیجان هستند.- م.

بین‌المللی، از مرزهای جهان گذشته‌اند، ظاهراً از آن هند بوده است. آیین بودا، در روزگاری که افسانه‌های جاتکه(تولد) بودا و جوانی او در میان مردم رواج داشت، بیش از همیشه شکوفا شد. معروفترین کتاب هند «پنچتنترا»، یا «پنج کتاب؛ پنج باب» (حدود ۵۰۰ میلادی) است؛ این کتاب سرچشمه بسیاری از فابلهایی است که مورد قبول مردم اروپا و نیز آسیا قرار گرفته است. «هیتوپدیشه»، یا «پند نیکو»، گزیده و آداپته‌ای است از حکایات «پنچتنترا». عجیب آنکه هر دو کتاب را هندیان تحت نام «نیتی-شاستره»، یعنی دستوراتی در سیاست یا اخلاق، طبقه‌بندی می‌کنند؛ هر حکایت متضمن یک نکته اخلاقی، یا یک اصل در رفتار یا حکومت است. معمولا چنین گفته می‌شود که این حکایات را برهمن فرزانه‌ای، به قصد تعلیم به شاهزادگانی چند، ابداع کرده است. در این حکایات، اغلب، از زبان پست‌ترین حیوانات، لطیفترین ونغزترین دقایق فلسفی بیان می‌شود. مثلا حکایت آن بوزینه که می‌کوشید خود را با نور کرم شبتابی گرم کند، و مرغی را که اشتباه او را گوشزد کرده بود «بگرفت و سرش را جدا کرد»، تصویر بسیار زیبنده‌ای است از سرنوشت دانشمندی که فریب و گمراهی مردم را آشکار کند.

کتابهای تاریخی از حد وقایع نگاری محض یا داستانهای عاشقانه پر زرق و برق تجاوز نمی‌کرد. هندیان، شاید نظر به اینکه «مایا» حوادث زمان و مکان را تحقیر می‌کرد، شاید هم از لحاظ اینکه روایات شفاهی را بر آثار مکتوب ترجیح می‌دادند، از ایجاد کتابهای تاریخیی که بتواند با آثار هرودوت یا توسیدید، پلوتارک یا تاسیت، گیبن یا ولتر قابل قیاس باشد غفلت ورزیدند. جزئیات مکان و تاریخ را، حتی در مورد مردان مشهور، بسیار کم ضبط کرده‌اند، مثلا دانش پژوهان هندی زمان، بزرگترین شاعرشان، یعنی کالیداس، را با اختلاف هزار سال نوشته‌اند. از آنجا که فرد هندی تا عصر حاضر در جهانی زندگی می‌کرد که رسوم، خلق و خو، و معتقدات آن دست نخورده مانده بود، هیچ گاه رؤیای پیشرفت و ترقی درسر نداشت، و هرگز خویشتن را برسر چیزهای کهن به زحمت نمی‌انداخت؛ به این خرسند بود که حماسه‌ها را تاریخ موثق، و افسانه ‌ها را زندگینامه بداند. شرح حالی که اشوگشه در کتاب «بده-چریته» از زندگی بودا نوشت، بیش از آنکه تاریخ باشد، افسانه‌هایی بود؛ همچنین، پانصد سال بعد، که بانه کتاب «هرشه-چریته» را نوشت، تصویری که از شاه به دست می‌داد بیشتر یک تصویر آرمانی بود تا تصویر موثق یک شاه بزرگ. به نظر می‌رسد که [شرح] وقایع بومی راجپوتانه بیشتر تمرینهایی در وطنپرستی باشد تا حقایق تاریخی. احتمالاً فقط یک نویسنده ‌هندی وظیفه ‌مورخ را دریافته است، و آن کلهنه، مؤلف «راجه ترنگینی» یا رود شاهان، است که نظر خود را چنین بیان می‌کند: «تنها آن شاعر منیع‌الطبع در خورستایش است که گفته‌هایش در شرح وقایع گذشته، چون حکم قاضی، از شائبه حب و بغض برکنار باشد.» وینترنیتس او را «تنها مورخ بزرگی» می‌داند «که هند پدید آورده است.»

بنا به گزارش سر ویلیام جونز، هندیان مدعی سه ابداعند: شطرنج، سلسله اعشاری، و آموزش از طریق فابل.

در زمینه پژوهشهای شرقشناسی، اختلاف شدیدی بر سر این نکته وجود دارد که آیا این حکایات از هند به اروپا رفته است، یا بالعکس؛ این بحث را به کسانی وا می‌گذاریم که فراغت آن را دارند. شاید این حکایات از مصر، از طریق بین‌النهرین و کرت، به هند و اروپا، هر دو، رفته باشد. اما، در تأثیر «پنچتنترا» بر «هزار و یک شب» تردیدی نمی‌توان کرد.

مسلمانان در زمینه تاریخ بسیار دقیقتر بودند، و چند نوشته منثور قابل تحسین از کارهایشان در هند به جا گذاشتند. ما از تحقیق ابوریحان بیرونی درباره تحقیقات نژادشناسی در هند [کتاب «تحقیق ماللهند…»] و «بابرنامه» ظهیرالدین بابر یاد کرده‌‌ایم. محمد قاسم فرشته، که مورخ عالیقدر و معاصر اکبرشاه است، «تاریخ فرشته» را نوشته که موثقترین راهنمای ما درباره ‌وقایع دوره اسلامی هند است. مورخ دیگری، که در بیغرضی و بی‌نظری به پای فرشته نمی‌رسد، ابوالفضل [مبارک علامی دکنی] است، که صدراعظم اکبر شاه یا کارگزار همه کارهای سیاسی او بود و روشهای ملکداری مخدوم خود را در کتاب «آیین اکبری» برای آیندگان نوشته است و، با شور و علاقه قابل اغماضی، زندگینامه مخدومش را در کتاب «اکبرنامه» بیان کرده است. اکبر نیز مهر او را بی‌اجر نگذاشت؛ و وقتی که خبر آوردند که جهانگیر [پسر اکبر] این وزیر را کشته است، غم گرانی بر اکبر چیره شد، و فریاد زد، «اگر سلیم (جهانگیر) می‌خواست امپراطور شود، می‌بایست مرا می‌کشت و بر ابوالفضل رحمت می‌آورد.»

بین فابل و تاریخ، مجموعه‌های عظیم قصه‌های شاعرانه‌ای بود که نظم‌پردازان کوشا، برای بهجت خاطر هندیان افسانه پسند، به نظم آورده بودند. در گذشته دور، در قرن اول میلادی، گوندیه نامی «بریهت-کتا» یا «داستان عشقی بزرگ» را در صد هزار بیت به نظم درآورد؛ و هزار سال بعد، سمه-دیوه [بته]، «کتا-سریت-ساگره» یا «اقیانوس رودهای داستان» را به نظم درآورد، گویی تندابی است که طولش ۲۱۵۰۰ بیت است. در همان قرن یازدهم، داستانسرای زیرکی که ناشناخته مانده، در اثر خود به نام «ویتاله پنچه ویمشتی» (بیست و پنج داستان خفاش)، ویکره مادیتیه را چنین نشان می‌دهد که هرساله از دست مرتاضی میوه‌ای می‌گیرد که در آن سنگ گرانبهایی هست. شاه از او می‌پرسد که چگونه باید از تو سپاسگزاری کنم؟ مرتاض از او می‌خواهد که برایش جسد مردی را بیاورد که به دار آویخته شده باشد، اما او را برحذر داشت که اگر آن جسد پرسشی کرد جواب ندهد. در این جسد خفاشی لانه داشت که، چون شاه به راه افتاد، او را به داستانی افسون می‌کند؛ در پایان داستان، خفاش سؤالی مطرح می‌کند و شاه، که اندرزهای مرتاض

خود جهانگیر، در «جهانگیرنامه»، در سبب قتل ابوالفضل می‌گوید «در اواخر عهد پدر بزرگوارم، شیخ ابوالفضل را که از شیخ‌زاده‌های هندوستان، به مرتبه فضل و دانایی، امتیاز تمام داشت و ظاهر خود را به زیور اخلاص آراسته…، از صوبه دکن طلب داشتند، و چون خاطر او به من صاف نبود…، و در این ایام که بنابر افساد فتنه‌انگیزان خاطر مبارک والد بزرگوارم فی‌الجمله از من آزردگی داشت، یقین بود که اگر دولت ملازمت دریابد… و مانع دولت مواصلت گردیده، کار را به جایی خواهد رسانید که بضرورت از سعادت خدمت محروم باید گردید. چون ولایت نرسنگدیو بر سر راه او واقع بود، و در آن ایام در جرگه متمردان جا داشت، به او پیغام فرستادم که سر راه بر آن مفسد و فتنه‌انگیز گرفته، او را نیست و نابود سازد – رعایتهای کلی از من خواهد یافت. توفیقی رفیق او گشته، در حینی که از حوالی ولایت او می‌گذشت، راه بر او بست و، به اندک ترددی، مردم را پریشان و متفرق ساخته، او را به قتل آورد و سر او را در الله‌آباد نزد من فرستاد. اگر چه این معنی باعث پریشانی خاطر حضرت عرش آشیانی [اکبر] گردید…». («جهانگیرنامه»، ص۱۵)

در «تاریخ فرشته» (ج۱، ص۲۷۱) درباره قتل ابوالفضل چنین آمده است: «در سنه احدی عشر و الف ] ۱۰۱۱[ شیخ ابوالفضل، به موجب فرمان طلب، متوجه درگاه شد و در حوالی نرور جمعی از راجپوتان… به طمع مال بر سر راه آمدند و جنگ کرده و شیخ ابوالفضل را کشته، اموالش را بردند.»- م.

این کتاب، درگذشته، در همان هند با نام «بدایع‌العقول» به فارسی برگردانده شد.- م.

را از یاد برده بود، به آن پاسخ می‌دهد. شاه بیست و پنج بار سعی می‌کند جسدی برای مرتاض ببرد و آرامشش را نگاه دارد؛ بیست وچهار بار مجذوب قصه‌هایی می‌شود که خفاش برایش می‌گوید، و هر بار به پرسشی که در آخر قصه از او می‌کند پاسخ می‌دهد.

در این میان، کم نبودند شاعرانی که چیزی بسرایند که ما آن را شعر می‌خوانیم. ابوالفضل از «هزاران شاعر» دربار اکبر سخن می‌گوید؛ در شهرهای کوچکتر، صدها تن از این شاعران بودند، و بیشک دهها تن در هر خانه‌ای. یکی از قدیمترین و بزرگترین این شاعران بتری – هری راهب و دستوردان عاشق پیشه‌ای بود که، بیش از آنکه به آغوش دین پناه برد، روانش را عشق تعلیم سخن می‌کرد. شرحی از عشقهای خود در کتابش، به نام «قرن عشق»، برای ما به یادگار گذاشته است – که صد شعر عاشقانه هاینه را به خاطر خواننده می‌آورد. به یکی از معشوقهایش می‌نویسد: «پیش از این ما دو تن می‌اندیشیدیم که تو منی و من تو؛ حال چگونه است که تو تویی و من من؟ » نقادانش را به چیزی نمی‌گرفت و به آنان می‌گفت «خشنود کردن نادانان آسان است، آسانتر از آن خشنود کردن صاحبنظران است؛ اما آفریدگار هم نمی‌تواند مردی را که فقط لقمه‌ای از خوان دانش بر گرفته راضی کند.» در «گیتا – گووینده» یا «سرود چوپان ایزدی»، اثر جیه دیوه، عشق و دلدادگی هندی به دین می‌گراید، و صلای عشق جسمانی رادا و کریشنا را به آواز سر می‌دهد؛ منظومه‌ای است عشقی و سراپا شهوت. اما هندیان، با احترام تمام، آن را چنین تفسیر می‌کنند: رمزی است از اشتیاق روح به خداوند – و این تعبیر برای آن روحانیان ثابت قدم قابل فهم است که چنین نامهای تورع‌آمیزی برای این «غزل غزلها» ساخته‌اند.

در قرن یازدهم، زبانهای محلی به عرصه زبان مرده‌ای که واسطه بیان ادبی بود، تاخت و تاز آغاز کردند – کمااینکه، یک قرن بعد، نظیر چنین تهاجمی در اروپا آغاز شد. نخستین شاعر بزرگی که در سروده‌های خود زبان محاوره‌ای مردم را به کار گرفت چند بردایی بود، که منظومه تاریخی عظیمی، در شصت دفتر، به زبان هندی سرود، و تنها پیک مرگ موجب شد که دست از کار بکشد. سورداس، شاعر نابینای آگره، ۰۰۰،۶۰ بیت درباره زندگی و ماجراهای کریشنا سرود؛ گفته‌اند که خود کریشنا یاریش کرد، یعنی کاتبش شد و تندتر از آنچه شاعر می‌توانست تقریر کند نوشت. در این میان، روحانی بینوایی به نام چندی داس، با سرودن غزلهای دانته‌وار برای یک بئاتریچه روستایی، بنگال را به لرزه درآورد. چندی در این دوره، شعر کمتر از روزگار حماسی به موضوع گرایش داشت، و بیش از پیش، دین و عشق را با هم می‌آمیختند. وزن، که در اشعار حماسی آزاد بود و در طول بیت تغییر می‌کرد، و فقط در چهار یا پنج هجای آخر می‌آمد، ناگاه دقیقتر و متنوعتر شد؛ هزار پیچیدگی در فن عروض پیدا شد، که همه در ترجمه اشعار از میان می‌رود؛ صنایع شعری فراوان شد؛ نه فقط در آخر بیت، بلکه در وسط آن هم قافیه می‌آوردند. قواعد خشکی برای فن شعر وضع کردند، و به همان نسبت که معنی و مضمون اشعار سست‌تر می‌شد، قالب و صورت دقیقتر می‌گشت.

گیتا- گووینده را سر ادوین آرنلد به انگلیسی ترجمه کرده است و به آن، به قیاس «غزل غزلهای سلیمان» در «تورات»، نام غزل غزلهای هندی داده است؛ اشاره مولف به این نکته است.- م.

یا بئاتریچه پورتیناری (۱۲۶۶-۱۲۹۰)، محبوبه و منبع الهام دانته. بئاتریچه در «کمدی الهی» به صورت فرشته‌ای بر دانته ظاهر می‌شود و او را در بهشت سیر می‌دهد.- م.

داس، با عشقی پرسوز و گداز، از سیمای محبوب خود تصویری ایدئالی پرداخت و او را تا مرز الوهیت تعالی بخشید وعشقش را تمثیل آرزوی مجذوبیت در خداوند شمرد؛ در همان زمان؛ بنگالی را به عنوان زبان ادبی آغاز برگزید. «ای محبوب من، به زیر پای تو پناه برده‌ام. چون جمالت را نمی‌بینم، دلم قرار ندارد. … لطف و افسونت را از یاد نمی‌توانم برد – و با اینهمه در دلم آرزویی نیست.» برهمنان دیگر، به استناد اینکه اشعار او مایه رسوایی مردم است، او را از جامعه خود طرد کردند؛ ولی او حاضر شد که در ملاء عام، در یک مراسم رسمی، دست ازعشق خود بکشد و معشوقش، رامی، را ترک کند؛ ولی هنگامی که، در طی مراسم، رامی را میان جمع دید، افکار خویش را پس گرفت و به سوی او رفت و، با دوکف به هم نهاده، به حالت پرستش بر او تعظیم کرد.

والاترین شاعر ادبیات هندی تولسی داس است، که تقریباً معاصر شکسپیر بود. چون قران او نحس بود، پدر و مادر او را سر راه گذاشتند. عارف جنگل نشینی او را به فرزندی برداشت، و علم افسانه‌ای راما را به او آموخت. ازدواج کرد؛ ولی هنکامی که پسرش مرد، راه جنگل را گرفت تا عزلت گزیند و ریاضت و نظاره در پیش گیرد. درآنجا، و در بنارس، حماسه دینی خود به نام راما-چریته-مانسه یا «دریاچه کردارهای راما» را نوشت، که در آن داستان راما را باز می‌گوید و او را همچون برترین خدا، و خدای یگانه، به هند عرضه می‌کند. تولسی داس می‌گوید «یک خدا هست، و او راماست، آفریدگار آسمان و زمین و رهاننده انسانها . … همان خدا، رامای سرور، برای مردم وفادار به خود، به شکل پادشاهی تجسم یافت، و برای تقدیس ما همچون فردی عادی زیست.» تنی چند از اروپاییان توانسته‌اند این اثر را در اصل هندی آن، که اکنون زبان کهنی است، بخوانند؛ یکی از اینان می‌گوید که این اثر، تولسی داس را «برجسته‌ترین چهره تمام ادبیات هند» می‌کند. این شعر، برای ساکنان هندوستان، انجیل الاهیات و اخلاق است. گاندی می‌گوید «من رامایانای تولسی داس را بزرگترین کتاب تمام ادبیات عاشقانه می‌دانم.»

در این میان، دکن هم شاعران و اشعاری پدید می‌آورد. توکارام، به زبان مراتی، ۴۶۰۰ غزل دینی سرود، که امروزه در هند رواج دارد و مثل مزامیر داوود است در یهودیت، یا در عالم مسیحیت. چون همسر اولش مرده بود، زن بدخویی را به زنی گرفت و فیلسوف شد. می‌نویسد «راه یافتن به رستگاری دشوار نیست، چه شاید آن را بآسانی در بسته‌ای که بر پشت داریم بیابیم.» در اوایل قرن دوم میلادی، مادوره مرکز ادبیات زبان تامیل شد؛ در این شهر یک سنگم، یا انجمنی از شاعران و نقادان، تشکیل شد که شاهان پاندیه از آن حمایت می‌کردند؛ این انجمن، مثل آکادمی فرانسه، در کار گسترش و پیشرفت زبان نظارت می‌کرد و عنوان و می‌گویند که بدخویی کسانتیپه، همسر سقراط، او را فیلسوف کرد، اشاره ویل دورانت به این نکته است.-م.

جایزه می‌داد. تیرو ولور، که بافنده‌ای بود بیرون از طبقه، به مشکلترین وزن، اثری دینی و فلسفی به نام کورل سرود که در آن آرمانهای اخلاقی و سیاسی تشریح شده است. بنا بر روایات، وقتی اعضای سنگم، که همه برهمن بودند، کامگاری شعر این فرد مطرود (پاریا) را دیدند، جملگی خود را غرق کردند؛ اما این کار از یک آکادمی باور کردنی نیست.

بحث از بزرگترین شاعر غنایی قرون وسطای هند را برای آخر این مقوله گذاشته‌ایم، گرچه از نظر تاریخی جای او آخر همه نیست. نامش کبیر، و بافنده‌ای از مردم بنارس بود. گویند که پدرش مسلمان بود و مادرش باکره‌ای از طبقه براهمه. کبیر وظیفه خود می‌دانست که اسلام و آیین هندو را با هم یکی کند. وی، که مسحور سخنان راماننده شده بود، راماپرست شد؛ (مانند تولسی داس) راما را به خدای جهانی بدل کرد؛ و شعرهایی به زبان هندی سرود که از زیبایی کم نظیری برخوردار است. نظرش این بود که آیین نوینی عرضه کند که در آن نه معبدی هست، نه مسجدی، نه بتی، نه طبقه‌ای، و نه فتنه‌ای؛ تنها یک خدا در آن هست. او می‌گوید:

کبیر فرزندم رام و الله است و سرسپرده همه «گروها» و «پیران». …

«خدایا، خواه الله باشی و خواه راما، من به نام تو زنده‌ام. … بتهای همه خدایان بیجان است؛

سخن نمی‌یارند گفت؛ من این را می‌دانم، از این رو آنان را به بانگ بلند خوانده‌ام. … از دهن

شستن و سبحه گرداندن، و غسل در رودهای مقدس کردن و نماز در معابد بردن چه حاصل اگر، آنگاه که نماز می‌خوانید یا به زیارت می‌روید، در دلهایتان ریا باشد؟»

آورده‌اند که برهمنان از کار او حیران شدند و برای طرد او روسپیی را، به منظور اغوا، به نزدش فرستادند؛ اما او آن روسپی را به کیش خویش درآورد. این کار آسان بود، چون در کار او هیچ اصول جزمی نبود، بلکه یک احساس دینی عمیق بود و بس.

برادرا، جهانی هست بیکرانه،

و وجودی هست بی‌نام، که از او هیچ نمی‌توان گفت؛

تنها آن کس این را می‌داند که بدان مقام رسیده باشد.

نه آن است که شنیده‌اید یا گفته‌اند.

آنجا نه صورت است، نه جسم، نه طول، نه عرض؛

چگونه وصف آن توانم گفت؟

کبیر می‌گوید: «نه با سخن وصفش توان کرد، نه برکاغذش توان نوشت؛

بدان ماند که بیزبانی چیزی شیرین بچشد – آن را چگونه وصف تواند کرد؟»

نظریه تناسخ را، که در محیط فکری او رواج داشت، پذیرفت، و مانند هر فرد هندو دعا

رابیندرانات تاگور صد غزل او را به کاملترین وجهی، به نام «صدغزل کبیر»، به انگلیسی ترجمه کرده است (نیویورک، ۱۹۱۵).

می‌کرد که از زنجیر تولد و مرگ مجدد برهد. اما اصول اخلاقیش ساده‌ترین اصول اخلاقی جهان بود: با داد زی، و نیکبختی را در کنار خویش بجوی.

چون می‌شنوم که ماهی در آب عطشان است، می‌خندم؛

نمی‌بینی که «حق» در خانه توست، و تو بی‌آرام آواره این جنگل و آن جنگلی!

اینک حقیقت! به هر کجا که خواهی برو، به بنارس، به متورا، اگر روحت را نیابی، جهان به دیده

تو غیر واقعی است. …

دلا، به کدام ساحل خواهی رفت؟ پیش از تو نه رهرویی هست و نه راهی. …

آنجا که نه تن است و نه ذهن؛ و کدام مقام است که عطش روح را می‌تواند فرو بنشاند؟

تو در نیستی چیزی نخواهی یافت.

نیرومند باش، و به تن خویش درآی؛ زیرا آنجاست که پایگاه تو استوار است. دلا، نیکش بنگر! به

جایی مرو.

کبیر می‌گوید: جمله خیالات را رها می‌کن، و در آنچه هستی استوار باش.

بنابر افسانه‌ای، پس از مرگش، هندوان و مسلمانان بر سر جنازه او به نزاع ایستادند، که آیا باید او را بسوزانند یا به خاک بسپارند. اما آنان گرم نزاع بودند که یکی کفن را به کناری زد، و جز خرمنی گل چیزی در میان آن نیافتند. هندوان بخشی از آن گلها را در بنارس سوزاندند، و مسلمانان مابقی را به خاک سپردند. غزلهای کبیر، پس از مرگش، در میان مردم دهان به دهان گشت، و نانک، که از سیخها بود، از سروده‌های وی الهام گرفت و فرقه نیرومندش را بنیاد گذارد؛ دیگران این بافنده بینوا را به مقام الوهیت رسانیدند. امروزه دو فرقه کوچک، که حسودانه از یکدیگر جدایند، از اصول و تعالیم او پیروی می‌کنند و نام این شاعر را، که می‌کوشید مسلمانان و هندوان را متحد کند، می‌ستایند. از این دو فرقه یکی هندوست، و دیگری مسلمان.

شاید عرفی شیرازی، که در هند می‌زیست، در سرودن این بیت این واقعه را در نظر داشته است- م:

چنان با نیک و بد، عرفی، به سر بر کز پس مردن

مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند

منبع : , جلد اول : مشرق زمین

نویسنده :

نشر الکترونیکی سایت

عضویت
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها