صفاریان
در خانواده رویگرها یک مستمسک خانوادگی بود که جنبه تفاخری به آنان می بخشید و آن این بود که به روایت آباء و اجداد، این خانواده خود را از نسل شاهزادگان ساسانی می دانستند
با سلام امروز هم خدمت شما هستیم با مقاله “نحوه استقرار اعراب مسلمان در ایران” از سری
تاریخ تحولات ایران از ورود اسلام
است برای دیدن دیگر مقالات مرتبط بر روی لینک بالا کلیک کنید.
بخش اول: اصل و نسب
گردیزی مینویسد:[۱]《 و یعقوب بن اللیث بن مُعدّل مردی مجهول بود، و اصل او از روستای سیستان بود، از ده قرنین.[۲] و چون به شهر آمد رویگری اختیار کرد و همی آموخت، و ماهی به ۱۵ درهم مزدور بود.》در کتاب روضه الصفا[۳] نیز آمده است که لیث پدر یعقوب رویگری بود در سیستان، و سه پسر داشت:《 یعقوب و عمرو و علی و هر سه پسر حکومت کردند، اما حکومت علی چندان نپایید. یعقوب نیز در آغاز رویگری کردی و هر چه دستاوردی همسالان را ضیافت کردی》.
در خانواده رویگرها یک مستمسک خانوادگی بود که جنبه تفاخری به آنان می بخشید و آن این بود که به روایت آباء و اجداد، این خانواده خود را از نسل شاهزادگان ساسانی می دانستند و نسب نامهای برای خودشان داشتند، به این ترتیب دیگر یعقوب پسر لیث پسر معدل و پسر حاتم پسر کیخسرو پسر قباد پسر خسروپرویز پسر هرمز و او نیز پسر انوشیروان بوده و به همین ترتیب سلسله نسب خود را به طهمورث دیوبند از سلاطین پیشدادی میرساندند. این نسب نامه اگر در ایام تنگدستی لیث و یعقوب دستاویزی برای تمسخر همسایگان از این خانواده بود، بعدها که کار یعقوب بالا گرفت، خود بسیاری از نقاط ضعف را پوشانید، زیرا چنانکه می دانیم یکی از شرایط به سلطنت رسیدن و پا به اریکه قدرت گذاشتن، داشتن نسب شریف و انتساب به خانواده نجبا بود. نه تنها یعقوب، بلکه سایر سلاطین ایران نیز که بعداً روی کار آمدند، چنین احتیاجی داشته اند و اگرچه ساختگی هم بود برایشان نسب شریف پدید میآوردند.[۴]
بدین ترتیب برای یعقوب نسب نامه ای ساخته اند تا نسب رویگرزاده فقیر سیستانی را به کسری نوشروان، پادشاه معروف ساسانی، برسانند و البته محققان از جمله ابوریحان بیرونی از قدیم در صحت این نسب نامه تردید کردهاند.[۵] این تفاخر برای یعقوب و لازم بود، هرچند امروز که شرح حال یعقوب را میخوانیم، می بینیم این مرد در بسیاری جهات، خصوصاً از نظر اخلاقی و رعایت موازین انسانیت، برای افرادی که بدانان تفاخر مینمود، برتری داشت؛ ولی چه می توان کرد که به قول یغما جندقی:[۶]
بجز از تاک که شد محترم از حرمت می زادگان را همه فخر و شرف از اجداد است
یک امر دیگر نیز محرک یعقوب برای تفاخر و احساس توفق بود و آن سنت تاریخی دیگری بود که اختصاصاً زادگاه یعقوب یعنی قرنین را بر سایر قراء و آبادیها فضیلت می داد. چه معروف بود که در قرنین آثاری از آخور، رخش و اسب معروف رستم وجود داشته است. به حساب این سنت، مردم سیستان نیز به قرنین، هرچند که شهری کوچک بود به چشم دیگری می نگریستند و یعقوب هم که اهل قرنین بود در زندگی خود مایه ای برای مفاخرت داشت که او هم بالاخره روزی اسب خود را کنار آخور رخش بسته بود و در آبشخور آن آب خود داده بود.
ابن اثیر هم یعقوب را رویگرزاده می داند و می نویسد:[۷] یعقوب لیث و برادرش عمرو هر دو مسگر در سیستان بودند و هر دو تظاهر به زهد و تقوا و قناعت می کردند.
بخش دوم: خاستگاه اولیه
خاستگاه اولیه صفاریان، سیستان است. سیستان که مراجع قدیم آن را سجستان نامیده اند و از کلمه فارسی سگستان مآخوذ گردیده، نام جلگه ای است در اطراف دریاچه زره و خاور آن که شمال دلتای رود هیرمند و رودخانه های دیگر، به دریاچه زره می ریزد، میشود.[۸] مولف نامعلوم تاریخ سیستان و برخی منابع دیگر، بنای سیستان و شهرهای آن را به پادشاهان افسانه ای ایران و گرشاسب میرسانند.[۹]
سرزمین سیستان که در آن زمان بین مسلمین معروف به سجستان بود، تاریخ طولانی و پر حادثه ای داشت. نام آن از اسم قبایل سک یا اسکیت میآمد که در اوایل قرن دوم میلادی بر آنجا تاخته بودند. پیش از آن این ولایت غالباً زرنج یا زرنگ خوانده می شد، که در کتیبه بیستون به همین نام از آن سخن رفته بود، چنانکه یونانیان نیز اهل آن ولایت را به نامی شبیه به لفظ درنگیان یا زرنگیان میخواندند. در عهد اسلام کلمه زرنج نام مرکز ولایت سجستان بود که آن را گاه مدینه سجستان نیز مینامیدند. لفظ زرنگ ظاهراً منسوب بود به کلمه زریه یا زره به معنی دریا و در واقع ولایت سیستان در قدیم به سبب وفور آب و وجود رود هیرمند، رود خاش، رود فراه، هارود و بعضی رودهای دیگر همچنین به علت دریاچه های متعدد مانند دریای هامون و گود ها و باتلاقهای بزرگ و کوچک متعدد که داشت، سرزمین منسوب به زره یا کشور دریا خوانده میشد.[۱۰] سیستان را زاده هیرمند گفته اند چنان که مصر را زاده نیل است. اگر این رود نسبتاً مهم – یعنی هیرمند – از شرق سرچشمه نمیگرفت و سراسر این سرزمین را تا حد مغرب نمی پیمود، این ناحیه هم سرنوشتی بهتر است نوشته کویر لوت، همسایه غربی و شمالی اش نداشت.
نام هیرمند در اوستا《هئتومنت》آمده که جزء اول آن به معنی پل و سد و بند است.[۱۱] خاک سیستان در واقع ته نشسته همین رودخانه هاست و به همین جهت بسیار حاصلخیز و از نوع خاک دره فرات و دجله و نیل و سایر درههای آباد است و این خاکی است که شاید یکی از قدیمی ترین تمدن ها را در خود پرورانده است.
سرزمین هلمند ( = هیرمند، سیستان) در پارههای ۱۳ و ۱۴ نخستین فصل وندیداد (اوستا) به عنوان یازدهمین سرزمین نیک که اهورا آفریده است یاد شده.[۱۲]
به این ترتیب زرنکا یا سکستان( سیستان) سرزمینی با قدمت چندین هزار سال می باشد که حیات آن مرهون رودخانه قدیمی هیرمند میباشد. نژاد اولین ساکنان این منطقه مبهم می باشد، ولی آثار باقیمانده در شهر تاریخی《سوخته》از پیشرفته تمدن آنها حکایت می کند (شکل ۸ – ۲). انسان هایی که در چندین هزار سال قبل از میلاد مسیح دارای سیستم پیشرفته فاضلاب شهری و زهکشی و صنایع دستی بوده اند، ولی به هر دلیل طبیعی یا غیرطبیعی از بین رفته و تیرهای از آریایی ها جایگزین آنها شدند.
باسورث در مورد سیستان می نویسد:[۱۳] از سیستان نام خود را از سکا ها، مردمی از گروه اقوام هند و اروپایی گرفته، که به گواهی سالنامه های چینی نخستین منابعی هستند که از آن یاد میکنند، در ناحیه ای که از کاشغر و آبگیر رود تاریم شده و در جهت غرب به باکتریا می رسید، سکونت داشتند. کتیبههای هخامنشی را منابع یونان باستان از اوایل سده ششم پیش از میلاد از سکه ها یاد میکنند. آنها که با حرکت قوم خویشاوند خود یوئه – چی (احتمالاً شرقیترین جناح ماساژتها) به سوی جنوب فشرده شده بودند.
در سده دوم پیش از میلاد از باکتریها و سرزمینهای بخش بالای جیحون به نواحی درنگیانای روزگار باستان (بعدها سیستان، مقایسه کنید با نام کرسی ولایت زرنگ = درنگیانا) و آراخویسا ( بعدها سرزمین اسلامی الخج و زمینداور) کوچیدند. شمار زیادی از سکا ها در جنوب افغانستان از گزیدند و سرانجام نام خود را به بخش جنوب غربی این سرزمین که سگستان نام گرفت (به فارسی میانه سگستان، به عربی سجستان)، دادند.
پس از ظهور اسلام در دوران خلافت عمر به سال ۲۳ هجری، عاصم بن عمروالتمیمی پس از جنگ های متمادی سیستان را فتح و با مردمان صلح کرد و حاکم آنجا شد.
با وجود فتح سیستان توسط اعراب، این منطقه همواره برای فاتحان جایی ناآرام و نامطمئن بود. خوارج در آنجا از قدیم، مجالی یافته، تاخت و تاز می کردند. و حکام و عمالی که از جانب خلفای عباسی بدین ولایت میآمدند، پیوسته با این خوارج در جنگ و ستیز بودند. حتی طاهریان نیز که با عمارت خراسان، بر سیستان نیز فرمانروایی داشتند، نتوانستند این خوارج را به کلی براندازند. هر قدر از قدرت طاهریان کاسته می شد، خوارج قویتر میشدند، با مرگ حمزه همچنان سیستان دستخوش تاخت و تاز خوارج بود. مکرر شهرها و قریه ها غارت می شدند و مرتب لشکریانی که به دفع آنها می آمدند، تباه می شدند. حتی ظهور اختلاف بین خود خوارج، نتوانست سیستان را از تعرض و تجاوز مستمر آنها مصون بدارد.[۱۴] مشکل دیگری که در اواخر حکومت امویان به مشکلات حکام سیستان افزود، اختلاف بین دو طایفه عرب؛ بنیتمیم به بنی بکروایل بود، که قرنها در سیستان دشواری آفرین بود و گاهی امور سیاسی و حکومتی را تحت الشعاع قرار میداد.[۱۵]
در اوایل دوران عباسی وجود قدرتهای گوناگون در نواحی سیستان را می توان به ترتیب زیر بیان کرد:[۱۶]
۱. حاکمیت حکام محلی از جمله رتبیل بر رخج، زابلستان و کابل که مانع نفوذ و گسترش فتوحات به سوی شرق بودند.
۲. حاکمیت حکام اعزامی از طرف بغداد یا خراسان که بر شهرهای بزرگ و راههای بازرگانی، اعمال می شد.
۳. قدرت مطوّعه و غازیان در شهر های نظامی و سرحدی از جمله بُست که بعدها قدرت عیاران نیز در کنار آنها قرار گرفت.
۴. خوارج که عمدتاً در نواحی روستایی و مراکز غیر شهری از قدرت زیادی برخوردار بودند، اختلافات میان این قدرتها نقش بارزی در تحولات سیستان داشت.
با استقرار طاهریان در خراسان، در سال ۲۰۵ هجری، و قرار گرفتن سیستان در حوضه قلمرو آنان، حکمرانان بعدی از طرف طاهریان فرستاده میشدند. طاهر در سال ۲۰۶ هجری محمد بن حضین قوسی را که نفوذ زیادی در سیستان داشت، به آنجا فرستاد، اما بُست مرکز آشوب و صحنه شورش عیاران و مردم گردید. فرستادن لشگری انبوه از طرف طاهریان در زمان حکمرانی محمد بن الاحوص نیز به جایی نرسید و هر دو طرف را درمانده نمود.
بخش سوم: عیاران سیستان
دهخدا در مورد عیاران مینویسد:[۱۷] عیاران یا جوانمردان یا فَتیان طبقه ای متشکل از مردم جَلَد و هوشیار از طبقه عوام بودند که آداب و رسوم و تشکیلات خاص داشتند.
مصاحب نیز در مورد عیاران مینویسد:[۱۸] طبقهای از عوام الناس که در دوره بنی عباس در بغداد و خراسان و سیستان و ماوراء النهر و اغلب بلاد دیگر به وجود آمده و دارای تشکیلات خاصی نظیر احزاب و کلوبها و تا حدی شبیه به شهسواران اروپا در قرون وسطی بوده اند و غالباً جامه خاص و آداب و رسوم مخصوصی داشته اند. افراد این طبقه اساس کار را خود را بر جوانمردی میگذاشتند و از راه راهزنی معیشت کرده اند، و تحت نظر روسای خویش که آنها را سرهنگ و سر عیاران میخواند اند، به راهزنی و غارتگری میپرداخته اند. روی هم رفته، طبقه عیاران مردمی سلحشور و هنگامه جو بوده اند، و در عین آنکه غالباً از راهزنی گذران می کرده اند، همواره از مستمندان و درماندگان حمایت می نموده اند. لفظ عیار به معنی کسی که بسیار برود و بیاید، و به معنی شخص هوشیار و چالاک و زرنگ در لغت آمده است، و شاید بتوان پنداشت این کلمه در مورد اطلاق بر این طبقه خاص، ظاهراً از ریشه پهلوی ماخوذ است، و بعضی گفتهاند تاریخ پیدایش عیّاران به دوره ساسانیان و شاید بیشتر از آن کشیده شده است.
چون هدف عمده این عیاران از مبارزه با اشراف و حکام، گرفتن داد ستمدیدگان و غارت شدگان و بینوایان بود، از این نظر آیین و مرامی هم داشتند که آنرا جوانمردی و به عربی فتوت میگفتند. از دیگر انگیزه های گرایش به عیاری غیر از ستم کارگزاران دولت، باید از خشکسالیها، کمبود مواد غذایی، که در قلعه ها و انبارهای ثروتمندان پنهان و احتکار می شد، کاهش داد و ستد، تعطیل کارگاههای پیشهوری و ستاندن باج و خراج های بی قاعده یاد کرد.
جوانمردان عیار همانطور که هدف و آیین داشتند، سازمان هم داشتند که کوچکترین واحد آن صنف بود. و هر صنف سردسته ای داشت که او را《کلو》می گفتند. این صنفها با رابطه های سازمانی نه فقط در دوره ساسانیان و اشکانیان، که سند آن کتاب سمک عیار است، بلکه طبعاً پیش از آن هم بودهاند. رواج پدیده راهزنی و عیاری بعد از اسلام، نشانه ظلم و ستمهای خلفا می توانست باشد.[۱۹]
به نوشته باستانی پاریزی:[۲۰] اعضاء این فرقه اغلب جزء طبقات پایین و متوسط مردم بودند که تحصیل معارفی نکرده بودند، اما روحیه همکاری و علاقمندی خاصی بین آنان وجود داشت که به پیشرفت کارها کمک بسیار میکرد. رشتهای که این گروه را به هم پیوست، محبت و الفت و صداقت با همدیگر بود. این افراد از طبقات《لوطی و مشدی》شهرها بودند، و کم کم راهنمایان و سرپرستهایی در شهر یافتند. جوانان و افراد ورزشکار هر شهر که در میدان ها و مجامع گوی زنی و بازی و دوندگی و سایر ورزشها، خصوصاً در ایام بیکاری زمستان می پرداختند، با این افراد آشنا میشدند و چون به اصول کار آنان، که راز نگهداری و فتوت و جوانمردی و راستی و پاکی بود، پی می بردند، طبعاً به شرکت در مجامع آنان رغبت مییافتند. کمکم دامنه این مجامع در شهرها توسعه یافت و چنان شد که گاهگاه سردسته های آنان مورد اعتنای حکام و ولایات قرار گرفتند.
در سیستان، خصوصاً، عیاران که به چستی و چابکی معروف بودند، شهرت تمام یافتند و تشکیلات و مجامع پنهانی ترتیب دادند، و چون می بایست مخارج جمعیت خود را نیز تامین می کردند به راهداری پرداختند. بدین معنی که از کاروانها برای سلامت رساندن آنان به مقصد، باج می گرفتند و از این طریق معاش خود را می گذراندند و البته اگر کاروانی باج راه نمیداد، چوب آن را به نحو دیگری می خورد! و به همین جهت است که گاهی عیاران را راهزن هم نامیده اند. در شهرهای دیگر نیز تشکیلات عیاران ریشه داشت و پیدایش آن بر اساس نارضایتی عمومی و بیداد حکام بود. مهمترین اختصاصات عیاران را می توان به شرح زیر خلاصه کرد:[۲۱]
۱. فرهنگ مردمی دارند و غالباً از میان محرومترین قشرهای اجتماعی بر میخیزند.
۲. تلاشهایشان خودجوش است و از شوائب تحریک خارجی مبرّاست.
۳. رشد و پایگیری تشکیلاتی آنان در دورههای بحرانی زندگی اجتماعی است و به گونه نوعی عکس العمل در برابر نابسامانیها و آشفتگیهای سیاسی اجتماعی روز جلوه میکند.
۴. در زمینههای اخلاقی تکیه دارند و مبارزات آنان عمدتاً بر مدار دفع بیداد و رفع بیدادگری است.
۵. مقاومت بر حول وجود یک فرد قهرمان و مبارز و نترس شکل میگیرد و اهداف محلی و منطقهای را تغییرا تعقیب می کند؛ بدین طریق شورایی به هم می رسانند که برخی مصلحت اندیشیها در آن صورت می پذیرد.
۶. رسم و راههای آنان منطبق بر آیین فتوت و جوانمردی است که از دیرباز در جامعه ایران وجود داشته و ممدوح طبقات فقیر و تهیدست بوده است. به همین سبب کوششهای جوانمردان بر ان متوجه بود تا اسوه حسنه برجستهای از میان رهبران مذهبی و ملی داشته باشند و با انتصاب خود به چنان مقام وی رفتار و گفتار و اندیشه های وی را ملاک عمل و ارادت و اقدام قرار دهند. به عبارت دیگر عیاران فضیلت مآبند و از میان داستانها و اساطیر قهرمانی ملی – مذهبی رهبران آرمانی و خود را برمی گزینند.
۷. مورد حمایت قاطبه زحمتکشان و فقیران و ستمدیدگان جامعه خود هستند.
۸. فعالیتهای آنان جنبههای عملی آشکار و پنهان دارد. گاه قیامی را به صورت دسته جمعی صورت میدهند زمانی نیز به شیوه فردی دست میزنند.
۹. در میان آنان نه ضوابط شرطگی وجود دارد و مقررات حکومتی، اما سوگند و پیمان پیوستگی ها را محکم میکند و روابط دوستانه را برقرار نگاه میدارد.
۱۰. عرصه عمل آنان نامحدود است و در امور کوچک و بزرگ نیز مداخله می کنند. یک بار ممکن اسبان حاکمی را از ایلخی را رم دهند و از این طریق به دارایی او زیان رسانند، گاه محتمل است که سر سرکشی را از تن جدا کنند و عبرت دیگران سازند، زمانی شاید به قافله ای متمکن که در پناه حکومت است، حمله برند و منافع آن را به غارت گیرد و خرج مستمندان کنند، روزی نیز پیش می آید که سلاح در پوشند و رویاروی با دشمن ملک و ملت به ستیز پردازند؛ نمونه هایی از مبارزات یعقوب لیث با عمال خلیفه عباسی و نیز نهضت سربداران در برابر حاکمان مغول از این دست است، که هرکدام توانستند یک چند فضای سکوت آمیخته به ترس و دهشت و وحشت را بشکنند و به همت یاران صمیمی مدتی زمان حکومت را دست گیرند.
در رابطه با عیاران سیستان قابل ذکر است که یکی از پدیده های اجتماعی که در تاریخ سیستان مطرح میشود، ظهور عیاران و پایگاه اجتماعی آنان و همچنین نقش آنها در جریان های سیاسی و اجتماعی سیستان می باشد. در میان شهر سیستان، بُست در قرون دوم و سوم هجری قمری به عنوان یکی از مهمترین پایگاه های عیاران مطرح بود.
بخش چهارم: نحوه به قدرت رسیدن یعقوب لیث با تشکیل حکومت صفاریان
صفاریان چنانکه نام آنها نشان میدهد، رویگرزادگانی بودند که از بین طبقات عامه برخاستند. یعقوب از اهالی سیستان و از قرنین بود. به نوشته گردیزی چون به شهر آمد، رویگری اختیار کرد و به دلیل جوانمردی و مروت نیکو نام شد. پس از رویگری به عیاری شد، و از آنجا به دزدی افتاد و راهداری، و پس سرهنگی یافت، و خیل یافت، و همچنین به تدریج به امیری رسید.و نخستین سرهنگی بُست یافت. از نصر بن صالح، و امیری سیستان یافت. و چون سیستان او را شد، نیز بر جای نکرد و گفت:《 اگر من بیارامم، مرا دست باز ندارند[۲۲].》
البته، یعقوب برای اینکه خاطره یک راهزن و یار بی رحم را در ذهن اهالی سیستان به جای نگذارد، فقط به غارت کاروانهای بیگانه می پرداخت و از کاروانهای تجاری سیستان مبلغی به عنوان راهداری میگرفت. همین امر باعث شد که در آن ولایت مورد وحشت و نفرت اهالی واقع نشود. رفتارهای یعقوب وی را مرکز توجه عیاران و سرهنگان آنان قرار داد و همین دلاوری و جوانمردی او را از راهزنی و عیاری به سردستگی یک دسته جنگجوی چریک رسانید، که در حوادث محلی او را مورد توجه مدعیان قدرت قرار داد. عدم توجه کافی به مسائل سیستان به سبب بروز مشکلات درون دستگاه خلافت و ضعف تدریجی طاهریان و نفوذ آنان در آنجا نیز، باعث تقویت نقش گروههایی چون خوارج و مخالفان آنان از مطوّعه[۲۳] و عیاران گردیده، نقش حاکمان طاهری در سیستان کم رنگ شد.
در این میان صالح بن نصر، در راس فهردست گروههای مخالف خوارج سیاستهای حاکم طاهری قرار گرفت. یعقوب و یاران او نیز به صالح پیوستند و پدر و برادرانش نیز در بین این گروه از چریکهای محلی بودند.
پس از تصرف بُست توسط صالح بن نصر، لیاقت و استعداد جنگی عیاران زرنج که تحت رهبری درهم بن نصر بودند، مورد توجه صالح قرار گرفت و به کمک آنان طی جنگهایی موقعیت خود را در بُست و اطراف آن تثبیت کرد. فرماندهان صالح بن نصر در این جنگها، درهم، کثیربن ورقاء و یعقوب بن لیث بودند. کثیر بن ورقاء دایی یعقوب و در آغاز خارجی بوده، و گویا لیث و فرزندانش نیز همراه با او با داشتن قلعه ای به راهزنی و مخالفت با حاکم طاهری سیستانی میپرداختند.[۲۴]
عیاران زرنج و در راس آنها یعقوب و حامد سر ناوک، احتمالاً به سرپرستی درهم بن نصر در یک موقعیت مناسب توانستند با تحریک تعصب میان مردم زرنج و بست، موقعیت صالح را در زرنج تضعیف نمایند.[۲۵] بنابراین با توجه به ورود صفاریان به صحنه سیاسی سیستان می توان دریافت که یعقوب در اواخر فرمانروایی صالح بن نصر، تحت فرمان درهم در حوادث و وقایع اهمیت یافته و چون درهم سالها با فعالیت و توانمندی وی آشنا بود، وی را همراه یار نزدیکش، حامد سر ناوک، به سپهسالاری خود برگزید. یعقوب از این پس در صحنه حوادث سیستان نقش برجسته یافته، شایستگی خود را در رهبری سپاه و مبارزه با خوارج و مخالفان دیگر نشان داد. موفقیتهایی اساسی وی در این جنگها، که قبل از هرچیز غنایمی را برای قشون نوید داد، باعث روی آوردن سپاهیان یعقوب لیث گردید. همین امر باعث بروز اختلاف و دشمنی بین درهم و یعقوب گردید. اما درهم وقتی ضعف خود و قوت یعقوب را دید، ناچار از مقام خود کنار رفت.[۲۶]
بدین ترتیب یعقوب لیث با درایت و هوشیاری و با به کار بردن شیوههای عیاران به معنای دقیق کلمه، راه را برای رسیدن به قدرت هموار نموده، موفق شد در سال ۲۴۷ هجری قمری به امارت سیستان برسد و به 《سبب مکر و هوشیاری و نکوکاری، اتباع او مطیع و وفادار شدند، چنان که نسبت به هیچ کس چند اطاعتی به عمل نیامده و کسی مانند او چنان تسلط و برتری نیافته بود[۲۷].》
با برخورداری از چنین روشی بود که او سرانجام پس از جنگهای طولانی با خوارج در سال ۲۵۱ هجری، عمار خارجی را شکست داده، سرش را بر دیوار زرنج آویخت. در این بین خلافت نیز دچار بحران سیاسی شده، متوکل در سال ۲۴۷ هجری کشته شد و منتصر جانشین متوکل نیز، بیش از شش ماه دوام نیاورد؛ و ترکان المستعین را به خلافت برداشتند. از طرفی صالح بن نصر در بُست نیرو پیدا کرده، یعقوب مجبور شد بارها با او بجنگد. وی حتی یکبار بر زرنج دست یافت، اما سرانجام مجبور به فرار شد. یعقوب از غنایم جنگی و نیروهای مخالف برای جذب نیروهای بیشتر و از دوستی برخی از اطرافیانش از جمله اَزهر بن یحیی بن زهیر با خوارج نیز استفاده کرده، در صدد جلب نیروهای آنها برآمد. در اثر تلاش ازهر بن یحیی، هزار نفر از خوارج به یعقوب پیوستند که یعقوب نیز به نوبه خود اقداماتی نموده موجب رضایت آنان و جلب نیروهای بیشتر گردید.
یعقوب در رمضان سال ۲۴۹ هجری راهی جنگ با صالح شد، اما این بار رتبیل[۲۸] که دارای نیروی فراوانی بود، به یاری صالح آمد. یعقوب توانست به رغم نیروی کم با حیله جنگی و فریب دشمن، به جایی که رتبیل در آن قرار داشت حمله کرده، در یک جنگ و عمل سریع رتبیل را از بین ببرد. کشته شدن رتبیل باعث پراکنده شدن نیروهای او و به جای گذاشتن غنایم فراوان گردید. از جمله هزاران نفر اسیر و چهار اسب و تعدادی اشتر و استر و چهارپایان و درهم و دینار و فیل به دست یاران یعقوب افتاد و یاران و نزدیکان صالح و همه سپاهیان او به پناه یعقوب درآمدند. صالح نیز پس از فرار اسیر شده، در بند یعقوب به سال ۲۵۱ هجری درگذشت.[۲۹]
در سال ۲۵۳ هجری یعقوب راهی هرات گردید که زیر نظر خاندان طاهری بود و آنجا را متصرف شده، حسین بن عبدالله بن طاهر و بسیاری از نزدیکان و اموال و دارایی آنها را ضبط کرده، به سیستان فرستاد؛ و پوشنگ خاستگاه طاهریان را نیز متصرف شد. ابراهیم بن الیاس بن اسد، سپهسالار طاهریان، در پوشنگ از یعقوب شکست یافته، هزیمت شد. یعقوب چنان وحشتی در دل سپاهیان خراسان انداخت که ابراهیم در گزارش خود به محمد بن طاهر، حکمران طاهری، گفت:《 با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد. و بی تکلف و بی گردش همی حرب کنند و خوارج با او هم یکی شده اند و به فرمان اویند. صواب آن است که او را از استمالت کرده آید[۳۰].》به همین دلیل محمد بن طاهر خلیلی زود منشور حکومت سیستان، کابل، کرمان و فارس را همراه هدایای بسیار برای او فرستاد. ضمن آنکه از این طریق خطر حملات یعقوب را متوجه حکمران فارس نمود که به کرمان و قلمرو دیگر طاهری چشم داشت. از طرفی واگذاری کرمان نیز که طاهریان از مدتها پیش تسلط بر آنجا نداشتند، امتیاز زیادی از نظر طاهریان محسوب نمیشد.
یعقوب در سال ۲۵۵ هجری کرمان را تصرف کرد. علت تصرف کرمان این بود که علی بن حسین بن شبل، امیر فارس، به معتز نوشت خانواده طاهر در قبال یعقوب ضعیف و عاجز هستند و یعقوب سیستان را از آنها گرفت. به همین دلیل از خلیفه خواست کرمان را ضمیمه فارس نماید. معتز، خلیفه عباسی، به او نوشت کرمان تحت امارت توست و در عین حال فرمان ایالت کرمان را برای یعقوب صادر کرد تا هر دو را به جان یکدیگر اندازد تا مخارج لشکرکشی یکی از آن دو از دوش او (معتز) ساقط و هرکدام که نابود شود به سود او خواهد بود. آن گاه خود با یک دشمن جنگ خواهد کرد.[۳۱] در نهایت یعقوب موفق شد، کرمان را تسخیر و آن را به سیستان ملحق نماید. در این جنگها غنایم فراوانی به دست سپاهیان یعقوب افتاد و او در همین سال وارد شیراز گردید، اما خیلی زود از آنجا خارج شده، به سیستان بازگشت.
یعقوب لیث در سال ۲۵۹ هجری راهی خراسان شد و پس از ورود صفاریان به نیشابور، دستور توقیف محمد بن طاهر و اطرافیان او را صادر کرد اموال و دارایی های آنان را مصادره نمود.[۳۲] و خانواده او را که عده آنها صد و شصت تن بود، به سیستان تبعید و عمال حکومت خود را به جای عمال او نصب کرد.[۳۳] در سال ۲۶۰ هجری یعقوب لیث عازم طبرستان و جنگ با حسن بن زید علوی گردید. سبب این بود که عبدالله سجزی در سیستان رقیب یعقوب بود و میخواست سیاست را از او بگیرد، ولی یعقوب بر او غالب شد. عبدالله گریخت و به نیشابور رفت، و سپس از نیشابور هم، گریخت و به حسن بن زید علوی در طبرستان ملحق شد.[۳۴]
یعقوب به حسن بن زید علوی نامه نوشت و عبدالله سگزی را با برادران از وی خواست. حسن بن زید جوابی نوشت و آنها را نفرستاد. یعقوب و قصد گرگان کرد و حسن بن زید از پیش او گریخت و به آمل رفت و از آنجا به راه رویان از عقبه کندسان (بین رویان و کلار در طبرستان)، بیرون شد. و چون یعقوب لشکرگاه حسن رسید، آنجا را خالی یافت. او به لشکر گفت هرچه می توانند بردارند و باقی را آتش زدند و همه سوخت.[۳۵] یعقوب از ساری به آمل رفت و خراج یک سال را گرفت و از آنجا متوجه دیلمان گردید تا از حسن انتقام بگیرد، اما در راه چهل شبانه روز پیوسته باران بارید و قریب به چهل هزار از لشکر او تلف شدند. لشکرکشی گرگان جز از جهت قتل عبدالله سگزی – باید گفت از لشکر کشیهای بیحاصل و بینتیجه این قهرمان تاریخ بوده است، چه بدون توجه به عوامل طبیعی و وضع سپاهیان و هم از جهت عدم ذخیره و سلاح – صورت گرفته است. یعقوب در بازگشت رسولی به نزد خلیفه فرستاد که من طبرستان را فتح کردم و زید علوی را منهزم ساختم و امیدوار بود با این سخن منظور نظر خلیفه گردد، اما خلیفه حکمی به حاجبان ری، خراسان و طبرستان فرستاد که چون یعقوب از حکم ما تمرّد جسته و به حکم سیستان قناعت نکرده است، باید او را لعن کنید و از آن جهت این کار کرد چون شنید یعقوب لیث به نیشابور رفته و آل طاهر را اسیر کرده، به سیستان فرستاده است.[۳۶]
دستگاه خلافت که خطر عظیمی را متوجه خود دید، سعی در راضی کردن یعقوب نمود: زیرا حرکت یعقوب مصادف با گرفتاری خلافت با قیام زنگیان بود. قیام ها و شورش های دیگری نیز در همین زمان روی داده بود که وضع خلافت و دلیل اتخاذ چنین موضعی را روشن میسازد.[۳۷] یعقوب با درک این وضعیت اعلام نمود، به این امتیازات راضی و قانع نیست. در همین زمان گویا نقاری بین عمرو و یعقوب ایجاد شد که عمرو به همراه پسر خود راهی سیستان شده و او را دچار وحشت نمود. احتمال میرود که علت این اختلاف بر سر تقسیم غنایم به دست آمده از جنگ با محمد بن واصل و تصرف اموال و دارایی او بوده باشد؛ زیرا کنار گرفتن عمرو از یعقوب درست پس از فتح قلعه ثروتمند خُرَمه[۳۸] صورت گرفت. این احتمال نیز وجود دارد که عمرو با توجه به سنجش اوضاع از رویارویی با خلافت ناراضی بوده، به همین دلیل در این اقدام او را همراهی نکرد.[۳۹] این اختلاف در این موقع حساس برای یعقوب بسیار گران تمام شد و روحیه او را سخت شکست و چنان او را متفکر ساخت که سلامت خود را از دست داد، اما به هر حال چاره ای نداشت جز اینکه راهی را که پیش گرفته بود به پایان ببرد؛ یعنی ناچار بود عَلمی را چه بر ضد دستگاه خلافت برداشته بود بر زمین نگذارد.[۴۰]
یعقوب در بیست و چهارم جمادی الاخر سال ۲۶۲ هجری به واسط رسید و از آنجا به دیرالعاقول رفت. خلیفه برادرش، الموفق، را به جنگ او فرستاد. یعقوب شکست خورد و بسیاری از اموال او به جنگ سپاه خلیفه افتاد و خود فرار کرد و به جندیشاپور رفت. الموفق نیز بیمار شد و به بغداد بازگشت. یعقوب در جندی شاپور به بیماری قولنج گرفتار شد. در این میان رسول خلیفه با منشور ولایت فارس و استمالت به نزد یعقوب آمد، یعقوب شمشیر و قدری نان خشک و پیاز پیش خود نهاد و به رسول خلیفه گفت که من بیمارم و اگر بمیرم تو از من رها می شوی و من از تو و اگر ماندم این شمشیر میان ما داوری خواهد کرد، اگر من غالب شدم که به کام خود رسیده ام و اگر مغلوب شدم این نان خشک و پیاز مرا بس است.
یعقوب در شوال ۲۵۶ در جندی شاپور به مرض قولنج درگذشت،[۴۱] و همانجا مدفون شد. عجیب این است که او تا آخرین لحظه از خیال انتقام خلیفه غافل نبود و لشکر گرد می کرد و در همان حال بیماری روی سوی بغداد نهاده بود. چون سه منزل رفت، قولنجش گرفت و حالش به جایی رسید که فهمید از آن در نمی رهد، برادر خویش عمرولیث را ولیعهد کرد و گنج نامه ها به وی داد و مرد.
مورخان شکست یعقوب را در نبرد دیرالعاقو[۴۲]ل، معلول عللی دانسته اند که اینجا به آنها اشاره میشود:[۴۳]
- باز کردن آب دجله و روی سپاهیان یعقوب موجب فرو رفتن اسبان در گل و مانع از حرکت آنان شد و بدین ترتیب، امکان عقبنشینی فراهم نشد. بسیاری از چهارپایان که حدود ده هزار تخمین زده شده بود، به دست سپاهیان خلیفه افتادند و عده کثیری از سپاهیان یعقوب نیز کشته شدند. یکی از افراد خلیفه آتش در سپاه یعقوب انداخت که باعث ترس متفرق شدن شتران گردید.
۲. سپاهیان یعقوب، یکی از عوامل اصلی شکست او در جنگ با خلیفه محسوب می شدند؛ زیرا سپاه یعقوب از افراد و گروه های فکری و سیاسی متفاوتی تشکیل شده بود؛ از جمله مطوّعه، عیاران، خوارج، بزرگان خراسان و غیره که بعضی از این گروهها نسبت به خلیفه اطاعت محض داشتند و او را مظهر اسلام و حق میدانستند. در نظر آنان، جنگ با خلیفه، گناه محسوب میشد و یعقوب با علم و شناخت نسبت به این موضوع از ابتدا جنگ با خلیفه، قصد اصلی خود را در مقابله و خلع او پنهان کرده، مطرح می نمود که مایل به ملاقات با خلیفه است.
خلیفه دستور داده بود در میان سپاه یعقوب ندا دهند و آنها را نسبت به عصیان و تمرّد یعقوب آگاه سازند. چون سپاهیان یعقوب این سخنان را شنیدند، عدهای، از جمله امرای خراسان، نزد خلیفه آمدند و اظهار اطاعت نموده، به خلیفه کمک رساندند.
۳. یعقوب از اعتقاد سپاهیانش باخبر بود و می دانست که عدهای از آنها اگر با هدف اصلی او آشنا شوند، رهایش خواهند کرد. به همین دلیل، در فکر تدبیر بود و مقدماتی فراهم ساخت تا بدون جنگ مقصود نهایی نایل شود؛ از جمله مذاکرات و مکاتبات با موفق که زمینه پیروزی بدون جنگ با خلیفه را فراهم میساخت و اگر موفق خدعه نمی کرد و معتمد به جنگ وادار نمی شد، یعقوب به مقاصد خود، خلع معتمد و جانشینی موفق می رسید.
۱. مناسبات یعقوب لیث با عباسیان
آغاز امارات یعقوب در سال ۲۴۷ هجری و اواخر خلافت متوکل بود. خلافت عباسی چندی پیش از آن زوال خود را آغاز نموده بود. از طرفی طاهریان نمایندگان آنان در خراسان نیز دچار ضعف و فتور شده، در اداره متصرفات خود ناتوان شده بودند. یکی از نتایج ضعف و زوال قدرت خلافت و حکومت طاهریان در خراسان و سیستان، پیدایش دولت صفاری بود که یعقوب در راس آن هر روز بر قدرت خود می افزود. وی پس از شکست دادن رقبای خود و کشته شدن عمار خارجی در سال ۲۵۱ هجری موقعیت خود را هر چه بیشتر در سیستان تثبیت کرد و برای اینکه مانع اقدام خلیفه و آل طاهر برضد خود شود، جنگ و سرکوبی خوارج را در سرلوحه اقدامات خود قرار داد. محمد بن طاهر جوان و بی تجربه بود و خراسان عرصه تاخت و تاز خوارج قرار گرفت، خلیفه، معتز، برای سرکوب آنها از یعقوب استفاده کرد و اولین بار معتز امارت سیستان داد.[۴۴] در واقع قیام یعقوب از همان آغاز کار شورش مسلحانه ای بر ضد دستگاه خلافت و بر ضد حکومت دست نشانده او در خراسان بود و این چیزی بود که خلیفه نمی توانست آن را ببخشاید. رویگرزاده سیستان که خلیفه می خواست او را با واگذاری یک حکومت محدود راضی و قانع سازد، برخلاف آنچه خلیفه می اندیشید، دوست نداشت در بسط قدرت و توسعه قلمرو خود هیچ جا متوقف شود.[۴۵] در عین حال به هیچ وجه قصد نداشت، خلیفه را از خود برنجاند. به همین دلیل وی در خطبه نماز فارس، دیگر از خود نام نبرد و فقط به نام معتز بالله خلیقه خطبه خواند. وقتی اطرافیانش در این کار را خواستند، گفت: ما بیش از ده روز در فارس نخواهیم ماند و پس از آن به سیستان برمی گردیم. یعقوب درآمد سرشاری از این پیروزی را بدست آورد و پیروزی او ضربه ای بر خلافت بود.[۴۶] با وجود این وی خلیفه را از مالهای به دست آمده، بی نصیب نگذاشت و ضمن فرستادن هدایای گرانبها، اطاعت و حضور خود را نیز به خلیفه اعلام نمود《 به خلیفه نامه نوشت و اظهار اطاعت کرد و هدایای گرانبها تقدیم نمود. از جمله ده باز شکاری سفید و یک بازی ابلق (دورنگ) و صد من مُشک و غیر از آن از تحف؛ و خود به سیستان بازگشت[۴۷].》
البته، مسلم است قصد او اظهار اطاعت نبوده، که می خواسته قدرت خود را به آنان بنمایاند و به حق، این بیم در معتز و پس از او در معتمد ایجاد شده بود. زمانی که معتمد از لشکرکشی یعقوب به فارس، در سال ۲۵۷ هجری، که با اظهار اطاعت محمدبن واصل همراه گردید. خشمگین شد؛ که او با فرستادن هدایایی که از پیروزی بر رتبیل به دست آورده بود، او را راضی و در حقیقت بیمناک کرد.[۴۸]
رسیدن هدایای یعقوب به بغداد، مصادف بود با خلع معتز در سال ۲۵۵ هجری و جایگزینی مهتدی که او نیز در سال بعد کشته شد و المعتمد علی الله به خلافت رسید. این هرج و مرج در دستگاه خلافت باعث شد، یعقوب از واکنش تند احتمالی خلفا در برابر حمله اش به فارس و تصرف اموال فارس و کرمان در امان ماند. با وجود این خلیفه ای روی کار آمد که مخالف سرسخت صفاریان بود. این امر از آنجا ناشی میشد که از آغاز خلافت معتمد، دستگاه خلافت عباسی درصدد سر و سامان دادن به اوضاع خلافت بر آمد و در بکارگیری این سیاست یعقوب فرد یاغی محسوب میشد که باید با آن مقابله شود، مگر اینکه مطیع محض خلافت باشد. به همین خاطر خلیفه قلمرو یعقوب را نیز در عهد طاهریان قرار داد. یعقوب پس از اطلاع از این موضوع و برای تثبیت موقعیت خود در زرنج و شرق سیستان، در سال ۲۵۷ هجری متوجه کرمان و فارس شد. فارس پس از خارج شدن یعقوب از آن به دست عمال خلیفه افتاد و محمد بن واصل بر آنجا مسلط شد. با نزدیک شدن یعقوب به فارس محمد بن واصل که در خود توان مقابله را نمی دید، با هدایایی به استقبال او رفت و یعقوب نیز متعرض حکومت او بر فارس نشد.[۴۹] در اینجا بود که یعقوب نخستین حمله سیاسی موفقیت آمیز خود را بر ضد دستگاه خلافت آشکار ساخت و آن این بود که تا آن روز فرمان حکومت فارس، خراسان و سیستان از طرف خلیفه صادر میشد، اما در آن زمان یعقوب به منشی خود دستور داد تا فرمان حکومت فارس را از طرف یعقوب به نام محمد بن واصل بنویسد و بدین ترتیب یعقوب جهانداری کرد.[۵۰]
در واقع یعقوب ثابت کرد که امیر واقعی سیستان و کرمان اوست، نه حاکمی که از طرف خلیفه تعیین میشود و در عین حالی که قادر است از خود دفاع کند، توانایی دارد امیرانی را که خلیفه از سرکوبی آنها عاجز است، به اطاعت خود در آورد و خلیفه مجبور است که با او کنار آید. او همچنین برای این که مایه تحریک بیشتر خلیفه نشود، هدایای فراوانی که در جنگهای اخیر خود با کفار شرق سیستان به دست آورده بود، به بغداد ارسال کرد که گزارش ارسال این هدایا به این صورت آمده است:《 و رسول فرستاد سوی معتمد با هدیه ها و پنجاه بُت زرین و سیمین که از کابل آورده بود، سوی معتمد فرستاد که به مکه فرستد[۵۱].》خلیفه نیز برای پیشگیری از این مرد ترسناک که در این بین هدیه های نفیس برای او فرستاده بود، اندیشید. و چاره را در این دید که با او از در مسالمت درآید.[۵۲] مدتها بود این غنایم که از جنگ کفار گرفته میشد، در پایتخت اسلامی دیده نشده بود. بدین سان خود را در دنیای اسلام به صورت یک قهرمان و مجاهد در آورده، البته، سفیری که نزد خلیفه فرستاد، وظیفه مهمتر دیگری هم داشت، او میبایست در اطراف سرزمین هایی که به عنوان پاداش به یعقوب با وفا واگذار میشد با خلیفه صحبت میکرد.[۵۳]
یعقوب پس از حمله به نیشابور و انقراض طاهریان، به خوبی می دانست که اقدام او موجب خشم خلیفه خواهد شد. به همین دلیل فرستادگانی به دربار خلافت اعزام نموده، دلیل اقدام خود را ضعف و فتور طاهریان، غلبه خوارج بر شرق و شمال خراسان، و دعوت خراسانیان از او برای نجات از دست خوارج ذکر کرد. یعقوب علاوه بر آن همراه فرستادگان، سر عبدالرحمان خارجی را نیز که توسط خود خوارج کشته شده بود، نزد خلیفه فرستاد و رقعه ای همراه آن نمود، که《این سر دشمن خدا عبدالرحمان خارجی، است که از سی سال پیش در هرات دعوی خلافت داشت و یعقوب بن لیث او را کشت[۵۴].》
دستگاه خلافت عباسی پس از سقوط طاهریان، نسبت به عقب و حساسیت بیشتری نشان داد، اما نیرومندی یعقوب مانع از هر اقدام جدی بر علیه او می گردید.
اهمیت موضوع برای خلیفه به قدری بود که ضمن آن که نگرانی و عدم رضایت خود را از عمل یعقوب در نیشابور به فرستادگان وی اعلام نمود، نمایندگانی نیز پیش یعقوب فرستاد تا به صورت مستقیم خواستههای خلیفه را با او در میان بگذارند و احتمالاً اعمال او در طبرستان را زیر نظر بگیرد. المعتمد بالله خلیفه عباسی از روزی که به خلافت رسید، نشان داد که مخالفت سرسخت صفاریان است و این مخالفت، به تدریج به شکل دشمنی ظهور پیدا کرد. وی با نشر یک مساعی افرادی چون موفق، برادر خود، راه چاره را در مسامحه با صفاریان می دید. شیوه مسالمت وی تا عقب نشینی یعقوب از طبرستان ادامه پیدا کرد. پس از آن به مخالفت علنی با حکومت یعقوب روی آورد. این در حالی بود که او به روش سابق خود ادامه می داد و هرگز حاضر به کوتاه آمدن در برابر خواستههای خلیفه در خصوص فتح سرزمین های جدید نشد. در واقع یعقوب و از این پس اقداماتی انجام داد که دشمنی شدید عباسیان و اطرافیان آنها را در بغداد برانگیخت و گویا برخی از اطرافیان یعقوب او را در انجام چنین اقداماتی تشجیع می کردند. به خصوص که در همین اوقات رسولانی از نقاط مختلف جهان اسلام روی به درگاه یعقوب در جندیشاپور آورده، او را ملک الدنیا می خواندند.[۵۵] این دبدبه و کوکبه در پشت گوش خلیفه معتمد برای بغداد بسیار گران بود،[۵۶] یعقوب از این امر در خود قدرتی یافت که سعی نمود با آن تکلیف خود را با خلیفه روشن نماید. به همین خاطر در برابر فرستادگان خلیفه که از قول خلیفه به او گفتند:《 تو به بغداد هیچ کاری نداری، همان صوابتر که کوهستان و عراق و خراسان نگاه داری و مطالعت کنی، تا دلمشغولی تولد نکند، باز کرد، گفت:《 مرا آرزو چنان است که لابد به درگاه تو آیم و شرط خدمت به جای آرم و عهد تازه کنم، تا این نکنم باز نگردم. هرچند خلیفه رسول میفرستاد، جواب همین میداد. لشکر برداشت و رو به بغداد نهاد[۵۷]》حتی برخی از فرستادگان خلیفه که در هم بن نصر نیز جزو آنها بود را به قتل رساند. گویا در همین زمان بود که در جواب خلیفه اطرافیان او خواسته یعقوب را به زبان شعر بیان کردند که بعدها روی سنگ قبر یعقوب نوشته شد:
《خراسان و فارس را به تصرف دارم و از ملک عراق مایوس نیستم. وقتی کار دین را مهمل گذاشتند و مانند رسوم دیرین، کهنه شد. من به یاری و نصرت خدا خروج کردم که از صاحب پرچم هدایت کاری ساخته نبود[۵۸].》با توجه به این عبارات مذکور وضعیت یعقوب به خوبی روشن می شود.
به این ترتیب کار به مکاتبات تند رسید، تا آنجا که یعقوب شاعر دربار خود، ابراهیم بن ممشاد دستور داد نامهای به خلیفه عباسی به زبان شعر بنویسد و او از قول یعقوب چنین نوشت:
《 من فرزند بزرگ خانواده جمشید میراث خوار سپاهیان عجم هستم.
عزت و سرفرازی آنان را زنده کردم و در خط آنان گام بر می دارم. آشکارا خواهان سربلندی های آنان هستم، اگر دیگران از حقوق آنان چشم پوشیده اند، من نمی پوشم.
مردم به خوشی ها دلخوش اند، دل من به کارهای مهم خوش است – هر چیزی که پایه بلند داشته و علم بزرگواری بر دوش کشد.
امیدوارم که درین بلندی جویی به بهترین صورتی به آرزوی خود کامیاب شوم.
من علمدار مردمان شده ام و امید هست که مردمان را سروری نصیب سازم.
به همه بنی هاشم پیام ده قبل از آنکه پشیمانی در رسد، خود راه خود را برگزینند.
پدران ما به کمک نیزه ها و شیرهای بُران،
شما را به ولایت رساندند و شما سپاس این نعمت نگذاشتید، چه بهتر که به همان سرزمین خودتان حجاز بازگردید و به چوپانی و سوسمار خواری اکتفا کنید.
من پایگاه تخت پادشاه آن را بلند خواهم ساخت، به دم شمشیر و فرمان قلبم…[۵۹]》
شعر ابراهیم بن ممشاد توهین نژادی و طایفه ای و تحریک کننده است و مسلم است که هر کدام از یاران خلیفه و دبیران و شعرای بغداد خوانده اند، به خشم آمده اند و خلیفه را علیه یعقوب تحریک کرده اند، و به همین دلیل به حجاج خراسان و سایر نواحی اعلامیه داده شد که یعقوب خارجی است و کسی از او تبعیت نکند.[۶۰]
احتمال دارد که او به درست در جریان متن شعر قرار نگرفته است، به خصوص که او عربی نمی دانست و دلیل آن اینکه وقتی شاعر که مورد توجه یعقوب بوده و از همه در نزدیکی به او پیشی داشته، مورد حسرت اطرافیان یعقوب قرار میگیرد و به او اتهام مکاتبات سری با موفق وارد می آورند، یعقوب او را به قتل می رساند.[۶۱] از طرفی یعقوب مسلماً به هیچ وجه نمی خواست عباسیان و اطرافیان آنها را علیه خود برانگیزد و به دشمنی وا دارد. در عین حال این احتمال وجود دارد که یعقوب وقتی پس از جنگ دیرالعاقول به نیات اصلی موفق پی برده، نسبت به شاعر نیز که به مکاتبات سری با موفق متهم شده بود، بد گمان شده، او را به قتل رساند. به هرحال شعر ابراهیم بن ممشاد در حکم تیر خلاص بود و بر روابط نازک و شکستنی یعقوب و خلیفه عباسی.[۶۲]
به این ترتیب همه تلاشها و گفت و گوها بینتیجه مانده، یعقوب به قصد بغداد حرکت کرد.《و خواست که به بغداد رود، و معتمد را از خلافت باز کند، و موفق را بنشاند. و موفق این حال باز معتمد بگفت[۶۳] 》و در واقع بازیگری موفق موثر واقع شده یعقوب به سوی بغداد آمد. چون لشکر یعقوب به دیرالعاقول رسید، خلیفه آب را به لشکر یعقوب بست. لشکر یعقوب در زمین پستی اردوگاه داشت. موفق در پیشاپیش اردو سر برهنه کرد و فریاد کرد که من هاشمی و فرزند پیامبر خدا هستم، یعقوب با آل پیامبر میجنگد. لشکریان یعقوب برخی به علت افتادن آب در لشکرگاه و برخی به علت ادعای موفق، تار و مار شدند و یعقوب عقب نشینی کرد.[۶۴]
۲. حکومت عمرو بن لیث
پس از یعقوب عمرو بن لیث، برادرش، جانشین او شد. عمرو به خلیفه نامه نوشت که فرمانبردار است. موفق ایالت خراسان، فارس، اصفهان، سیستان، سند، کرمان و کار و شرطه بغداد را به او واگذار کرد. گواه هم گرفت و چندین خلعت برای او فرستاد.[۶۵]
پس از آنکه عمرو در سال ۲۶۵ هجری به امارت صفاریان رسید. با توجه به پراکندگی سپاه و آشفتگی افکار آنان بعد از شکست دیرالعاقول، و مرگ یعقوب و طول مدت دوری آنان از سیستان و موطن خود و ضرورت تثبیت موقعیت سیاسی خود، لازم دید با خلیفه عباسی از در صلح درآید.
اصولاً عمرو نشان داد که روش ملایمتری نسبت به دستگاه خلافت در پیش گرفته است و احتمالاً از همان آغاز با روش یعقوب نسبت به خلیفه مخالف بود و گمان میرود یکی از دلایل جدا شدن او از یعقوب، پس از آنکه به متوجه خوزستان شد، همین امر باشد مسلماً برخلاف یعقوب، حکومت استکفاء را ترجیح میداد. عمرو مقابله با خلیفه را امری مشکل و دستنیافتنی می دانست و برای مشروعیت بخشیدن به حکومت خود را نیازمند فرمان خلیفه مییافت. اغلب مسلمانان نیست به حقانیت خلافت عباسی اعتقاد داشتند. به همین دلیل عمرو چارهای جز اطاعت نمی دید.[۶۶]
از اینرو عمرو نامهای مبنی بر سمع و طاعت از خلیفه به بغداد فرستاد، تا ضمن شرایطی، فرمان حکومت او را صادر نماید. مولف تاریخ سیستان مینویسد[۶۷]:《 عمرو نامهای نبشت سوی معتمد، به سمع و طاعت. و رسول معتمد فرا رسید نزدیک عمرو و عهدی نو بر عمل حرمین، بغداد، پارس، کرمان، سپاهیان، کوهها، گرگان، طبرستان، سیستان، هند، سند و ماوراءالنهر. و گفت که این همه – اسلام و کفر – تو را دادیم، بر آن جمله که هر سال ما را بیست بار هزار هزار در فرستی. و رسول احمد بن ابی اصبع بود. عمرو آن عملها همه از رسول بپذیرفت و عبیدالله بن عبدالله بن طاهر را خلیفت خویش کرد بر بغداد و خلعت داد و آنجا فرستاد .》در واقع عمرو از همان آغاز مصالحه با خلیفه کوشید تا تمام آنچه را یعقوب به قوت شمشیر از قلمرو خلیفه به دست آورده بود، به هرگونه ممکن و البته از طریق مسالمتآمیز با خلیفه، برای خود حفظ کند و استقلالی را چه او برای سیستان و خراسان به دست آورده بود، از دست ندهد. خلیفه نیز آشتی جویی و استمالتی که در حق او کرد، ظاهری بود و میخواست با منصرف کردن او از تهدید بغداد به برادر خود، موفق فرصت بیشتری برای دفع صاحب الزنج بدهد.
عمرو چون می دانست یکی از محرکین اصلی خلیفه بر ضد صفاریان، طاهریان موجود در بغداد و خراسان هستند، با تعیین عبدالله بن عبیدالله بن طاهر از جانب خود بر عمل شرطگی بغداد، در نظر داشت آن را تا حدی راضی نماید تا از دسیسه های آنها ایمن باشد.《 با این حال آشتی با طاهریان که یکی از ایشان به نام حسین بن طاهر از سال ۲۶۴ هجری مرو را در تصرف داشته، قابل دوام نبود[۶۸] .》
تمرکز نیروهای خلافت عباسی در جنگ با زنگیان، فرصتی بود تا عمر پس از تصویب موقعیت خود در فارس در صدد سر و سامان دادن به اوضاع پریشان خراسان برآید. وی در تمام مدت گرفتاری موفق در جنگ با زنگیان کمک های فراوانی برای او ارسال نمود،[۶۹] اما پس از آنکه فرستادن کمکهای مالی را بر عهده حکام خود، محمد بن لیث بن روح و احمد بن عبدالعزیز، در فارس و اصفهان گذاشت و به جنگ خجستانی رفت و گرفتار جنگهای طولانی با او شد، از سال ۲۶۷ هجری کار فرستادن کمکهای مالی توسط عمال او برای سپاه خلیفه و موفق دچار مشکل شد.
عمرو در سال ۲۶۸ هجری روانه سرکوب شورشیان فارس شد. وی احمد بن ابی اصغر را نزد عبدالعزیز بن ابی دلف در اصفهان فرستاد تا از او پولها را دریافت کند. وی نیز با مال بسیار از نزد او بازگشت. عمرو از آن مال برای موفق مقداری با تحف و هدایا فرستاد.[۷۰] عمرو موفق شد شورشیان فارس را سرکوب کند و چون برای سرکوب آنها مجبور شده بود تا خوزستان به دنبال آنها نیرو اعزام نماید، موفق از رسیدن سپاهیان عمرو تا رامهرمز احساس خطر کرده، پس از رسیدن هدایای عمرو عهد و منشور و لوای جدیدی برای وی فرستاد.
عمرو پس از آرامش و اوضاع فارس متوجه خراسان شد، چون در آنجا پس از کشته شدن خجستانی به دست غلامان خود، سپاه و یارانش به رافع بن حرثمه پیوستند و رافع در صدد تسلط بر تمامی خراسان بر آمده بود. بنابراین عمرو چندین سال مشغول جنگ و تثبیت اوضاع خود در خراسان شد و در این مدت نیشابور چندین بار بین او و رافع دست به دست شد، ولی سرانجام رافع در سال ۲۷۱ هجری شکست سختی خورد به هزیمت رفت همزمان با این درگیریها در فارس، را به عنوان نماینده قانونی خلیفه در خراسان مشکلات جدیدی را برای حکمرانان عمرو به وجود آورد. اسماعیل بن احمد سامانی و مهدی بن محسن، حاکم هرات، جانب رافع را گرفته، بر علیه ابوطلحه منصور، نماینده عمرو در خراسان وارد عمل شدند. وی مجبور به فرار و پیوستن به عمرو شد. این جدیدترین ضربه ای بود که عمرو از ناحیه حکمران خود در خراسان دید. این در حالی بود که موفق پس از تسلط عمرو بر فارس، از او خواست ضمن گردن نهادن به فرستادن باج و خراج، فرزندش محمد را نیز به عنوان گروگان نزد او بفرستد.[۷۱] به این ترتیب خواست وسیله مناسبی برای کنترل و تحت فشار قرار دادن عمرو در برابر خواسته هایش به دست آورد، اما عمرو آن را رد نمود. بنابراین موفق در سال ۲۷۴ هجری با سپاهی انبوه راهی جنگ با وی شد. عمرو نیز به استقبال او شتافت، اما با پیوستن ابوطلحه منصور به موفق عمرو از عواقب جنگ پرهیز نمود، عقبنشینی کرد و از راه کرمان متوجه سیستان شد.[۷۲]
اهمیت دفع مشکلات نواحی غربی خلافت (در شام و جزیره و مصر، به علت فعالیتهای خمارویه طولونی و دولت بیزانس) به قدری بود که موفق حاضر شد علی رغم عقبنشینی عمرو، امتیازات زیادی به او بدهد تا او در درصد استفاده از وضعیت پیش آمده بر نیاید. هر چند که عمرو گرفتار وضع ناگوار خراسان بود. موفق پس از آمد و شد رسولان بین او و عمرو، فرمان حکومت کرمان، فارس و خراسان را در برابر ده میلیون درهم برای عمرو صادر کرد. عمرو مسئولیت آغاز جنگ و موفق را پذیرفته، حاضر شد غنایم بپردازد.[۷۳] در واقع عمرو در طی بیش از ده سال از امارات خود و سالها نبرد پیاپی با مخالفان و دشمنان خود در خراسان، کرمان و فارس سرانجام برتری قدرت خود را در این ولایت بر دیگران ثابت نمود. وی با روشهایی که در مصادره اموال اغنیا و دریافت مالیات به کار بست، سپاه بزرگ و نیرومندی را ترتیب داد که علی رغم تلاشهای اخیر موفق و نیروهای طرفدار خلیفه، فارس را با نیرومندی در حوزه قدرت خود نگاه داشت.
عمرو با مشاهده ادامه سیاست های موفق، در صدد برآمد قدرت خود را به او نشان دهد. به همین سبب به پیشروی خود، به دنبال عقب نشینی بدون جنگ احمد بن عبدالعزیز به خوزستان ادامه داد و اعمال خود را به نواحی گوناگون آن را اعزام نمود. در این هنگام موفق مشغول جنگ با ابن طولون بود و در مقر خلافت نیروی قابل ملاحظهای برای مقابله با عمرو وجود نداشت. به همین خاطر اسماعیل بن بلبل وساطت نموده، عمرو را راضی به بازگشت از خوزستان نمود. اسماعیل بن بلبل، وزیر خلیفه،《 نزدیک عمرو نامه های نیکو کرد وعده های بسیار که این همه آن توسط جایی اندر همه اسلام با تو خلافی نیست. اما حق اولوالامر و خاندان مصطفی نگاه باید داشت، از بهر دین را باید که بر این جمله که یاد کردیم، از اهواز بازگردی، عمرو بازگشت[۷۴].》موفق در طی این رویدادها پس از جنگهای طولانی، به بیماری نقرس دچار شده، و سرانجام نیز در اثر آن درگذشت؛ این در حالی بود که یک بار دیگر قصد جنگ با عمرو را نموده بود.
دخالت های گاه و بیگاه اسماعیل بن احمد سامانی در امور خراسان و کمکهایی که به دشمنانش کرده بود، باعث شد که عمرو درصد برآید از دخالتهای آتی او جلوگیری نماید. از طرفی او مشاهده می کرد، هر روز بر قدرت سامانیان در ماوراءالنهر افزوده میشود و یکی از دلایل این امر صدور فرمان حکومت آنها از طرف دستگاه خلافت می باشد. این امر باعث شده بود آنان با خاطری آسوده به تثبیت موقعیت خود بپردازند. و بنابراین عمرو درصدد برآمد تا ضمن فرستادن سر رافع بن هرثمه به بغداد، حکومت ماوراء النهر را نیز از خلیفه درخواست نماید. (۲۸۴ هجری).
معتضد خلیفه عباسی نمیخواست با این درخواست عمرو موافقت نماید و از طرفی از تحریک عمرو اجتناب می نمود، لذا عمرو را به واگذاری حکومت ماوراءالنهر وعده داده، هدایایی در عوض سر رافع برای وی فرستاد. عمرو از قبول هدایا سرباز زد و درخواست خود را نزد مکتفی بالله، پسر معتضد، که هنوز در ری بود، فرستاد. مکتفی نظر او را به خلیفه منعکس کرد، اما او باز مخالفت کرده، با اضافه کردن به هدایای قبل دوباره هدایا و خلعت و درفش نو را همراه فرمان حکومت ری برای عمرو فرستاد.[۷۵]
عمرو لیث پس از شکست رافع، به سر و سامان دادن سپاه خود پرداخت و سپاهی با تجهیزات و وسایل مجهز تربیت داد و خود را آماده تصرف ماوراءالنهر نمود، اما خلیفه با درخواست او موافقت نشان نمیداد. و چون او به ارزش صدور فرمان خلیفه در خراسان و ماوراءالنهر واقف بود، مجبور شد درخواست خود را با فرستادن هدایای گوناگون چندین بار تکرار نماید. وقتی مقدمه لشکر او در سال ۲۸۶ هجری در جنگ با اسماعیل سامانی شکست خورد، عمرو به طور جدی درصدد بدست آوردن فرمان خلیفه برآمد و در این راه به تهدید و تطمیع خلیفه پرداخت، لذا ضمن فرستادن هدایا برای او طی نامهای نوشت:《 اگر این شغل مرا دهد و به این رضا دارد، من علوی را از طبرستان بر کنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را بر کنم[۷۶].》در واقع به طور ظریفی او را متوجه نمود اگر به خواستههای او توجه نکند، ضمن اینکه بدون فرمان او به ماوراءالنهر لشکر خواهد کشید و به آن قادر است، احتمال همکاری او را نیز با علویان طبرستان نادیده نگیرد. به همین دلیل خلیفه ناچار شد سرانجام در سال ۲۸۶ هجری فرمان حکومت ماوراء النهر را برای عمرو بفرستد، اما نارضایتی خود را از این کار نیز اعلام داشت:《 امیرالمومنین آنچه خواسته بودی تمام کرد، اما خوش نبود اندر آن[۷۷].》
به این ترتیب عمرو برای فیصله دادن به کار سامانیان به راه افتاد، اما سامانیان دیگر همان دولتی نبودند که عمرو پس از شکست رافع میتوانست به راحتی در صدد نابودی آنها بر آید. طبیعی است که سامانیان در تمام این مدت به خوبی از نیات عمرو در مورد تصرف ماوراءالنهر آگاهی داشتند و پس از اطلاع از مخالفت خلیفه با درخواست عمرو در مورد قلمرو تحت اختیار آنان، به طور جدی در پی نیرو گرفتن و آمادگی در برابر حمله احتمالی عمرو برآمدند. از طرف دیگر با توجه به اهمیت وجود سامانیان در ماوراءالنهر برای خلافت عباسی، خلیفه نیز احتمالاً ضرورت نیرومندی و دفاع در مقابل صفاریان را به سامانیان یادآوری میکرد.
عمرو لیث با مشاهده این تغییرات و قدرت و نفوذ روزافزون سامانیان و پشتیبانی خلیفه اسماعیل بن احمد، وقتی سرانجام موفق به دریافت اهل اوای خلیفه شد، به فرستاده خلیفه گفت:《 این را چه خواهم کرد که ولایت از دست اسماعیل بیرون نتوان کرد، مگر به صد هزار شمشیر کشیده[۷۸].》با این همه عمرو نیز دارای قدرتی بزرگ و سپاهی عظیم و مجهز بود و اگر حمایت معنوی خلیفه بی بهره ماند، در سایه قدرت شمشیر به دنبال اهداف خود و رسیدن به آنها بود، ما در جنگ با اسماعیل سامانی در سال ۲۸۷ هجری شکست یافته، اسیر شد و این شکست او نه در اثر برتری نظامی سامانیان، بلکه از عواملی دیگر بود که عبارتند از:
آشنایی اسماعیل سامانی به منطقه جنگ، اثرات تبلیغی اقدامات اسماعیل، نارضایتی خلیفه از اقدام عمرو در گرفتن حکمرانی ماوراءالنهر و جنگ با سامانیان، به کار بردن حیله جنگی توسط اسماعیل سامانی، شرکت نکردن و پیوستن گروه کثیری از یاران عمرو به اسماعیل و هزیمت سپاه عمرو بدون درگیری با سامانیان، شیوع فساد قدرت، ثروت و ظلم در بین صفاریان و صفوف سپاهیان آنان
اسماعیل سامانی خبر این پیروزی را با فرستادن رسولی به معتضد رسانید و《چون خبر به معتضد رسید، سخت شادمانه گشت[۷۹].》و عمرو را ناسزا گفت و اسماعیل را ستود.[۸۰] مسلم است، با توجه به خطرات احتمالی پیروزی صفاریان برای خلافت عباسی، شکست آنها بیش از آنکه سامانیان را خرسند نماید، موجب شادمانی خلیفه عباسی شد. معتضد رسولانی به درگاه امیر سامانی فرستاد و خواستار اعزام عمرو به بغداد شد که مورد موافقت اسماعیل قرار گرفت. وی در سال ۲۸۸ هجری به بغداد رسید.《 عمرو را در کوچه ها گردانیدند، بر شتر دوکوهانه سوار بود و پیراهن حریر به تن داشت و بدر وزیر و قاسم بن عبیدالله با سپاه از پی او بودند. پس از آن وی را به قصر ثریا بردند و معتضد او را بدید. سپس او را به سیاه چال بردند[۸۱].》خلیفه عباسی پس از آن فرمان حکومت خراسان را برای اسماعیل سامانی صادر کرد.[۸۲]
به این ترتیب با مبارزات بی امان و طولانی خلفای عباسی با صفاریان و علم کردن رقبای مختلف برای مبارزه با آنان، سرانجام قدرت دولت صفاری به دست یکی از رقبای مورد حمایت خلیفه عباسی شکسته شد. اما صفاریان نیز ضربه بزرگی به نفوذ معنوی خلافت عباسی وارد آوردند و تلاش آنها برای استیلای بر بغداد و خلفای عباسی، که نخستین بار توسط یعقوب لیث صفاری صورت گرفت، همچنان توسط دولتهای دیگر دنبال شد و سرانجام آل بویه بر آنان مسلط شدند.
عمرو تا سال ۲۸۹ هجری زنده و در زندان خلیفه بود و در این سال بنا به نوشته مولف تاریخ سیستان با دسیسه بدر کبیر به قتل رسید.[۸۳] طبری و ابن اثیر مینویسد:[۸۴] که معتضد در بستر بیماری به هنگامی که از تکلم باز مانده بود، با اشاره دستهایش به قتل عمرو دستور داد، اما این دستور اجرا نشد، چون خلیفه به زودی در گذشت و جانشین او مکتفی چون از زنده بودن عمرو آگاه شد، در نظر داشت به او نیکی کند، اما وزیر او، قاسم بن عبیدالله از این امر ناخرسند بود به همین دلیل پنهانی کسی فرستاد تا عمرو را کشتند.
۳. اداره حکومت صفاریان
یعقوب لیث مقارن با امارت رسیدن و توسعه متصرفات خود به سوی شمال و مشرق و خاک افغانستان مسلماً باید ادارهای برای وارسی امور نظامی تاسیس کرده باشد. پیروان خارجی ابراهیم بن اخضر که《جیش الشراه》لشکر یعقوب را به وجود آورده بودند، در دیوان عرض یعقوب ثبت نام کرده و از آنجا بیستگانی میگرفتند. امرای عربی و حکام عرب شهر زرنگ که فرستاده و نایب طاهریان بودند، تشکیلات اداری منظمی داشتند. چون یعقوب دارالاماره را تصرف کرد، بی گمان تشکیلات اداری آنجا نیز به دستش افتاد؛ بدین جهت دفتر ثبت اسناد و اعضای کارمندان آن نیز به دست او رسید و مأمورین رسمی تشکیلات اداری طاهریان در خراسان نیز باید به خدمت صفاریان رسیده باشد.[۸۵]
یعقوب با استیلا بر سیستان در سال ۲۴۷ هجری بیدرنگ به استقرار دیوان و گماشتن کارگزاران خود در امور دولت پرداخت و ظاهراً محمد بن وصیف، شاعر و ادیب عصر، رئیس دیوان رسایل وی بوده است. تد ایام امارت عمرو از وزیری که رئیس اجرایی دولت صفاری باشد، خبری نمی یابیم.[۸۶] دیوان عرض برای ثبتنام سپاهیان و برقراری مواجب آنها دایر بود، در ضمن دیوان خراج از دیگر مراکز فعال این دوره به شمار میرفت. همچنین در زمان یعقوب مالیات بر اساس مقدار درآمد، دریافت میشد، افرادی که وضع مالی کمی داشتند از مالیات معاف بودند و به آنان از بیت المال کمک مالی می شد. یعقوب بر سرزمینی مسلط میشود بر آنان خراج مقرّر می داشت و اموال حاکم را مصادره میکرد. یعقوب در سازمان کشوری اش از وجود جاسوسان برای آگاهی از وضعیت نظامی دشمنان و همچنین در داخل و قلمروش برای خبریابی از اوضاع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی مردم استفاده می کرد.[۸۷]
تشکیلات اداری اراضی وسیع صفاریان در عهد عمرو استحکام بیشتری یافت. به نوشته گردیزی:[۸۸] عمرو را چهار خزینه بود: یکی خزینه سلاح، و سه خزینه مال که همیشه با وی بودی؛ یکی خزینه مال صدقات و گزیه ها[۸۹] و آنچه بدان ماند و خرج آن اندر وجه بیستگانی سپاه بودی و دو دیگر؛ خزینه مال خاص که از بهر غلّه و صیاع جمع شدی، و خرج آن اندر وجه نفقات و مطبخ و مانند آن بودی، و سه دیگر؛ خزینه مال که دخل آن از احداث[۹۰] و مصادر های حشم که به دشمنان ملک کردندی، جمع شدی. و خرج آن اندر وجه صلتهای حشم و مُنهیان و رسولان و آنچه بدین ماند، منصرف شدی.》
ضمناً یعقوب در جهت اداره سیستان اقداماتی به شرح زیر را نیز انجام داد:[۹۱]
۱. مسئله تقسیم هیرمند که در زمان او به حد نهایی تنسیق و نظم رسیده بود، ظاهراً یعقوب در تقسیم آب و قراردادهای بین مالکین چندان دقت کرده و رعایت انصاف را به خرج داده و سهم هر کسی به اندازه احتیاج و معرف خود تعیین کرده که هیچ کس از این بابت به مظالم دادگستری شکایت نبرده است.
۲. ایجاد وحدت و یگانگی در مردم سیستان. قبل از یعقوب، در مردم سیستان دو دستگی شدید حکمفرما بود که نمونه آن سمّکی، صدقیها، بکریها، تمیمیها بودند و هر کدام با بستگی به طایفه ای جنگ را می انداختند، و یعقوب نه تنها این دو دستگی را برانداخت، بلکه حتی دشمنان شخص او یعنی خوارج از فدایان او شدند و در جنگ ها با او همکاری کردند. ظاهر امر این است که یعقوب همه جا با تقویت روحیه ملی، مردم سیستان را یک کاسه کرده است.
۳. عدالت اجتماعی و توجه به اقتصاد جامعه. یعقوب با تنظیم دفاتر مالیاتی و محاسباتی و معافیت فقرا و ضعفا از مالیات و حتی کمک کردن به آنان و اخذ مازاد عایدات ملّاکان و پولداران، یک اصلاح اجتماعی عظیم را در جامعه خود پدید آورد. در مورد رسیدگی به شکایات و دادرسی نیز ظاهراً پایه مستحکمی ریخته بود.
۴. اهمیت صفاریان در تاریخ ایران
《مردی که از خاک بر آمد و بر کاخ نشست[۹۲] 》
تأسیس دولت صفاریان در مشرق قلعه قلمرو خلافت اسلامی پیامد اوضاع و احوالی بود که برخلافت عباسی از یک طرف و از سویی دیگر بر طاهریان و ولایت سیستان در واپسین سالهای حکومت طاهریان حاکم بود. خلافت عباسی از چندی پیش مسیر نزولی خود را طی می کرد و ضعف خلفا و وزیران و کارگزاران دولت و نظام اداری خلافت عباسی، شیوع فساد، قدرت و ثروت، و بروز اختلافات، مسلط شدن سران نظامی در امور خلافت، وقوع شورش و قیام های مخالفان و مدعیان قدرت و در نتیجه کاهش قدرت دنیا و به تبع آن قدرا معنوی خلافت عباسی اثر مستقیمی بر ولایت دور دست گذاشت. از طرفی طاهریان نیز به همان مشکلات دچار شده، بر اثر آن، نفوذ دو دستگاه خلافت عباسی و طاهریان که نماینده خلافت عباسی در خراسان بودند، در سیستان به حداقل رسید. این در حالی بود که سیستان نیز شرایطی خاصّ و بحرانی داشت:
ظلم و ستم حکمرانان اعزامی طاهریان و ضعف و ناتوانی آن در اداره امور، فعالیت های گسترده خوارج و بیرحمیها و سختگیری های آنان، شیوع فقر، گرسنگی، بیماری و خشکسالی، شورش های پیاپی خوارج و جنگهای آنان با حکمرانان طاهری و مطوعه و عیاران، فلج شدن تجارت و بازرگانی سیستان با گسترش راهزنیهای خوارج و عیاران، سیستان را بستر مناسبی برای وقوع یک رویداد عظیم نمود. در چنین شرایطی بود که صفاریان از میان عیاران سربرآوردند و با مبارزات بیوقفه یعقوب لیث صفار با مدعیان قدرت و به خصوص خوارج، سلسله صفاریان در سال ۲۴۷ هجری در سیستان بنیان نهاده شد.
یعقوب باهوش نظامی خود، طی جنگهای متوالی و کسب غنایم فراوان از این طریق، جوانان و کشاورزان بیکار، نیروهای خوارج، مطوّعه و دیگر مخالفان و مدعیان قدرت را به طرف خود جذب کرد و هر روز بر قدرت و نفوذ خود افزود. وی با از بین بردن مخالفانش کاملاً بر سیستان مسلط شد و حتی قسمتهایی از خراسان یعنی هرات و پوشنج را نیز در سال ۲۵۴ هجری به تصرف خود در آورد. این نوع فعالیت او گرچه در سیستان، خلافت عباسی نفوذ چندانی در آن نداشت، با اقبال مردم روبرو شد، اما در خارج از سیستان به عنوان شورش علیه حکومت مورد تایید خلافت عباسی، و در نتیجه خلافت عباسی ی می شد؛ زیرا تا آن زمان تمام سرزمینهای اسلامی جزء قلمرو خلافت به حساب میآمد و هر نوع قیام فعالیتی بدون نظر و تایید خلیفه و بدون فرمان او عصیان به شمار میآمد.
بنابراین می توان گفت تاسیس حکومت صفاریان نقطه انفصال با تاریخ گذشته خلافت بغداد شمرده میشود؛ زیرا دودمانهای دیگر از قبیل اغلبیان آفریقا و طاهریان خراسان نماینده خلیفه بغداد به حساب می آمدند و از جانب او فرمان می یافتند ولی صفاریان نماینده خلیفه نبودند، و تایید حکومت آنان نیز از سر اجبار صورت میگرفت. در غیر این صورت هزینه ای گزاف و پیامدهای ناخوشایندی به دنبال میآورد و در شرایطی که برخلافت عباسی حاکم بود، مقابله با چنین حکومتی مشکلی بزرگ بود. بنابراین خلفا سعی داشتند، در حوضه قلمرو چنین حکومتهایی از نفوذ معنوی خود بیشترین استفاده را بنمایند. همین نفوذ خلفا بود که صفاریان را ناچار می کرد برای طلب تایید حکومت و کسب مشروعیت از این طریق، هر از چندگاهی هدایای واقعی به بغداد اعزام نمایند.
روابط خلافت عباسی و حکومت صفاری هیچ گاه بر پایه اعتماد و رضایت فیمابین برقرار نشد و یکی از عمدهترین علل چنین امری نیز علاوه بر شیوه برخورد صفاریان با خلافت عباسی، مواجه شدن خلافت با نخستین تجربه های حکومتی های استیلایی بود و همین امر واکنشی سرسختانه و مخاصمت آمیز را از سوی خلفای آن عهد به دنبال داشت. این واکنش ها و شیوه عملکرد صفاریان و تاکید آنان بر گسترش قلمرو و قدرت نفوذ خود، به رویارویی آنها منجر می شد.
بنابراین از یک جهت میتوان گفت به وجود آمدن حکومتهای استیلایی و سلطنت های مستقل از خلافت و تسلط بر بغداد توسط حکومت ها و سلطنت های بعد از صفاریان نتیجه و معلول تحولاتی بود که در مقرّ خلافت عباسی و قدرت و نفوذ آنان رخ داد. در عین حال سرمشق قرار گرفتن حرکتهای صفاریان و دیگر مدعیان قدرت و مخالفان عباسی نیز به نوبه خود در تسریع چنین تحولاتی در مقر خلافت تاثیرگذار بود.
تحولات در حوزه قدرت سرزمینهای اسلامی ناشی از زوال تدریجی خلافت عباسی بود. تشکیل حکومتهای نظیر صفاریان نیز در حوزه تاریخ و فرهنگ ایران و تحول عمده پس از صفاریان به وجود آورد: پس از صفاریان بیشتر سرزمینهای ایرانی از قلمرو خلافت عباسی خارج شد و به دست حاکمیتها و سلطنتهای ایرانی و ترک افتاد و در واقع سرزمین های ایرانی در سایه این حکومتها به استقلال دست یافتند. در حوزه فرهنگی، زبان و فرهنگ ایرانی در مدار توجه حاکمیتها و سلاطین پس از صفاریان و را گرفت و برای اینکه نفوذ نهاد خلافت در قلمرو آنان کمرنگتر شود، به زبان و فرهنگ ایرانی بهای بیشتری داده شد. نتیجه چنین سیاستی احیای زبان و فرهنگ ایرانی بود. از طرف دیگر دولت صفاری در سیاست داخلی و خارجی رویه جدیدی در پیش گرفت که با سیاست طاهریان و روشهای معاصر خود متفاوت بود. در سیاست داخلی نقشه آنان از بین بردن حکومت ملوکالطوایفی و توسعه دینی و سیاسی مملکت در سیاست خارجی ضدیت با امپراتوری عرب و تشکیل یک دولت اسلامی – ایرانی بود؛ البته در مدت نیم قرن حکومت اصلی صفاریان، این سیاست کاملاً عملی نشد، و قسمتی از آن جامه عمل پوشید. به طوری که در داخل، ولایات سیستان و زابلستان، کابلستان، تخارستان و بلخ، نیشابور و کرمان و در خارج از حدود سیستان، طبرستان، آمل و خوزستان جزء دولت صفاری قرار گرفت[۹۳]. (شکل ۸ – ۴)
زرنج پایتخت سیستان در آبادی و عمران پیشرفت کرد. زبان دری نیز که مخلوطی از زبان دری قدیم و لغات عربی بود، ترقی کرد و برای مقابله با زبان عربی صفآرایی نمود و اولین قصیده به زبان فارسی از طرف محمد بن وصیف سگزی سروده شد.[۹۴]
از اهمیت دیگر حکومت یعقوب آن بود که: تشکیلات منظم و دقیق عیاران، مردم این شهر را به متشکل شدن و همکاریهای اجتماعی برانگیخت و روحیه ای در آن پدید آورد که این مشت مردم ناتوان، در زیر لوای حکومت یعقوب اسبهای خود را در کنار دجله، و در ساحل خزر، در حاشیه جیحون و کنار سند آب دادند.[۹۵]
[۱] . گردیزی، ص ۳۰۴.
[۲] . قرنین: یکی از دیه های معروف سیستان بود. (گردیزی، ص ۳۰۴).
[۳] . میرخواند، ص ۵۳۷.
[۴] . باستانی پاریزی، ص۱۳۶.
[۵] . زرین کوب، پیشین، صص ۵۲۳-۵۲۴.
[۶] . باستانی پاریزی، پیشین، ص ۱۳۷.
[۷] . ابن اثیر، ج ۱۲، ص ۴۹.
[۸] . لسترنج، ص ۳۵۸.
[۹] . تاریخ سیستان، ص ۲.
[۱۰] . زرین کوب، پیشین، ص ۵۱۵.
[۱۱] . باستانی پاریزی، پیشین، صص ۱۹۷- ۱۹۹
[۱۲] . همان، ص ۱۹۹.
[۱۳] . باسورث، صص ۱۳- ۱۴.
[۱۴] . زرین کوب، پیشین، ص ۵۱۷.
[۱۵] . پروین ترکمنی آذر و صالح پرگاری، صص ۸-۹.
[۱۶] . ابوالفتح زاده، ص ۳۱.
[۱۷] . دهخدا، ص ۴۴۹.
[۱۸] . مصاحب، ج ۲، ص ۱۷۸۸.
[۱۹] . انصاف پور، ص ۵۰۳.
[۲۰] . باستانی پاریزی، صص ۱۶۶-۱۶۷.
[۲۱] . شعبانی، صص ۲۲۸-۲۲۹.
[۲۲] . گردیزی، صص ۳۰۴-۳۰۵.
[۲۳] . مطوّعه: مسلمانانی که به میل و به خرج خود از جهت ثواب، دسته های مسلح و مجهز تشکیل میدادند و در ثغور و مرزها به جهاد با کفار می پرداختند؛ اما مطوّعه سیستان علاوه بر جنگ با کفار به جنگ با خوارج و گاه درگیری با عیاران میپرداختند. مطوّعه سیستان بدون انتساب و ارتباط با خلیفه و لشکر او جنگ میکردند. این دسته هرچند در رفع فتنه خوارج مفید و موثر بودند. عالباً به سبب قدرت و ارتباط با عیاران موجب سلب نظم و آسایش شهرها بودند. از این رو حکمرانان خلیفه و طاهریان از آنها هم به اندازه خوارج وحشت داشتند. از مشاهیر مطوّعه سیستان صالح بن نصر بود که در اثر قیامی قدرت را در سیستان به دست گرفت.( تاریخ سیستان، ص ۱۹۸ – ۱۹۲).
[۲۴] . ابن حوقل، ص ۱۵۶.
[۲۵] . تاریخ سیستان، ص ۱۹۸.
[۲۶] . اصفهانی، تاریخ پیامبران و شاهان، ص ۲۰۹.
[۲۷] . ابن اثیر، ج ۱۲، ص ۵۰.
[۲۸] . رتبیل: لقبی بوده بر حاکم زابل و رُخج و سیستان که به شکل های مختلفی در منابع آمده است. ملک الشعرای بهار این کلمه را به صورت《زنتپیل و زنده پیل》فارسی می داند. (تاریخ سیستان، ص ۱۹).
[۲۹] . تاریخ سیستان، ص ۲۰۶.
[۳۰] . همان، ص ۲۰۹.
[۳۱] . ابن اثیر، ج ۱۲، ص ۵۵.
[۳۲] . یعقوبی، البلدان، ص ۵۸.
[۳۳] . ابن اثیر، ج ۱۲، ص ۱۲۰.
[۳۴] . همان، ص ۱۲۴.
[۳۵] . گردیزی، ص ۳۱۰.
[۳۶] . میرخواند، ص ۵۳۸.
[۳۷] . آژند، ص ۳۴.
[۳۸] . امروز هم خرامه میگویند و بر سر کوهی قرار گرفته بود. در کتب جغرافیایی آن را به نام قلعه سعیدآباد هم خوانده اند و پیش از اسلام به قلعه اسفندیار معروف بود و چندان مستحکم بود که تسخیر آن بسیار مشکل به نظر میرسید. قلعه در حوالی رامجرد از توابع اصطخر، قرار داشت. (باستانی پاریزی، ص ۳۸۵).
[۳۹] . باستانی پاریزی، چاه نیمه در راه خلافت، مجله علوم انسانی دانشگاه سیستان و بلوچستان، سال سوم، شماره ۱.
[۴۰] . باستانی، ص ۳۸۷.
[۴۱] . میرخواند، ص ۵۳۹.
[۴۲] . دیرالعاقول یعنی پیچ و خمیدگی رودخانه که در جانب خاوری شطّ دجله ده فرسخ زیر مدائن واقع بود و اسم آن بر شکل مسیر دجله در آن نقطه دلالت دارد. ( لسترنج، ص ۳۸).
[۴۳] . پروین ترکمنی آذر و صالح پرگاری، ص ۴۳.
[۴۴] . ابن خلدون، العبر، ج ۲، ص ۴۴۵.
[۴۵] . زرین کوب، روزگاران، ج ۲، صص ۷۵-۷۶.
[۴۶] . فرای، عصر زرین فرهنگ ایران، ص ۲۱۳.
[۴۷] . ابن اثیر، پیشین، ج ۱۲، ص ۵۹.
[۴۸] . پروین ترکمنی آذر و صالح پرگاری، ص ۳۷.
[۴۹] . تاریخ سیستان، ص ۲۱۶.
[۵۰] . باستانی پاریزی، پیشین، ص ۳۱۵.
[۵۱] . تاریخ سیستان، ص ۲۱۶.
[۵۲] . هرن، ص ۲۷.
[۵۳] . نولدکه، صص۱۶-۴۱.
[۵۴] . طبری، ج ۱۵، ص ۶۴۴۰.
[۵۵] . تاریخ سیستان، ص ۲۳۱.
[۵۶] . باستانی پاریزی، پیشین، ص ۳۹۲.
[۵۷] . خواجه نظام الملک، صص ۱۵-۱۶.
[۵۸] . مسعودی، پیشین، ج ۲، ص ۶۰۱.
[۵۹] . باستانی پاریزی، پیشین، صص ۵۹، ۶۰، ۶۱.
[۶۰] . همان، ص ۶۳.
[۶۱] . همان، ص ۶۲.
[۶۲] . همان، ص ۶۳.
[۶۳] . گردیزی، پیشین، صص ۳۱۰- ۳۱۱.
[۶۴] . یغمایی، ص ۱۰۶.
[۶۵] . ابن اثیر، ج ۱۲، ص ۱۷۳.
[۶۶] . پروین ترکمنی آذر و صالح پرگاری، ص ۵۶.
[۶۷] . تاریخ سیستان، ص ۱۲۱.
[۶۸] . بارتولد، پیشین، ج ۱، ص ۴۷۴.
[۶۹] . تاریخ سیستان، صص ۲۳۵-۲۳۶.
[۷۰] . ابن اثیر، ج ۱۲، ص ۲۱۳.
[۷۱] . تاریخ سیستان، ص ۲۴۴.
[۷۲] . ابن اثیر، ج ۱۲، صص ۲۶۵-۲۲۶.
[۷۳] . تاریخ سیستان، ص ۲۴۶.
[۷۴] . همان، ص ۲۴۸.
[۷۵] . ابن اثیر، پیشین، ج ۱۳، ص۶.
[۷۶] . تاریخ سیستان، ص ۲۵۴.
[۷۷] . همان، ص ۲۵۵.
[۷۸] . گردیزی، ص ۳۱۷.
[۷۹] . همان، ص ۳۱۸.
[۸۰] . ابن اثیر، ج ۱۳، ص ۲۰.
[۸۱] . مسعودی، پیشین، ج ۲، ص ۶۲۲.
[۸۲] . ابن اثیر، ج ۱۳، ص ۲۱.
[۸۳] . تاریخ سیستان، ص ۲۶۳.
[۸۴] . ابن اثیر، پیشین، ص ۳۵ و طبری، ص ۶۷۱۴.
[۸۵] . یغمایی، صص ۲۱۵-۲۱۶.
[۸۶] . فرای، تاریخ ایران کمبریج، ج ۴، ص ۱۱۲.
[۸۷] . پروین ترکمنی آذر و صالح پرگاری، ص ۵۴.
[۸۸] . گردیزی، ص ۳۱۳.
[۸۹] . گزیه: شکلی از گزیت است که معرب آن جزیه باشد. (گردیزی، ص ۳۱۳).
[۹۰] . احداث: مالیات زمین های تازه زراعت شده. (گردیزی، ص ۳۱۳).
[۹۱] . باستانی پاریزی، صص ۴۸۰ – ۴۳۹.
[۹۲] . همان، ص ۴۲۱
[۹۳] . ابوالفتح زاده، صص ۱۳۷ – ۳۴۲.
[۹۴] . یغمایی، ص ۲۷۵.
[۹۵] . باستانی پاریزی، ص ۴۳۴.
منبع: تاریخ تحولات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایران از ورود اسلام تا پایان حکومت علویان طبرستان،
دکتر محمد امیر شیخ نوری، انتشارات دانشگاه پیام نور
تهیه الکترونیکی: سایت تاریخ ما، اِنی کاظمی