بررسی متون تاریخی فارسی از دوره دوم غزنویان و دوره سلجوقیان تا حمله مغول
تابهای تاریخی که از دوره دوم غزنویان تا حمله مغول بر ایران، به زبان فارسی به نگارش در آمدند، نیز آشنایی با نویسندگان و سبک نگارش این آثار
به نام خدا
مقدمه
دوره مورد مطالعه ما در این فصل، یعنی از دوره دوم حکومت غزنویان و سراسر زمان سلسله سلجوقیان در ایران، به لحاظ اشاعه زبان و ادب فارسی حائز اهمیت است. بعد از سامانیان، که به ترویج زبان فارسی دوری علاقه نشان دادند، سلطه جویی های غزنویان در شبه قاره هند سبب شد که زبان فارسی در این مناطق نفوذ کند و از طرف دیگر، در دوره سلجوقیان با دستیابی حکام آن به عراق شاهد محشور شدن مردم عراق و خراسان و آمیختگی علمی ادبی این دو حوزه هستیم. بنابراین لازم است که سیطره زبان و ادب فارسی در این دوره را با گسترش جغرافیایی و تنوع سبکی آن مطالعه کرد؛ به ویژه اینکه ایجاد مدارس نظامیّه در بغداد، بلخ و نیشابور، نفوذ مدرّسان و متعلّمان این مدارس بر مجاری امور دولت، به تدریج، باعث شد که از اواخر عهد سلجوقیان، دبیران، مستوفیان و وزرای عصر با تاثیرپذیری از فضای حاکم بر این مدارس به خلق آثار شگرفی اهتمام ورزند و آثاری چون تاریخ یمینی تالیف شوند.
ویژگیهای سبکی آثار این دوره
آثار منثور این دوره به لحاظ تطوّر نثر فارسی و نیز تکامل سبک دوره گذشته قابل اعتناست. در واقع، آنچه که پایه اش در دوره سامانیان و بعد از آن در دوره اول غزنویان گذاشته شد، و دوره دوم حکومت غزنویان و در عهد سلجوقیان گسترش یافته به بلوغ و کمال رسید.
با این حال، آثار و این دوره، در جریان گسترش و تکامل خود با دو مشخصه از یکدیگر متمایز بودند: گروهی از مورخان و ویژگیهای نصیری دوره سامانی رفتند و مطالب تاریخی را با نثری ساده، شیرین و روان اما پختهتر از متون پیشین بیان داشتند؛ در واقع از《نثر مرسل 》پیشرفته تبعیت کردند. گروهی دیگر نیز از امکانات وسیع و《 نثر مصنوع 》که پیش رویشان گسترده بود بهره گرفتند. لغات و ترکیبات عربی در متون این دوره بیشتر از دوره قبل است. آوردن تمثیل و شعر و حکایات، به مناسبت تاریخ و به عنوان شاهد تداول دارد و برخی از متون مستند به آیات قرآنی است.
برای ویژگیهای سبکی که در مورد نثر دوره غزنوی گفته شد مشمول حال دوره سلجوقی نیز می شود، منتهی از عهد سلجوقیان نثرساده نویسندگان به سوی نثر موزون و سپس مصنوع بیشتر حرکت میکند تا جایی که نثر فارسی در عهد مغول کاملاً به سوی نثر مصنوع و متکلّف کشیده می شود.
سلجوقنامه
این اثر که از منابع بسیار مهمّ عصر سلجوقیان به شمار میرود، تألیف ظهیری نیشابوری است. از زندگی مولف چندان اطلاعی در دست نیست؛ همین قدر می دانیم که وی در دستگاه سلاطین سلجوقی چون طغرل و سلطان مسعود میزیست و بع نوشته راوندی معلم این دو پادشاه بوده است و از این نظر به مسائل روز و وقایع پشت پرده آگاهی داشته است. با مرگ ظهیری در سال ۵۸۸ هـ-ق نوشتن تاریخ آل سلجوق ناتمام مانده؛ اما پس از وی فردی به نام ابوحامد محمّد بن ابراهیم در سال ۵۹۹ هـ-ق با نوشتن ذیلی بر سلجوقنامه تاریخ آل سلجوق را تا پایان پادشاهی طغرل سوم رسانده است. سلجوقنامه ظیهری با حجم کم از نظر محتوا و مطالب تاریخی بسیار سودمند است. مولف کتاب با نثری ساده، شیرین، پخته و روان مطالب تاریخی را بیان داشته است. این اثر بعدها مورد توجه مولفین قرار گرفت؛ تا جایی که راوندی تمام کتاب را با اضافه کردن اشعاری از خود و شاعران دیگر به نام خود و با عنوان راحه الصدور و آیه السرور به پادشاه سلجوقی تقدیم داشت. همچنین بخش سلاجقه جامع التواریخ و تاریخ گزیده و زبده التواریخ حافظ ابرو تلخیص شده این اثر است.
این اثر توسط اسماعیل خان افشار در سال ۱۳۳۲ ش از طرف انتشارات ابن سینا چاپ و نشر شده است.
ذکر جلوس ملکشاه بن آلب ارسلان
ملکشاه بن آلب ارسلان پادشاهی جبّار، کامکار، موافق بخت، مساعد روزگار بود. جمله اسباب سلطنت او را مهیّا و دولت مهنّا[۱]، موید به تایید آسمانی، موفق به توفیق ربّانی. پدران او جهانگیری کردند و او جهانداری داشت. دولت نشاندند و او بر آن ثمر خورد. ایشان تاج و تخت سلطنت بستدند و او بر سر نهاد و قدم بر آن گذارد و اوقلّاده عقد درخت دولت و بهار جوانی و ملک و طراز کسوت پادشاهی رایت به حشمت اولیا منصور و اعداء دولت مقهور و سپاه مطیع و رعایا خوشنود و بلاد معمور. از تایید دولت در میدان جهان گوی سلطنت زد و اسب مراد و کامرانی تاخت و بر بساط بسیط ملک شطرنج پادشاهی باخت روی به هیچ طرف و مراد و مرامی ننهاد که وصول آن مقصود به حصول موصول نشد و از جمله اقبال و سعادت او آنکه وزیری چون نظام الملک داشت که مثل آن دستوری نادر افتد مقتداء صدور عالم و پیشوای دهاء بنی آدم بر جمله سلطنت بعد از وفات پدرش با مکان برادر مهتر برو دستور[۲] شد و ملک و لشکر و رعیّت او را مسلّم گشت به رای صائب و عزم نافذ و حسن کفایت نظام الملک حسن را و اگرچه ملکشاه ولیعهد جای پدر بود امّا طالبان ملک بسیار بودند و چون از دیار خراسان به بلاد عراق آمد، خصمی چون قاورد و عمّش از کرمان با لشگری گران و عدّت و آلت فراوان به قصد ملک گی روی به عراق نهاده بود و جمله ممالک خود را مسلّم دانسته بر ظاهر قصبه کرج میان هر دو گروه ملاقات افتاد و تا سه شبانروز مصاف کردند. عاقبت خشم قاورد با شیران کوه نتابید و قاورد منهزم شد و سببش آن بود که از خیل ملکشاه سواری بر شخصی حشم قاورد زخمی زد که از کمرگاه نیمه و بالای او بگذرانید سر و دوشها از او جدا شد و کفل و رانها بر پشت اسب بماند. قاورد چون چنان زخمی مشاهده کرد فرار برقرار اختیار کرد روی به هزیمت نهاد و به دست حشم ملکشاه گرفتار آمد و چندان از خزاین و سلاح و سلب و متاع و قماش به دست ملکشاه افتاد که در حدّ و عدّ نیاید و از مصافگاه رو به راه نهادند به همدان آمدند ستوران لاغر را به حدود سیلاخور[۳] و لرستان شهر بروجرد[۴] به علفخوار فرستادند و لشکریان تطاول مینمودند و تجاسری[۵] میکردند و بنا بر فتحی که کرده بودند و سپاهی گران شکسته مواجب نان پاره افزون می خواستند و در حضور نظام الملک به سهو لفظی بر زبان راندند یعنی اگر اقطاع[۶] و مواجب ما زیاده نخواهد بود سعادت سعادت سر قاورد باد. نظام الملک قبول کرد که امشب به گاه خلوت صورت این معنی بر رای سلطان عرض دارم و مقصود شما ازو حاصل کنم. شب را رمزی از این معنی با سلطان بگفت و صلاح و فساد آن کلمه برو روشن کرد. سلطان بفرمود تا قاورد شربت زهر چشانیدند و هر دو چشم پسرش را میل کشیدند. روز دیگر که لشکر به تقاضای جواب جواب باز آمدند گفت: دوش ازین معنی خبری به سلطان نیارستم گفت که متفکر و تنگدل بود و مجال سخن نمانده به سبب آنکه قاورد دوش از سر ضجرت و مهر زدن زهر از نگین انگشتری در مکیده بود سلطان بسیاری از پازهر هندی و تریاق و سلسال[۷] بربری بر روی داد اما چون در اعضا و امعاء[۸] پراکنده بود و اجل رسید نافع نبود جان بداد. ایشان از استماع این سخن متوحّش و از حدیث گذشته بترسیدند و جمله دم در کشیدند و بعد از آن کسی حدیث مواجب و نان پاره نیارست گفتن به آنچه داشتند راضی شدند.
در احدی و سبعین و اربعمائه (۴۹۱) سلطان ملکشاه سمرقند را حصار داد و بگرفت خان سمرقند پیاده پیش اسب او کشیدند خاک راه ببوسید سلطان جانش ببخشید و از او بسته همچنان به اصفهان آورد و او را امارت دارد و باز پس فرستاد و به وقت بازگشتن چون لشکر سلطان از جیحون بگذشت نظام الملکی وجه اجرت ملّاحان بر انطاکیه[۹] نوشت. ملّاحان به درگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی به انطاکیه رود، پیر باز آید. سلطان نظام الملک را گفت ای پدر این چه سرّی است ما را درین دیار چندان قدرت دسترسی نیست که برات این درویشان به انطاکیه می باید کرد؟ نظام الملک گفت: ای پادشاه ایشان را به انطاکیه رفتن احتیاج نیست هم اینجا حواشی ما برات به زر نقد باز خرند، مراد برات بر آنجا، تعظیم و وسعت ملک و فسحت ولایات پادشاه عالم بود تا جهانیان بدانند که بسطت ملک و انفاذ حکم پادشاه از کجا تا به کجاست. و گویند سلطان را به غایت خوش آمد و در مدت ملک دو بار از انطاکیه به اوزکند[۱۰] آمد که از آنجا تا اوش هفت فرسنگست و در حوالی اوزکند هفت پاره دیه است به کوه پایهها و آن نهایت ملک ملکشاه بود در طرف ترکستان.*[۱۱]
عِقدُالعُلی لِلمَوقِفِ الاَعلی
اثری در تاریخ سلاجقه کرمان، تالیف افضل الدّین ابوحامد محمد بن حامد کوهبانی کرمانی، معروف به افضل کرمانی.
افضل الدّین احمد از دانشمندان و بزرگان صاحب نام دربار سلاجقه کرمان بود. وی در حدود سال ۵۳۰ هـ-ق متولد شد و در سال ۶۱۵ هـ-ق درگذشت. از دوران جوانی وی اطلاع چندانی نداریم. همان قدر میدانیم که پس از گذراندن دوران جوانی به مرتبه ندیمی طغرل شاه (متوفی به سال ۵۶۵ هـ-ق) رسید و سپس سمت ندیمی و طبیبی ارسلان شاه یافت و در دستگاه وی از احترام زیادی برخوردار شد.
کتاب عقدالعلی للموقف الاعلی یگانه اثری است که حوادث کرمان را قبل از حمله مغول به این سرزمین و بیان میکند، به همین سبب مورد توجّه بیشتر محققّان قرار گرفته است.
نثر این کتاب سنگین و حاوی کلمات و جملات و اشعار عربی است که مطالعه کتاب را ملالآور ساخته است.
این کتاب ابتدا در ۱۲۹۳ هـ-ق در تهران به چاپ سنگی رسید. سپس علی محمد عامری در سال ۱۳۱۱ ش آن را به چاپ رسانید و بار دیگر ابراهیم باستانی پاریزی در سال ۱۳۵۶ ش آن را تجدید چاپ کرد.
در شرح محاسن ذات و طیب[۱۲] اعراق[۱۳] و شرف عنصر و بزرگیخاندان
خداوند صاحب عادل قوام الدوله والدّین مسعود بن نظام الدّین کیخسرو رحمهماالله.
نظام دولت پادشاه در کمال عقلست و دوام مملکت او در شمول و عدل و هر پادشاه که او را ذخیره تجارب روزگار وافر تر، ملک او به استقامت نزدیکتر. و به حمدالله پادشاه اسلام پناه مملکت خویش بر قاعده عقل و اساس عدد نهاد است و هر یک از بندگان خویش را بر محک امتحان زده و قدر و عیار او دانسته و او را بر منصبی که مستحق آن است داشته. و پادشاه در تمشیت امور دولت و ترتیب اسباب مملکت به ناصحان مشفق و وزراء مصلح و نایبان[۱۴] امین و گماشتگان گزین محتاج است. و دلیل زیادت سعادت او آن است که انگشت اختیار او بر حرف اهل کفایت و ارباب بیوتات[۱۵] قدیم و ابناء شرف و اهل علم و ورع[۱۶] آمد که الاختیارُ المَرءِ عُنوانُ عَقلِهِ، چه هر پادشاهی که اعمال خویش در دست عمال نا اهل بی کفایت کند و مقالید اشغال مملکت به بد اصل و بی هنر تسلیم سنگ خذلان[۱۷] بر قندیل[۱۸] مملکت خویش می زند. و باد فنا در چراغ دولت خویش میدمد. و زرجمهر را گفتند ملک بنی ساسان چرا به هم بر آمد و در میان ایشان چون تو وزیری و مشیری بود گفت،:《 لِاَنهُم استَعانو باَصَاغر العُمَّال علَی اَکابر اَلأعمالِ فآلَ اَمرُهُم مَاآل 》یعنی که ایشان کارهای بزرگ به عمّال خرد می فرمودند تا کار ایشان آنجا رسید که رسید. و حکما گفتهاند که هر پادشاه که وزارت خویش به بی کفایت داد که خود را در خطر افکند و هر کس که مشورت با احمقان کرد بر هلاک خویش یاری داد و هر کس که سرّ خویش با خائنان گفت سر خویش ضایع کرد و هر کس که عاقلان را مهمل گذاشت و ضایع، به ضعف عقل خویش معترف شد. هارون الرشید مردی را حاضر کرد و او را تکلیف قضاء بغداد فرمود. مرد گفت ای امیرالمومنین من منصب قضا ندارم و تدبیر این شغل ندانم و فقه نخواندهام چون قضا کنم؟ رشید گفت من در تو سه خصلت میبینم که از ادوات قضا و آلات حکم است، تو را شرف و بزرگی خاندان میبینم و بزرگ زادگی مردم را از دنائت[۱۹] و دون همتی باز دارد و تو را حامی همیبینم و حلم از عجله باز دارد و هر کس که عجلت نکند او را خطا نه افتد و تو مردی که در کارهای خویش با عاقلان مشورت میکنی و هر کس که مشورت کند کار او بر نسق[۲۰] صواب رود و سخن فقه که نمی دانی فقیهان باشند که در مجلس تو از عهده فتاوی بیرون آیند.*[۲۱]
راحه الصدور و آیه السرور
راحهالصدور تالیف نجم الدّین ابوبکر محمد علی راوندی مورّخ و نویسنده قرن ششم هجری. مولف از راوند کاشان است؛ و تولد و در اواخر قرن ششم در زمان طغرل سوم رخ داده است. راوندی در ایام جوانی به همراه خال خود که معلم طغرل سوم بود به همدان رفت و در دستگاه طغرل سوم مشغول به کار شد و قرآنی که طغرل تحریر کرده بود، تجلید و تذهیب کرد. پس از قتل طغرل به آسیای صغیر (آناتولی) سفر کرد و به خدمت کیخسرو بن قلیچ ارسلان سلطان سلجوقی رسید و کتاب راحه الصدور را به نام وی تالیف کرد؛ اما در حقیقت می توان گفت که راوندی، کتاب سلجوقنامه ظهیری نیشابوری را رونویسی کرده و با اضافه کردن اشعاری از خود و شاعرانی چون انوری، سید حسن غزنوی و خاقانی، کتابی را آماده کرده و به پادشاه سلجوقی اهدا کرده است. راحهالصدور، از آثار مشهور و شناخته شده عصر سلجوقیان است. این کتاب از دو شیوه تحریر برخوردار است. آنچه که خود مولف اضافه کرده ملال آور و خسته کننده است در مواردی که نوشته های ظهیری را نقل کرده، ساده و روان و دلنشین است.
این اثر را برای اولین بار در سال ۱۹۲۱ م محمد اقبال در هند به چاپ رسانید و سپس در تهران با تصحیحات مجتبی مینوی از طرف انتشارات امیرکبیر چاپ و منتشر شد.
مستولی شدن خوارزمشاه بر مملکت عراق و ذکر طلمها و شرح
غارت کردن او و لشکرش
خوارزمشاه چهارم ماه رجب سنه تسعین و خمسمائه با عراقیان به دارالملک همدان رسید و بر تخت نشست و عراقیان را خوار و خاکسار داشت و شمشیر هاشان باز گشود و مالهای عراق به کلّی برداشت و اثر آبادانی نگذاشت و لشکر از دیه ها خاک برگرفتند و در میدان درج و قاسم آباد کوشکی بنا فرمود و به یک ماه بپرداخت و امرا نقل عمارت کوشکها کردند و هرکس کوشکی ساختند، او به عظمتی عظیم در آن کوشک بار داد و ائمه همدان را تشریف جبّه و دستار فرستاد و نان عراق قسمت کرد، اصفهان به قتلغ اینانج داد سربست و ایالت همدان به قراقز اتابکی داد و ری به ملک یونس خان. چون او به خوارزم رسید، خداوند ملک الامرا الغ باربِک ای ابه – عَزَّ نَصرُهُ – خواست که قلعه فرزین با دست گیرد. قراقز را فرمود تا عصیان با یونس خان ظاهر کرد و او به ذات مبارک خود بر سر قلعه دوانید.
شعر
دلیـری ز هـوشیـار بـودن بـود دلاور به جای ستودن بـود
همان کاهـلیّ تـو از بـزدلیست هم آواز با بـزدلی کاهلیست
همان نیست بامرد بدخواه رای اگر پند گیری به نیکی گرای
بد و نیک بـر ما همـی بگذرد چنین داند آنکس که دارد خرد
مردم قلعه در حال شمس الدّین مبارک را از قلعه به زیر کردند و قلعه به یک لحظه مسلّم شد و آن پادشاه رحیم شمس الدّین مبارک را امان داد تا به خوارزم رفت و خوارزمشاه را بر سر آن داشت که چون به همدان رسد به قلعه فرزین گذر کند و قلعه با قبض گیرد. چون بیامد، این مراد در قبضه تعذّر ماند و به جز از قلعه فرزین بازگشت و نتوانست ستدن و ملک الامرا جمال الدّین ای ابه قلعه را عمارتها کرد و احکام های زیادتی فرمود، و او را مستخلص ببود، و استظهار خان و مان و آسایش فرزندان او که تا قیامت بماناد، بدان قلعه است و خانه بدان مانده.
شعر
گرامی تراز خون دل چیز نیست خردمند فرزند با دل یکیست
چنین گفت مـر بچّه را نـرّشـیر که فرزند ما گـر نباشد دلــیر
ببرّیـم ازو مهـر و پــیونـد پاک پدرش آب دریا بود مام خاک
بـه فـرزند بـاشد پـدر شــاد دل ز غــم ها بـدو دارد آزاد دل
اگر مهربــان باشــد او بــر پــدر بـه نــیـکی گــراــینــده و دادگــر
همه پاک پوشد همـه پاک خـتور کنــد کــاربـــر پــنــــدهـای پــدر
تو خوردن بیارای وبیشی ببخش مکن روز را بردل خویش رخش
بجوی و بیاب و بپوش و بـخور تو را بهره این است ازین ره گذر
تــو را داد فـرزنـد را هــم دهـد درختـــی کـه از بیخ توبــر جهــد
کمــی نـیست در بخشش دادگـر فزونی بخـــور درد و انـده مخور
و قتلغ اینانج و لشکر عراق روزی مسعود و طالعی میمون اختیار کردند و لشکر بر آن اختیار روانه شد و به دارالملک آمدند و آنچه در سرشت ایشان بود از عصیان ظاهر کردند، پسر خوارزمشاه یونس خان از ری روی بدیشان نهاد با تجمّلی تمام و آرایشی به کام و حشمی به نظام، عراقیان از پیش برخاستند و روی به جانب بغداد نهادند، یونس خان دنبال ایشان داشت میان دیه محمدی و سامین مقابله کردند و مصاف بیاراستند و مقاتلت کردند در شهور سنه احدی و تسعین و خمسمائه (۵۹۱)، عراقیان به یک لحظه تجمّل و اسباب بگذاشتند و راه بغداد برداشتند، و خوارزمیان چیره شدند و قراغلامان عراق یک سواره و دو سواره با خوارزمیان ایستادند و راه ظلم و خرابی کردن بدیشان نمودند، و هرجا که دیهی مانده بود چهار پاش می راندند و روستایی گلیم زاری در دوش از پس می شد تا پیش او گاو می کشتند و کباب می کردند و روستایی جگر می خورد اما آن خود بدین طریق خروس خوان از ولایت عراق برداشتند و گاو بنده را به یک بار گذاشتند.
شعر
هــر آن پادشــه کوست بیدادگــر جهان زو شود پـاک زیـر و زبـر
برو بر پس از مرگ نفرین بود همان نـام او شـاه بـی دیــن بـــود
هر آن پادشه کو ببـد راه جست زنیکیش بایــد دل و دست شست
ز کشورش بپراگنــد زیر دست همان ازدرش مرد خسروپرست
و عراقیان به ملک الایوه پیوستند و در حضرت او بنشستند و رای زدند تا امیر حاجب کبیر شمس الدین محمد بن محمود گنجه ای و چند کس از اعیان بزرگان عراق در خدمت وی به دارالخلافه رفتند و از آنجا با موید الدین وزیر عهد رفت و با پنج هزار عنان به دارالملک همدان آمدند و عراق بقیتی که مانده بود بغارتیدند و اسباب ساختن از نو و به در ری رفتند، یونس خان در مقابل نیامد به در گرگان رفت و حال بر پدر عرض داد، عراقیان با موید الدین نیز نساختند و بر وی عصیان کردند و به شهر ری در حصار شدند و جنگ می بود.
شعر
کجا پادشاه است بی جنگ نیست اگر چند روی زمین تنگ نیست
اگـر پـیــل بـا پشّــه کــیــن آورد همآه رخنـه در داد و دین آورد
ز هر گوهری گوهــر استـــوار تن خشنیـدی دیــدم از روزگار
چو انـــدر جهان کــام دل یافتی رسیدی بـه جایی که بشتافتــی
مکــن آزرا بـرخـرد پــادشـــاه کـه دانــا نخوانــد تــرا پارسا
روافضه علیهم اللّعنه و عزّالدّین نقیب که سر و سالار رافضیان بود محلّهای ایشان را دروازه ها بگشود و لشکر بغداد در ری رفتند و بیشتر لشکریان را بکشتند وغریب و شهری را بغارتیدند، و آن بیرحمی در بلاد اسلام کس نکرده بود که بر خون و مال مسلمانان هیچ ابغا نکنند.*[۲۲]
ترجمه تاریخ یمینی
تاریخ یمینی تالیف ابونصر محمد عتبی کتابی است به زبان عربی و مشتمل بر وقایع تاریخی اواخر دوره سامانیان و غزنویان تا سال ۴۰۹ هـ-ق که عتبی آن را در سال ۴۱۲ هـ-ق تالیف کرده است. این اثر از دیرباز مورد توجه بوده تا اینکه در سال ۶۰۳ هـ-ق ناصح بن ظفر بن سعد منشی جرفاذقانی (گلپایگانی) آن را به فارسی برگرداند. ترجمه فارسی آن به ترجمه تاریخ یمینی معروف است. جرفاذقانی از دبیران معروف و بنام دوره سلجوقی بود که در نظم و نثر زبان فارسی و عربی تبحّر وافر و کافی داشت. وی به دستور ابوالقاسم علی بن الحسین بن محمد بن ابی حنیفه، وزیر جمالالدین آی آبه الغ باربک، از اتابکان آذربایجان این اثر را از عربی به فارسی برگردانده است.
ترجمه تاریخ یمینی از دو روش تحریر تبعیت کرده است: در برخی موارد متکلّفانه و منشیانه و در جایی ساده، روان و پخته. جرفاذقانی در ترجمه این اثر از لغات اصیل فارسی نیز بهره برده است که از نظر تحقیقات ادبی مهم و قابل اعتناست. جرفاذقانی علاوه بر ملحقات مولف بر کتاب خود نیز مطالبی با عنوان《 خاتمه یمینی 》یا《 حوادث ایام 》برکتاب افزوده است. این خاتمه، حوادث مربوط به اواخر قرن ششم ه.ق را در بر می گیرد که از نظر بیان وقایع تاریخ بسیار با ارزش است.
ترجمه تاریخ یمینی با تصحیح جعفر شعار در سال ۱۳۵۷ هـ.ش در سلسله انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب چاپ و منتشر شده است.
ذکر خانیان بعد از معاودت به ماوراءالنّهر
سلطان یمین الدّوله بعد از هزیمت حشم ترک، جاسوسان روان کرد. و از حال ایلک خان و برادر او طغان خان تجسسّ و تفحّص فرمود. طغان خان میل به جانب سلطان میکرد و ثبات برعهدی و میثاقی که با سلطان داشت در سابق الایّام، فرا می نمود و بر زبان رسولان از مکاشفت ایلخان تبرّا می کرد و بر تورّد[۲۳] و تورّط[۲۴] او در ولایت سلطان انکار می نمود و حوالت آن جنایت بدو میکرد. چون ایلک خان تخلیط[۲۵] برادر و دغل فعل او مشاهدت کرد و خذلان و عصیان او بشناخت همّت بر آن مقصور گردانید که اوّل مادّه فتنه او که خصم خانگی است منحسم[۲۶] گرداند و با لشکرها ماوراءالنهر به عزم مناهضت[۲۷] او روی به ولایت او نهاد. و چون از اوزکند بگذشت برف بسیار بود و راه بسته دید، بازگشت تا به وقت انکسار[۲۸] هوا و احتباس[۲۹] انوا[۳۰] و انکشاف شتا و انقطاع سرما.
و چون سبّاک[۳۱] ربیع نسیم برف در مسّام[۳۲] زمین گداخت و هیکل زمین جوشن یخ برکشید و قرطه سبز نبات در پوشید و جهان جوانی از سر گرفت، ایلک خان با سر انتصار[۳۳] شد و با انصار خویش روی به برادر نهاد، و ار هر یک رسولی به حضرت سلطان رسید و میان هر دو رسول در منازعت و مراجعت آن سخن به حوالت ایشان به یکدیگر در آن جنایت مجازات بسیار رفت. و سلطان از کثرت لَغَط[۳۴] و سورت شَطَط[۳۵] ایشان تغافل نمود تا در آن مناطحه[۳۶] سری بر هم می زدند و بعد از آن دعوتی ساخت و بفرمود تا بزمگاه به تعبیه فیول[۳۷] بیاراستند و پیرامن آن بساط دو سماط[۳۸] از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند که اگر قارون بدیدی گفتی:《 یا لیتَ لنا مِثلَ ما اوتِیَ محمودُ اِنهُ لَذو حظِ عظیم[۳۹].》
و صفت آن مجلس آن بود دو هزار غلام از عقایل[۴۰] ترک برابر یکدیگر صف کشیدند با جامهای ملوّن، و پانصد غلام از ممالیک خاّص نزدیک مجلس او بایستادند با قباهای رومی و منطقههای زر و مرصّع به جواهر، و شمشیرهای هندی در غلاف زرّین بر دوش نهاده و چهل مربط[۴۱] فیل در محاذات[۴۲] مجلس بداشتند با تجافیف[۴۳] مشهَّر و غواشی[۴۴] مصوَّر و به اسلحه نفیس مسوَّر[۴۵] و عصابات[۴۶] زربفت و معالیق[۴۷] زر سرخ مرصّع به جواهر ثمین و یاقوت های زرّین و پس پشت هر دو سماط[۴۸] هفتصد فیل هیون[۴۹] شکل کوه پیکر شیطان صفت بداشتند با غواشی[۵۰] دیبای رومی؛ و عامّه لشکر همه زرههای داوودی پوشیده، و خود های[۵۱] فرنگی در سر کشیده، و رَجّاله لشکر هم در پیش ایشان سپرها در روی آورد و تیغ ها کشیده و سنانها راست کرده، و پیش مجلس سلطان جمعی حُجّاب چون ماه و آفتاب ایستاده، و دستها به قبضه شمشیر یازدیده و چشم و گوش به اشارت او بسته.
در آن میان رسولان را بار دادند، از هیبت آن مقام با تشویری[۵۲] هر چه تمام تر به خدمت تخت رسیدند و به شرایط خدمت و فرایض طاعت قیام نمودند. و بعد از آن به سرای ضیافت به سرخوانشان بردند، بهشتی دیدند، آراسته به اَحواض[۵۳] و اَطباق[۵۴] زرّین و سیمین منضّد[۵۵] به اوانی مرصّع و صحنهای قایق و ادوات رایق[۵۶]، و پیش مسند سلطان طارمی[۵۷] زده و الواح و عضادات[۵۸] آن به مسامیر[۵۹] و شفشهای[۶۰] زر و استوار کرده و فرشهای رومی و ابریشمی گسترده، و در صدر مجلس منقل نهاده، و حواشی آن به خانه های مربّع و مسدّس و مدوّر مقسّم کرده، و هر خانه به نوعی از انواع جواهر پر کرده که پرتو آن نور دیده ها خیره و تیره می کرد، و همه متفّق شدند که در هیچ عهد اکاسره[۶۱] عجم و قیاصره روم و اَقیال[۶۲] عرب و رایان[۶۳] هند را مثل آن نفایس دست نداده است، و در حوالی مجلس طبقهای زرین نهاده مشحون به مشک اذفر[۶۴] و عنبر اشهب[۶۵] و کافور فنصوری[۶۶] و عود قاتلی و اُترُج های[۶۷] مصوّغ[۶۸] و نارنج های مصبوغ[۶۹] از شمامات[۷۰] عطر و انواع فواکه[۷۱] و ثِمار از زر ساخته و عناقید[۷۲] لعل بدخشی.
و چون شراب حاضر آوردند جمعی از وُشاقان[۷۳] خاصّ چون لؤلؤ مکنون و درّ مخزن شرابی مروّق چون چشم خروه بر آن گروه به دور و دوستکانی بگردانیدند و رسولان مدهوش و مبهوب خود در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند و به وقت خویش اجازت خواستند، و سلطان ایشان را با تحقیق امانی و اِنحاح مباغی[۷۴] و تشریفات پادشاهانه بازگردانید و دست آن مجادلت میان هر دو برادر قائم بود تا هم سلطان به وزارت برخاست و کار ایشان به فیصل رسانید و مقرّر کرد که هر یک تیغ مخاصمت در نیام نهد به ولایت خویش قناعت نماید و تتمه حال ایشان در موضع خویش مستولی گفته شود. اِن شاءَاللهُ تَعالی.*[۷۵]
نفثه المصدور
نفثه المصدور تالیف نورالدّین محمّد بن احمد منشی نسوی معروف به شهاب الدّین محمد خُرَندِزی زیدری نسوی، از منشیان و مورّخان اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری است. در سال ۶۲۲ هـ-ق به خدمت سلطان جلال الدین منکبرنی درآمد و سالها سمت منشی گری و وزارت وی را برعهده داشت.
نسوی در رمضان ۶۲۸ هـ-ق از سوی جلال الدین نزد ملک مظفر شهاب الدّین غازی به میافارقین رفت و در آنجا ماند و پس از چهار سال اقامت در آن ناحیه کتاب نفثه المصدور را در سال ۶۳۲ هـ-ق خطاب به یکی از اعیان خراسان به نام سعد الدّین جعفر بن محمد نامی نوشت. نفثه المصدور به شرح احوال جلال الدّین منکبرنی، آخرین پادشاه خوارزمشاهیان میپردازد؛ و نیز حاوی شرح وقایعی است که بر مولف پس از مراجعت از سفارت به دربارالموت (۶۲۷ هـ-ق) به دستور سلطان جلال الدین و پیوستن وی به سلطان در تبریز و تا مرگ جلال الدین گذشته است. نفثه المصدور از اُمّهات کتب تاریخ و ادب فارسی شمرده می شود و دارای نثری منشیانه، آمیخته به آیات و احادیث و اشعار و امثال عربی و فارسی است. مولف نفثه المصدور، کتاب دیگری در همین مضمون و دقیقاً به سیاق این کتاب، به نام سیرت جلال الدّین منکبرنی دارد که به زبان عربی نوشته است. این اثر در سال ۱۳۴۳ هـ-ق توسط دکتر امیرحسین یزدی گردی تصحیح و در انتشارات اداره کل نگارش و وزارت آموزش و پرورش به چاپ رسیده است. در جلد دوم این کتاب به توضیح اثر دیگر مولف، یعنی سیرت جلال الدّین منکبرنی خواهیم پرداخت.
آغاز کتاب
در این مدت که تلاطم امواج فتنه کار جهان را برهم شورانیده است، و سیلابِ جَفای ایّام سرهای سروران را جُفایِ[۷۶] خود گردانیده، طوفان بلا چنان بالا گرفته که کشتی حیات را گذر بر جداولِ ممات متعیّن گشته، بُروقِ[۷۷] غَمامِ[۷۸] بَصَر رُبایِ《یَکادُ البَرقُ یَخطَفُ اَبصارَهُم[۷۹]》به بَریق[۸۰] حُسامِ[۸۱] سَر رُبای متبدّل شده، بار سالارِ ایّام چون بار حوادث در هم بسته، تیغ سرباری در بار نهاده، شمشیر که آبداری وصفِ لازم او بودی، سرداری پیشه گرفته، و سَحائبِ[۸۲] عَذب[۸۳] بار، نوائبِ[۸۴] عَضب[۸۵] بار گشته، فُرات که نبات رویانیدی رُفات[۸۶] بار آورده، زمین که از قطرات ژاله رنگِ لاله داشتی.
مصرع
تُرَی عَن دَم القَتلی بِحُمرَهِعَندَمِ،[۸۷]
شجره شمشیر که بهشت در سایه است که، الجَنَّهُ تَحتَ ظِلالِ اَلسُیُوفِ[۸۸] چون درختِ دوزخیان، سَربار آورده《 طَلعُها کَاَنَهُ رُوسُ الشَّیاطینِ[۸۹]》تا این دو روی تیز زبان در میان شد آمد گرفته، سلامت پای بر کران نهاده، از آنگاه باز که فتنه از خواب سر برداشته، هزاران سر، برداشته، بَلارکِ[۹۰] آب خورده تا خونخوار شده، خون، خوار شده، سِنانِ سرافراز به مثالِ زورآزمایان سرافراز گشته تیر که نصیبِ هدف بودی، تیرِ ضمیر آمده، تدبیر در میدان تقدیر چون گوی سر سرگردان شده، آبستنان لیالی را هر لحظه:
مصرع
اگرچه حال معیّن شده است حُبلی[۹۱] را[۹۲]
نوبه نو بلایی زاییده، بُو العَجَب باز ایام هر چند گفته اند:《 عِش رَجَباً تَرَجَباً[۹۳]》هر لَمحَه عجبی نُماییده، رؤوس را رؤوس در پای کوب افتاده عِظام[۹۴] را عِظام لگد کوب شده، یمانی در قِرابِ رِقاب[۹۵] جایگیر آمده، خَناجِر[۹۶] با حَناجِر[۹۷] اِلف گرفته، سلامت از میان اُمت چون زهِ کمان گوشهنشین شده، امن امان چون تیر از دست اهل زمان بیرون رفته، سَمومِ عَواصف[۹۸] هر چند بر عموم آب از روی همگنان بُرده، نَکبایِ نَکبت حال منِ پریشان حال به یکبارگ بر هم زده تا قاطع اَرحام حیات، یعنی سیف، در کار آمده، صِلَتِ رَحِم به کلی مَدروس شده، بازین همه[۹۹] در قالبِ نیم خسته از کشتیِ اَمَل[۱۰۰] بر لوحی شکسته مانده است.
مــن غرق دریای غمم، کس گویـد باغرقه که:《 بر سفیه نقشی می کن؟!》
تیز تازِ قلم که هنگامِ مهاجرت نَفیرِ[۱۰۱] ضمایر و ترجمان سَرایر[۱۰۲] است به دست گرفته و قصد آن کرده، که شَطری[۱۰۳] از آتش حُرقت[۱۰۴] که ضمیر بر آن انطوا[۱۰۵] یافته است، در سطری چند درج کنم؛ و ازین صدرنشینِ دلگیری، یعنی اندوه، حکایت شکایت آمیز فرو خوانم. باز گفته ام که: از قلم که چون بر سیاه نشیند سپید عمل کند و بر سپید سیاه جز نفاق چه کار آید؟ دو زبان است، سفارتِ ارباب وفاق را نشاید. هر چند به سر قیام مینماید، سیاه کار است. اگرچه اندرون دار است، نتوان گفت رازدار است. اجوفی[۱۰۶] است که تا مشتقّ نشود، کلام او صحیح نباشد. طالب علمی است سودآور سرزده، تا تن دو نیم نکند، ذوفنون نشود،《 لَم تَکُونُو بالِغیهِ اِلاّ بِشّقِ الاَنفُس》[۱۰۷]در فصاحت حریری است و اصلش قَصَب[۱۰۸]، پیسه کلاغی است که حدیثِ فاوا بَرَد[۱۰۹]. عُرابُ البَینی[۱۱۰] است که وقت مهاجرت کاغذ[۱۱۱]، دست نشینی است که از صدور حکم حکایت کند[۱۱۲]. سخن چینی است که ناشنوده روایت کند. سَر تراشیده است و سَر سیاه می کند. سَر بریده است و سخن می گوید. آب رویش در سیاه رویی است. زبان بریدش شرط گویایی است. آب دهانی است که سخن نگاه نمی دارد سیاه کامی است که آنچه گفته بباشد.
مَعَ القصّهِ بِطُولِها، خواسته ام که از شکایتِ بخت افتان خیزان، که هرگز کام مراد شیرین نکرد، تا هزاران شربتِ ناخوش مذاق در پی نداد و سهمی از اقسامِ آرزو نصیب دل نگردانید که هزار تیر مصائب به جگر نرسانید فصلی چند بنویسم از آنچه اَحناء[۱۱۳] ضُلُوع[۱۱۴] بر او مُنطَوی[۱۱۵] است و دل به جان آمده بر او حاوی:
مصرع
و ان کاین همه غم در و بُوَد یک دل نیست.
دل پردازی واجب بینم، و از گذشتهای خویش که کوه پایِ مُقاساتِ[۱۱۶] آن ندارد، و دودِ آن چهره خُرشید را تاریک کند و تَکادُالسماواتُ یَتَفَطَّرنَ مِنهُ تَنشَقُّ الارضُ وَ تَخِرُّ الجِبالُ و هَدّاَ》[۱۱۷]سروایی قلیل که تفصیل آن به تطویل انجامد و استیعابِ آن اَعمارِ طِوال را مستغرق گرداند در قلم آرم. باز عقل، کدام عقل؟ او که نیز از سرکوب حوادث حیران مانده است و از دوایر دَورِ شداید به دُوارُّ الرَّأس مبتلی شده، بر سلامت صدر ملامت واجب داشته است، به یکتایی و ساده دلی سرزنش کرده که، به کدام مشتاق شدایدِ فِراق می نویسی؟ و به کدام مُشفق قصّه اشتیاق میگویی؟ اگر چه خون چون غصّه به حلق آمده است دَم فرو خورد و لب مگشای، چه، مهربانی نیست که دل پردازی را شاید. اگر کاردِ شدّت به استخوان رسیده است و کار محنت به دامن انجامیده، مصابرت[۱۱۸] نمای، چه، دلسوزی نداری که موافقت نماید. تا قسّام[۱۱۹] سعادات ورقِ مُرادات در نَوَر دیده است، و دور روزگار دُردِی درد در داده، مهره اجل در ششدره[۱۲۰] سوءالحَظّ افتاده، شهمات بساطِ اِعانت و اِغاثت[۱۲۱] در نوشته، منافقتی که در پرده موافقت مستور بود، حجاب برانداخت. مذاق تجربه طعمه وفاق و نفاق از هم باز شناخت.
مصرع
عِندَ الشَّدائدِ تُعرَفُ الاِخوانُ [۱۲۲]
جان به جان آمده را که اَعباء[۱۲۳] محنت گرانبار کرده است، کدام رفیق سبکبار خواهد کرد؟ که قصّه غصّه آمیز که می نویسی، گوشه جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟
بِمَن یَئقَ الانسَانُ فِیمَا یَنُوبُهُ؟! وَمِن اینَ لِلحُرِّ الکَریمِ صِحابُ؟!
وَ قَد صَارَ اَلنَّــاسُ – اِلاَّ اَقَلَّهُم ذِئَابــاَ عَلَـی اَجســادِهِـنَّ ثِیَابُ [۱۲۴]
اما چه کنم که ایام مصابرت در درازی گویی از روز محشر زاده و عوام مهاجرت هم بالای ساقِ قیامت افتاده《وَ اِنَّ یوماً عِندَ رَبَّکَ کَالفِ سَتَهِ مِمَّاَ تَعدُّونَ[۱۲۵]》مطایای[۱۲۶] ایام لیالی سواد عمر را به سیر متوالی در نور دیده، صبحِ مَشیب[۱۲۷] از مشارقِ مَفارقِ بر دمیده، متقاضی اجل در شتاب و عَجَل که، خُطوَتَانِ وَ قَد وَصَلَ. [۱۲۸]
دریـاب که آتــش جوانــی آب است وین عمر گریز پای چون سیماب است.*[۱۲۹]
[۱] . مهنّا: گوارا شده.
[۲] . دستور: وزیر.
[۳] . سیلاخور: در حد شمالی بروجرد و غربی خرم آباد.
[۴] . بروجرد: شهرستانی از استان لرستان که از شمال به ملایر و از جنوب به خرم آباد محدود است.
[۵] . تجاسر: سرکشی، خودسری.
[۶] . اقطاع: بخشیدن ملک یا قطعه زمینی به کسی که از درآمد آن زندگانی گذراند.
[۷] . سلسال: آب شیرین و گوارا.
[۸] . امعاء (جمع معی): رودهها.
[۹] . انطاکیه: شهری در ترکیه در کنار رود اورنتس نهرالعاس در ۲۳ کیلومتری ساحل دریای مدیترانه؛ در سابق مقّر سلوکیان بود.
[۱۰] . اوزکند: شهری است در ماوراءالنهر در نواحی فرغانه.
[۱۱] . * سلجوقنامه ۲۹ – ۳۱.
[۱۲] . طیب: پاکیزه، طاهر و حلال.
[۱۳] . اعراق: (جمع عرق): رگها.
[۱۴] . نایب: جانشین، قائم مقام.
[۱۵] . بیوتات (جمع بیوت) بیتها، خانهها، اتاقها، اداره.
[۱۶] . ورع: پرهیزگاری، تقوا، پارسایی.
[۱۷] . خذلان: درماندگی، ضعف، سستی.
[۱۸] . قندیل: چراغ، آویزه.
[۱۹] . دنائت: پستی، فرومایگی.
[۲۰] . نسق: مرتب؛ آنچه که بر طریقه نظامی واحد استوار باشد.
[۲۱] . * عقدالعلی للموقف العلی ۱۳۸ – ۱۳۹.
[۲۲] . * راحه الصدور و آیه السرور، صص ۳۷۵ – ۳۷۸.
[۲۳] . تورّد: کم کم در آمدن در شهر، ورد جستن..
[۲۴] . تورّط: در هلاک افتادن، به کار دشوار افتادن.
[۲۵] . تخلیط: دو به هم زدن، دروغ آمیختن.
[۲۶] . منحسم: بریده شونده.
[۲۷] . مناهضت (جمع منا هضه) مقاومت، برابری کردن در جنگ
[۲۸] . انکسار: شکسته شدن، شکستن.
[۲۹] . احتباس: واداشته شدن، واداشتن، باز ایستادن.
[۳۰] . انوا: هواشناسی از روی سقوط ستاره؛ علم انواء، یکی از علوم عهد جاهلیت بود.
[۳۱] . سبّاک: ریختهگر زرگر.
[۳۲] . مسّام: (جمع مسمّ) سوراخها، سوراخهای ریز و باریک.
[۳۳] . انتصار: یاری دادن، نصرت دادن.
[۳۴] . لغط: بانگ و خروش.
[۳۵] . شطط: جور کردن ستم کردن.
[۳۶] . مناطحه: به یکدیگر شاخ زدن؛ مجازاً به معنی زد و خورد.
[۳۷] . فیول، (جمع فیل) فیلان.
[۳۸] . سماط: صف، رده، سفره.
[۳۹] . ترجمه کاش ما را همچنان بودی که به محمود داده شده، همانا وی بهره ای بزرگ از این جهان دارد.
[۴۰] . عقایل: (جمع عقیله) چیزهای غریب، گرامی از هرچیزی.
[۴۱] . مربط: واحدی برای شمارش فیل.
[۴۲] . محاذات: برابر چیزی قرار گرفتن، مقابل بودن.
[۴۳] . تجافیف: (جمع تجفاف) برگستوان.
[۴۴] . غواشی (جمع غاشیه): زین پوش، پوشش زین .
[۴۵] . مسوّر: دارای سوار، دارنده دستبند.
[۴۶] . عصابات: در تداول امروز عرب زبانان جمع عصابه است به معنی دستار، سربند.
[۴۷] . معالیق (جمع معلاق): قلابها، به ویژه قلاب هایی که به فتراک اسب و مانند آن می بستند.
[۴۸] . سماط: قطار، رسته، صف.
[۴۹] . هیون: شتر، شتر بزرگ.
[۵۰] . غواشی (جمع غاشیه): ششها، زین پوشها.
[۵۱] . خود: کلاه فلزی که در هنگام جنگ و با تشریفات نظامی، سربازان بر سر خود گذارند.
[۵۲] . تشویر: شرمندگی، شرمساری.
[۵۳] . احواض (جمع حوض): جاهایی که برای آب در زمین سازند.
[۵۴] . اطباق (جمع طبق): سفره، (جمع طبقه)، رده، مرتبه.
[۵۵] . منضّد: بر هم دیگر چیده شده، منظم.
[۵۶] . رایق: صاف، صافی؛ خوش آیند.
[۵۷] . طارم: سراپرده.
[۵۸] . عضادات (جمع عضاده): جوانب هر چیز.
[۵۹] . مسامیر (جمع مسمار): میخهای آهنین.
[۶۰] . شفشفه: طلا و نقره، شاخ درخت و بسیار نازک و راست.
[۶۱] . اکاسره (جمع کسری): خسروان، پادشاهان.
[۶۲] . اَقبال (جمع قَبل): بزرگواران، پادشاهان.
[۶۳] . رایان: (جمع رای) به هندی حاکم را گویند.
[۶۴] . اذفر: تیز، مِشک، تیز بو.
[۶۵] . اشهب: خاکستری رنگ، اسب خاکستری.
[۶۶] . فنصوری: از انواع کافور؛ فنصور، نام قدیمی محلی در سوماترا.
[۶۷] . اُترُج: پالنگ، ترنج، لیمو.
[۶۸] . مصوّغ: رنگ کرده شده.
[۶۹] . مصبوغ: متکبر و مغرور.
[۷۰] . شمامات (جمع شمامه) دستنبو، خربزه.
[۷۱] . فواکه (جمع فاکهه): میوه.
[۷۲] . عناقید (جمع عنقود): خوشه انگور
[۷۳] . وشاق: غلام بچه، نوکر، غلام.
[۷۴] . مباغی (جمع مبغی): مطالبات.
[۷۵] . * ترجمه تاریخ یمینی، صص ۳۱۸ – ۳۲۱.
[۷۶] . جُفای: بی وفایی، ستم.
[۷۷] . بُروق (جمع برق): درخششها
[۷۸] . غمام (جمع غمام): ابر، سحاب.
[۷۹] . بقره (۲) آیه ۲۰، نزدیک باشد که برق دیدگانش را نابینا کند.
[۸۰] . بریق: درخشندگی، تابش برق
[۸۱] . حُسام: شمشیر.
[۸۲] . سحائب (جمع سحابه): قطره ای از ابر.
[۸۳] . عَذب: گوارا خوشگوار.
[۸۴] . نوائب (جمع نایبه): سختیها، مصیبتها.
[۸۵] . عضب: شمشیر تیز.
[۸۶] . رُفات: پوسیده، شکسته شده.
[۸۷] . ترجمه: از خون کشتگان به سرخی شاخ بَقَم (گیاهی به رنگ قرمز) نمودار است.
[۸۸] . امثال و حکم، ج ۱، ص ۲۴۰؛ بهشت زیر سایه شمشیرها باشد.
[۸۹] . صافات (۳۷) آیه ۶۵: میوه اش همانند سر شیاطین است
[۹۰] . بلارک (=بلالک): جوهر شمشیر، نوعی فولاد جوهردار.
[۹۱] . حُبلی: آبستن، زن آبستن.
[۹۲] . این مصراع از قصیده ای است از ظهیرالدین فاریابی شاعر نیمه دوم قرن ششم هجری بیت چنین است:
زمانه هر نفسم تازه محنتی زاید اگرچه حال معین شدست حُبلی را (دیوان، ص ۱۳)
[۹۳] . ترجمه: ماه رجب را باش تا شگفتی بینی (مراد آن که بگذار زمانی بر تو بگذرد تا شگفتیها بینی) رک: نفثه المصدور، ص ۱۳۰.
[۹۴] . عظام (جمع عظیم): بزرگان؛ (جمع عظم): استخوانها.
[۹۵] . قِراب: نیام و شمشیر؛ رقاب: گردنها؛ مراد از عبارت《 قراب رقاب》تشبیه کردن دشمنان به نیام شمشیر است.
[۹۶] . خناجر: جمع خنجر
[۹۷] . حناجر: جمع حنجره.
[۹۸] . عواصف (جمع عاصفه): بادهای سخت و تند.
[۹۹] . یعنی: با این همه.
[۱۰۰] . اَمَل: آرزو.
[۱۰۱] . نفیر: آواز بلند، فریاد.
[۱۰۲] . سرایر (جمع سریده): باطن، نیت.
[۱۰۳] . شطر: بخش، جزو.
[۱۰۴] . حُرقت: سوزش، حرارت.
[۱۰۵] . انطوا: طی شدن، نور دیده شدن.
[۱۰۶] . اجوف: میان تهی.
[۱۰۷]. نحل (۱۶) آیه ۷: جز به رنج تن بدانها نتوانید رسید.
[۱۰۸] . قصب: بانی، نای.
[۱۰۹] . 《فاوا》به فرموده استاد فروزانفر هم اکنون در لحجه مردم بشرویه خراسان مستعمل میشود و به صورت قید مکان متداول است و بدین تقدیر معنی محتمل آن چنین میشود: کلاغ پیسه ای است که سخن را به دور می برد. (نفثه المصدور، ص ۱۳۲).
[۱۱۰] . غُراب البین: نوعی کلاغ؛ بعضی صدای آن را شوم و باعث جدایی دانند؛ اعراب، در دوراندیشی به غُراب مثل زند و پرواز آن را ناخجسته انگارند.
[۱۱۱] . کاغذ: بنا به حدس از استاد فروزانفر کلمه《کاغذ 》در اینجا کنایه از آواز قلم که به هنگام نوشتن بر آید (و به عربی آن را حریر گویند) و بر این تقدیر معنی محتمل را چنین توجیه توان کرد که: آواز قلم به هنگام نوشتن (که از آن به مهاجرت تعبیر شده) به کاغ کاغ (صدای قار قار) غُراب البین به زمان کوچ کردن مانند شده است. (نفثه المصدور، ص ۱۳۲).
[۱۱۲] . دست نشین: مسند نشین؛ صدور (ج صدر): اشخاص دارای مقام بالاتر؛ مسند نشینی است که از بزرگان حکایت می کند.
[۱۱۳] . اَحنا: اطراف و جوانب.
[۱۱۴] . ضلوع: جمع ضلع.
[۱۱۵] . مُنطوی: حاوی، مشتمل.
[۱۱۶] . مفاسات: سختی کشیدن، رنج کشیدن.
[۱۱۷] . مریم (۱۹)، آیه ۹۱، نزدیک است که از این سخن آسمان ها بشکافند و زمین شکافته شود و کوهها فرو افتند و درهم ریزند.
[۱۱۸] . مصابرت: شکیبایی.
[۱۱۹] . قسّام: قسمت کننده، پخش کننده.
[۱۲۰] . ششدره: شش جهت، بسته بودن راه خروج و نجات.
[۱۲۱] . اِغاثت: یاری دادن به کسی.
[۱۲۲] . ترجمه: یاران و برادران را به هنگام سختی و تنگی شناسند.
[۱۲۳] . اعباء (جمع عِب) فشار و سنگینی چیزی.
[۱۲۴] . ترجمه: آدمی در سختیهایی که به وی روی آورد به که اعتماد جوید و (بدان هنگام) آزاد مرد بخشنده را از کجا یارانی باشد؟ هر آینه این مردم جز اندکی از آنان – گرگانی اند که جامه بر تن دارند.
این دو بیت از ابوفراس الحمدانی است. رک: دیوان، طبع بیروت، ۱۹۰۰ م ص ۳۹ (نفثه المصدور، ص ۱۳۳).
[۱۲۵]
[۱۲۶] . مطایا: (جمع مطیه): حیوانات سواری مانند شتر و اسب.
[۱۲۷] . مشیب: پیر شدن، سفید شدن مو.
[۱۲۸] . شیخ فرید الدین عطّار این عبارت را در تذکره الاولیاء، ج ۲، ص ۱۱۸ چنین آورده است.《 پرسیدند (از حسن منصور) که طریق به خدای چگونه است؟ گفت: دو قدم است و رسیدی، یک قدم از دنیا برگیرید، یک قدم از عقبی، اینک رسیدی به مولی.》
[۱۲۹] . * نفثه المصدور، صص ۱ – ۶.
منبع:
متون تاریخی فارسی ( رشته تاریخ)
،دکتر محمد رضا نصیری
، انتشارات دانشگاه پیام نور
تهیه الکترونیکی: سایت تاریخ ما، اِنی کاظمی